صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می فهمی چی میگی. من از دست تو و شیطنتهات خسته شدم. اگر تو را بگیرند تمام تهران را چراغانی می کنم.»
    میترا به دور و برش نگاه کرد. یقه پیراهنش هنوز در دستهای زن بود. با نگرانی گفت:«من ندیدم این چند سال این طوری با من بکنی...حالا مگر چه شده؟ از من خسته شدی؟ من که برایت کیسه کیسه اسکناس می آورم..حالا چی شده عزیزم؟»
    زن با خشونت و با قدرت زیاد او را مثل پرکاه به گوشه ای پرت کرد و گفت:« همین فردا خودم تو را می برم و معرفی می کنم و همه ماجرا را به دادگاه می گویم.»
    میترا که کمرش درد گرفته بود از جا برخاست و با قهر اما لحن تهدید آمیز گفت:«من هم همه چیز تو را برایشان تعریف میکنم.»
    زن به پری نگاه کرد. بعد به طرف میترا رفت و با همان خشونت گفت:« باشد ، تو هم هرچه دلت خواست بگو. آن بیچاره ها فکر می کنند تو دیوانه شدی ولی این دفعه دیگر کاری می کنم که نتوانی نجات پیدا کنی.»
    نیلوفر پشتش را به او کرد. همان موقع میترا به او حمله کرد ولی پری هوشیاانه زن را هول داد و نقش بر زمین شد. نیلوفر برگشت. اول پری را نگاه کرد و بعد به اوخیره شد. با تهدید گفت:« نامرد ، دیدی همیشه می گفتم تو ماندد کفترا هستی.»
    میترا از جا بلند شد. کمی دور وبرش را نگاه کرد وگفت:« کمکی آوردی؟»
    «کفتار ،همین امروز با دستهایم خفه ات میکنم. می دانستم خیلی کثیف هستی، حالا می خواستی چیزی از من بگیری بدبخت.»
    میترا کمی توی هم رفت گفت:« این طورکه معلومه برای فاکتورها خیلی تو هم رفتی؟»
    زن با عصبانیت گفت:« چرا نباشم ، مگر تو چه ارزشی داری که برایت دل بسوزانم بدبخت کفتار با آن خواهر معلولت.»
    میترا با خونسردی تمام گفت:« خیلی خوب ، باشد...وقتی برگشتی و به من التماس کردی آن وقت به هم می رسیم.»
    زن با تمسخر خنده بلندی کرد و گفت:« بدبخت بیچاره ، این من بودم که توانستم تو را فالگیز کنم. پایم را کنار بکشم تو حتی نمی توانی دماغت را بالا بکشی.»
    میترا هم با خنده ای که نشان می داد از سر بی تابی است گفت:« حالا کس بهتری را پیدا کردی؟»
    «این فضولی ها به تو نیامده.»
    نیلوفر به طرف کمد رفت. چمدانی را در آورد و به سوی اوپرت کرد. صادق و پری دیدند همان چمدانی است که او هر وقت به خانه پدربزرگ می آید با خودش می آورد.
    میترا با عصبانیت فریاد زد:«هوی ، زنیکه عوضی..چرا بی احترامی می کنی بی همه کس ، جن بو نداده.»
    نیلوفر که منتظر واکنش او بود به طرفش حمله ور شد. میترا با التماس گفت:«دختر خوب و قشنگم ، یک وقت به من حمله نکنی که من طاقت قدرت تو را ندارم.»
    نیلوفر خودداری کرد.پری با اشاره به او فهماند که باید او را بیرون کنی.
    نیلوفر با فریاد گفت:« از جلو چشمم دور شو ، برو که دیگر نبینمت.»
    میترا با التماس گفت:« نیلوفر عزیزم. کمی آرام بگیر شاید راهی بهتر پیدا کنیم.»
    زن همان طور که اورا به طرف بیرون هول می داد گفت :« برو گمشو که دیگر ریخت نحس تو را نبینم.»
    میترا وقتی دید او مصمم است با ترشرویی گفت:« مرده شور تو را با خانه ارواحت ببرد..پس خبر مرکت صبر کن تا لباسهایم را عوض کنم.»
    نیلوفر کمی صبرکرد. زن آماده رفتن شد. چمدانش را روی صندلی گذاشت. نیلوفر چمدان را که پرت کرد همه لباس ها در اتاق ولو شده بود. میترا آنها را جمع کرد. همان طور که نیلوفر را تهدید و نفرین می کرد با سرعت از اتاق خارج شد و از در حیاط بیرون رفت.
    پری بدون معطلی همراه صادق به تعقیب او رفتند. پیش از رفتن پری گفت:« نیلوفر ، کارت عالی بود. من به تو سر می زنم.»
    ان دو به همان شکل غیر معمول به تعقیب میترا رفتند. او وارد آپارتمانش شد. خواهر معلولش در خانه بود. صادق و پری در گوشه ای ایستادند و با نفرت زن را نگریستند. او مانند آدمها یمار گزیده و یا به قول صادق مثل سگ هار به همه حمله می کرد. ابتدا به خواهرش چند لگد و سیلی زد و هر چه به دهانش آمد به آن بنده خدا تثار کرد. بعد به طرف تلفن رفت و به همه در آن طرف خط ناسزا گفت. آرام نداشت و به خود می پیچید. کمی بعد پری و صادق از آن محیط دور شدند.
    وقتی به خیابان رسیدند صادق نفسی راحت کشید و گفت:«پری ، شاهکار بود. تو کار بزرگی کردی. نمی دانم چطوری می توانی هم باشی و هم نباشی و چطور توانستی مرا مثل خودت بکنی...یعنی هم باشم و هم نباشم. خدا خیرت دهد پری.»
    پری هنوز نگران بود. گفت:« از یان زن نباید غافل شد..اما ماری که جلو خانه ظاهر می شود چیست؟ باید بفهمم.»
    صادق گفت:« تو فکر نمی کنی این اقا شعبان یک چیزش بشود؟»
    پری کمی به صادق نگاه کرد و گفت:«شاید..اما اصلیتش ساروی است. مگر با خانم جان خدا بیامرز فامیل نیست؟»
    «فامیل که نه ، پدرش هم برای ما کار می کرده. فقط این طوری آشنا هستند.»
    «پس او نیست.»
    صادق با تعجب گفت:« شقایق که دختر عمو است و پدربزرگ هم که با همه چیز بیگانه است. پس می ماند شما و من..شاید پدرت برای سبکی کارت این کار را کرده.»
    «نه این طور نیست. من باید سر در بیاورم.»
    صدای زنگ تلفن همراه پری او را به خود اورد. پدربزرگ بود که برایشان نگران بود. پری گفت:« پدربزرگ ، ما الان نزدیک خانه هستیم. آقا صادق میخواهد با شما صحبت کند.»
    صادق گوشی را گرفت.پدربزرگ گفت:« پسر جان ، این دختره را کجا بردی؟ یک عالمه درس دارد. تو همین طور..کلی باید درس بخوانی. هر جا هستید زود بیایید منزل.»
    «پدربزرگ ما میترا را پیدا کردیم.»
    پدربزرگ با خوشحالی گفت:« کدام قبرستانی است؟»
    «الان رفته منزل خودش. ما داریم می آییم.»
    «می دانستم تو پسر بزرگی هستی..احسن.»
    «ما تا یک ربع دیگر منزل هستیم.»
    پدربزرگ گفت:« گوشی را بده به پری خانم.»
    پری گوشی را گرفت و گفت:« پدربزرگ ، بفرمایید.»
    «مواظب هم باشید. تو از صادق عاقل تر هستی. حواستان باشد. مثل اینکه صادق میترای در به در را پیدا کرده. تو مواظب باش بااینکه زنیکه دهان به دهان نشود که کار دستتان می دهد.»
    «چشم پدربزرگ ، ماالان نزدیک منزل هستیم.»
    «پس زودتر بیایید.» و انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:« راستی پری خانم. بیا ببین شعبان چه دست پختی دارد. قرار شده از فردا او غذا بپزد. حالا بیایید.»
    پری کمی به فکر رفت. گفت:« اقا صادق ، شاید تو راست بگی.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «درباره چی؟»
    «درباره شعبان.»
    «چطور شده؟»
    پری با تعجب گفت:« پدربزرگ می کوید دست پخت خوبی دارد.»
    صاد ق با خوشحالی گفت:« خوب ، تو هم راحت شدی. و می توانی بیشتر استراحت کنی.»
    پری نگاهش کرد و آرام گفت:« آقا صادق ، من چیز دیگری می گویم. مشکل من ان مار دوست داشتنی است که این عایشه از او می ترسد.»
    «آه ، حالا یادم امد.»
    «اگر او از مار بترسد از شعبان هم باید بترسد. حالا بهتر شد.»
    صادق نمی دانست در سر پری چه می گذرد. گفت:« پس مار را هم پیدا کردی؟»
    «شاید.»
    انها در خانه را باز کردند. پری از صادق خواست نسبت به شعبان هیچ گونه واکنشی نشان ندهد. گفت:« اگر او همان باشداز بوی تنمان می فهمد نزدیک عایشه بودیم.»
    «پس نباید نزدیک شعبان برویم.»
    «چرا باید نزدیکش برویم.»
    «چرا باید نزدیکش برویم.»
    شعبان در حیاط بود و درختان را آب می داد. با خوشرویی به پری و صادق سلام کرد. آن دو خیلی به شعبان نزدیک شدند ولی او هیچ واکنشی از خود نشان نداد ، حتی صادق اصرار داشت تا شیلنگ آب را از دست او بگیرد و خودش گلها را آب بدهد. پری هم با دقت مواظب بود اما چیز نفهمید.
    «آقا شعبان ، پدربزرگ گفتند غذای خوبی پختی.»
    شعبان نگاهش کرد و با تمام صورتش خندید . گفت:« آره پری خانم ، بلدم.»
    «از کجا یاد گرفتی؟»
    صادق گفت :«من می روم داخل.»
    «توی هتل کار می کردم. انجا یاد گرفتم.»
    پری گفت :« دیگر چی بلدی آقا شعبان؟»
    شعبان خندید و گفت :« واالله اقا از ما تعریف کردند شما چرا باور می کنید.»
    پری هم خندید و گفت:« آقا شعبان چند کلاس سواد داری؟»
    شعبان هم با خوشرویی پاسخ داد :« من سواد ندارم خانم.»
    «مال کجای ساری هستی؟»
    شعبان با خنده پاسخ داد«هم محلی خانم خدابیامرز هستم ؛ نسبتی هم داریم ، البته پدران ما...ولی خوب خانم خدابیامرز سرمایه دار بودند اما ما نه ، فعلگی میکردیم.»
    «خیلی خوب. پدر و مادرت زنده هستند؟»
    شعبان خیلی جدی گفت:« اِی خانِم جان ، همه زنده هستند.»
    «از کجا بدانم آنها پدر و مادر حقیقی شما هستند؟»
    شعبان نگاهش کرد که با نگاههای قبلی متفاوت بود. پری آرام گفت:«آقا شعبان میخواستم از تو تشکر کنم. اگر این همه تو را در فشار گذاشتم. مرا ببخش ، تو باید با من همکاری کنی.»
    شعبان شیلنگ را زمین گذاشت و آهی کشید. آرام گفت :« البته من هم از وجود شما بی اطلاع بودم ، الان فهمیدم. ما خانواده خانم بزرگ را خیلی دوست داریم. به ما خدمت زیادی کردند و دستمان را خیلی گرفتند ، ما هر وقت مشکل داشتیم از همین خانواده کمک می گرفتیم. خانواده من نسبت به این زن جدید که آقا مهندس را آزار می دهد حساسیت دارد. واکنش من بیشتر بود به همین خاطر پدرم که مورد علاقه مهندس است بااو صحبت کرد تااینکه رضایت او را جلب کرد و من آمدم اینجا. البته الان که آمدید متوجه شدم شما نزد عایشه رفته بودید. آن دو سه روز یکه نبودید این عایشه مرتب باعث آزار و اذیت آقا شد. من شعف او را می دانستم و همان را جلوس بردم. وحشت کرد. همه خانواده اش از مار سیاه می ترسند و آن را خیلی بد یمن می دانند. دیگر خبر مرگش پیدایش نشد. خواستم خواهش کنم شما بگویید چه کردید؟»
    پری نگاهش مرد و گفت:« بگو اهل کجا هستی؟»
    شعبان دیگر نخندید. آرام گفت : «اهل ساری.»
    «خود ساری؟»
    «بله ،در محله پیر تکیه به دنیا آمدم. بعد رفتیم ده خانم خدابیامرز.»
    «چرا توی قبیله نماندید؟»
    «چند بار پدرم این کار را کرد اما دوست داشت با مردم زندگی کند.»
    پری آهی کشید و ارام گفت :« البته کارت فوق العاده بوده ولی بعد از این هرکار خواستی انجام بدهی باید زیر نظر من باشد ، در غیر این طورت حق دخالت نداری.»
    شعبان سرش را به زیر انداخت و گفت :« اگر اطاعت نکن چه؟»
    پری خندید و گفت: «مگر تو اقا را دوست نداری؟»
    «چرا ، خیلی هم دوست دارم. همان طور که می بینی از همه کار دست کشیدم و آمدم نزدش.»
    «مگر من بزرگ کرده آقا و دست پروده خانم جان خدا بیامرز نیستم؟»
    شعبان با عجله گفت :«آره نا شما هستید؟» ( همین طوره ، شما دست پرورده او هستید.)
    پری خندید و گفت :« شما الان فکر کن داری با خانم خداجان خدابیامرز حرف می زنی .»
    «راست گفتی ، من مطیع شما بشوم بهتر است.»
    «تو می دانی من دختر کی هستم؟»
    «خیر نمی دانم.»
    «من دختر داود هستم.»
    شعبان با تعجب به زبان محلی گفت :« خدا مِره بَکوشه ، چِتی مِه عقل نَرِسِیه مِرِه بِبِخش. مِن شِمه نوکِر هَستِمه . شِما اَما سَروَر هَستِنی. بی فکر ی ها کار دِمه .» ( خدا مرا بکشد. چطور عقلم نرسید ، مرا ببخش ، من نوکر شما هستم و شما سرور. بی فکری کردم ها !)
    پری خندید و گفت:« پس همه کارمان روی نظم باید باشد. زنی کمکش می کند که تو او را هنوز ندیدی و نمی دانی کجا زندگی میکند. او دست صد تا شیطان را از پشت بسته. حالا از امروز هیچ کاری را بدون اجازه من انجام نمی دهی.»
    شعبان اطاعت کرد. پری گفت:« ازلحاظ عایشه هم نگران نباش. او را هم رام کردم. ارام گرفته ولی هیچ وقت از او غافل نشو.»
    «خدا را شکر.»
    پری به شلنگ آب نگاه کرد و خندید. گفت :« اقا شعبان کلی آب هدر رفت ، شیر آب را ببند.»
    شعبان با دست بر سرش زد و گفت :« این حِواس صاحب مردهِ اَما وِسِه دردِ سر بَهیِه.» ( این حواس صاحب مرده برایم دردسر شده.)
    «حالا راستی خودت بلدی غذا بپزی؟»
    «آرهِ وِلله شِه بَپتِمِه نا » ( بله ، به خدا خودم غذا را پختم)
    «خیلی خوب ، شما زبان خاصی هم دارید؟»
    «بله داریم ، ولی خوب نمی دانم.»
    «اشتباه کردید که دور از طایفه زندگی می کنید.»
    شعبان با تاسف گفت:« میدانم، اما پدرم این طوری می خواهد.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    میترا بعد از اختلاف یا به قول خودش به هم خوردن دوستی اش با عایشه دست از لجاجت نکشید و در صدد کار دیگری شد. از روز بعد به دنبال بعضی از ایادی دیگرش رفت که اغلب جوانان ولگرد و زنان بدسرشتی بودند. به آنها وعده در آمد داد. آن دسته از آمدها برایشان فرقی نمی کرد پول از کجا می اید میترا یا هر کس دیگری پیشنهاد می داد همان کاری را می کردند که او می خواست. ابتدا آنها را سبک و سنگین کرد و بعد از بینشان فردمورد نظرش را انتخاب کرد ، دو دختر زیبا و طناز حرفه ای. اولی نوشین نام داشت.بیست ساله بود و صورتی گرد و اندامی ظریف داشت. همیشه می گفت :« این آخرین کارم است و می خواهم مثل دخترهای نجیب شوهر کنم ولی به علت اعتیاد به هر کاری دست می زد. دو چیز نشانه بارزش شده بود. یکی اینکه همیشه می خندید و دوم سیگار رااز میان انگشتانش دور نمی کرد. دختر دومی شهلا نام داشت. نوزده ساله بود با قدی متوسط و صورتی گوشت آلود و در کل خوشگل بود. همیشه آرایش غلیظ می کرد و مرتب آدامس می جوید. بینی اش بزرگ بود ولبهایش هم بر آمده. شاید این دو عیب باعث می شد همیشه ارایش کند. دختری حسابگر و خطرناک بود و بیشتر اوقات لباس مردانه می پوشید و


