صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تاکسیهای خطی همه ار را می شناختند و سوارش نمی کردند، مگر تاکسیهای متفرقه که آن هم یا او را پیاده می کردند یا تا آخر بوی بد بدن او را تحمل می کردند. گاهی مسافرهای دیگر پا به فرار می گذاشتند.
    آقای مهرزاد با این شکل و شمائل وقتی نزد نیلوفر می رفت، ابتدا حمام می کرد. لباس مرتب می پوشید و کروات هم می زد، حتی با ماشین شخصی خودش رانندگی می کرد. نیلوفر سرپرست این گروه سه نفری بود و اداره آن را به عهده داشت،اما نیلوفر غیر از مغازه عتیقه فروشی که در خیابان فردوسی داشت چندین کار مختلف دیگر هم انجام می داد که پردرامد ترین آنها فالگیری بود. او چند زن زیبا و معاشرتی و خوش بیان را استخدام کرده بود که در محله های مختلف تهران خانه داشتند و برایشان مشتری جمع می کرد. چون او از زندگی مشتریها همه چیز را می دانست کارمندانش مشکلات آنان را برطرف می کردند و پول خوبی نصیبشان می شد. هر شب از طریق زنی تمام صندوقها جمع می شد. البته شایع بود که شهلا قیافه اش را عوض می کند و از همان خانه که می گفت مال خاله است می رود و صندوقها را جمع می کند. نوشین او را دیده بود. می گفت یک نفر تو خانه هست که او را گریم می کند تا کسی او را نشناسد. شاید شبی سه یا چهار میلیون تومان پول نقد توسط این زن از فالگیرانش جمع می شد. نیلوفر طبق نظر همین خانم کارمندان فالگیر خودش را عوض می کرد یا اخراج می کرد. اگر هم کسی را نمی یافت همان زن جوان کار فالگیری را انجام می داد. نیلوفر سعی می کرد کارمندانش را آموزش دهد تا خوب از آنان بهره گیرد.
    وقتی شعبان گزارش کامل زندگی افراد دورو بر نیلوفر را به پری گزارش کرد او چند بار سرش را تکان داد. آهسته گفت:« خیلی خوب باشد تا کمی فکر کنم..»
    پری به فکر فرو رفت. باید یک چیزی در این خانه باشد که نیلوفر را تشویق می کند که به پدربزرگ نزدیک شود. آن چیست؟ او همه وسائل خانه را می شناخت. از بچگی در این خانه زندگی کرده بود. چیزی که نیلوفر را وسوسه کند وجود نداشت. عاقبت فکری کرد. موضوع تمیز کردن خانه را با محسنی در میان گذاشت.
    محسنی گفت:« پری جان، تو خیلی کار کردی. درسهایت هم سنگین است. خوب بده شعبان این کار را بکند یا کارگر استخدام کن... یا از شقایق کمک بگیر.»
    پری خندید و گفت:« چیز مهمی نیست پدربزرگ، ولی چشم. از آقا شعبان کمک می گیرم.
    پری زمانی را برای نظافت و گردگیری خانه انتخاب کرد که صادق و شقایق و پدربزرگ گرفتار داشگاه و کارهای بیرون بودند.
    پری بدون اینکه شعبان را در جریان کار قرار دهد نظافت را به عهده او گذاشت و جستجو را خود به عهده گرفت. تا پاسی از شب کارشان ادامه داشت، اما چیزی که نظر نیلوفر را تامین کند یافن نشد. فکر کرد شاید درون دیوارها یا زیر طاق یا کف اتاقها چیزی هست که در جستجوی آن است.
    خیلی به این موضوع فکر کرد و آنچه را می دانست از دانش خود به کار برد. چون دختری جوان بود و سنش همان بود که در شناسنامه اش نوشته بودند کار دیگری نتوانست انجام دهد.
    صادق وارد اتاق پری شد. او را سخت در فکر دید با تعجب گفت:« پری چی شده که این طور در فکر هستی؟ شاید خستگی بیش از حد کار باشد. چرا به خودت زحمت دادی؟»
    پری نگاه خسته خود را به او دوخت و گفت:« نه آقا صادق، چیز دیگری است که فکرم را مشغول کرده. چیزی در این خانه هست که ما از آن بی اطلاعیم. نیلوفر می داند و میترا را برای همین به اینجا فرستاده.»
    صادق گفت:« ما که چیز بدرد بخوری نداریم که عتیقه باشد حالا پدربزرگ یک چیزهایی جمع آوری می کند مثل خشت قدیمی یا آجرهای ناصرالدین شاهی یا چند تیکه سنگ یا خاک نمی دانم. اما همین چیزهاست که آن هم تو همین ویترین است. نه قفل دارد و نه شیشه هر که بخواهد می تواند به آن دستبرد بزند، ولی بدرد کسی نمی خورد.»
    من بیشتر از شما می دانم چه چیزی در این خانه هست، چون از بچگی توی این خانه زندگی کردم. تکه تکه اشیای این خانه را می شناسم، ولی باید یک چیزی باشد وگرنه عایشه بی جهت اینجا پرسه نمی زند، آن هم خودش اقدام کند نه ایادی او.»
    صادق با بی حوصلگی گفت:« بابا مسئله را بزرگ نکن. خودش بگوید چی هست بیاد بگیرد.»
    پری نگاهش کرد و حرفی نزد. صادق گفت:« حالا بیا یه چیزی بده بخورم که دلم دارد ضعف می رود.»
    پری گفت:« چی می خوای، الان غذا خوردی.»
    «نمی دانم ... گرسنه هستم.»
    پری یخچال را باز کرد و مقداری سالاد الویه و نان باگت در آورد و با نوشابه روی میز گذاشت. صادق مشغول شد. پری گفت:« گاهی یک حرفهایی می زنی که خیلی کمکم می کند. فکر می کنی از کجا شروع کنم بهتر است؟ صادق با التماس گفت:« لابد باز هم می خواهی ساختمان را گردگیری کنی؟»
    « نه صادق جان، هر چه بود تمام شد. باید از راه دیگری وارد شویم.»
    « چرا از پدرت کمک نمی گیری؟»
    « به خدا فکرم از کار افتاده... عجب حرف خوبی زدی. گیج شده بودم.»
    « ما را دست کم نگیر.»
    پری خندید و با خوشحالی گفت:« برای همین هوش سرشار شما است که می خوام زنت بشم. البته بعد از گرفتن مدرک پزشکی ات.»
    صادق خودش را لوس کرد و گفت:« جان مادرت کمی تخفیف بده.»
    پری از جایش بلند شد و کمی دیگر سالاد روی میز گذاشت. صادق گفت:« حالا چطور می خوای با پدرت تماس بگیری؟»
    پری خندید و گفت:« یک جوری این کار را می کنم.»
    « چقدر خوب بود این اداره مخابرات ما با اداره مخابرات شما هماهنگ می کرد تا تماس بهتر انجام می شد.»
    « مخابرات شما باید از مخابرات ما درس بگیرد، چون ما این کار را هزاران سال قبل انجام دادیم.»
    « تورا خدا... حالا شماره تلفن پدرت چنده؟»
    « تماس ما که شماره ای نیست.»
    صادق با تعجب گفت:« پس چیه؟»
    پری گفت با احساس و تصمیم خودمان حرف می زنیم.
    صادق خندید و گفت:« چقدر عالی، صورتحساب هم ندارد. هر چقدر خواستی صحبت کن با احساست.»
    « باید یک خط آزاد پیدا کنم تا با پدر تماس بگیرم.»
    می شود من هم یک احوالپرسی بکنم تا رسمی از دخترشان خواستگاری کنم؟»
    « تماس ما گوشی ندارد، چون با قلبمان تماس می گیریم.»
    « بهتر شد. سرم را روی قلبت می زارم تا با پدرت صحبت کنم.
    « بگو لعنت خدا بر شیطان!»
    « به هر حال تو هم با مادرم تلفنی حال و احوالپرسی می کنی. حالا ما غریبه شدیم با پدرزنمان حرف بزنیم؟»
    « خلاصه دنبال یک چیزی می گردی تا حرفت را بزنی.»
    « خدایی بگو چطوری تماس می گیری؟»
    پری خندید و گفت:« همین طوری که گفتم. از راه ارتباط... غیر این نیست. تو هم صبر داشته باشی به وقتش یاد می گیری.»
    « حالا نمی شود من هم حرف بزنم؟»
    « راهی نیست.»
    « خوش به حال تلفن های خودمان. هر چند نفر که بخواهند با هم حرف می زنند.»
    پری بقیه غذاها را که روی میز بود جمع کرد و داخل یخچال گذاشت ظرفهای کثیف راشست. دوباره کنار صادق نشست.
    صادق گفت:« بهتر است دعوتشان کنی بیایند اینجا.
    « شاید لازم نیست. شاید کار داشته باشند... ببینم چه می شود.»
    سکوت بینشان برقرار شد. پری از خستگی سرس را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صادق به او خیره شد. به مژه های تاب خورده او و پیشانی برجسته بلندش خیره شد. نگاهش را به لبهای گوشتالو و چانه کوچکش انداخت. آهسته در دل گفت:« پریای من راستی راستی رویایی است. لحظه ای بعد به خود آمد و آرام گفت:« پری، داری تماس می گیری؟»
    پری چشمانش را باز کرد و خندید.« نه صادق جان، سرم درد می کرد کمی چشمم را بستم تا آرامش بگیرم.ب
    صادق با بی حوصلگی گفت:« پس کی تماس می گیری؟»
    « به وقتش.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    پری پس از بررسی همه جانبه در مورد نیلوفر و مشورت با صاردق نتیجه گرفت بهتر است موضوع را با پدرش در میان بگذارد. قرار بر این شد یا پدرش بیاید یا کسی را برای کمک و مساعدت پریا بفرستد که در این جریانات قدرت فکری و درک بی نظیری داشته باشد، اما به صورت نامریی، حتی شعبان هم نداند، چون پری نسبت به گفته های شعبان در تردید بود.
    مرد مورد نظر در شامگاه روز بعد آمدنش را به پری گزارش داد، خود پری هم حضور او را حس کرد. او مردی بود مسن و با تجربه که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. قدی برافراشته داشت با موهای جو گندمی و ریش کوتاه، با چشمانی با نفوذ. بینی او مناسب با صورت گردش بود. هنوز دندانهای او سالم و سفید بود. کمی هم قوز داشت که البته زیاد محسوس نبود. بوی خوبی از او به اطراف پراکنده می شد. انگار میانه خوبی با گلهای بهاری مناطق شمال داشت. او همیشه لبخند بر لب داشت. بیشتر می اندیشید و کمتر حرف می زد. مسلمان بود و در دینش تعصب داشت. سعی می کرد نمازش را اول وقت بخواند و آزارش به کسی نرسد. اولاد و نوه ونتیجه زیاد داشت، شاید بالغ بر صد نفر بیشتر بودند. همسرش هنوز زنده بود. او پری را خیلی دوست داشت. پری هم به او ارادت داشت و از حضورش خوشحال شده بود. نام او محمد حسین بود و بالغ بر دویست و پنجاه سال عمر با عزت داشت. پری وقتی وجودش را احساس کرد با خوشحالی گفت:« آه عمو جان، خیلی خوش آمدید.»
