تاکسیهای خطی همه ار را می شناختند و سوارش نمی کردند، مگر تاکسیهای متفرقه که آن هم یا او را پیاده می کردند یا تا آخر بوی بد بدن او را تحمل می کردند. گاهی مسافرهای دیگر پا به فرار می گذاشتند.
آقای مهرزاد با این شکل و شمائل وقتی نزد نیلوفر می رفت، ابتدا حمام می کرد. لباس مرتب می پوشید و کروات هم می زد، حتی با ماشین شخصی خودش رانندگی می کرد. نیلوفر سرپرست این گروه سه نفری بود و اداره آن را به عهده داشت،اما نیلوفر غیر از مغازه عتیقه فروشی که در خیابان فردوسی داشت چندین کار مختلف دیگر هم انجام می داد که پردرامد ترین آنها فالگیری بود. او چند زن زیبا و معاشرتی و خوش بیان را استخدام کرده بود که در محله های مختلف تهران خانه داشتند و برایشان مشتری جمع می کرد. چون او از زندگی مشتریها همه چیز را می دانست کارمندانش مشکلات آنان را برطرف می کردند و پول خوبی نصیبشان می شد. هر شب از طریق زنی تمام صندوقها جمع می شد. البته شایع بود که شهلا قیافه اش را عوض می کند و از همان خانه که می گفت مال خاله است می رود و صندوقها را جمع می کند. نوشین او را دیده بود. می گفت یک نفر تو خانه هست که او را گریم می کند تا کسی او را نشناسد. شاید شبی سه یا چهار میلیون تومان پول نقد توسط این زن از فالگیرانش جمع می شد. نیلوفر طبق نظر همین خانم کارمندان فالگیر خودش را عوض می کرد یا اخراج می کرد. اگر هم کسی را نمی یافت همان زن جوان کار فالگیری را انجام می داد. نیلوفر سعی می کرد کارمندانش را آموزش دهد تا خوب از آنان بهره گیرد.
وقتی شعبان گزارش کامل زندگی افراد دورو بر نیلوفر را به پری گزارش کرد او چند بار سرش را تکان داد. آهسته گفت:« خیلی خوب باشد تا کمی فکر کنم..»
پری به فکر فرو رفت. باید یک چیزی در این خانه باشد که نیلوفر را تشویق می کند که به پدربزرگ نزدیک شود. آن چیست؟ او همه وسائل خانه را می شناخت. از بچگی در این خانه زندگی کرده بود. چیزی که نیلوفر را وسوسه کند وجود نداشت. عاقبت فکری کرد. موضوع تمیز کردن خانه را با محسنی در میان گذاشت.
محسنی گفت:« پری جان، تو خیلی کار کردی. درسهایت هم سنگین است. خوب بده شعبان این کار را بکند یا کارگر استخدام کن... یا از شقایق کمک بگیر.»
پری خندید و گفت:« چیز مهمی نیست پدربزرگ، ولی چشم. از آقا شعبان کمک می گیرم.
پری زمانی را برای نظافت و گردگیری خانه انتخاب کرد که صادق و شقایق و پدربزرگ گرفتار داشگاه و کارهای بیرون بودند.
پری بدون اینکه شعبان را در جریان کار قرار دهد نظافت را به عهده او گذاشت و جستجو را خود به عهده گرفت. تا پاسی از شب کارشان ادامه داشت، اما چیزی که نظر نیلوفر را تامین کند یافن نشد. فکر کرد شاید درون دیوارها یا زیر طاق یا کف اتاقها چیزی هست که در جستجوی آن است.
خیلی به این موضوع فکر کرد و آنچه را می دانست از دانش خود به کار برد. چون دختری جوان بود و سنش همان بود که در شناسنامه اش نوشته بودند کار دیگری نتوانست انجام دهد.
صادق وارد اتاق پری شد. او را سخت در فکر دید با تعجب گفت:« پری چی شده که این طور در فکر هستی؟ شاید خستگی بیش از حد کار باشد. چرا به خودت زحمت دادی؟»
پری نگاه خسته خود را به او دوخت و گفت:« نه آقا صادق، چیز دیگری است که فکرم را مشغول کرده. چیزی در این خانه هست که ما از آن بی اطلاعیم. نیلوفر می داند و میترا را برای همین به اینجا فرستاده.»
صادق گفت:« ما که چیز بدرد بخوری نداریم که عتیقه باشد حالا پدربزرگ یک چیزهایی جمع آوری می کند مثل خشت قدیمی یا آجرهای ناصرالدین شاهی یا چند تیکه سنگ یا خاک نمی دانم. اما همین چیزهاست که آن هم تو همین ویترین است. نه قفل دارد و نه شیشه هر که بخواهد می تواند به آن دستبرد بزند، ولی بدرد کسی نمی خورد.»