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    موتور سواری می کرد. کسی نمی دانست او کجا زندگی می کند و آیا قوم و خویشی دارد یا اینکه بی کس است. همیشه یک چاقوی خطرناک توی کیفش بود. به قول خودش تا حالا پایش به هیچ کلانتری نرسیده بود. اکثر مأموران او را می شناختند و همکاری نزدیک با آنها داشت.
    دو پسر جوان موتور سوار هم انتخاب کرد. اولی سیروس نام داشت. بیست و پنج ساله بود که لهجه ترکی داشت، ولی فارسی را خیلی خوب صحبت می کرد. او به راحتی فریب می خورد. ضعف او پول بود. با یک بست تریاک و یا یک گیلاس الکل می شد مثل خر از او کار خلاف کشید. او جوان خطرناکی نبود و سعی می کرد عوامل خطر را حذف کند. خیلی مردم دار بود. هر چه بود ظاهر و باطنش یکی بود. در مقابل سختی جاخالی می کرد و در مقابل حوادث زود جا می زد. میترا برای این او را انتخاب کرد که سیروس می توانست دنبال خبر باشد و افراد مورد نظر را پیدا کند. در ضمن مادر خرج خوبی هم بود. میترا ضعف او را می دانست اگر توی جیبش پول خودش بود گرسنه هم می ماند خرج نمی کرد،اما با پول دیگری که اجیر می شد سعی می کرد کمی از آن را برای خود بردارد وبقیه را خرج کند. تازه یک صورتحساب هم تهیه می کرد و آدم را بدهکار می کرد.
    جوان دومی مهرداد نام داشت. سعی می کرد مانند آدمهای متمدن رفتار کند. اندامی درشت داشت. با اینکه جوان بود موی جلو سرش ریخته بود به جایش سبیل بزرگی پشت لبهایش داشت. او کمی خطرناک بود و غریزه کشتن و قتل هم داشت. همیشه می خندید، ولی زیر خنده های مرموزش از قبل برای آدمها نقشه می کشید. کسی را دست کم نمی گرفت و با کسی هم صمیمی نمی شد. کارش را می کرد و بدون در نظر گرفتن جوانب کار اقدام نمی کرد. پول برایش حرف اول را می زد. او نشانی اش را به کسی نداده بود. می گفتند با زنی که کمی از خودش بزرگ تر است زندگی می کند. گاهی هم او را پشت ماشین دیده بودند که دو بچه هم عقب آن نشسته بودند. اطرافیانش می گفتند باید بچه های آن زن باشند، ولی مهرداد زیر بار نمی رفت. می گفت اشتباه است. من زن و بچه ندارم و خودم هنوز بجه هستم. او حدود بیست و دو سال داشت.
    میترا برای اینکه دست و دلبازی خودش را به رخشان بکشد. در رستورانی مهمانی داد. رو به آنان گفت: «خوب بچه های خوبم، می دانم همه شما به من ارادت دارید و این چند سال هم برایم کارهایی کردید که البته من بیش از ارزش کارتان پرداخت کردم، اما این بار مسئله ناموسی در پیش است. من می خواهم از شوهرم جدا شوم. این وسط می خواهند مهریه ام را ندهند. خانه و پول و طلای مرا هم تصاحب کرده اند. من آهی در بساط ندارم. باید کمک کنید تا آنها را بگیرم و سهم شما را بدهم، مثل سابق.»
    شهلا در حالی که آدامس می جوید و سعی می کرد مؤدب، اما خشن صحبت کند گفت: «میترا جون، کار ما دوتا دخترهای نجیب چیه و چی به ما می رسه؟»
    نوشین با خنده ای پر تمسخر در ادامه صجبت شهلا گفت: «چون احتیاج روزانه داریم و من هم باید خودم را بسازم، سهم نمی خوام. میترای عزیز دوست داشتنی، تا هر موقع در اختیار تو هستم باید بساط مرا مهیا کنی.»
    میترا با خنده ای مصنوعی لبهایش را باز کرد و دختر را بوسید. گفت: «می دانم چی می گی دختر خوبم همه وسائل را فراهم کردم خیالت راحت باشد.»
    دو مرد جوان کمی به هم نگاه کردند. یکی از آن دو گفت: «میترا خانم، حالا او کی هست چی داره؟»
    میترا خندید و گفت: «یک پیرمرد متکبر از خود راضی بالای هفتادسال،