    محمد حسین با خوشحالی گفت:« پریای من، عزیز زیبای کوچولو، چقدر از دیدارت خوشحال هستم. پدرت وقتی گفت با سر قبول کردم بیام اینجا... تو چرا اینجا تنخا هستی؟»
    پری با خوشحالی گفت:« این طور پیش آمد.»
    محمد حسین گفت:« حالا بگو اصل ماجرا چیه که خیلی عجله دارم.»
    « عمو جان، اول اینکه شعبان را تایید می کنی یا خیر؟»
    « بله اینها را می شناسم، خود رای و یک دنده هستند، ولی کارایی خوبی دارند. نسبت به کبری خانم خدابیامرز ارادت زیادی داشتند. از او مطمئن باش... فقط کمی عصبانی است و چون خیلی جوان است باید زیر نظر خودت باشد. او جای یک گردان آدم کار می کند.»
    « نیلوفر یا همان عایشه در این خانه دنبال چه می گردد؟»
    محمد حسین کمی مکث کرد. متفکرانه به اطراف نگاه کرد و گفت:« بله، پدرت برایم تعریف کرد. پیش از اینکه اینجا بیایم کمی جوانب خانه را بررسی کردم. بعید می دانم در این خانه گنجی یا عتیقه ای نهفته باشد و یا چیز با ارزشی داشته باشد... مگر خود آدمهایش مهم باشند یا جسدی در جایی پنهان باشد که او دنبالش می گردد. من یک هفته می مانم و بررسی می کنم.»
    پری کمی به فکر رفت. محمد حسین آهسته گفت:« شنیدم شما عایشه را دیدید و خیلی خوب توانستی با او کنار بیایی؟»
    « بله، با تهدید و با توپ پر رفتم. می دانستم ضعف او کجاست. توانستم با او کنار بیام، ولی قول هیچ گونه همکاری به او ندادم.»
    عمو با خوشحالی، همان طور که ابروهایش را بالا می کشید گفت:« به شما می گن دختر خوب عمو، کارت حرف نداشت. حالا برای من بگو خودت چی احساس می کنی؟»
    « واالله عمو جان، نیلوفر فقط اشیای قدیمی جمع می کند. با پول نقدش شاید بانک مرکزی را بخرد، اما همیشه حرص جمع کردن مال دارد. سه تا شریک دارد. همه هم از او پولدارتر و بیرحم ترند. حالا توی این خانه با پدربزرگی که قلب بیماری دارد زنی را علم کردند که دست شیطان را از پشت بسته. یک سری افراد آسمان جل و بی کار را دور خودش جمع کرده که بلایی سر این بنده خدا بیاورند. البته شعبان همه را خنثی می کند و شب و روز مواظب است. نقشه دستبرد خانه را همان بیکاره ها کشیدند که نتوانستند اجرا کنند. من هم هر چه در این خانه است را زیر و رو کردم و درکم را قوی نمودم، نه یک بار، بلکه چندین بار. باز موفق نشدم چیزی بفهمم، از پدر کمک گرفتم. کفتند عمو را به کمک می فرستم. به هر حال عمو جان، مزاحم شدم.»
    محمد حسین متفکرانه نگاهش کرد و گفت:« ممکن است نیلوفر دنبال انتقام باشد.»
    پری با تعجب گفت:« انتقام از کی؟»
    « از مهندس.»
    « این بنده خدا آزارش به مورچه نمی رسد. چطور می تواند باعث رنجش نیلوفر باشد؟»
    « من همینطوری گفتم، شاید هم نباشد. موقعی که قرار بود مهندس برای خواستگاری کبری خانم بیاید نیلوفر از دوستان خوب کبری خانم بود. مدتی هم در ساری با هم زندگی کرده بودند. بعد از ازدواج کبری خانم او مدتی در این خانه با مهندس محسنی و کبری خانم زندگی کرد. گرچه مهندس از او بدش می آمد، ولی هنوز که هنوز است برایش احترام قائل است.»
    « من نمی دانستم عمو!»
    « بله، این دو خانم با هم همه جا می رفتند. پیش از اینکه شما توی این خانه بیایید من چند بار به کبری خانم آگاهی دادم، اما او زن ساده و پاکی بود. دلش نیامد او را برنجاند، ولی معاشرتش را کم کرد. از وقتی تو آمدی دیگر پا توی این خانه نگذاشته. حالا ممکن است چیزی را قایم کرده و دنبالش می گردد و خودش می داند کجا است و ما نمی دانیم.»
    « من بعید می دانم، اگر این جوری بود خودش اقدام می کرد. برای چه میترا، این زن سیاه دل را علم کرده؟»
    عمو کمی فکر کرد و گفت:« برای انتقام از مهندس... شاید خودش می خواسته با او ازدواج کند، نه کبری خانم.»
    پری با اینکه می خواست حرف محمد حسین را قبول کند باز تردید کرد و گفت:« اینکه ممکن است چیزی جا گذاشته را بیشتر می پسندم... حالا دنبالش می گردد!»
    محمد حسین گفت به هر حال معلوم می شود. من سعی می کنم، شاید خدا هم کمک کند تا زودتر آن را پیدا کنیم.»
    پری در فکر بود. محمد حسین لبخندی زد و گفت:« آقای ما حالش چطور است؟
    پری سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام می رسانند، خوب هستند.»
    عمو خندید و گفت:« می خواهی سرنوشت را تغییر بدهی؟»
    پری ساکت بود و حرف نمی زد. هنوز سرش از شرم پایین بود.
    محمد حسین گفت:« او را دیدم... توی خواب هم جوان برازنده ای است. ان شاالله عاقبت به خیر شوید و بچه های خوبی بیاورید.»
    پری هنوز سرش پایین بود. آرام گفت:« عمو می ترسم.»
    « از چه می ترسی خوشگل کوچولوی من؟»
    « نمی دانم عمو، تا آن موقع صبر می کند یا پشیمان می شود.»
    « مگر تو نمی خواهی صبر کند، پس صبر می کند ما هم به توکمک می کنیم که صبر کند، ولی باید بدانی صبر هم اندازه دارد. سال که نصف شد عروسی کنید.»
    پری سرش را بالا آورد و با چشمان درشتش محمد حسین را نگاه کرد. با نگرانی گفت:« کدام سال عمو، این سال که گذشت یا سال بعد یا سال آخر درسمان.»
    عموخندید.« هر سال می تواند باشد، پس نصف دوم همین سال پری جان.»
    « ولی می خواهم سال تمام شود عمو جان.»
    عمو کمی فکر کرد و گفت:« این پسر تند مزاج است.پری سرش پایین بود و حرف نمی زد. عمو گفت:« تو از چه وحشت داری؟»
    « از خانواده اش، می ترسم مخالفت کنند.»
    عمو با خوشحالی گفت:« آرزویشان است که زن پسرشان شوی. ببین شب و روز سر نماز دعا می کنند. تا کنون سه یا چهار بار با مهندس صحبت کردند. مهندس است که رضایت نمی دهد تو زنش شوی.»
    « عمو جان راست می گی؟»
    « دروغم چیه؟ مگر من اهل دروغ هستم پری خوشگل من؟»
    پری با پشیمانی و شرم گفت:« ببخشید عمو جان.»
    مهندس نظرش این است تو باید آن بالا بالاها شوهر کنی. حالا چی دیده در تو که ما قادر نیستیم ببینیم و آن بالا بالاها کجا است نمی دانم.»
    پری به قدری شاد بود که موضوع نیلوفر را فراموش کرد. اندکی چشمانش را بست و گفت:« عمو جان، همیشه خوش خبر هستی.»
    عمو دو بازوی پری را گرفت و گفت:« خودم خانه ای برایت بنا می کنم که نظیرش را کسی ندیده، بچه ها را تا آخر عمرجلو دستت نگه می دارم که وقتی گرمت شد بادت بزنند، وقتی سردت شد گرمت کنند خودم هم نمی زارم آب توی دلت تکان بخورد.»
    « عمو جان، دیگر داری منو لوس می کنی.»
    « لیاقت تو خیلی زیاد است، او هم جوان خوبی است.»
    پری ساکت شد. صدای پایی آن دو را به خود آورد. در اتاق پری به صدا در آمد. صادق خواب آلود وارد شد و گفت:« پری خانم، بیداری؟»
    پری به عمو نگاه کرد و گفت:« بله بیدارم آقای دکتر، بیا داخل.»
    صادق وارد شد. ناگهان یکه خورد. او مردی را دید که فکر کرد پدر پری است. با عجله خواست بیرون برود، ولی پری گفت:« آقا دکتر، بیا تو، چی شده؟»
    صادق وارد شد و سلام کرد. با حیرت گفت:« ببخشید، نمی دانستم مهمان داری.»
    پری خندید. محمد حسین را معرفی کرد و گفت:« عمو جان زحمت کشیدند تشریف آوردند. این هم آقا صادق من است عمو جان.»
    محمد حسین، صادق را در آغوش گرفت و با محبت گفت:« خوب پسرم از من ترسیدی می خواستی در بروی؟»
    صادق خندید و گفت:« والله فکر کردم مزاحم شدم. یک لحظه تصور کردم پدر پری خانم آمده. شما مرا ببخشید، آگر مزاحم هستم بروم.»
    «نه بمان، حالا چطور شد بیدار شدی؟»
    « از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. گفتم بیام نزد شما تا کمی حرف بزنیم.»
    « کار خوبی کردی. من و عمو جان درباره میترا ونیلوفر حرف می زدیم. عمو جان یک هفته می ماند تا انشاالله سر قضیه را پیدا کند.
    محمد حسین خندید و گفت:« پری جان، من خیلی کار دارم. بیشتر از یک هفته نمی مانم. شاید زودتر همه چی را فهمیدیم.»
    صادق همان طور که می خندید ــ شاید از ترس و شاید از خوشحالی ــ به محمد حسین نگاه کرد. روی صندلی نشست و گفت:« پری جان، چرا از عمو جان پذیرایی نمی کنید؟»
    پری با خجالت گفت:« آخ ببخشید عمو جان، متوجه نبودم.»
    عمو پرسید:« آقا صادق خوب هستید؟»
    « بله.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محمد حسین گفت:« میترا معضلی شده که به سختی می توانید از سرتان بازش کنید. کمی مسئله پیچیده شده. این عایشه مشکل را درست کرده، خودش هم باید یک جوری حلش کند، چون با مرگ این زن وارث و حارث آنان هم ول کن نیستند و باید با احتیاط رفتار کنید.»
    صادق خیلی جدی گفت:« عمو جان، مثل اینکه دزد خانه رشت را هم شعبان پیدا کرده.»
    محمد حسین گفت:« فعلا برنامه تان این باشد که میترا را از سر راه بردارید.»