من بیشتر از شما می دانم چه چیزی در این خانه هست، چون از بچگی توی این خانه زندگی کردم. تکه تکه اشیای این خانه را می شناسم، ولی باید یک چیزی باشد وگرنه عایشه بی جهت اینجا پرسه نمی زند، آن هم خودش اقدام کند نه ایادی او.»
صادق با بی حوصلگی گفت:« بابا مسئله را بزرگ نکن. خودش بگوید چی هست بیاد بگیرد.»
پری نگاهش کرد و حرفی نزد. صادق گفت:« حالا بیا یه چیزی بده بخورم که دلم دارد ضعف می رود.»
پری گفت:« چی می خوای، الان غذا خوردی.»
«نمی دانم ... گرسنه هستم.»
پری یخچال را باز کرد و مقداری سالاد الویه و نان باگت در آورد و با نوشابه روی میز گذاشت. صادق مشغول شد. پری گفت:« گاهی یک حرفهایی می زنی که خیلی کمکم می کند. فکر می کنی از کجا شروع کنم بهتر است؟ صادق با التماس گفت:« لابد باز هم می خواهی ساختمان را گردگیری کنی؟»
« نه صادق جان، هر چه بود تمام شد. باید از راه دیگری وارد شویم.»
« چرا از پدرت کمک نمی گیری؟»
« به خدا فکرم از کار افتاده... عجب حرف خوبی زدی. گیج شده بودم.»
« ما را دست کم نگیر.»
پری خندید و با خوشحالی گفت:« برای همین هوش سرشار شما است که می خوام زنت بشم. البته بعد از گرفتن مدرک پزشکی ات.»
صادق خودش را لوس کرد و گفت:« جان مادرت کمی تخفیف بده.»
پری از جایش بلند شد و کمی دیگر سالاد روی میز گذاشت. صادق گفت:« حالا چطور می خوای با پدرت تماس بگیری؟»
پری خندید و گفت:« یک جوری این کار را می کنم.»
« چقدر خوب بود این اداره مخابرات ما با اداره مخابرات شما هماهنگ می کرد تا تماس بهتر انجام می شد.»
« مخابرات شما باید از مخابرات ما درس بگیرد، چون ما این کار را هزاران سال قبل انجام دادیم.»
« تورا خدا... حالا شماره تلفن پدرت چنده؟»
« تماس ما که شماره ای نیست.»
صادق با تعجب گفت:« پس چیه؟»
پری گفت با احساس و تصمیم خودمان حرف می زنیم.
صادق خندید و گفت:« چقدر عالی، صورتحساب هم ندارد. هر چقدر خواستی صحبت کن با احساست.»
« باید یک خط آزاد پیدا کنم تا با پدر تماس بگیرم.»
می شود من هم یک احوالپرسی بکنم تا رسمی از دخترشان خواستگاری کنم؟»
« تماس ما گوشی ندارد، چون با قلبمان تماس می گیریم.»
« بهتر شد. سرم را روی قلبت می زارم تا با پدرت صحبت کنم.
« بگو لعنت خدا بر شیطان!»
« به هر حال تو هم با مادرم تلفنی حال و احوالپرسی می کنی. حالا ما غریبه شدیم با پدرزنمان حرف بزنیم؟»
« خلاصه دنبال یک چیزی می گردی تا حرفت را بزنی.»
« خدایی بگو چطوری تماس می گیری؟»
پری خندید و گفت:« همین طوری که گفتم. از راه ارتباط... غیر این نیست. تو هم صبر داشته باشی به وقتش یاد می گیری.»
« حالا نمی شود من هم حرف بزنم؟»
« راهی نیست.»
« خوش به حال تلفن های خودمان. هر چند نفر که بخواهند با هم حرف می زنند.»
پری بقیه غذاها را که روی میز بود جمع کرد و داخل یخچال گذاشت ظرفهای کثیف راشست. دوباره کنار صادق نشست.
صادق گفت:« بهتر است دعوتشان کنی بیایند اینجا.
« شاید لازم نیست. شاید کار داشته باشند... ببینم چه می شود.»
سکوت بینشان برقرار شد. پری از خستگی سرس را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صادق به او خیره شد. به مژه های تاب خورده او و پیشانی برجسته بلندش خیره شد. نگاهش را به لبهای گوشتالو و چانه کوچکش انداخت. آهسته در دل گفت:« پریای من راستی راستی رویایی است. لحظه ای بعد به خود آمد و آرام گفت:« پری، داری تماس می گیری؟»
پری چشمانش را باز کرد و خندید.« نه صادق جان، سرم درد می کرد کمی چشمم را بستم تا آرامش بگیرم.ب
صادق با بی حوصلگی گفت:« پس کی تماس می گیری؟»
« به وقتش.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)