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک پسر قرتی شهرستانی و یک کلفت...اینها لشکریان زوار در رفته دشمن هستند.
    مهرداد خندید.همانطور که مشت خود را گره کرده بود و سعی داشت ادای گردن کلفتها را در بیاورد یکوری روی صندلی لم داد و پوزخندی زد.گفت:میترا خانم ما را رنگ نکن.ما خودمان سوسک را رنگ میکنیم جای بلبل میفروشیم.حالا بگو کی هستند.
    میترا دست پیر و چروکیده اش را روی دست جوان گذاشت و با خنده گفت:مهرداد جان دروغم چیه.بخدا همه را راست گفتم.
    میترا به جوان دوم که مسن تر از اولی بود نگاه کرد و گفت:آقا سیروس تو برایش بگو که همه چیز را میدانی و دیدی.
    مهرداد با لبخند بطرف سیروس نگاه کرد و گفت:چی دیدی؟
    سیروس قیافه ای خشن بخود گرفت و گفت:همه گوش کنند هر چه خاله میترا گفته درست است.من خودم آنجا رفتم.این چند روز هم خانه شان را زیر نظر گرفتم.هیچ مشکلی نیست.هر کسی هم ناراحت است یا میترسد هری...میتواند بعد از غذا برود ولی اگر بماند باید مثل بچه آدم حرف گوش کند و اطاعت کند.اگر شیرفهم شد یالله...اگر نشد دوباره تکرار کنم.
    مهرداد خندید و گفت:سیروس تو چرا بچه ای...خاله مثل دفعه های قبل همه چی را چپکی میبیند...تو راستی تحقیق کردی که این حرفها درست است؟
    سیروس همیشه عصبی بود مرتب یا چیزی میخورد یا روی صندلی جابجا میشد.دستش را روی میز گذاشت و با اطمینان گفت:آره مهرداد جان بررسی کردم...آدمها را که خاله گفت آمارشان درست است.خانه هم همانجاست که خاله نشونی داده.دو تا دختر و یک پسر شهرستانی با یک پیرمرد زواردر رفته ولی خوشتیپ آنجا زندگی میکند.
    شهلا خندید و گفت:میترا خانم دنبال خوشتیپ و پولدارش گشتی؟
    میترا خندید و گفت:اگر برای من نون و اب نشد برای شما که شد...دست کم امروز ناهار مجانی خوردید.
    سیروس گفت:اگر سوال دارید بکنید چون میخوام برم سر اصل مطلب.
    نوشین همانطور که سیگارش را پک میزد و چشمان پف کرده و خمارش را که در اثر نوشیدن زیاد یا به علت اعتیاد خواب الود بود را کمی باز کرد و گفت:من چقدر از این آقا سیروس خوشم میاد کارش جالب است.
    سیروس خود را روی صندلی جابجا کرد و گفت:باز هم حرفی هست؟
    شهلا گفت:پس تکلیف معلوم شد.باید درآمدمان را از داداش سیروس بگیریم که محال است چیزی دستمان را بگیرد.تازه ناهار و شام را ما باید برایش بخریم.
    سیروس با عصبانیت گفت:کوفت خورده پس این چیه زهرمار کردی؟
    شهلا با دلخوری گفت:این رو که خاله داده نه تو.
    میترا گفت:این حرفها را کنار بذارید ببینید سیروس خان چی میگه همان کار را بکنید همه چیز با آقا سیروس هماهنگ شده.
    سیروس به مهرداد نگاه کرد و چشمکی زد.مهرداد گفت:بذار آقا سیروس حرفش را بزند.
    جلسه رسمی شده بود.سیروس باز هم جابجا شد.مهرداد بی طاقت شده بود و لبخندی عصبی بر لب داشت گفت:صندلی میخ دارد یا کون سیروس ناراحتی دارد که هی جابجا میشود.بابا بشین دیگه اعصاب ما را خرد کردی.
    میتراخندید و گفت:سیروس جان همیشه همینطوری است.
    سیروس باز جابجا شد و گفت:مهرداد اولین کار این است که نوشین را ترک خودت سوار کنی جلو ماشین شوهر میترا خانم طوری وانمود کنی که زیرت کرده.شرایط بعدی را من و شهلا فراهم میکنیم.شهلا شما دو تا را که به ظاهر صدمه دیدید سوار ماشین میکند و مثلا به بیمارستان میبرد.منهم از ماشین پیاده میشوم و با این مهندس محسنی کنار می آیم.تا بتوانم با او دوستی برقرار کنم و وارد منزلش بشم.هر طور شده مبلغ گزافی...حدود ده میلیون پیشنهاد میدهم تا مثلا مهرداد رضایت بدهد.این اولش است.
    نوشین که هنوز سیگار میکشید گفت:سیروس من میترسم بذار شهلا به مهرداد برود.
    سیروس خیلی جدی گفت:من روی این نقشه خیلی کار کردم.زمان رفت و امد پیرمرد را هم میدانم.عین ساعت میماند.در یک زمان معین بیرون میرود و در یک زمان مشخص برمیگردد...اما چرا شهلا باید رانندگی کند چون همه کلانتریها او را میشناسند و کمتر به او شک میکنند.ولی تو زیاد آوازه خوبی بین این ماموران نداری.منهم که خدا بخواد مثل کفر ابلیس شدم اما مهرداد قیافه اش به خلاف کارها نمیخورد تو هم وسط راه بیاد فلنگ را ببندی و بزنی به چاک که خودم بهت میگم.کجا بروی.خاله میترا هم هیچکداممان نمیشناسیم.اگر هم لو برویم دوستان خود را نمیفروشیم و دهانمان قرص است.شهلا باید بیرون از دایره باشد و رل یک خانم متشخص را بازی کند که مردم به ما شک نکنند که اگر لو رفتیم ما را یک جوری بیرون بیاورد.
    شهلا کمی فکر کرد و گفت:حالا کی ماشین دارد؟
    سیروس گفت:چند تا میخوای؟
    شهلا خندید و گفت:یکی بس است داداش سیروس.
    -فعلا یکی جلوی رستوران پارک است.
    نوشین گفت:مال کی را دزدیدی؟
    سیروس با حالتی جدی لبش را گاز گرفت و گفت:برو دهانت را اب بکش توی کت من دزدی میره؟
    مهرداد هم خندید و با تمسخر گفت:اصلا سیروس جان بهت نمیاد.
    همگی خندیدند.میترا هم خندید و گفت:ماشین خدابیامرز شوهرم است.میترا سپس ادامه داد:خوب شوخی بس است.کارتان را از فردا طبق نقشه اقا سیروس انجام میدهید.منهم باید بروم.
    نوشین گفت:خاله جان اقلا برای دست گرمی یک چیزی بذار کف دستمان تا بعد ما را بسازی.
    سیروس گفت:دختر تو چقدر خنگی مگر نگفتم با من طرفی باز میگی خاله پول بده.
    نوشین لبهایش را غنچه کرد و چشمانش را خمار کرد.با حالت لوسی همانطور که سرش را چپ و راست میکرد گفت:میخوام حسابم را از خاله بگیرم به تو چه.
    سیروس با عصبانیت ادای او را در آورد و گفت:به تو چه...به تو چه یعنی چه؟حالا همه بلند شوید تا بگم چکار میخوام بکنم.
    نوشین سیگاریش را توی جاسیگاری خاموش کرد و مانند بقیه بلند شد.سیروس داخل ماشین شد و نفری پنجاه هزار تومان به آنها داد.مهرداد همانطور که میخندید گفت:ما که پنجاه هزار تومان را گرفتیم حالا شما از سهم ما چقدر گیرت آمد؟
    سیروس با عصبانیت داشبورت را باز کرد و گفت:تو را بخدا ببین یک پاپاسی برام مانده تا جوابت را بدم؟
    شهلا خندید و گفت:داداش سیروس حالا کجا قایم کردی؟
    سیروس باز هم با همان عصبانیت تصنعی گفت:بیا این هم جیبهایم...همه جا را بگرد.تازه من خواستم از هر کدامتان ده هزار تومان بگیرم.
    آنها که پول را گرفته بودند خندیدند و گفتند:سیروس چقدر زرنگ است!
    سیروس پشت فرمان نشست و دخترها روی صندلی عقب.میترا هم کنار سیروس نشست.مهرداد سوار موتور خودش شد و همه با هم حرکت کردند.سیروس دخترها را در میدان انقلاب پیاده کرد.وقتی میترا با سیروس تنها شد گفت:سیروس آقا من نمیدانم چه میکنی فقط میخوام یک کاری بکنی...من به قتل این مرتیکه راضی هستم.یادت باشد اون دشمن شماره یک من است.آن پسر شهرستانی هم باید دمش را روی کولش بگذارد و از تهران برود.باید بترسانیدش.
    سیروس گفت:ولی خاله دختر کلفته خیلی خوشگل است عین سنگ مرمر بدنش را تراشیدند.
    میترا با اکراه گفت:بره گمشه.مثل یک کوه یخ میماند.نه میخندد نه حرف میزند نه میخورد.نه دوستی اش معلومه و نه دشمنی اش یک ادم بی روح و بی احساسی است.نصف شب بیدار میشی میبینی او بیدار است مثل خر کار میکند مثل یابو هم به این پیری سواری میده.نمیدانم او را از کدام گوری پیدا کردند.هم فامیل خود پیریه است.
