خیلی سرمایه دار است .حالا راست و دروغش را خدا می داند .میگن با جنها رابطع داره که جای گنج را نشانش می دهند.»
«مثل اینکه زن تنهایی است ؟»
«بله،شوهر هم ندارد»
«شوهر می خواهد چیکار کند .انقدر پول دارد که هر کار دلش خواست می کند.»
«چطور تا کنون این زن را سر به نیست نکرده اند؟»
«من هم در عجب هستم .اگر از جلوی خونه اش رد بشی مثل اینکه سیم برق به بدن ادم وصل شده.همین جور مثل برق گرفته ها تکان می خوری .حالا چه برسد که نزدیک در خانه بشی.... مگر اینکه خودش تو را وارد خانه کند»
مهرداد با تعجب پرسید:«توی خانه اش رفتی؟»
سیروس گفت:«سه بار رفتم... مهرداد چی بگم.هوش از کله ام می پره.آن قدر داخل خونه اش عتیقه هست که اگر یکی رو بفروشیم خودش سرمایه هنگفتی میشه»
«لابد نگهبان داره.»
سیروس خندید و گفت:«همین باعث ابهام شده.یک پیرزن تمام خونه رو اداره می کنه که همیشه هم مریض است.تنها در این خونه عظیم که مثل کاخ می ماند می خورد و می خوابد.»
مهرداد همان طور که می خندید با تعجب گفت:«تو چطور نتوانستی کاری بکنی؟»
سیروس با تعجب گفت:«یک زن باهوشی است که حد ندارد.همه چیز را می فهمد .تا الان صدتا دزد بیشتر نزدیک خانه شده اند.اما وحشت زده فرار کردند.حالا راست و دروغش به خودشان مربوط است.می گن از این خونه جنها حفاظت می کنند»
مهرداد خندید و گفت:«برو بابا جن کجا بود.اون هم توی چنین خانه مدرنی .جنها همیشه تو خرابه ها هستن نه تو خانه های آنچنانی.در ضمن اگر از جنها کمک می گیرد آدمهای زپرتویی مثل شهلا و دیگران را برای چه اجیر می کند؟نه بابا اینها همهاش حرف مفت است.»
سیروس اهی کشید و گفت:«فعلا که پول خوبی می دهد.»
«بیا سیروس خان بی این عجوزه زنگ بزنیم ببینیم چه دروغهایی سر هم می کند.»
سیروس شماره را گرفت.دختره گوشی را برداشت.سیروس گفت:«خاله من سیروس هستم.گوشی را بده به خاله میترا»
میترا گوشی را برداشت و با ناراحتی گفت:«سیروس جان همه جا را گشتم.فکر می کنم تو خونه این پیره سگتو کمدم مانده.من هم که نمی توانم آنجا برم.»
«خاله جان حالا من باید چه کنم.پس شما بیایید ضمانت بدید تا مارا آزاد کنند.»
میترا با ترس گفت:«ضمانت چی بکنم.آنها سند می خوان که تو هم نداری من هم ندارم.گفتم که توی کمد منزل پیری مانده.»
«تلفن منزل آنها را بده زنگ بزنم یکی بردارد بیاورد.»
میترا خندید و گفت:«اونها منو بیروم کردند.طلا و جواهرات و پول نقدم را دزدیدند.حالا اگر بدانند سند ماشین توی کمدم است ببین این گشنه گدا ها چه می کنند... واویلا»
«پس خاله جان ما چه کنیم.؟»
میترا پس از کمی سکوت گفت:«اول اینکه باید مثل ادم رانندگی می کردید که گیر نیفتید.در ضمن خودت زرنگی یکی را پیدا کن شما را ازاد کند.راستی این دختره دهان گشاده که با همه دوست است برای او یک اشاره است چرا به او زنگ نمی زنی؟»
«خاله جان پیدایش نمی کنم»
«تو نیم ساعت دیگر به من زنگ بزن شاید دختره را پیدا کنم.»
«گوشی.گوشی»
سیروس وانمود کرد در کلانتری است.«جناب سروان اجازه بدید دارند سند می اورند...چشم الان قطع می کنم.ولی مگر شما سند نمی خوایید...چشم...اجاز بده نشونی بدم بیارن کلانتری.... نزن جناب سروان به خدا ماشین صاحب دارد...به خدا اشتباه شده و ماشین دزدی نیست...شما بفرمایید خودتان بپرسید...الو خاله جان؟»
«آخه چی شده سیروس خان؟ کی تو را میزند؟»
«خاله جان نمی گذارند با تو صحبت کنم.... چشم جناب سروان چشم ... قطع نکنید دارم صحبت می کنم.»و گوشی را سر جایش گذاشت.هر دو خندیدند سیروس گفت:«عجوزه مانده بود چه شده.الان هم فکر می کند ما توی کلانتری زندانی شدیم.»
«خوب حالش را گرفتی این جوری دیگر اسم ماشین را هم نمی آورد»
«بیا برویم»
«کجا؟»
«بریم موتورها را بیریم»
«ماشین همین جا باشد؟»
«جایش امنه»
«به شهلا زنگ بزن که تو جریان باشد که امروز ما را ندیده»
«شهلا کارش را بلده احتیاجی نیست»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)