    « ما که عاجز شدیم، البته پدربزرگ اشتنباه کرد که از زندان آزادش کرد. اگر همان طور که خودش خواست اول طلاقش می داد، بعد آزادش می کرد بهتر بود.»
    محمد حسین لبخند زد و گفت:« محال بود آنجا طلاق می گرفت. این هم دسیسه بود، می خواست کاری کند تا مهندس را در نبود شما عصبانی کند و کار دستش بدهد. در ضمن نیلوفر روز بعد هر طور بود او را آزاد می کرد، پس زیاد فرقی نمی کرد... فقط اینجا یک چیز اتفاق می افتاد که اگر نیلوفر او را آزاد می کرد به هر بدبختی بود و دوباره وارد خانه می شده البته الان هم زیاد تقلا می کند، ولی پری جان راهش را بسته.»
    « بله، شما بهتر می دانید.»
    پری وارد شد و مقداری غذا آورد. میوه ها را هم روی میز کوچک گذاشت. محمد حسین گفت:« دختر قشنگم، خودت را خسته نکن.»
    پری گفت:« شعبان بیدار شده عمو جان. اجازه می دهید بیاد داخل؟»
    « بیاید، عیب ندارد.»
    شعبان هم وارد شد. محمد حسین همان طور که نشسته بود گفت :« شعبان تو اینجا چه می کنی؟ از اقوامت چه خبر؟»
    شعبان دست محمد حسین را بوسید و گفت:« چند وقتی است اینجا خدمن خانم هستم حاجی آقا، اقوام هم خوبند.»
    محمد حسین به او اجازه نشستن داد. او کنار در اتاق روی زانو و خیلی مودبانه نشست. پری برایش میوه گذاشت و کنار عمو قرار گرفت. محمد حسین مقداری از غذا را خورد و با دستمال ریش و سبیلش را پاک کرد. رویش را به طرف شعبان کرد و گفت:« شعبان، حواست به نیلوفر باشد، زن بدطینتی است. انتقامجو هم هست. کاری نکنید کینه و عداوت او بیشتر شود. این زن خیلی با تجربه است. تو کار بسیار خوبی کردی که زیر نظر پری خانم کار می کنی. یادت باشد من این حرف را می زنم. پدرت هم خیلی قد و یکدنده است و انفرادی کارش را انجام می دهد . تو باید بدانی این نوع کارها باید با سیاست جلو برود. الان قضیه میترا نیست، یک خرده حساب یا یک انتقام و شاید یک جنس مرغوب باشد، ولی میترا را هم فراموش نکنید. فهمیدی شعبان... وگرنه از همین الان گوشت را می گیرم تو را بر می گردانم... فقط زیر نظر خانم دکتر کارت را انجام بده.»
    شعبان دست بر چشمهایش گذاشت و گفت:« چشم عمو جان، چشم... مطمئن باشید. من هم می خواهم توی این جریان تجربیاتی کسب کنم.»
    محمد حسین گفت:« احسنت، این بهتر است کاری را بکن که خدا پسند باشد. بی جهت دست به کاری نزن که پشیمان بشی..»
    «چشم، قول می دهم.»
    پری سرش پایین بود. صادق هم نگاهشان می کرد. عمو رو به صادق کرد و گفت:« شعبان بچه است، پری هم بچه است... فقط بیست سال دارند.»
    صادق خندید و گفت:« عمو جان، چه فرمایشی می کنید. بیست سال یک عمر است.»
    محمد حسین رویش را به طرف پری کرد و گفت: مثل اینکه آقا دکتر از سن وسال ما خبر ندارند؟»
    پری گفت:« بله عمو جان، همین طور است.»
    عمو رویش را به طرف صادق کرد و گفت:« پسر جان، منو که می بینی بالای دویست سال دارم. پری عزیزم را که می بینی فقط بیست سال دارد. این بنده خدا هم کمتر از بیست سال دارد.»
    صادق دهانش باز ماند. با تعجب گفت:« دویست سال یعنی دو قرن عمو جان، ما را گرفتی!؟»
    محمد حسین خندید و گفت:« راست می گم. پدر پری چهل و پنج سال بیشتر ندارد. پدر ما در سن سیصد و سی سالگی مرحوم شد. خدابیامرز هنوز دندانهایش سالم بود، ولی موهایش سفید شده بود.»
    صادق به پری نگاه کرد دید پری تایید می کند. دوباره به محمد حسین نگاه کرد، ولی حرفی نزد. عمو آهی کشید و گفت:« همه بروند بخوابند. مهندس یواش یواش دارد بیدار می شود. صبح خدمت ایشان می رسم.»
    « عموجان، بیایید به اتاق من. آنجا بهتر خوابت می برد.»
    محمد حسین گفت:«همین کار را می کنم ، ولی من خرو پف زیاد می کنم ممکن است خوابت نبرد.»
    صادق خندید وگفت:«پدربزرگ که بدتر خر و پف می کنه . من عادت کردم، یه جوری باهم کنار می آییم.»
    شعبان به اتاقش رفت و صادق و محمد حسین هم باهم.پری هم در اتاقش خوابید.
    صادق سرش را روی بالش گذاشته بود و فکر می کرد. با خودش گفت:« مگر مسئله ی پدر بزرگ و میترا این همه اهمیت داره که لشکر کشی کرده اند... یا این که جریاناتی در شرف وقوع است که او بی خبر است. وقتی در افکارش حرکات پدربزرگ را مجسم می کرد و تمام ریزه کاری های او را در نظر می گرفت، کاری که باعث تردید باشد از او سرنزده بود و همه چیز عادی بود. حتی غذا خوردنش، چون آدم وقتی ناراحت باشد اشتهایش کم می شود و یا گاهی حرکتی می کند که دیگران متوجه تغییر در رفتارش می شوند، ولی پدربزرگ باز هم تغییری نکرده بود.
    اندکی بیشتر فکر کرد، ولی بی خوابی او را از پا در آورده بود. با اینکه محمد حسین خر و پف می کرد، ولی به خواب رفت.
    صبح روز بعد مهندس محسنی پس از انجام کارهایش به طرف آشپزخانه رفت. پری و شقایق آنجا بودند.شعبان تازه نان آورده بود.
    پری پس از گفتن صبح به خیر گفت:«پدربزرگ دیشب شما خواب بودید که عمو جان آمد.»
    محسنی با خوشحالی گفت:« چه خوب شد که کسی از اقوامت آمده اسمش چیه؟»
    «عمو محمد حسین،عوی بزرگ من است.»
    محسنی با همان شادی گفت:«چه خوب، حالا کجا هستند؟»
    «توی اتاق آقا صادق... لابد خوابیده، چون خیلی خوش خواب هستند.»
    محسنی خندید وگفت:«خدا مرا ببخشد.گفتم صادق ما هم خر و پفی شده... پس ایشان بودند.»
    صادق و محمد حسین هردو وارد آشپزخانه شدند. محسنی از جا برخاست و با خوشرویی عمو را بغل کرد. گفت:« عموی عزیز، خیلی کار خوبی کردید که آمدید... بفرمایید بنشینید، این هم نوه من شقایق است... مثل اینکه با صادق ما هم آشنا شدیدك»
    محمد حسین با خوشحالی کنار محسنی نشست. صادق هم بین شقایق و پری قرار گرفت.
    محسنس گفت:« خوب عمو جان، از اقوام چه خبر؟ ما نادانی کردیم و از خودمان غافل شدیم و بعد مرگ کبری خانم حواسمان به پری عزیزمان نبود، شما چرا بی محبتی کردید و به ما سر نزدید؟»
    محمد حسین گفت:« راستش من خیلی کار دارم جناب مهندس، بچه ها هم همین طور. در ضمن پری جانمان هم شما را دارد. مت غصه ای به دل راه نمی دهیم. شما از پدر مهربان تر و از برادر نزدیک تر... از ما بیشتر محبت می کنید، پس جای هیچ گونه نگرانی نیست. در ضمن گفتیم شما هم به کارتان برسید.»
    محسنی نگاهش کرد و با خوشحالی گفت:« ماشاالله چه عطر خوشبویی زدید، مثل گلهای بهاری بوی خوش دارد. این چیه عمو جان؟» محمد حسین شیشه کوچکی از جیب در آورد و گفت:« این است آقای مهندس، عطر بنفشه سفید.»
    مهندس نگاه کرد و گفت:« شیشه اش از عطر گرانبهاتر است.»
    محمد حسین گفت:« مال شما است آقای مهندس.»
    محسنی با تعارف و خنده گفت:« نه به خدا، همین طوری گفتم.»
    محمد حسین چند تا دیگر هم از جیب در آورد و روی میز گذاشت. گفت:« این هم مال بقیه عزیزانم.»
    محسنی خندید و گفت:« بابا من یک چیزی گفتم، حالا شما چرا این همه بخشش کردید!»
    صادق خندید و گفت:« به خدا از دیشب می خواستم بگم، اما رویم نشد. پدربزرگ، چه کار خوبی کردید گفتید... دست شما درد نکند عمو جان.» شقایق هم خندید و گفت:« چطوری این عطر را به دست می آورند؟»
    محمد حسین گفت:« دختر های قشنگی مثل شما می روند داخل جنگل و لب رودخانه ها... خیلی می گردند تا چند تا کیسه از این گلهل جمع کنند، آن هم فقط صبح زود. تا ظهر نشده باید بیارند و بجوشانند و عصاره اش را بگیرند. یک گونی بنفشه سفید می شه یک شیشه که دست شما است.»
    شقایق با تعجب گفت:« وای خدای من، یک گونی توی این شیشه به اندازه یک بند انگشت!»
    صادق خندید و گفت:« من که تمام جنگل را بگردم یک کاسه هم نمی توانم بنفشه سفید پیدا کنم.»
    محمد حسین گفت:« جای معینی دارد، خواستی بیا ببرمت ببین.»
    شقایق گفت:« عمو جان، تو را به خدا منو ببر ببینم.»
    محمد حسین گفت:« قسم نده، ممکن است بعد پشیمان شوم یا شرایطی به وجود بیاد که نتوانم ببرمت، ولی سعی می کنم در فرصت مناسبی این کار را بکنم.»
    محسنی گفت:« حالا این حرفها را ول کن. هر وقت عطر خواستی عمو جان برایت می آورد. عمو جان، حالا چطور شد تهران آمدید؟»
    محمد حسین گفت:« راستش دلم خیلی برای دختر قشنگم تنگ شده بود. بعد مرگ کبری خانم هم زیارتتان نکرده بودم. گرچه یک بار آمده بودم که شما مسافرت بودید. کاری هم در تهران دارم. گفتم به شما هم سری بزنم و بعد مرخص شوم.»
    محسنی که همان طور کف دستش را روی دست محمد حسین گذاشته بود گفت:« به خدا خیلی خوشحال شدم. دلم می خواهد همه اقوام پری خانم را از نزدیک ببینم، ولی نمی دانم شما می دانید یا نه. من خیلی گرفتار کارم هستم. سر پیری باز هم مرا ول نمی کنند.»