    سیروس خندید و گفت:تو چطور با همه زرنگی نتوانستی قاپ این دختر شهرستانی را بدزدی من در عجب هستم خاله.
    میترا آهی کشید و گفت:خیلی سعی کردم ولی نمیدانم...یک جوری است.انگار همه چیز را از دل من خبر داشت همیشه دستم جلو او رو بود.میترا آهی کشید و ادامه داد:اگر این سر راهی با من همدست میشد که مشکلی نداشتم.
    سیروس گفت:حالا این اقا مهندس نقدینه و یا عتیقه توی خانه دارد؟
    -تا دلت بخواد؟
    -در دسترس هست یا تو گاو صندوق قایم کرده؟
    -اینجوری نمیشود سیروس خان.من باید حضور داشته باشم.
    -مثل اینکه به من اطمینان نداری؟
    میترا خندید و گفت:این حرفها نیست.من چیزی را از تو مخفی نمیکنم.تو عین پسرم هستی.حالا میگم...توی گاو صندوق میگذارد ولی رمز ندارد.فقط قفل میشود و کلیدش هم توی کمد بالای کتابخانه است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    11
    صادق پيش پدربزرگ نشسته بود.پري هم مشغول تماشاي مجله ساختماني بود كه تازگي براي پدربزرگ از خارج فرستاده بودند.پدربزرگ هم سرگرم محاسبه نقشه ساختماني روي كاغذ بود.
    صادق پرسيد:«پدربزرگ خلاصه قرار شد كي به مسافرت بروي؟»
    محسني همان طور كه مشغول كارش بود گفت:«فكر مي كنم ماه آينده،شايد اوائل يا اواسط ماه.»
    صادق گفت:«خوش به حالت،يك گردشي مي كنيد؟»
    پدربزرگ با خونسردي گفت:«بابا كار دارم...يك هفته بيشتر نمي مانم و زود برمي گردم.»
    شقايق وارد شد و كنار پري نشست و با هم مشغول تماشاي مجله شدند.
    صادق گفت:«حالا چه عجله اي داريد،خوب يك ماه بمانيد.»
    پدربزرگ گفت:«يك وقت ديدي ماندم...ممكن است.»
    صادق خنديد و گفت:«به خدا من حتي پي دو يا سه ماه را به تنم ماليدم.»
    پدربزرگ خنديد و گفت:«بودن و نبودن من چه تاثيري به حالت دارد؟»
    «اين حرفها چيه؟وجود شما ما را دلگرم مي كند.»
    پدربزرگ سرش را از روي نقشه ها بلند و از روي چهارپايه كارش پايين آمد.صادق را بوسيد و گفت:«اي پدرسوخته،خوب ما را قانع مي كني.»
    صادق هم او را بوسيد و گفت:«به خدا اين حرفها نيست.»
    شقايق و پري به آن دو نگاه كردند.شقايق گفت:«باز چي شد...پدربزرگ اين قدر صادق را لوس نكن.فردا ما حريف او نمي شويم.»
    پدربزرگ گفت:«حرفهايي مي زند كه خوشم مي آد.»
    شقايق گفت:«صادق راهش را خوب بلد است.»
    پري به آن دو نگاه مي كرد و لبخند بر لب داشت.صادق از جا برخاست و گفت:«پري خانم،بيا بريم درسهايت را مرور كن.بيشتر از اين با شقايق حرف زدن وقت تلف كردن است.»
    شقايق خنديد و گفت:«آهاي،از خدايت باشد.»
    پدربزرگ نگاهشان كرد و خنديد.گفت:«حسودي مي كني شقايق جان.»
    پري دست شقايق را گرفت و به اتفاق به اتاق صادق رفتند،اما پري از آن دو جدا شد و به آشپزخانه رفت.شعبان روي صندلي رو به پنجره نشسته بود.وقتي پري را ديد از جا برخاست.پري بدون توجه به او به طرف سماور رفت.
    شعبان گفت:«پري خانم،چاي آماده است.مي خواستم بياورم،گفتم شايد بد باشد.»
    پري لبخندي بر لب راند و گفت:«خودم مي برم.»در حالي كه چاي مي ريخت گفت:«آقا شعبان،چه خبر؟»
    شعبان گفت:«مي خواهند كارهايي بكنند،ولي هنوز دودل هستند.براي آقا نقشه كشيدند.»
    پري فنجانها را روي سيني قرار داد و گفت:«تا يك ساعت ديگر بايد تو را جايي بفرستم.حواست جمعباشد،يك وقت با سروصدا گيج نشي.»
    شعبان گفت:«مطمئن باش.»
    پري چاي را به اتاق بچه ها برد.بعد فنجان چاي محسني را هم برد.دوباره به اتاق صادق برگشت.شقايق رفته بود.صادق گفت:«پري،ديگر مرا با خودت جايي نمي بري؟»
    پري خنديد و گفت:«خوشت آمده؟»
    «بله،خيلي هم جالب است.همه چي مي بينم،اما هيچ كس مرا نمي بيند.»
    «فعلا ميترا در تهيه نقشه اي براي پدربزرگ است.»
    «خلاصله تكليف مار مشخص شد؟»
    «بله،حرف شما درست بود.»
    صادق با تعجب و دهاتي باز گفت:«تو را به خدا...شعبان هم اين جوري است؟!»
    پري باخونسردي گفت:«بله،ولي قرار شد بدون اجازه من قدمي برندارد.»
    «ما را ببين كه دوروبرمان چه خبر است.نكند ما خيلي براي طايفه شما با ارزش هستيم.»
    پري نگاهش كرد و گفت:«همين طور است،خيلي هم باارزش هستيد.اين ارزش را خانم جان خدا بيامرز به وجود آورده و حالا حالاها برقرار است.»
    «تو را به خدا نكند يك وقتي اين رابطه قطع شود.من تازه دارم لذت مي برم.»
    پري نگاهش كرد.دستش را گرفت و گفت:«صادق چي داري مي گي؟تو داري اين رشته را قوي تر مي كني.»
    صادق نگاهش كرد و آهي كشيد.گفت:«پري خيلي از تو خوشم آمده.خيلي خانم هستي.»
    «تو هم پسر خوبي هستي.»
    «به خدا هيچ وقت به كسي عادت نكرده بودم،ولي نمي دانم تو كي هستي كه وقتي از پيشم مي ري دلتنگ مي شوم.»
    «ديگه چه دلتنگ بشي،چه نشي بايد تا پايان تحصيلمان اين دوران سخت را تحمل كني.»
    «پري مي شود يك راهي پيدا كني اين قضيه را راست و ريس كنيم.»
    پري از جايش بلند شد و گفت:«بگو لعنت خدا بر شيطان.»
    «لعنت خدا بر شيطان.»بعد گفت:«خوب،حالا چي شد؟شيطان هم رفت،ولي دلم هنوز تاپ تاپ مي زند.»
    پري از جايش بلند شد و گفت:«داري خطرناك مي شوي.اگر اين حرفها را بزني ديگه به اتاقت نمي آيم.»
    «مگه تو نمي خواي با من ازدواج كني؟»
    پري آهي كشيد و گفت:«آرزوي من است.»
    صادق گفت:«خوب بيا آرزوي تو را برآورده كنم.»
    پري خيلي جدي گفت:«صادق خواهش مي كنم...نه حالا و نه هيچ وقت ديگر اين حرفها را نزن.»
    صادق بادلخوري مشتش را گره كرد و به ديوار كوبيد.گفت:«مي دانستم تو مي خواي هميشه با نظر من مخالفت كني.»
    پري بالحني دلجويانه گفت:«اين مخالفت نيست،اين يك رسم است،يك سنت.بايد محفوظ بماند تا شرايطتش فراهم بيايد.آن وقت مطمئن باش كه تو بر من آقايي مي كني.»
    «تا سه سال ديگه كي مرده و كي زنده.من كه تحمل ندارم.»
    «بايد داشته باشي.»
    «بايدي وجود ندارد.»
    «يا بايد،يا...»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    « آهای دختر خانم، من یک مردم... بایدی وجود ندارد یادت باشد.»
    پری پشیمان شد و با بی حوصلگی گفت:« ببخشید من اشتباه کردم. به خدا قصد بدی نداشتم. می خواستنم بگم یک راه دیگر هست... من را عقد کن، بعد مال خودت می شوم... اینکه بهتر است.»
    صادق با التماس و ترس گفت:« پری تو می فهمی چه می گی... من چطور می توانم این کار را بدون اجازه پدر و مادرم و پدر و مادر تو و پدربزگت و یک ایل و تبار وچند صد نفری انجام بدم و تو را به میل خودم عقد کنم؟»
