صادق جان این دختر که بیاید می بینی چقدر زیباست.
صادق زد زیر خنده و گفت: با هیکل این آقا معلومه خیلی زیباست شاید یک چیزی از اهل مملکتش ارث برده مثل دماغش .
فکرش را نکن شب بخوابی فردا می بینیش .
صادق با وحشت گفت: پری تو چطور می خوای بدون اجازه پدربزرگ زن شعبان را توی زیرزمین نگه داری؟
پری خنده ی بلندی کرد و گفت: مگر می شود چنین کرد صادق جان این دختر دختر پادشاه است .
صادق سوت محکمی کشید و گفت: پادشاه ....باز داری حال مارا می گیری خانم دکتر.
پری دست به پشت صادق کشید و گفت: به خدا جدی میگم.
صادق خندید و گفت: خدا یک جو اقبال به مابدهد . شعبان وضعش از من بهتر شده از این به بعد باید نزد داماد پادشاه سر خم کنیم.
این طور که فکر می کنی نیست.
بابا آدم می ره دختر یک رئیس اداره را می گیره وضع مالیش درست میشه چه برسد دختر یک پادشاه ....نکند داری ما را دست می اندازی آخه پری جان پادشاه کجا بود که دخترش را به شعبان بدهد که به نان و آبش محتاج است .شاید تو هم خیالاتی شدی ؟
عیب ندارد تو این طور تصور کن بعد خودت متوجه همه چیز می شوی.
من هم می خواهم دختر پادشاه پریان را بگیرم وگرنه همین امشب شعبان را می کشم و خودم صاحب دختر پادشاه می شوم.
پری خندید و گفت: تو هم دختر پادشاه گرفتی خودت خبر نداری
صادق با کف دست به پیشانی خود زد و گفت: نکند هر کدامتان پادشاه هستید....من نمی دانم ای پریان صاحب تخت و تاج رویایی.
حالا تو هرچه دلت خواست بگو
پری من که ساری آمدم کجا تاج و تخت پدرت را دیدم .....یک خانه بود مثل بقیه حالا یک کمی بزرگ تر با قالبهای گران قیمت تر من که نگهبان تاج و تخت ندیدم.
آن موقع صلاح نبود ببینی.
ما که راضی هستیم و همین طوری هم پریای زیبای خودمان را دوست داریم ولی جان مادرت حال ما را نگیر که شعبان داماد پادشاه بشود....جور در نمی آید.
باشد من اصرار ندارم هر طور خودت می خواهی تصور کن.
صادق همان طور که می خندید گفت: از فردا شعبان توی جام طلایی آب می خورد و من بدبخت باید لیوان بلور دست بگیرم که تا چای تویش می ریزم می ترکد. شعبان پشت میز چوب گردو یا آبنوس اجازه ملاقات به ما بدهد و من در مقابلش تعظیم کنم و با چاپلوسی بگویم : ای شعبان بلا دزایی قربان آن گالش گلی تو بشم. بیا زیر این درخت را بیل بزن بعد داماد پادشاه هم با بیل طلایی زمین پر از پشگل طلایی را زیر درختان بید طلایی کشت فرمایند.
خیلی خوب بس کن هیچ وقت تو این کار را نمی کنی چون مقامت بالاتر از شعبان خواهد بود.
راست می گی پری خیالم راحت شد . حالا عیب ندارد بزار این بنده خدا هم داماد شاه بشود. من هم داماد شاه شاهان همسر پریای افسانه ای .
پری سعی می کرد توی ذوق او نزند. دلیلی هم برای دفاع یا ثابت کردن حرفهایش نداشت . خیلی خونسرد گفت: تمام کن آقا صادق .
حالا این شاه زاده را کدام خانه یا قصر مسکن می دهی؟
پری با لبخند نگاهش کرد. آرام اما با اطمینان گفت: تا دلت بخواهد خانه فراوان است که در خور دختر شاه باشد. خودت بعد قصرها را می بینی ؟
ما را گرفتی پری خدایی این بنده خدا را کجا می بری ؟
این دختره رئیس طایفه است . باید در طایفه و زیر نظر زندگی کند می فرستمش آبادی خودمان از همین الان بساط عروسی را برپا کرده اند و پدر و مادر شعبان توی پوستشان نمی گنجند. اگر بخوای تو را می برم تا ببینی چه می کنند.
من از کارهای تو سردرنمی آورم. تو چی داری می گی ده دقیقه نیست این غول بی شاخ و دم رفت . تو می گی دارند بساط عروسی را مهیا می کنند. من تازه می خواستم بپرسم اگر شعبان این دختر را نخواد تو چطوری می توانی او را قانع کنی آن وقت به این راحتی می گی اقوامش الان دارند شادی می کنند.
آره صادق جان باور کن.
صادق با تعجب گفت: یعنی تو خبر دادی ؟
من خبر ندادم بلکه عروسی را تایید کردم. شعبان و پدرم همه کارها را انجام دادند.
صادق لحظه ای به پری نگاه کرد پری خندید و گفت: چرا این طوری به من نگاه می کنی ؟
پری ....گاهی از تو می ترسم.
دیگه قرار نیست این حرفها را بزنی .
می ترسم اگر یک وقت حرفم را گوش نکنی و با هم دعوا کنیم و تو هم یکی از این غولها را بیاوری و تا آخر عمر مجبور شوم خانه را جارو کنم و ظرفها را بشورم.
مگه قرار است دعوا هم بکنیم؟
آخه من زود قاطی می کنم.
در زندگی من هیچ غولی نیست جز غول دروغ و خیانت همیشه یادت باشد مطیع شوهرم هستم و تا تو اجازه ندهی دست به هیچ کاری نمی زنم.
همین الان بگم هر کاری بخواهم می کنی ؟
صادق من نمی خوام جوابت را بدم بس کن.
تا کی باید دندان روی جگر بذارم.
باز هم پسر خوبی باش و حرفی نزن.
شعبان وارد شد. گفت: آقا تشریف می آورند
صادق وارد اتاق شد و پری هم به اتاقش رفت محسنی وارد شد . شعبان همراهش بود.
آقا شعبان بچه ها کجا هستند؟
اجازه بدهید صدایشان کنم.
صادق از اتاق بیرون آمد. پری هم به طرف پدربزرگ رفت. محسنی گفت: پری جان کجا بودی؟ چرا به من تلفن نکردی ؟ نگرانت بودم. صادق تو چرا شقایق را دیگر نمی آوری چرا هوایی شدی ؟
پدر بزرگ به خدا خودش گفت می خواهد با دوستش خرید بروند. من حتی اصرار کردم بعد از خرید برم دنبالش ....اینها پری خانم شاهد است.
محسنی به پری نگاه کرد و پری گفت: پدربزرگ من شاهد هستم.
کمی به صادق نگاه کرد و گفت: حالا برو درست را بخوان پری تو بیا بالا کارت دارم سپس به شعبان گفت: روزگاری توی این خانه مسابقه غذا پختن بود ولی حالا نمی دانم چه شده از غذای خوب خبری نیست تو هم سرت را می زنند تهت را می زنند نیستی نمی دانم ...تو هم دم در آوردی .
خانم دستور خرید می دهند من هم می روم برای شام زرشک پلو با مرغ و سالاد و ماست و خیار داریم.
محسنی با خوشحالی گفت: راست می گی شعبان جان می دانستم شعبان خیلی پسر خوبی است .
آقا برایتان چای بیاورم.
برای پری خانم هم بیار به آقا صادق هم برس.