محسنی کمی فکر کرد و گفت: (نقشه ی ساختمان او چه به درد من می خورد؟)
(اگر او هم مثل شما فکر می کرد دیگر مشکل ما حل بود.)
سکوت بینشان برقرار شد. چای شرد شده بود. شهبان آن را عوض کرد ولی هنوز کسی به آن دست نزده بود.
محسنی سکوت را شکست و گفت:(حالا از کجا پیدایش کنم ... یادم نیست.)
پری جواب نداد. صادق هم ساکت بود. محسنی گفت:(یک صندوق توی انباری هست شاید داخل آن باشد.)
پری گفت:(لباس های دامادی شما و خانم جان را آ« جا نگهداری کردیم. آیینه و شمعدان سر عقدتان هم هست ... چیز دیگری داخل آن نیست.)
محسنی گفت:(توی اتاق خوابم که نقشه ای نیست ... بیست سال است که بازنشسته شدم چه می دانم چه کردم.) پس از کمی فکر کردن محسنی دوباره با عصبانیت گفت:(من چه می دانم کجا گذاشتم. اصلا ندارم برود هر غلطی دلش خواست بکند.) و از جا برخواست.
صادق آهی کشید. پری هم نفسی تازه کرد. محسنی به طرف اتاق کارش رفت. شعبان دوباره چای را عوض کرد. استکان محسنی را به اتاقش برد.
صادق گفت:(دیدی گفتم چیزی نمی داند مگر می شود چهل سال قبل یادش باشد.)
(پردم درآمد تا توانستم حرف بزنم عجب حساسیتی نسبت به این زن دارد تازه ما اصرار کردیم او به بیاید این جا.)
پری کمی خندید و گفت:(راستی صادق پدربزرگ چرا مرتب به تو نگاه می کرد؟)
(من هم نفهمیدم. شما حرف می زدید به من چشم می دوخت و بعد به شما جواب می داد.
نمی دانم چه شده بود. کمی هم دست و پایم را گم کرده بودم.)
(ما یک چیزی این جا فهمیدیم ... خانه ی او روی کانالی قرار دارد و خاک اطرافش هم سست است. نقطه ضعف خانه همان است. ممکن است این نقشه به دست کسی بیافتند که به منزل دستبرد بزند. او نقشه را می خواهد از بین ببرد وگرنه دور و اطرافش هم خانه هست. یک طرفش هم بزرگراه پارک وی است که مردم شایع کردند ماشین توی سرازیری به طرف بالا حرکت می کند. شاید از نیروی ماموران اوست این طور می شود.)
(من هم شنیدم مگر می شود ماشین در سرازیری باشد و بعد ترمز را رها کنی و پشت چراغ قرمز به طرف بالا برود. چند بار خودم امتحان کردم و دیدم راستی راستی همین جور است. شاید جاذبه باشد یا اشتباه باشد امکان دارد همان طور که شما گفتید جریان مغناسیطی ماموران نیلوفر باشد چون شعبان هم گفته وقتی به خانه اش نزدیک شدم نیرویی مرا آزار می داد.)
پری ساکت بود و فقط نگاهش می کرد. آهی کشید و گفت:(گر چه بی نتیجه بود ولی پدر بزرگ را به فکر انداخت که به ما کمک کند.)
(تو خوب توانستی با پدر بزرگ حرف بزنی. من نمی توانستم و ممکن بود قاطی کنم.)
(پدرم درآمد تا حرف زدم.)
شعبان وارد شد و گفت:(حاج آقا محمدحسین آمدند.)
(تعارف کنید بیایند این جا.)
محمدحسین وارد شد. صادق و پری از جا بلند شدند. صادق برایش چای آورد. محمد حسین صادق را بوسید و نشست.
(عمو خسته نباشید چه خبر؟)
محمدحسین آهی کشید و گفت:(چه خوب شد آمدم. چند نفر از دوستان می رفتند قم زیارت با آن ها رفتم و برگشتم.
خیلی دلم می خواست زیارت حضرت معصومه برم اما نمی شد تا این سعادت دست داد.)
(زیارت قبول.)
محمد حسین گفت:(قبول حق باشد.)
پدر بزرگ صدای محمد حسین را شنید و وارد شد. همه از جا بلند شدند.با تعارف او نشستند. محسنی با خوش رویی گفت:(پری جان می خواستم بپرسم عمو کجاست که حلال زاده بودند و خودشان آمدند. آقا ما را بی خبر گذاشتید کجا بودید؟)
محمدحسین گفت:(با اجازه ی شما رفتیم قم زیارت. نایب ازیاره بودیم از طرف شما و بچه ها و اقوام. خدا قبول کند.)
محسنی گفت:(خوش به حالت که رفتی من چند وقت است می خواهم بروم اما نمی توانم.)
محمدحسین در حالی که چای می نوشید کیسه را از دست شعبان گرفت و گفت:(این هم سوغاتی.)
محسنی با خوش حالی گفت:(پری جان ببین عمو برایمان سوغاتی آورده صادق جان بگیر بازش کن بخوریم. چه قدر دلم سوهان می خواست.)
صادق بازش کرد. تکه ای برداشت و خورد. خ.شش آمد با لذت گفت:(نرم است. خیلی هم نرم است.)
محمدحسین گفت:(بله سفارشی به ما دادند.)
محسنی گفت:(بچه ها بخورید. آقا شعبان تو را به خدا این طور آن جا نایست. تو هم بشین و راحت باش. ما که غریبه نیستیم. تو هم بخور. پری جان به همه تعارف کن. راستی عمو جان یک آقایی در قم بود که سوهانش معروف بود. بنده شنیدم مرده خدا بیامرزدش. چند روزی دعوتآفایی بودیم به نام ذبیح الله خان ... لب دریا ساحل طلایی تنکابن ویلا داشت.
حاج آقا سوهانی مهمان همین آقا بود. من با ایشان آن جا آشنا شدم. البته این مال بیست سال قبل است. ایشان سوهانی به ما دادند که عین پشمک بود نمی دانم با چه درست کرده بودند. بعدها که با خانم جان می رفتیم قم از مغازه ی ایشن خرید می کردیم. سوهان نبود مثل پشمک ترد و نرم و خوش بو. البته این هم خیلی خوب و نرم است.)
مخمدحسین گفت:(بله ایشان را شناختم. خودم هم چندین بار از او و برادرانش خرید کردم ولی حالا همه تقلبی شده. مردم هم دنبال جنس ارزان هستند. این بنده خداها هم نمی دانند چه کنند.)