    پری سکوت کرد. سرش را پایین انداخت حرفی نزد. صادق هم به طرف پنجره رفت. کمی بعد رویش را به طرف پری کرد و گفت:« مرا ببخش، زیاده روی کردم... در یک لحظه بحرانی قرار گرفتم... باز هم مرا بخش.» پری هنوز ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. صادق گفت:« پری جان، من که عذر خواستم، حالا چرا حرف نمی زنی؟پری سرش را بالا آورد و گفت:« فقط تو در حالت بحرانی قرار نمی گیری، من هم این شرایط را پیدا می کنم، پس صلاح است که هر کاری را در وقتش انجام دهیم و آینده خودمان را با کارهای ناشایست خراب نکنیم. من اگر گفتم عقدم کن معنی آن این نیست که بدون صلاح دید خانواده هایمان این کار را بکنیم. معنی حرفم را نفهمیدی. تو باید این را در نظر بگیری که هر طور بشود مادرانمان می فهمند و هر دو ما بی ارزش می شویم، پس خودمان را محفوظ نگه داریم بهتر است. شما هم سعی کن بر زبانت مسلط باشی که مهار نفس است.»
    صادق چند بار سرش را تکان داد و حرفی نزد. پری به طرفش رفت و آرام گفت:« هر دوی ما آینده خوبی خواهیم داشت. چشم به هم بزنیم درسمان نصف شده. در نیمه دوم همه چی مال من و تو خواهد شد. این را به تو قول می دهم که ما بهترین زندگی را خواهیم داشت.»
    صادق لبخندی بر لب راند و گفت:« باشد سعی می کنم تو را نرنجانم.»
    « می دانستم تو پسر خوبی هستی.»
    صادق آرام مشتش را روی میز زد و گفت:« چون که پسر خوبی هستم، لابد برایم جایزه می خری. همین را می خواستی بگویی.»
    «جایزه هم برایت می خرم. یک ماشین کوکی دوست داری یا یک خروش قندی؟»
    صادق نگاهش کرد و گفت:« پستونک چطور است؟»
    « باشد، یک پستونک برایت می خرم که هر وقت گریه کنی بهت بدمكب
    « به شرطی که بغلم کنی و پستونک را به دهانم بگذاری.»
    « باشه، ولی قنداقت هم می کنم.»
    صدای چند ضربه آن دو را به خود آورد. صادق گفت:« بفرمایید.»
    شعبان پشت در بود. در را باز کرد. پری گفت:« آقا شعبان کاری داری؟»
    «بله خانم.»
    « بیا تو ببینم چه خبری آوردی؟»
    شعبان ساکت بود. پری گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ آقا صادق محرم است. بگو از میترا چه خبر داری؟»
    شعبان گفت:« دو نفر این طرف می آیند. یکی همان کسی است که چند روز دور و بر خانه می گشت. دیروز هم در رستورانی نشسته بود و نقشه می کشید.»
    « خیلی خوب، بیا برویم ببینیم چه می توانیم بکنیم.»
    صادق از جا برخاست و گفت:« پری خانم، من هم می آیم.»
    شعبان گفت:« من توی حیاط هستم.»
    پری به اتفاق صادق به طرف حیاط رفتند. شعبان گوشهایش را تیز کرد. باد خبر آورد آنها در کوچه هستند و با دوربین خانه را از داخل ماشین نگاه می کنند. شعبان مامور شد جلوی دوربین را سد کند.
    داخل ماشین سیروس و مهرداد نشسته بودند. مهرداد با دوربین خانه را زیر نظر داشت که ناگهان آن را از جلوی چشم برداشت و با تعجب گفت:« سیروس، ببین دوربینت خراب شده... همه جا سیاه و تاریک شده.»
    سیروس گفت:« این حرفها چیه، بهترین دوربین است... خراب شده یعنی چه؟ بده ببینم.»
    مهرداد دوربین را به او داد. همان طور که می خندید گفت:« بیا بابا تو هم با این دوربینت.»
    سیروس آن را برداشت و به چشمانش نزدیک کرد. گفت:« بابا، چرا چرت و پرت می گی... مثل ماه کار می کند.» و همان طور که آن را به مهرداد می داد گفت:« درست است.»
    مهرداد آن را به چشمهایش نزدیک کرد. باز هم خندید و گفت:« بیا مردیکه، ما را گرفتی... اینکه خرابه.»
    سیروس با دست به پشت گردنش زد و گفت:« خر خدا. من می بینم درسته، ولی تو با آن چشم کورت می بینی غلطه؟»
    مهرداد باز هم خندید. گفت:« بیا نگاه کن، خر خودتی مردیکه... برو دوربین درست و حسابی بخر.»
    سیروس دوباره نگاه کرد. دید همه جا را می بیند. گفت: بفرمایید... پول خرد توی جیب مردم را هم می توانم بشمارم، اما تو یک خانه به این بزرگی را نمی توانی ببینی... برو دماغت را عمل کن، شاید آن مانع دیدت می شود. مهرداد تو هم رفت که او چه می گوید. مگر می شود سیروس ببیند و او نبیند. با حیرت گفت:« این طرفی را با دوربین ببین... شاید حرفم درست باشد.»
    سیروس از ماشین پیاده شد و دوربین را به طرف خانه محسنی گرفت. با تعجب گفت:« یعنی چه؟ و دوربین را به طرف مخالف گرداند. همه جا را می دید. با تعجب گفت:« مهرداد، باید یک حکمتی باشد... بیا این طرفی را با دوربین نگاه کن.»
    او دوربین را برداشت و به طرفی که سیروس گفت نگاه کرد. همه چیز را می دید. سیروس گفت:« حالا این طرف را نگاه کن.»
    مهرداد همان کار را کرد. باز سیاهی بود. سیروس همان طور که پشت گردنش می زد خندید و گفت:« حالا دیدی خریت از تو بوده نه از دوربین.»
    مهردا چند بار این کا را تکرار کرد. برایش جالب بود. مهرداد گفت:« شاید یک چیزی بین راه ما قرار دارد. بهتره زاویه دیدمان را عوض کنیم، شاید بشود دید.»
    سیروس گفت بد حرفی نزدی. چند قدم جلوتر رفتند. باز هم همان بود. کمی دیگر جلو رفتند، اما مانع وجود داشت. معمای بی جوابی شده بود. به طرف ماشین رفتند و با حیرت و تعجب دور شدند.
    سیروس گفت:« خلاصه ما نتوانستیم بفهمیم ضعف خانه از کدام طرف طرف بود که دستبردی جانانه به آنجا بزنیم. این زنیکه پیری درست حرف نزد که به یک نون و آب برسیم.»
    سیروس، دوربین را ول کن. بیا امشب همین طوری از در یا از دیوار بالا بریم. این دوتا دخترهای عوضی را هم ول کن. من دارم بهت می گم... یادت باشد این زنیکه یک فتنه بی چشم رویی است که باز ما را به هم می اندازد و مثل قبل چیزی دستمان را نمی گیرد. شاید هم الان این دو تا عوضی را برده یک جوری علیه ما شاخ کند.»
    سیروس خندید و گفت:«تو چقدرساده ای، این دفعه از نیلوفر رو دست خورده که تنها مونده. فقط من براش ماندم. مگر نمی بینی صاحب ماشین شدمك»
    « ما چی سیروس خان؟»
    « کار را لفت می دیم و بعد هم یک جوری سرو ته قضیه را هم می آوریم. من می دانم توی این خانه باید چیزی باشد که او این همه اصرار دارد وارد آنجا شود. مسئله مهم این است که تو باید با من متحد بشی.»
    « باشد، هر چه از این جریان در آمد نصف به نصف... با این ماشین.»
    سیروس یک لحظه به خود آمد و گفت:« نکند این ماشین هم دزدی باشد؟» مهرداد خندید. همان طور که سبیلهایش تکان می خورد گفت:« مگه خودت نگفتی از توی پارکینگ خانه اش بیرون آوردی؟ب
    « اینکه دلیل نمی شود.»
    « کارت و بیمه ماشین رو بهت نداد؟»
    « نه، مگر این عجوزه دم به تله می ده.»
    « پس حالت را حسابی گرفته. حالا چند وقته دست توست؟»
    « یکی دو روزه... بیشتر نیست.»
    بینشان سکوت شد تا اینکه سیروس گفت:« شهلا دستش باز است. یک روزه می تواند سر از کار ماشین در بیاورد.»
    « برو با این کارت تلفن همراه شهلا را بگیر. جایی قرار بزار و بگو یک ساعته ته توی قضیه را در آورد.»
    مهرداد تلفن شهلا را گرفت و با او قرار گذاشت. سیروس سر قرار رفت. وقتی شهلا سوار ماشین شد سیروس گفت:« خوب دختر خوب، گفتم یک مقدار پول برایت بیاورم، البته چک است... شاید فردا وصول شود.»
    شهلا همان طور که آدامس می جوید گفت:« ببین آقا سیروس می دانستم دوستم داری.»
    « ناهار کجا بریم؟»
    « ما یک شکم کوچولو داریم که هر چه بهش بدم حرفی نمی زند... بسته به سخاوت تو دارد.»
    سیروس گوشه خیابان پارک کرد. همان طور که دختر را نگاه می کرد گفت:« شهلا جان خواهشی دارم. این میترا خانم گاهی اوقات شیشه خرده دارد. برای اینکه کار را محکم کنیم... راستش آقا مهرداد چیزی گفته که منو توی شک انداخته.»