    محمد حسین گفت:« بله شنیده ام، لابد کارت خوبه که مردم احتیاج دارند. کار بزرگ کردن دردسر هم دارد.»
    صبحانه خورده شد. طبق معمول همه باید بیرون می رفتند.گرچه محسنی خیلی تعارف کرد بماند تا عمو تنها نباشد، ولی عمو کارهای دیگری داشت و باید به آنها رسیدگی می کرد. احتیاجی هم به وجود پری نداشت، پس با شعبان تنها ماند.
    محمد حسین کارش را از بیرون ساختمان و از جلوی در خانه آغاز کرد. کمی در حیاط و زیر درختان راه رفت و به طرف گلخانه رفت. شعبان گوشه ای ایستده بود و تماشا می کرد. عمو به زیر زمین رفت و در آنجا دقیق شد. بین اتاقها و راه پله ها بیشتر دقیق شد. در سکوت پابرهنه قدم بر می داشت. از پله های زیر زمین بالا آمدو دقیق تر شد، سپس نفسی غمیق کشید و هوا را درون سینه اش نگه داشت. دور ساختمان گشت. او آهسته قدم بر می داشت. به هر قسمتی که فکر می کرد ممکن است اشکالی باشد افکارش را متمرکز می ساخت. تا حالا چیز خاصی توجه او را جلب نکرده بود. کارش را ادامه داد، اما با احتیاط. به جای اولش رسید. مردد بود. دوباره حیاط را به صورت ضربدر قدم زد، ولی چیزی نفهمید. وارد ساختمان شد. شعبان او را زیر نظر داشت. نمی دانست چه می کند، ولی متوجه این شده بود باید در رابطه با میترا و نیلوفر باشد. او هم وارد ساختمان شد.
    محمد حسین داخل خانه به همان صورت آهسته و آرام و بدون هیچ تعجیلی قدم بر می داشت. گاهی اوقات کف دستش را به گوشه های دیوار می مالید. یا آهسته آنجا را لمس می کرد. سعی می کرد در همه چیز دقیق باشد و به همه چیز هم نگاه می کرد. هنوز به چیزی مشکوک نشده بود. هر کاری که انجام می داد در ذهنش جاسازی می کرد تا بتواند بعد اشیا را به خاطر بیاورد. وارد اتاقهای خواب طبقه اول شد. از دفتر کار محسنی آغاز کرد. در اتاق محسنی کمی تردید کرد. دستهایش را به سوی دیوار برد. چند بار دور اتاق را نگاه کرد. سه قاب بزرگ نقشه روی دیوار آویزان بود. مدتی به آنها خیره شد پشت قابها را نگاه کرد و مقابل یکی از قابها ایستاد. آن را از دیوار جدا کرد و دقیق نگاهش کرد. دوباره آن را سر جایش گذاشت و به آن خیره شد. در قابها نقشه های مختلف را به علت ارزش کار یا موفقیت آنها گذاشته بودند.آنها برای محسنی خاطرات خوبی را به یاد می آوردند.
    محمد حسین آهی کشید و به اتاق دیگر رفت و بعد وارددستشویی و توالت و حمام و راهرو و آشپزخانه شد. به اتاق خدمه هم رفت. آنجا را هم با حوصله برانداز کرد و با دستهایش لمس نمود. باز هم چیز مشکوکی به ذهنش نرسید. اشیا در ذهن او انبار شده بودند. کمی خسته شده بود. روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت.
    شعبان خونسرد به او وحرکاتش دقیق شده بود. لحظه ای چشم از او بر نمی داشت. انگار چیزی به ذهن محمد حسین رسیده باشد از جای برخاست و به اتاق کار محسنی رفت و جلوی قاب نقشه ایستاد. نگاهش را به آن دوخت. زیر نقشه نوشته بود شهرک اکباتان فاز شش.
    با تردید از نقشه جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت. روی صندلی نشست. شعبان هنوز ایستاده بود. محمد حسین گفت:« شعبان، تو چه فکر می کنی. نیلوفر خبر مرگش دنبال چیه؟»
    شعبان پاسخی نداد. محمد حسین نگاهش کرد و گفت:« پس تو هم نمی دانی.»
    شعبان آرام سرش را بالا آورد و گفت:« عمو جان،ممکن است لای دیوار چیزی باشد؟»
    محمد حسین همان طور که سرش را تکان می داد گفت:« بعید می دانم چیزی لای دیوار باشد. آنجا جز آجر و سیمان هیچ چیز نیست. خدا لعنتش کند که همه ما را به هم ریخته.»
    شعبان گفت:« عمو جان ببخشید... من از بس فکر کردم شب و روزم را فراموش کردم. می خواهم بفهمم او به دنبال چی می گردد. فقط توانستیم افکارش را بخوانیم و واکنش نشان دهیم.»
    محمد حسین آهی کشید و گفت:« این هم کار بزرگی است که کردید. آیا به طرف خانه اش رفتید؟»
    « بله رفتم ،ولی ماموران زیادی دارد و موانع خطرناکی کار گذاشته.»
    « نتوانستی راهی پیدا کنی؟»
    « سعی کردم، اما موفق نشدم. حتی از روی هوا... فکر کردم شاید درون زمین چاهی یا حفره ای باشد، اما من موفق نشدم.»
    محمد حسین کمی فکر کرد و گفت:« حفره! تو به چه حالت به آنها نزدیک شدی؟»
    « به صورت خودم، آدم عادی.»
    « به صورت یک کرم یا یک مار یا یک گربه چطور؟»
    « به فکرم نرسید!»
    « حالا که رسید. یک مار در چه مدت می تواند یک حفره به طول صد متر بکند؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    « نمی دانم. »
    « باشد، امشب هر دو کار را می کنیم. »
    لحظه ای سکوت بینشان برقرار شد. محمد حسین گفت: « تو طایفه ماموران را شناختی؟ »
    « خیر، نشناختم. »
    « توانستی از نزدیک آنها را ببینی؟ »
    « بله، باید عرب باشند...ایرانی نیستند. »
    « پری خانم از شرکایش تعریف کرد من هم فهمیدم مامورانش باید عرب باشند. »
    « من می توانم یکی را دستگیر کنم و بیاورم . »
    محمد حسین نگاهش کرد و خندید. گفت : « خیلی خوبه، اما احتیاجی نیست، چون اینها از طوایف ابوحمزه هستند. »
    باز سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « این یک بازی است. موضوع زندگی زناشویی میترا و مهندس نیست، وگرنه نیلوفر خودش را به خطر نمی انداخت تا نزدیک خانه پری بیاید. »
    « بلهف همین طور است. »
    « ما امشب شبیخون می زنیم تا قدرتشان را محک بزنیم. اگر نیرو احتیاج بود یک لشکر می آورم، فقط باید کار بدون خونریزی انجام شود. »
    « خوشبختانه آقای مهندس از چیزی اطلاع ندارد. »
    « تازه بداند، کاری از دستش بر نمی آید، ممکن است کار بدتر بشود همان بهتر که نداند و سرش به زندگی اش باشد. این جوانها را هم ازدور و بر خانه دور کن. بترسانشان که دیگر پیدایشان نشودف ولی همه چیز را زیر نظر داشته باش. دشمن دشمن است، چه کوچک چه بزرگ. »
    « چشم. »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 14
    محمد حسین پیش از اینکه پری به خانه برگردد دو مامور خودش را در حیاط خانه قرار داد و به اتفاق شعبان سری به خانه میترا زد. افکار و کردار او را در نظر گرفت و از ضعف او آگاه شد، سپس تا حدودی که شعبان گفته بود به حریم امنیتی نیلوفر وارد شد. به دیدن نیلوفر نرفت. می خواست او بی خبر باشد، اما از دور به دیدار سه عتیقه فروش رفت و مدتی هم آنها را در زیر نظر قرار داد، اما باز هم چیزی دستگیرش نشد. »
    آن شب محمد حسین با پری جلسه تشکیل داد.