    شهلا با علاقه گفت:« هر چی بگی از این فتنه بر می آد، حالا چی شده؟»
    « یک تلفن بکن و آمار دقیق بگیر این ماشین که دست ماست دزدی است یا مال همین شوهر گور به گور شده این عجوزه بوده.»
    «مگر مال خودش نیست؟»
    « ما که نمی دانیم... به من داد و من هم سوار شدم.
    « سوئیچ فابریک است یا دست ساز؟»
    سیروس نگاه کرد و گفت:« مثل اینکه فابریک است.»
    « حالا چطور شد که شک کردید؟»
    « بابا جان، موقعی که مهرداد و نوشین را سوار کنیم و به بیمارستان ببریم، اولین چیزی که از ما می خواهند مدارک ماشین است. اگر دزدی باشد همان جا چپق ما را می کشند.»
    « باشد، ببینم چه کار می کنم.»
    شهلا شماره دوستش را گرفت و با خوشرویی سلام کرد. گفت:« سرهنگ، می خوام عروسی کنم، ولی مشکل دارم.»
    مرد از آن طرف خط گفت:« شهلا جان، چطوری؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ نکنه برای سر عقد بابا کم آوردی؟»
    شهلا خندید و گفت:« به خدا دوستت دارم سرهنگ. خواهشی دارم... آقا داماد را درست نمی شناسم. یک وسیله دستم داده که سوارش شوم.»
    می گه مهندس است، البته قیافه اش آدم حسابی است. حالا می خوام ببینم این ماشین مال خودش است. یا مال یک بدبخت دیگر است که از کیسه حاتم طایی بخشیده. ما هم آبرومندیم و بدون اذن شما کاری نمی کنیم. این جوری هم تو موفق شدی یک ماشین دزدی را پیدا کنی و هم آینده درخشان من خراب نمی شه.»
    « مشخصات را بده.»
    شهلا مشخصات را داد. او هنوز گوشی دستش بود که مرد گفت بنویس و شهلا همه را یادداشت کرد. بعد گفت:« فردا با تو تماس می گیرم.»
    مرد گفت:« مهمانی داریم، منتظرت هستم.»
    شهلا مشخصات را به سیروس داد و گفت:« بفرمایید آقا سیروس، ماشین شوهر گور به گور شده میترا خانم در واقع سه سال قبل دزدیده شده.»
    مهرداد خندید و گفت:« آقا سیروس، ماشین از همین امروز اوراقیها را صدا می کند.»
    سیروس توی فکر بود. شهلا گفت:« من نمی دانم آقا سیروس این عجوزه را از کجا پیدا کرده.»
    مهرداد گفت:« این دوست نیلوفر خانم است.»
    شهلا با تعجب گفت:« کرام نیلوفر را می گی؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مهرداد گفت:« عایشه.»
    شهلا خندید و گفت:« بابا تو دیگه کی هستی. آقا سیروس... تو نیلوفر را داری که دیگه غصه نداری. من خوشم می آد... این خانم همه کارش راست و ریست است. نه آدم را لو می دهد، نه دردسر به وجود می آورد. پولش هم نقد است... بدون دردسر... من که او را خیلی دوست دارم.»
    سیروس کمی فکر کرد. با عصبانیت گفت:« یک پدر یاز این زنیکه در بیارم که توی تاریخ بنویسند. عجوزه بی همه چیز. ما را چرا می خواست درگیر کند. من دیدم خیلی دست و دلبازی می کند، نگو از مال دیگری حاتم طایی شده.»
    مهرداد گفت:« حالا می خواهی چه کنی؟»
    سیروس گفت:« اول یک جایی پیدا کن ماشین را قایم کنیم، تا بعد.»
    مهرداد گفت:« بهترین جا خونه خواهرت است.»
    سیروس گفت:« این مردیکه معتاد همه را اوراق می کند و می فروشد.»
    شهلا گفت:« چند وقت می خوای بماند؟»
    سیروس گفت:« حداکثر یکی دو هفته.»
    « بیا ببرمت خونه یک آدم حسابی.»
    سیروس گفت:« مطمئن است؟»
    شهلا گفت:« آقا سیروس، دستت درد نکند.»
    سیروس حرکت کرد. شهلا نشونی را داد. نزدیکیهای آن منزل، مهرداد و سیروس از ماشین پیاده شدند. شهلا با کلیدی که داشت در پارکینگ را باز کرد و ماشین را آنجا گذاشت. با دست اشاره کرد. سیروس جلو رفت. شهلا گفت:« شما بروید، من کمی اینجا می مانم، بعد با شما تماس می گیرم.»
    سیروس و مهرداد خانه را برانداز کردند. مهرداد گفت:« اینجا کجا است؟»
    شهلا گفت:« خونه دایی جونم است.»
    سیروس گفت:« قربون دایی جونت... حالا دایی جون زن یا مرده؟»
    شهلا خندید و گفت:« بنده خدا کمی می ماند توی دل مامانش مرد می شد، ولی شانس نیاورد و زودتر آمد. بقیه اش همانجا ماند تا یکی دیگه استفاده کنه... اینه که خاله جون شده.»
    سیروس گفت:آ پس به خانم دایی جونم سلام برسان.»
    سیروس و مهرداد برگشتند.سیروس گفت:« بیا یک تلفن بزنیم به این عجوزه که ماشین دزدی را پلیس برد... نشونی هم بدیم ببینیم زنیکه چه غلطی می کنه.»
    سیروس گوشی را برداشت و سکه ای داخل تلفن انداخت. خواهر میترا گوشی را برداشت.
    سیروس گفت:«الو.»
    دختر معلول گفت:« با کی کار دارید؟»
    سیروس گفت: خاله سلام.»
    « کوفت و سلام... با کی کار داری.»
    دختر خوب خاله جان، منم سیروس... بده خاله میترا صحبت کند.»
    دختر با خوشحالی گفت:« سیروس خان سلام، چه عجب به ما زنگ زدی؟»
    «خاله خانم، دختر خوب، بده خواهرت بعد با تو حرف می زنمك»
    « گوشی... گوشی.»
    میترا گوشی را برداشت. گفت:« سلام سیروس خان، چقدر منتظر بودم تلفن کنی... کجا هستید؟ از این دخترها هم خبری ندارم.»
    « خاله، خبر خوشی ندارم. ماشین را پلیس توقیف کرده، می گه مال دزدی است. ما را گرفتند... سند یا هر چیز دیگر دیگر داری بیار تا نشانتان بدیم و خلاص شویم.»
    میترا گفت:« بی خود کردند... ماشین صاحب دار و سند دار را متوقف کنند... حالا کجا هستید؟»
    ما الان از داخل کلانتری زنگ می زنیم. فقط خواهش می کنم سند را زودتر به من برسان یا مهرداد بیاد از شما بگیرد. خاله جان، قربون دستت یک جوری کمک کن.»
    میترا با عجله گفت:« شما نشونی بده، من خودم را سریع می رسانم...»
    بهتره مهرداد بیاید بهش بدم، ولی خدا می داند نمی دانم کجا گذاشتم... نیم ساعت دیگه به من زنگ بزن شاید خودم بیایم.» سیروس گفت:« خاله قربونت برم، نیم ساعت خیلی دیره. زود باش، ممکن است کار بیخ پیدا کند.»
    میترا گفت:« شما یک جوری بیاین بیرون... من می گردم هر طور شده سند را پیدا می کنم.»
    سیروس گوشی را روی تلفن گذاشت. خیلی خندید. مهرداد گفت:« چی گفت؟»
    سیروس گفت:« عجوزه سندش کجا بود.»
    مهرداد گفت:« بسیار خوب، تکلیف ما روشن شد.»
    سیروس همان طور که می خندید گفت:« عجب عجوبه ای است... چند وقت پیش پسرش آمد به من گفت می خواهم کیفی دست بگیرم و تو یک صحنه دزدی درست کن تا ماموران تو را بب... من هم جلوی ماشین پلیس این کار را کردم و خودم را توی خطر انداختم... فقط چند تا روزنامه همشهری داخلش بود... به خدا خیلی سختی کشیدم تا از دست مامورا در برم، اما دریغ از یک پاپاسی بعد که معترض شدم تهدیدم کرد که تو را لو میدم... پسره خیلی نامردتر از مادرش است.»
    مهرداد گفت:« حالا چی بود که می خواست صحنه سازی کند؟»
    سیروس گفت:« بعد از این و آن شنیدم که خانه ای در رشت فروخته بوده و باید پول آن را به صاحبش می داده. من هم شده بودم کیف قاپ تا ثابت بشه که مال را دزد برده.»
    مهرداد خندید و گفت:« ول کن سیروس... با این زنیکه کار نکن... چرا نیلوفر را ول کردی. بیا یک جوری ما را به او وصل کن.»
    نیلوفر نگو یک تیکه جواهر بگو... ولی او هم یک جوری است. می گن