    « میترا و نیلوفر هنوز کاری نکردند که ما واکنش نشان بدیم. تو هم بسیار عاقلانه رفتار کردی که به حالت تدافعی عمل می کنی و منتظر هستی آنها حمله کنند. حملات آنهارا تا کنون هر چقدر هم ضعیف بوده بی اهمیت نگرفتی و در صدد دفاع بر آمدی. حالا باید اقدام دیگری بکنیم. ما به افراد بیشتری احتیاج داریم. این طور که من امروز فهمیدم قصد سوزاندن این خانه را دارند. حالا چرا و چگونه مهم نیست. دختری است به نام شهلا که خیلی هوشیارانه عمل می کند. دام را او می گذارد و نیلوفر شکار می کند. اگر من بتوانم برای این دختر دام بگذارم تا نیلوفر را شکار کنم خیلی عالی می شود. اول باید این عجوزه را از بین ببریم یا یک جایی
    نفسش را بگیریم. غیر از شهلا بقیه همکارانش را بترسانیم و مرتب مواظب نیلوفر باشیم. »
    شعبان گفت: « من جا دارم...تا هر وقت بخواهید می توانید آنجا نگهشان دارید. »
    محمد حسین گفت: « امشب هم قرار است در حریم نیلوفر جلو برویم. اگر هم شد یکی دو تا از آنها را دستگیر می کنیم. »
    پری گفت: « عمو جان، آیا چیزی در اطراف یا درون خانه پیدا نکرده اید؟ »
    « خیر، هیچ چیز، حتی یک تکه فلز که سرنخ یک گنج باشد هم پیدا نکردم. »
    پری با تعجب گفت: « او از ما چه می خواهد؟ »
    « یک چیز گرانبها یا دست کم برای او گرانبها. »
    پری با تعجب گفت: « اگر او به دنبال شیء یا عتیقه یا هر چیز گرانبهایی باشد و خانه را اتش بزند ان شیء هم می سوزد، پس برای چه این کار را می کند...مگر یک چیز...که بخواهد با سوختن خانه آن شیء یا سند یا مدرک جرم نابود شود. فقط برای نابودی می آید. »
    محمد حسین چند بار سرش را تکان داد و گفت: « بله، امکان آن هست. »
    سکوت برقرار شد. محمد حسین گفت: « پدرت به من گفت پری هنوز بچه است، ولی باهوش می باشد. بزرگ شود از عجایب می شود. باور نمی کردم، ولی حالا باور دارم. »
    پری خندید. بعد گفت: « عمو جان، همین طوری گفتم. »
    « بله، باید یک نقشه باشد، اما نقشه چی؟ »
    پری گفت: « پدر فقط نقشه ساختمان دارد که اینجا نیست. هر کس که نقشه می خواهد پس از پایان کار آن را می برد. »
    سکوت برقرار شد. پری گفت: « شعبان آقا، شما خانه او را دیدید؟ »
    « بله، دیدم. »
    « تازه ساز است یا قدیمی؟ »
    شعبان کمی فکر کرد و گفت: « شاید بیشتر از چهل سال عمر نداشته باشد. »
    پری گفت: « نمی دانم، همین طوری حدس می زنم...ممکن است چون پدربزرگ نقشه ساختمان را کشیده او می خواهد این نقشه را نابود کند. یک سال پیش از ازدواج با خانم جان آن نقشه را کشیده بود. »
    محمد حسین گفت: « درسا است. باید نقشه ساختمان باشد. او نمی خواهد کسی بداند و با نابود کردن مهندس و نقشه به آرزویش می رسد. »
    پری وحشت زده گفت: « اگر برای پدربزرگ اتفاقی بیفتد من می میرم عمو جان. »
    محمد حسین نگاهش کرد و گفت: « شما آدم باهوشی هستید. اگر بی خبر می ماندید ممکن بود این زن اقداماتی علیه شما می گرد و همه تان نابود می شدید. با اینکه شما هیچ دخالتی نداشتید، ولی این زن موقعیت پیدا نکرده تا به کار های خانه مسلط شود. این هم خواست خدا بود وگرنه تا حالا همه تان دود شده بودید. »
    پری ساکت شد. شعبان هم به فکر فرو رفت. پری دوباره گفت: « من صلاح نمی دانم به طرف خانه او بروید. بهتر است همینجا بمانید. آنها دنبال نقشه هستند. اگر اینجا بیایند سعی می کنم از طریق مذاکره قضیه را حل کنم. »
    محمد حسین گفت: « اگر موضوع نقشه نبود چی؟ »
    پری با صراحت گفت: « هست، چون کاغذ و چوب توی آتش می سوزد، ولی اهن نابود نمی شود، فقط گداخته می شود. »
    محمد حسین گفت: « خدا کند همین باشد. »
    « آن عجوزه را هم رها کنید تا ببینم چه فکری باید بکنیم. »
    محمد حسین گفت: « ولی پری، اگر به یک طرف حواسمان باشد بهتر است. »
    پری گفت: « اگر او ازاد باشد ماسرنخهای بهتری پیدا خواهیم کرد. ما به نیروی جدید احتیاج داریم. شعبان باید چهار جوان باهوش بیاورد. »
    محمد حسین گفت: « شعبان می توانی؟ »
    « بله، می توانم. »
    روز بعد پری به مغازه رفت، البته به اتفاق صادق. با خوشرویی با او صحبت کرد. به او گفت: « شما به وعده خودت عمل کردی؟ »
    نیلوفر گفت: « این زن باعث دردسر شده بود. شما کمک کردید از سر راهم برش دارم. »
    صادق نگاهشان می کرد. نیلوفر ادامه داد: « حالا هم چند بار التماس کرده که دوباره برگردد و دوست شویم، ولی من جواب رد دادم. »
    پری خیلی در حرکات زن دقیق بود. محیط را هم زیر نظر داشت گفت: « کار خوبی کردی، حالا بگو من چه کار برایت بکنم؟ »
    نیلوفر آهی کشید و گفت: « احتیاجی نیست کاری کنید. این به خاطر شما بود و به حساب آن خدا بیامرز خانم جان. »
    پری با سماجت گفت: « این درست، ولی من تا کاری برایت نکنم آزاد نیستم. »
    نیلوفر مکث کرد. گفت: « من طلاق این زن را برای ابوالقاسم می گیرم ولی شما کاری بکنید که او نفهمد. در ضمن تقاضای دیگری دارم. او نقشه ساختمان محل زندگی مرا طراحی کرده. اصل نقشه را به من برگدانید. »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اگر کپی دارد بسوزاند»
    آن چیزی که حدس زده بود به حقیقت پیوست . پری همان طور که خود را بی خبر نشان می داد گفت:«مگر پدر بزرگ نقشه ساختمان شما را طراحی کرده؟»
    «بله ، شما هنوز به دنیا نیامده بودید.»
    پری گفت:« پس چرا حالا به فکر نقشه ها افتادید؟»
    « خیلی وقت است به فکر افتادم ، ولی هیچ وقت موفق نشدم.»
    «من فکر نکنم آنها به درد کسی بخورد . خودت بیا با پدر حرف بزن و از ایشان بگیر. اینکه ارزشی برای من یا پدر یا دیگر فرزندانش ندارد.»
    «من نمی آیم، خودت این کار را بکن»
    «حالا من گشتم و پیدا نکردم چی؟»
    زن با وحشت گفت:« باید پیدا شود.»
    پری لبخندی بر لب راند و گفت: « بله ، من سعی می کنم . شما هم باید به من اطمینان داشته باشید. اگر پیدا نشد چه باید بکنیم؟»
    نیلوفر نگاهش کرد و با لحنی تهدید آمیز ، اما مؤدبانه گفت:« پیدا می شود... وگرنه من می گردم و پیداش می کنم.»
    پری تهدید او را نشنیده گرفت و به روی خودش نیاورد. با خونسردی گفت:« خیلی خوب، ما که نمی دانستیم تو چه می خواستی ...قبل از اینکه ما بگردیم خودت بیا بگرد. یا کسی که امین است به ما معرفی کن تا در صورت پیدا شدن بدهیم دستش. این یک پیشنهاد منطقی و عالی است.»
    نیلوفر گفت:« من می دانم هست.»
    «بسیار خوب. من هم می گویم هست ، ولی کجاست؟ چطوری باید یک کاغذ را بعد از چهل سال از لابه لای آن همه کاغذ پیدا کرد. در ضمن تا آنجایی که من می دانم پدر نقشه ای در خانه نگهداری نمی کند... یا می دهد دست صاحبش یا در آرشیو اداره بایگانی می کند. الان شاید ده تا نقشه هم در خانه نباشد. من می توانم تمام اشیای منزل را یکی یکی نام ببرم . تو مطمئن باش اگر بود من تا حالا دیده بودم، ولی نیست...با همه این حرفها من باید با پدربزرگ صحبت کنم. شاید ایشان یادشان باشد.»
    نیلوفر با نگرانی گفت:« شما مطمئن هستید که نقشه نیست؟»
    پری به فکر فرو رفت. گفت: «البته مطمئن نیستم ، ولی می گردم...راستی ، مگر شما با خانم جان خدا بیامرز رفت و آمد نداشتید؟»
    «چرا داشتیم.»
    « این نقشه که شما می گویید را کجا می شود پیدایش کرد ؟»
    «در اتاق طبقه پایین ، داخل قاب بود و دیوار نصب شده و به دیوار نصب شده بود.»
    «من چنین چیزی ندیدم.»
    « شاید برده زیر زمین.»
    « در زیر زمین هم چنین چیزی ندیدم، ولی باز هم می گردم.»
    « شاید مهندس جایی برده ؟»
    «نمی دانم، ولی خودش یادش است.چرا از خودش نمی پرسی؟ بهتر نیست به خاطر دوستی سابق بیایی جلو و با پدربزرگ حرف بزنی ؟»
    زن ساکت شد . کمی بعد گفت: «حالا شما بگردید، اگر پیدا نشد فکر دیگری می کنم.»
    «حالا آمدیم و پیدا نشد ، شاید فکر دیگرت از همین الان کمکمان کند.»
    نیلوفر کمی با چشمان خسته اش نگاهش کرد. گفت:« پری خانم، برای امروز بس است. شما زحمت بکشید ، به طور حتم پیدا می شود . غیر از خانه شما هیچ جای دیگری نیست.»
    پری نگاهش کرد و از جا بلند شد. صادق هم بلند شد. نیلوفر سرش را میان دو دستش قرار داده بود . لبخندی بر لب راند و ار جا برخاست . صادق گفت: « من از کارتان سر در نیاوردم . مگر شما دوست خانوادگی ما نیستید؟»
    نیلوفر نگاهی به او کرد و با دلخوری گفت:« پسرجان ، این کار به تو ارتباطی ندارد. نمی دانم چرا هر وقت پری می آید تو را با خودش می آورد؟!»
    پری نگاهی تند به او کرد و گفت:« او صاحب و اختیار دار من است. شما باید پاسخ درست بدهید.»
    نیلوفر کمی پری را نگاه کرد و گفت:«پری خانم ، خیلی خوب ، من پاسخ می دهم ، ولی بعد.»
    پری هنوز صاف ایستاده بود و با چشمانی خشمگین به او نگاه می کرد. گفت:« می خواهم همین الان پاسخ بدهید. می دانید که من شوخی نمی کنم.»
    نیلوفر بلند شد و آه کشید. گفت:«باشد، همین الان پاسخ می دهم . بله ، من دوست خانم جان بودم آقا پسر و بعد مرگ خانم جان مرا با خفت و خواری بیرون کردند. من هر طور شده این نقشه را می خواهم و می خواهم تو دو وجبی آن را برای من بیاوری ... حالا پاسخ تو را دادم؟»
    صادق خندید و گفت:« البته که دادید، آن هم با لفظ قلم... تو می دانی کسی به شما بی احترامی نکرده . مادربزرگم تا آنجا که می شناختم و دیگران تعریفش را می کنند زن صالح و پاکدامن وعابدی بود و با تمام دوستانش مدارا می کرد. ندیدم کسی از او رنجشی داشته باشد. حالا شما نباید پاسخ دوستی او را با الفاظ بد بدهید یا تهدید آمیز صحبت کنید و یا اینکه نقشه بکشید تا این زن بر ما مسلط شود. می دانید من هر چقدر ضعیف باز هم قادرم به شما ضربه بزنم و باید به خاطرت بسپاری که اگر مرا نابود کنی چیزی عوض نمی شود، اما اگر تو با این دم ودستگاه و خدم و حشم نابود شوی گوشه ای از جامعه تکان می خورد. پس بهتر است مدارا کنی، به خصوص با من برخورد دوستانه ای داشته باشی.»
    نیلوفر نگاهش کرد. کمی هم پری را برانداز کرد.آرام گفت:« اگر ممکن است کمی بنشینید.»
    پری به صادق نگاه کرد . صادق گفت:« خانم ، ما راحت هستیم .شما هم از این به بعد اگر کار داشتی با خود من طرف هستی. هر چه هم می خواهی خودم بهت می دم، ولی اگر پیدا نشد هیچ مسئولیتی ندارم . دست از تهدید و ارعاب بر دارید و بچه بازی نکنید. مثل یک دوست قدیمی بیا ببینم چه مرگت است.خدا لعنت کند تو و این زنکیه عجوزه را که با نقشه سر ما انداختی. کاش این نقشه صاحب مرده را پیدا می کرد و بهت می داد تا ریخت تو و دار و دسته بد سیرتت را نمی دیدیم.»
    صادق با خشونت دست پری را گرفت. تصمیم داشت برود که نیلوفر جلوی او ایستاد و گفت:«آقا ، صبر کن تا پاسخت را بدهم.»
    صادق با عصابانیت گفت:« من حرفی با تو ندارم و هر وقت نقشه آن قلعه گنج را آوردم با هم صحبت می کنیم ، اگر هم نیاوردم بحث جدید آغاز می شود.»
    نیلوفر به طرف پری رفت و با التماس گفت:« پری خانم ،صبر کن...به من گوش کن ...نذار کار بدتر بشود . با من حرف بزن.»
    صادق ایستاد و با تهدید گفت:« مثلاً چه می شود؟»
    نیلوفر باز به پری نگاه کرد و گفت:« چرا حرف نمی زنی.»
    پری با همان حالت عصبی گفت:« من که به تو گفتم آقا و اختیار دار من آقا صادق هستند. شما نمی خواهید قبول کنید.»
    نیلوفر گفت: « باشد، قبول کردم...باشد. من هم ایشان را رئیس و آقای تو می دانم . حالا کمی بایستید و پاسخ مرا بدهید.» صادق دست پری را رها کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر به طرف میز کارش رفت و آرام تر از قبل گفت : «آقا صادق ، می شود با پری خانم بنشینید ؟»
    « بشین پری خانم ، ببینم باز چه حرفی دارد.»
    آن دو نشستند . نیلوفر گفت:«شما شرایط را فراهم سازید ،من می آیم آنجا .»
    صادق خندید و گفت :« من از این حرفهای شما چیزی دستگیرم نمی شود . شما چه شرایطی می خواهید که ما فراهم کنیم.همین الان بلند شو سوار ماشین می شویم .ما روی صندلی می نشینیم و تلویزیون را روشن می کنیم و تو هم برو برای خودت بگرد .قول می دهم هر چقدر دلت خواست بگردی ،از همین حالا تا روزی که زنده هستی .اگر پیدا نکردی خودت بیا یک استکان چای با ما بو بکش و برو و دیگر ولمان کن .اگر پیدا کردی باز هم بیا همان چای را به دماغت ببر و رهایمان کن ....تمام »
    نیلوفر خندید و گفت :« حرفت منطقی است ،ولی حالا نمی توانم ،یک روز دیگر می آیم .»
    صادق با عصبانیت گفت :«دروغ می گویی. موضوع نقشه نیست .دروغ می گویی،چون می دانی مال چندین سال قبل است و معلوم نیست کدام گوری است .پس اگر خبر مرگت چیزی را قایم کردی که ما نمی دانیم بیا برو بردار که این پیرمرد را جان به سر کردید.»
    پری به صادق نگاه کرد که با تمام وجود عصبانی شده بود.نیلوفر را هم می شناخت و می دانست نمی تواند تحمل این تحقیر را بکند .آرام به طرف صادق برگشت .او ساکت شد .
    پری گفت:« آقا صادق ،اجازه بدهید کمی نیلوفر خانم فکر کند .شاید یادش بیاید کجای خانه ممکن است آن را پیدا کند،چون او هم مثل ما سالها این خانه را دیده و می شناسد.»
    نیلوفر نگاهی از زیر چشم به او کرد و حرفی نزد .پری گفت :« حالا خبرش از طرف شما .»
    نیلوفر آهی کشید و گفت :«باشد ،خبرتان می کنم .»
    پری و صادق بلند شدند. با اینکه نیلوفر از تهدید های صادق جا خورده بود ،ولی با خداحافظی دوستانه جدا شدند.
    وقتی سوار ماشین شدند پری گفت :« شعبان مغازه را زیر نظر دارد . تو فقط حرکت کن و برو.»
    صادق حرکت کرد .پری با تعجب نگاهش کرد و گفت :« آقای دکتر ، چه شده که عصبانی شدی ؟»
    صادق خندید . با همان لحن جدی گفت :« پدر سوخته ، هر چه شما می گید نره باز می گه بدوش .مگر پدر بزرگ می داند که این نقشه صاحب مرده کجاست .توپ و تانک جلوش در کنند بی خبر راهش را میرود و توجهی ندارد. حالا ما بگیم پدر بزرگ ، نقشه چهل سال قبل این مادر مرده را بده تا دست از سرمان بردارد .مثل اینکه گنج قارونش در قلعه ای قرار دارد و راه نفوذش را فقط پدر بزرگ می داند.»
    پری خندید و گفت :« متوجه شدی گفتم تو آقای من هستی ؟»
    صادق نگاهش کرد و گفت :« مگر نیستم ؟»
    « دوسال و نیم دیگه .»
    « ولم کن .مرده شور دوسال و نیم دیگه را ببرد .خلاصه یک راهی پیدا می کنیم و بیراهه می ریم تا زودتر به مقصد برسیم .من طاقت ندارم .»
    « حالا ما حرفهای جدی تری داریم .»
    صادق با التماس گفت :« تو مرا نکشی خلاص نمی شوی !»
    « من حالا حالا ها با تو کار دارم . نباید بمیری .ببین ... من تمام نقشه های پدربزرگ را دیدم.می دانم مال کی یا مربوط به کدام منطقه است . شاید آن چیزی که در خانه هست در مجموع بیست عدد هم نشود.»
    « تو نمی توانی از پدربزرگ چنین درخواستی بکنی ... حتی بپرسی دیروز ناهار چی خورده ، اگر خودمان پیدا کردیم که چه بهتر ،و گر نه ول معطل هستیم .»
    « من می دانم که نیست ،مطمئن هستم.باید از پدربزرگ کمک بگیریم .»
    « فکرش را از سرت دور کن .»
    « یعنی تو نمی خواهی از پدربزرگ بپرسی؟»
    «مارا گرفتی پری خانم ،خانم دکتر ،دو سال و نیم بعد من .»
    پری خندید و با ملاحت گفت :« باشد ، پس تو نمی خواهی بپرسی؟»
    صادق با التماس گفت :« به خدا تو بهتر می توانی این کار را انجام دهی .به طور حتم من خراب می کنم . خواهش می کنم خودت این کار را بکن .»
    « سعی می کنم ،ولی تو به من کمک کن .»
    « من میدانم بی نتیجه است ، او یادش نمی ماند دیروز چه خبر بود .»
    « آقا صادق ،پشت سر پدربزرگ خوبم این حرفها را نزن . به من بر می خورد . این طور هم که می گی نیست. او خیلی باهوش و حواس جمع است .فقط کارش زیاد است و خودش را بی توجه نشان می دهد.سه دانشجو و یک نفر مثل شعبان را دارد اداره می کند .ببخشید ،کداممان کمک مالی به او میکنیم ... می بینید که اگر کارو زحمت زیادش نباشد ما همه گرسنه می مانیم.هر روز هم میبینی که چیزی دستش است یا برای من یا برای تو یا شقایق خانم تا ما را خوشحال کند .محال است شعبان را هم فراموش کند.حالا هم رفته یک قواره کت و شلواری آورده که من بدم عمو سوغاتی ببرد.آن وقت شما انتظار داری برای نقشه ای بی ارزش فکرش را خسته کند... این زن مکار و عجوزه هر روز عده ای بی سر و پا را دور خودش جمع می کند تا ضربه ای به ما بزند تا انتقام بگیرد.خدا پدر بزرگ رامی شناسد و تا الان هم حمایتش کرده ، به طور حتم بعد ها هم حمایتش می کند.»
    صادق با بی حوصلگی گفت :«بابا ولش کن ،با شد ،پدر بزرگ حواش هست ...خلاصمان کن.»
    پری خندید و گفت :« خواهش می کنم دیگه پشت سر این مرد به این نازنینی حرف نزن .الهی قربانش برم که یک تیکه جواهر است . تو اگر بدانی وقتی خانم جان مرحوم شد او چه کشید.همه اش غصه می خورد.پسرانش همه گرفتار کارهایشان بودند. نه اینکه نمی آمدند ، می آمدند ،ولی خوب ،راه دور بودو گرفتاری زیاد. پدربزرگ هم راضی نبود پسرانش از کار دست بکشند. برای همین من ماندم و پدربزرگ .من غمخوارش بودم و او غمخوار من. او گریه میکرد ،من اشکش را پاک می کردم .من گریه می کردم او دلداریم می داد . نه من بلد بودم غذا پزم و نه او.من هم دختری کم سن و سال بودم. اگر می رفتم توی حیاط بازی کنم یا کمی قدم بزنم دلش می ترکید .باید کنارش می ماندم تا احساس تنهایی نکند .از چیزی می ترسید. من هم از همه چیز می ترسیدم .شبها نمی خواست من در اتاق پایین بخوابم .تخت یکنفره را از پایین آورد بالا و به من گفت همین جا بخواب .مثل یک پدر و شاید هم از پدر مهربان تر از من پذیرایی کرد . گاهی اوقات مرا با خودش سر کار می برد تا در خانه تنها نباشم.همه می گفتند دختر کوچولوی مهندس محسنی.هر چه لباس قشنگ بود برایم می خرید و هر جای دیدنی بود مرا با خودش می برد. وقتی بزرگ تر شدم و به سن بلوغ رسیدم خودش گفت :« پری جان ، حالا وقتش است کمی از هم جدا شویم. تو برو تو اتاقت بخواب .من خرو پف می کنم تو بیدار می شی.» البته من نمی فهمیدم چرا ، ولی گفتم پدربزرگ من که به خروپف شما عادت کردم. باز هم رضایت نداد و گفت :« دختر که بزرگ می شود باید اتاقش جدا باشد . باز هم اصرار کردم ،ولی نتوانستم قانعش کنم .ناچار قبول کردم و رفتم اتاق خودم ،اما نیمه شب دلتنگی پدربزرگ کردم و پاورچین پاورچین آمدم به اتاقش و زیر پایش روی قالی خوابیدم .نصف شب بلند شد دید من بدون پتو خوابیدم .رویم پتو کشید و بالش زیر سرم گذاشت .صبح که شد با خوشرویی گفت : دیشب آمدی آنجا که من نترسم ؟ من هم با خوشحالی گفتم : من ترسیده بودم .پدربزرگ خندید و گفت : پری من دل شیر دارد .ترس مال پیرمردها است . تو هم میخواستی من نترسم آمده بودی اینجا ... من فهمیدم .
    « به خدا طوری حرف می زد که باورم شد من نترس هستم و پدربزرگ می ترسد .حالا شما حساب کن ، شاید مادرت این طور از تو مراقبت نکرده بود که پدر بزرگ از من کرده . برای همین است که خنده او دلم را شاد می کند و غم او وجودم را آزار می دهد .من جانم به جان او بسته است.» و اشکش را پاک کرد.