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خیلی سرمایه دار است .حالا راست و دروغش را خدا می داند .میگن با جنها رابطع داره که جای گنج را نشانش می دهند.»


    «مثل اینکه زن تنهایی است ؟»


    «بله،شوهر هم ندارد»


    «شوهر می خواهد چیکار کند .انقدر پول دارد که هر کار دلش خواست می کند.»


    «چطور تا کنون این زن را سر به نیست نکرده اند؟»


    «من هم در عجب هستم .اگر از جلوی خونه اش رد بشی مثل اینکه سیم برق به بدن ادم وصل شده.همین جور مثل برق گرفته ها تکان می خوری .حالا چه برسد که نزدیک در خانه بشی.... مگر اینکه خودش تو را وارد خانه کند»


    مهرداد با تعجب پرسید:«توی خانه اش رفتی؟»


    سیروس گفت:«سه بار رفتم... مهرداد چی بگم.هوش از کله ام می پره.آن قدر داخل خونه اش عتیقه هست که اگر یکی رو بفروشیم خودش سرمایه هنگفتی میشه»


    «لابد نگهبان داره.»


    سیروس خندید و گفت:«همین باعث ابهام شده.یک پیرزن تمام خونه رو اداره می کنه که همیشه هم مریض است.تنها در این خونه عظیم که مثل کاخ می ماند می خورد و می خوابد.»


    مهرداد همان طور که می خندید با تعجب گفت:«تو چطور نتوانستی کاری بکنی؟»


    سیروس با تعجب گفت:«یک زن باهوشی است که حد ندارد.همه چیز را می فهمد .تا الان صدتا دزد بیشتر نزدیک خانه شده اند.اما وحشت زده فرار کردند.حالا راست و دروغش به خودشان مربوط است.می گن از این خونه جنها حفاظت می کنند»


    مهرداد خندید و گفت:«برو بابا جن کجا بود.اون هم توی چنین خانه مدرنی .جنها همیشه تو خرابه ها هستن نه تو خانه های آنچنانی.در ضمن اگر از جنها کمک می گیرد آدمهای زپرتویی مثل شهلا و دیگران را برای چه اجیر می کند؟نه بابا اینها همهاش حرف مفت است.»


    سیروس اهی کشید و گفت:«فعلا که پول خوبی می دهد.»


    «بیا سیروس خان بی این عجوزه زنگ بزنیم ببینیم چه دروغهایی سر هم می کند.»


    سیروس شماره را گرفت.دختره گوشی را برداشت.سیروس گفت:«خاله من سیروس هستم.گوشی را بده به خاله میترا»


    میترا گوشی را برداشت و با ناراحتی گفت:«سیروس جان همه جا را گشتم.فکر می کنم تو خونه این پیره سگتو کمدم مانده.من هم که نمی توانم آنجا برم.»