    صادق آهی کشید و گفت:« بله ، این را همه ما می دانیم که پدر بزرگ چقدر تو را دوست دارد .میدانم ،راست گفتی پری جان .ما باید بیشتر حواسمان به پدر بزرگ باشد. باور کن حرف تو را تایید می کنم .ما توی این خانه اگر دستمان توی جیبمان می رود از پول تو جیبی پدر بزرگ است . این هم مسئله ای شده . هم پدرم و هم پدر شقایق هر چه می کنند نمی توانند او را راضی کنند که اجازه بدهد کمی کمک کنند .پدربزرگ با عصبانیت زیر بار نمی رود . به خدا روزی نیست که من دست توی جیبم کنم و پدر بزرگ یک دسته اسکناس نذاشته باشد ، یا توی جیب شقایق ، می دانم تو هم از این قانون مستثنی نیستی . حالا من در جریان زندگی قبلی شعبان نیستم که با جان و دل و با رضایت کامل برایش جان فشانی می کند . به خدا پری جان ، باور کن من فکر می کردم ممکن است برای نقشه ها یی که می کشد پول کلانی می گیرد.همیشه فکر می کردم طبق یک قرداد یا با مبلغ مشخص این کار را می کند.ولی چند بار خودم رفتم تا چک او را بگیرم .بحث و جدال بود که چرا مهندس مبلغ را تعیین نکرده .اوائل با تعجب می گفتم لابد به شما گفته چقدر است . بعد از جنگ و جدال پدربزرگ محال بود مبلغ تعیین کنند.صاحب کار خودش برآورد می کرد و از چند نفر می پرسید و مبلغی را می نوشت .تازه اصرار داشت اگر مهندس ناراضی است بیاید راضی اش می کنم .وقتی چک را نزدش می بردم با تعجب می گفت :« صادق جان ، خیلی زیاد نوشته و من تعجب می کردم ،چون صاحب کار راضی بود باز هم پول بدهد ،اما پدر بزرگ اصرار داشت زیاد است ،خیلی خوب ،اینها یعنی رضایت از زندگی .خدا هم روزی پر برکتش را در چیزی افزون تر کرده .شاید این هم حکمتی است که این خانه و خودش باشد تا ما دور هم جمع شویم .»
    پری چند بار سرش را تکان داد و گفت :« اینکه چیزی نیست . یک بار خانه ما پر از مهندس شده بود . شب و روز کار می کردند و من به تنهایی برای همه غذا درست می کردم و از انها پذیرایی می کردم .نقشه یک شهرک لب دریا بود .وقتی بعد از شش ماه کار تمام شد و دریافتیها را بین خودشان تقسیم می کردند کمترین سهم را برداشت .من هم با همه دوست شده بودم . یکی از انها به من گفت :« پری خانم ، مهندس چرا کم بر می دارد .ببخشید که این حرف را می زنم . پولی که مهندس برداشته از غذایی که در این خانه خوردیم کمتر است . ما هم ماندیم چه کنیم . شما پدربزرگتان را راضی کنید .من خندیدم و گفتم : ایشان صاحب اختیار هستند و من کاری نمی توانم بکنم . بعد از چندی آن حرف ها را به پدر بزرگ گفتم . او گفت : بیشتر از حقم هم گرفتم و خدا برکت بدهد .»
    « بله می دانم پدر بزرگ مرد بزرگی است . جالب اینجاست همه جا هم سر گروه می شود .باز هم کمتر از همه می گیرد .»
    « حالا پدر بزرگ را شناختی که چقدر دوست داشتنی است . از این به بعد پشت سرش حرف نزن .»
    « چشم خانوم پری محسنی ،چشم »
    پری هم خندید و گفت :« حلا پسر خوبی شدی ،احسن .»
    « تو اگر جانم را نگیری بهتر می شوم .»
    پری نگاهش کرد و گفت :« باز هم حرف بد زدی .»
    « بهترین حرفی که زدم همین بود .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    « خدا را شکر که به منزل رسیدیم.»
    شعبان در را باز کرد. خوشبختانه محسنی در حیاط بود .پری از ماشین پیاده شد و گفت :« پدر بزرگ چه عجب شما توی حیاط ایستادید .»
    « با آقا شعبان حرف ولایت را می زدیم . شما کجا بودید. دلتنگی تو را می کردم . گفتم لابد کلاس داشتید. دیدم شقایق هست . او گفت رفتید خرید کنید. حالا چی خریدید؟»
    « پدربزرگ چیزی نخریدیم .»
    « نکند پول نداشتید .من که ملی کارت برایتان درست کردم .از آنجا برداشت می کردید.«
    پری دست او را گرفت و گفت :« نه پدربزرگ ، از دولتی سر شما پول توی حسابم هست . فقط کاری داشتم که آقا صادق زحمت کشیدند و مرا بردند.»
    محسنی دست صادق را گرفت و گفت :« هر وقت پری عزیزم می خواهد جایی برود ،مثل یک راننده دنبالش برو .»
    « دست شما درد نکند ،ما را راننده این بچه ساروی کردید... چشم پدر بزرگ .»
    پری با خجالت و شرم گفت :« تو را به خدا این طوری حرف نزنید،پدر بزرگ . من کوچیک آقا صادق هستم ، به خدا خجالت می کشم .»
    « نه پری جان ، تو ناموس ما هستی ،باید از تو مواظبت کنیم .»
    شعبان در را بست و کمی دورتر ار پدر بزرگ ایستاد.محسنی گفت :« پری جان ،خسته می شوی ،برو بالا .»بعد به طرف شعبان نگاه کرد و گفت :«آقا شعبان، چای حاضر است .برای صادق و پری خانم ببر .»
    پری گفت :« پدر بزرگ ، من هم می خواهم توی حیاط نزد شما باشم .»
    پدر بزرگ گفت :« آه نه ، خسته می شوی . من هم می آم داخل ... بیا با هم برویم .»
    محسنی با پری و صادق به اتاق نشیمن رفتند . شعبان چای آورد. پری لبخندی زد و گفت :« پدربزرگ ،خواستم از حافظه شما کمک بگیرم .»
    محسنی نگاهش کرد . خندید . بعد به صادق نگاه کرد و گفت :« بگو ببینم چی می خوای بپرسی ؟»
    پری گفت :« اگر من بپرسم نقشه های ساختمان را از چهل سال قبل تا کنون در کجا قرار دادید یا می دانید کجا هستند چه جوابی می دهید ؟»
    محسنی خندید و گفت :« پری جان ،چهل سال پیش ،خدا پدرت را سلامت بدارد ؛ نمی دانم ،بگو هفته پیش ،باز هم می گم یادم نیست .»
    سکوت شد . پدربزرگ گفت :« البته می شود از یک راه انها را پیدا کرد .کار من در دو یا سه محور دور می زند، اگر اول طبقه بندی کار مشخص شود و بعد نوع کار و بعد صاحب کار ،این کمک می کند. در ضمن ما اصل نقشه را نگه نمی داریم ،مگر خیلی مهم باشد . مثلاً اگر جایی را اشتباه محاسبه کرده باشیم و نقشه را اصلاح کرده باشیم ممکن است نزدمان بماند ،و گر نه احتیاجی به نگهداری آن نیست ،چون بیشتر ش توی حافظه می ماند . با دیدن ساختمان یا تاسیسات آن سیر تا پیاز کار دستمان می آید .حالا چی هست که شما علاقه مند کرده پری جان ؟»
    «می خوام پله پله با شما بیایم .خواهش می کنم هر چه یادتان هست به من بگویید ،البته زیاد مهم نیست ،ولی اگر نقشه آن ساختمان پیدا شود بهتر است .»
    محسنی به صادق نگاه کرد ، ولی به پری گفت :« خوب بگو ببینم چی هست ؟»
    پری خندید و گفت :« نقشه ساختمان مسکونی نیلوفر را شما کشیدید؟ درست است ؟»
    محسنی گقت :« نیلوفر کیه ؟ نمی شناسم .»
    « عایشه خانم ، دوست خدابیامرز خانم جان .»
    محسنی با حالت تنفر رویش را به طرف دیگر کرد.بعد به صادق نگاه کرد و گفت :
    « پری جان ، از کی اسمش را عوض کرده ؟»
    « نمی دانم .»
    « حالا شده نیلوفر؟»
    « بله .»
    محسنی گفت :« از او بر حذر باشید. دروغگویی است که حرف ندارد .صد تا چاقو درست می کند که یکی دسته ندارد .»
    « میدانم اما ما با این زن مشکل داریم .فقط شما می توانید کمکمان کنید .»
    محسنی با تعجب گفت :« ما با او کاری نداریم که مشکل داشته باشیم .خانم جان خدا بیامرز مرا مجبور کرد نقشه ساختمان اورا ترسیم کنم . عایشه جایی را انتخاب کرد که زمینش سست بود. یک قنات قدیمی هم از زیرش می گذشت . من هم نظارت کردم و نقشه ساختمان را کشیدم . خبر مرگش یک کاخ درست کرد و گنجینه اش را از هر گوشه دنیا جمع کرد آنجا و در گاو صندوق خانه نگهداری کرد .حالا بعد از چهل سال چی می خواهد ؟»
    « نقشه همان ساختمان را می خواهد .»
    محسنی کمی فکر کرد .باز به صادق نگاه کرد و خندید .رویش را به طرف پری کرد و گفت :« نمی دانم کجاست ... اصلاً برای چه باید آن را نگه داشته باشم . این هم از دروغهایش است . لابد نزد خودش است . یک جوری بهانه می کند تا دوباره به ما بچسبد ،ولی پری جان ،از من به تو نصیحت از او دوری کن .»
    پری خندید و گفت :« چشم پدر بزرگ ، قصد معاشرت با او را ندارم .حالا بگویید اگر نقشه ها پیش شما باشد کجا نگهشان می دارید ؟»
    محسنی همان طور که به صادق نگاه می کرد دستهایش را باز کرد و گفت :« من جایی برای نگه داری این کار ها ندارم .»
    صادق از اینکه پدر بزرگ به او نگاه می کرد کمی این پا و آن پا شد .
    پری دوباره گفت :« شاید آن موقع اداره بودید .ممکن است در اداره بایگانی کرده باشید ؟»
    محسنی خندید. بعد با تعجب گفت :« بعید می دانم . چون کار شخصی بوده و مربوط به اداره نبوده .»
    پری گفت :« من همه زیر زمین را دیدم ،خیلی هم گشتم ،اما چند تا نقشه بیشتر آنجا نیست .نمی دانم ،شاید مربوط به او باشد .»
    محسنی گفت :« نمی دانم ، ممکن است ... من نمی دانستم در زیر زمین هم نقشه دارم .»
    «اجازه بدهید به اتفاق شعبان بروم و انها را بالا بیاورم ... شما همین جا باشید .»
    پری از جایش بلند شد و با شعبان به زیر زمین رفت . صادق با پدر بزرگ تنها ماند. پدر بزرگ گفت :« کار زیاد است ،آدم یادش نمی ماند .»
    صادق گفت : « بله پدر بزرگ ، همین طور است که شما می فرمایید .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «مگر شما دو تا درس ندارید که به دنبال این زنیکه راه افتادید؟»
    «پدربزرگ، آخه مسئله ای پیش آمده. نه من و نه پری خانم علاقه نداریم با این زن حرف بزنیم، ولی اجازه بدید تا خود پری همه چیز را توضیح می دهد.»
    محسنی گفت: « توضیح نمی خواهد... خدا رحمت کند خانم جان را. من همیشه سر این زن از او گله داشتم. حالا هم باید از شما این گله را داشته باشم. عزیزم، دور و بر این زن نباشید بهتر است.»
    صادق مانده بود از کجا شروع کند. سکوت کرد تا پری آمد. شعبان نقشه ها را با دستمال تمیز کرد. محسنی فقط چیزهایی که زیرش نوشته بود را نگاه کرد و گفت اینها نیستند.
    پری هم به شعبان اشاره کرد آنها را ببرد.
    محسنی فکر کرد و گفت: « نمی دانم، یادم نمی آد. اگر به خودش ندادم باید نزد من باشد.»
    پری دور و بر اتاق را گشت. چند نقشه با امضای مهندس ابوالقاسم محسنی بالا دزایی پیدا کرد، ولی نقشه مجتمع ساحلی یا شهرک هایی در نقاط مختلف بود. چیزی به عنوان نقشه ی خانه نیلوفر پیدا نکردند. پدربزرگ با حالت عصبی به طرف هال رفت. صادق و پری هم به دنبالش راه افتادند.
    پری گفت: «پدربزرگ، من می خواهم خواهش کنم شما خودتان را ناراحت نکنید. اگر مایل باشید کمی با هم حرف بزنیم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد و رویش را به طرف پری کرد. گفت: « بشینم یا بایستم.»
    پری خندید و گفت: « پدربزرگ، قرار نشد با من دعوا کنی.»
    محسنی آهی کشید و گفت: « اسم این زن می آد تنم می لرزد، چه برسد اینکه دوباره باید ریخت نحسش را ببینم.»
    پری دست پدربزرگ را گرفت و گفت: « پدربزرگ قرار نیست شما او را ببینید. ما هم هیچ علاقه ای به دیدنش نداریم، ولی مسئله ای شده که ما اصرار داریم کمکمان کنید، وگرنه اسم این زن را نمی آوردیم.»
    محسنی نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست.گفت: « خیلی پیر شده؟»
    صادق گفت: « از من جوان تر است.»
    محسنی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: « تو برای چه به دیدنش رفتی؟»
    پری گفت: «پدربزرگ، آقا صادق نخواستند من تنها بروم با من آمدند تا من نترسم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد و گفت: «دیگه حق رفتن نزد او را ندارید... هیچ کدامتان.»
    «چشم پدربزرگ»
    پری گفت: «پدربزرگ، اگر فکر می کنید الآن برای صحبت مساعد نیست، بعد حرف بزنم؟»
    محسنی نگاهش کرد و گفت: « نه حالا و نه هیچ وقت دیگر... نمی خواهم حرفی درباره ی این زن گفته شود.»
    پری ساکت شد. صادق هم ساکت بود. شعبان چای و بشقاب بیسکویت آورد. میوه هم روی میز چید و رفت. هر سه در فکر بودند. بالغ بر پنج دقیقه سکوت برقرار شد تا اینکه پدربزرگ گفت: « پری خانم، از شما انتظار نداشتم به منزل او قدم بزاری.»
    پری ساکت شد و حرفی نزد. محسنی به صادق نگاه کرد و بعد به پری گفت: «برای چه به آنجا رفتی؟»
    پری دستش را روی دست پدربزرگ گذاشت و لبخندی بر لب راند گفت: « شاید کار بدی کردم، ولی شما اجازه ی صحبت به من و آقا صادق بدهید، ممنون می شویم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد. او سرش را پایین انداخت. پری گفت: « مشکل ما چیز دیگری است. اصل قضیه از جای دیگری شروع شده. فقط مسئله این زن نیست پدربزرگ.»
    محسنی با عصبانیت گفت: « پری خانم، این زن دنبال دردسر می گردد. ماجراجو است... من حرفم همین است.»
    پری گفت: « باشد پدربزرگ، کمی طاقت بیاورید من توضیح می دهم.»
    محسنی باز به صادق نگاه کرد. این بار پری هم به صادق نگاه کرد و گفت: «پدربزرگ، حواست به من است؟»
    پدربزرگ به او نگاه کرد و حرفی نزد. پری گفت: « شما با میترا مشکل ندارید؟»
    «چرا دارم.»
    « مگر آقا صادق از شما خواهش نکرد اجازه بدهید دخالت کنیم. مرا به عنوان کمک با خودش برد.»
    محسنی کمی به صادق نگاه کرد و جواب داد: «دلم نمی خواست بروی، ولی خودت خواستی. هنوز هم ناراحت هستم.»
    پری گفت: « بله می دانم پدربزرگ، خوب ما هم کارمان را شروع کردیم. جای میترا را پیدا کردیم. دوستانش او را تحریک می کنند دست به شیطنت بزند. کلی هم پیشرفت کردیم. حالا فهمیدیم سر همه این ماجراها نیلوفر یا همان عایشه دوست قدیمی شما است. این اصل قضیه است.»
    محسنی آهی از نهاد کشید و گفت: « خدا لعنتت کند، همیشه فتنه بودی و هستی! پس این دریده میترا را به من چسباند؟»
    «برای اینکه نقشه ساختمان را پیدا کند.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی کمی فکر کرد و گفت: (نقشه ی ساختمان او چه به درد من می خورد؟)
    (اگر او هم مثل شما فکر می کرد دیگر مشکل ما حل بود.)
    سکوت بینشان برقرار شد. چای شرد شده بود. شهبان آن را عوض کرد ولی هنوز کسی به آن دست نزده بود.
    محسنی سکوت را شکست و گفت:(حالا از کجا پیدایش کنم ... یادم نیست.)
    پری جواب نداد. صادق هم ساکت بود. محسنی گفت:(یک صندوق توی انباری هست شاید داخل آن باشد.)
    پری گفت:(لباس های دامادی شما و خانم جان را آ« جا نگهداری کردیم. آیینه و شمعدان سر عقدتان هم هست ... چیز دیگری داخل آن نیست.)
    محسنی گفت:(توی اتاق خوابم که نقشه ای نیست ... بیست سال است که بازنشسته شدم چه می دانم چه کردم.) پس از کمی فکر کردن محسنی دوباره با عصبانیت گفت:(من چه می دانم کجا گذاشتم. اصلا ندارم برود هر غلطی دلش خواست بکند.) و از جا برخواست.
    صادق آهی کشید. پری هم نفسی تازه کرد. محسنی به طرف اتاق کارش رفت. شعبان دوباره چای را عوض کرد. استکان محسنی را به اتاقش برد.
    صادق گفت:(دیدی گفتم چیزی نمی داند مگر می شود چهل سال قبل یادش باشد.)
    (پردم درآمد تا توانستم حرف بزنم عجب حساسیتی نسبت به این زن دارد تازه ما اصرار کردیم او به بیاید این جا.)
    پری کمی خندید و گفت:(راستی صادق پدربزرگ چرا مرتب به تو نگاه می کرد؟)
    (من هم نفهمیدم. شما حرف می زدید به من چشم می دوخت و بعد به شما جواب می داد.
    نمی دانم چه شده بود. کمی هم دست و پایم را گم کرده بودم.)
    (ما یک چیزی این جا فهمیدیم ... خانه ی او روی کانالی قرار دارد و خاک اطرافش هم سست است. نقطه ضعف خانه همان است. ممکن است این نقشه به دست کسی بیافتند که به منزل دستبرد بزند. او نقشه را می خواهد از بین ببرد وگرنه دور و اطرافش هم خانه هست. یک طرفش هم بزرگراه پارک وی است که مردم شایع کردند ماشین توی سرازیری به طرف بالا حرکت می کند. شاید از نیروی ماموران اوست این طور می شود.)
    (من هم شنیدم مگر می شود ماشین در سرازیری باشد و بعد ترمز را رها کنی و پشت چراغ قرمز به طرف بالا برود. چند بار خودم امتحان کردم و دیدم راستی راستی همین جور است. شاید جاذبه باشد یا اشتباه باشد امکان دارد همان طور که شما گفتید جریان مغناسیطی ماموران نیلوفر باشد چون شعبان هم گفته وقتی به خانه اش نزدیک شدم نیرویی مرا آزار می داد.)
    پری ساکت بود و فقط نگاهش می کرد. آهی کشید و گفت:(گر چه بی نتیجه بود ولی پدر بزرگ را به فکر انداخت که به ما کمک کند.)
    (تو خوب توانستی با پدر بزرگ حرف بزنی. من نمی توانستم و ممکن بود قاطی کنم.)
    (پدرم درآمد تا حرف زدم.)
    شعبان وارد شد و گفت:(حاج آقا محمدحسین آمدند.)
    (تعارف کنید بیایند این جا.)
    محمدحسین وارد شد. صادق و پری از جا بلند شدند. صادق برایش چای آورد. محمد حسین صادق را بوسید و نشست.
    (عمو خسته نباشید چه خبر؟)
    محمدحسین آهی کشید و گفت:(چه خوب شد آمدم. چند نفر از دوستان می رفتند قم زیارت با آن ها رفتم و برگشتم.
    خیلی دلم می خواست زیارت حضرت معصومه برم اما نمی شد تا این سعادت دست داد.)
    (زیارت قبول.)
    محمد حسین گفت:(قبول حق باشد.)
    پدر بزرگ صدای محمد حسین را شنید و وارد شد. همه از جا بلند شدند.با تعارف او نشستند. محسنی با خوش رویی گفت:(پری جان می خواستم بپرسم عمو کجاست که حلال زاده بودند و خودشان آمدند. آقا ما را بی خبر گذاشتید کجا بودید؟)
    محمدحسین گفت:(با اجازه ی شما رفتیم قم زیارت. نایب ازیاره بودیم از طرف شما و بچه ها و اقوام. خدا قبول کند.)
    محسنی گفت:(خوش به حالت که رفتی من چند وقت است می خواهم بروم اما نمی توانم.)
    محمدحسین در حالی که چای می نوشید کیسه را از دست شعبان گرفت و گفت:(این هم سوغاتی.)
    محسنی با خوش حالی گفت:(پری جان ببین عمو برایمان سوغاتی آورده صادق جان بگیر بازش کن بخوریم. چه قدر دلم سوهان می خواست.)
    صادق بازش کرد. تکه ای برداشت و خورد. خ.شش آمد با لذت گفت:(نرم است. خیلی هم نرم است.)
    محمدحسین گفت:(بله سفارشی به ما دادند.)
    محسنی گفت:(بچه ها بخورید. آقا شعبان تو را به خدا این طور آن جا نایست. تو هم بشین و راحت باش. ما که غریبه نیستیم. تو هم بخور. پری جان به همه تعارف کن. راستی عمو جان یک آقایی در قم بود که سوهانش معروف بود. بنده شنیدم مرده خدا بیامرزدش. چند روزی دعوتآفایی بودیم به نام ذبیح الله خان ... لب دریا ساحل طلایی تنکابن ویلا داشت.
    حاج آقا سوهانی مهمان همین آقا بود. من با ایشان آن جا آشنا شدم. البته این مال بیست سال قبل است. ایشان سوهانی به ما دادند که عین پشمک بود نمی دانم با چه درست کرده بودند. بعدها که با خانم جان می رفتیم قم از مغازه ی ایشن خرید می کردیم. سوهان نبود مثل پشمک ترد و نرم و خوش بو. البته این هم خیلی خوب و نرم است.)
    مخمدحسین گفت:(بله ایشان را شناختم. خودم هم چندین بار از او و برادرانش خرید کردم ولی حالا همه تقلبی شده. مردم هم دنبال جنس ارزان هستند. این بنده خداها هم نمی دانند چه کنند.)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/