    «خاله جان حالا من باید چه کنم.پس شما بیایید ضمانت بدید تا مارا آزاد کنند.»


    میترا با ترس گفت:«ضمانت چی بکنم.آنها سند می خوان که تو هم نداری من هم ندارم.گفتم که توی کمد منزل پیری مانده.»


    «تلفن منزل آنها را بده زنگ بزنم یکی بردارد بیاورد.»


    میترا خندید و گفت:«اونها منو بیروم کردند.طلا و جواهرات و پول نقدم را دزدیدند.حالا اگر بدانند سند ماشین توی کمدم است ببین این گشنه گدا ها چه می کنند... واویلا»


    «پس خاله جان ما چه کنیم.؟»


    میترا پس از کمی سکوت گفت:«اول اینکه باید مثل ادم رانندگی می کردید که گیر نیفتید.در ضمن خودت زرنگی یکی را پیدا کن شما را ازاد کند.راستی این دختره دهان گشاده که با همه دوست است برای او یک اشاره است چرا به او زنگ نمی زنی؟»


    «خاله جان پیدایش نمی کنم»


    «تو نیم ساعت دیگر به من زنگ بزن شاید دختره را پیدا کنم.»


    «گوشی.گوشی»


    سیروس وانمود کرد در کلانتری است.«جناب سروان اجازه بدید دارند سند می اورند...چشم الان قطع می کنم.ولی مگر شما سند نمی خوایید...چشم...اجاز بده نشونی بدم بیارن کلانتری.... نزن جناب سروان به خدا ماشین صاحب دارد...به خدا اشتباه شده و ماشین دزدی نیست...شما بفرمایید خودتان بپرسید...الو خاله جان؟»


    «آخه چی شده سیروس خان؟ کی تو را میزند؟»


    «خاله جان نمی گذارند با تو صحبت کنم.... چشم جناب سروان چشم ... قطع نکنید دارم صحبت می کنم.»و گوشی را سر جایش گذاشت.هر دو خندیدند سیروس گفت:«عجوزه مانده بود چه شده.الان هم فکر می کند ما توی کلانتری زندانی شدیم.»


    «خوب حالش را گرفتی این جوری دیگر اسم ماشین را هم نمی آورد»


    «بیا برویم»


    «کجا؟»


    «بریم موتورها را بیریم»


    «ماشین همین جا باشد؟»


    «جایش امنه»


    «به شهلا زنگ بزن که تو جریان باشد که امروز ما را ندیده»


    «شهلا کارش را بلده احتیاجی نیست»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    فصل 12


    شعبان با هوشیاری شب و روز اوضاع میترا و افرادش را زیر نظر داشت.نیلوفر نسبت به میترا بی تفلوت شده بود،حتی شاید او را فراموش کرده بود.میترا چندین بار با التماس می خواست تجدید دوستی کند،اما نیلوفر موافقت نکرد،البته به خاطر پری بود و مشکلاتی که ممکن بود از طرف طایفه به وجود بیاید.به همین دلیل او را با تهدید از خود دور کرده بود.


    نیلوفر اگر چه حساسیت زیادی در امور مهندس محسنی داشت ، اما به علت وجود پری دست نگه داشته بود و منتظر فرصت مناسبی بود.او نسبت به پول یا هر جنس عتیقه بسیار حساس بود و به جمع آوری آن علاقه به خرج می داد. او به هر قیمتی حاضر بود جنسی را به چنگ آورد و برای اینکه عتیقه اش ر به فروش برساند و پول خوبی به دست اورد دست به یک سری اقدامات می زد.او توانسته بود سه نفر را با خود شریک کند.برای آنان شرایط بسیار سختی قائل شده بود.ان سه نفر از سرمایه داران بزرگ بودند که موقعیتی عالی داشتند.هر چه داشتند در آن مکتن جمع اوری کرده بودند و ان خانه را انبار عتیقه خود کرده بودند.در واقع آنجا گنجی افسانه ای جمع شده بود.هر چیزی هم که می خواستند به دست بیاورند باید در جلسه ای مطرح می شد و تمام شرایط بررسی میگردید.


    نیلوفر یا عایشه خانم ریاست این گروه را به عهده داشت.برای اینکه خانه در امنیت کامل باشد و مورد دستبرد قرار نگیرد تمام اقدامات اساسی را از لحاظ امنیتی انجام داده بود.ماموران باهوش زبده و قوی هیکلی را از نژاد عرب را ازبین سه طایفه ابوحمزه اجیر کرده بود و برایشان وظایفی معین نموده بود.این خانه از داخل و خارج تحت محافظت نامریی قرار داشت.پیرزنی که مادر نیلوفر بود و دخترس را با جان و دل دوست داشت با او زندگی می کرد.این زن حدود چهارصد سال سن داشت نیلوفر هم کمتر از دویست سال عمر کرده بود ولی در ظاهر زنی چهل و پنچ ساله نشان می داد.


    سه نفر شریک نیلوفر در خیابان منوچهری و فردوسی مغازه داشتند.و در کار عتیقه فروشی بودند.در ظاهر لباس یهودیها را می پوشیدند و حرکات و لهجه انها را تقلید می کردند.در سه نقطه مختلف تهران سکونت داشتند .یکی از آنها به فاصله دو یا سه خیبان با منزل مهندس محسنی ساکن بود.او با زن و دو فرزندش که یکی دختر و دیگری پسر بود زندگی می کردند.نام او ذبیح الله طبی بود.مردی با قدی متوسط و کمی چاق و شکمی برجسته و صورتی متمایل به بیضی و بینی گوشت الود.در ظاهر آدم خوش مشربی بود.ریش و سبیل صورتش را می تراشید و به نظافت اهمیت می داد.به خاطر همین خوش مشربی با خیلی از همسایه ها دوستی داشت.سعی می کرد بیشتر از وسایل نقلیه عمومی استفاده کند تا از وسایل شخصی.خودش و زنش همه خرید های خانه را انجام می دادند.همسرش زنی بود با صورت استخوانی و موهای فرفری و چشمانی که کمی در گودی صورتش کوچک نشان می داد .لبهای نازک و بینی معمولی داشت .او همیشه بدون آرایش بود و لبخند قشنگی بر لب داشت. زن بسیلار مهربان و خانواده دوستی بود .بچه هایش را بسیار دوست اشت.پسرش تازگی دندانپزشک شده بود .پسر همانند مادر لاغر و صورت استخوانی داشت ولی از بینی وارث پدر شده بود،دخترش هم در رشته کامپیوتر مدرک گرفته بود.زندگی خوب و آرامی اشتند.


    شریک دوم نیلوفر ناصر براتی نام اشت که در خیابان ایرانشهر نزدیک اداره کشتیرانی در آپارتمانی زندگی می کرد.مردی ارام و جا افتاده و مودب بود می شود به طریقی گفت مومن به دین اسلام بود ونماز هم میخواند قد بلند و چهارشانه بود همیشه لبخند به لب داشت پرچم امام حسین را در جلوی دسته های عزاداری به دست می گرفت . در سینه زنی ها شرکت می کرد.شبها همیشه در مسجد جلیلی نمازش را می خواند .با اینکه در خیابان منوچهری کار می کرد و لهجه یهودیان را داشت ،ولی مردم او را مسلمانی دو آتیشه می دانستند.و بعضی کار او را ظاهر سازی می دانستند.


    سومین نفر اقای مهرزاد نصیری،چهل ساله با قدی کوتاه،چاق ،با دهانی گشاد و بینی بزرگ و چشمانی کوچک و دندانهای سیاه و شکسته بود.بیشتر از دهان نفس می کشید تا از بینی .او مردی بود بد طینت،خودغفروش بد بو و بد لباس.آدم خطرناکی بود .برای اینکه به خواسته های خود برسد ممکن بود دست به قتل هم بزند.البته شایعات زیادی در این باره بود اما نیلوفر آ را تکذیب می کرد خانه اش در خیابان پاسداران،گلستان پنچم بود.خانه ای کثیف و حیاط متروکه و مانند خودش بد بو و کثیف.داخل خانه هم شلوغ و در هم .اگر لباسی را می خواست بپوشد باید سعی نمی کرد از زیر یکی از وسایلش ان را پیدا کند.


    همسایه ها خیلی از او دلخور بودند ولی در کار او تاثیر نداشت.چند بار هم از او شکایت کردند.اما او ترتیب اثری نداد چون خیلی از کارش راضی بود و مشکلی نداشت .با بوی بد بدنش حال می کرد .بارها گفته بود مردم پول مرا می خواهند و بوی بد مرا هم چون پولدار هستم تحمل می کنند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/