نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دختر چادرش را جا به جا کرد و همان طور که سرش پایین بود گفت: «آقای قاضی، حدود چند ماهی است که این خانم به عقد پدربزرگ در آمدند و در این خانه رفت و آمد می کند. همان روزهای اول آقا به دادگاه مراجعه کرد تا حکم طلاق را بگیرد. مرا ببخشید آقای قاضی، آقا از این زن متنفر است پس چطور می تواند با او هم کلام شود تا بداند از شوهر قبلی اش چه پولی به او رسیده یا اینکه تصمیم به خریدن طلا دارد... این به عقل جور در نمی آید، چون او صد بار تقاضای ملاقات از آقا می کرد تا با او هم صحبت شود، اما آقا او را توی اتاقش راه نمی داد، مثل دیروز... هر چه گفت آقا اجازه نداد وارد اتاقشان شود و این زن با وقاحت تمام گفت تو آقا را طور دیگری دوست داری. من از حرفش که بوی کفر می داد ترسیدم و به پدربزرگ شکایت کردم. آقا صادق هم تشریف داشتند. دوباره در آشپزخانه تهدیدم کرد و شروع به فحاشی نمود. آقا صادق صدایش را شنید و آمد که مرا از دستش نجات دهد. دست او را گرفت و گفت خانم به پدربزرگ رحم کن. بهتر است بروید تا دادگاه حکم طلاق را صادر کند...
    من نفهمیدم این زن چطور خودش را به مبل می زد. خدایی فکر کردم غشی است. نمی دانم چقدر طول کشید، شاید نیم ساعت شد که دو مأمور آمدند و ما را بردند... همین.»
    قاضی رویش را به طرف زن کرد و او را زیر نظر گرفت. زن لبخندی بر لب داشت که نشانه حالت روانی او بود. کمی به وکیل مدافع نگاه کرد، سپس به محسنی خیره شد.
    «خانم میترا شریفی، شما مدعی هستید این خانواده با نقشه قبلی این کار را کردند.»
    زن گفت: «همین طور است.»
    قاضی گفت: «ولی این دو نفر مدعی هستند که این آقا علاقه ای به شما ندارد، پس چطور می توانند از موجودی نقدی شما با خبر باشند با اینکه بدانند در کیف شما چه هست؟»
    میترا به تته پته افتاد. گفت: «البته این طور که این ها می گویند نیست. چون من در اتاق خدمتکار زندگی می کنم ممکن است این دختر کیف مرا باز کرده و همه چیز را دیده و به بقیه هم خبر داده.»
    قاضی گفت: « حرف شما مورد قبول نیست، چون اگر این دختر خانم کیف را باز کرده بود در غیاب شما این طلاها را دیده بود. سؤال این است که چطور همان موقع که کسی او را نمی دید آنها را برنداشته تا به قول شما کشمکشی هم نشود و آثار جرمی هم به وجود نیاید؟! اگر دلیل یا شاهدی دارید بفرمایید.»
    قاضی به زن خیره شد. لبخند بر لب داشت و او را نگاه می کرد.
    زن با کمی مکث گفت: «شاید این ترفندشان بوده، ولی من فاکتور دارم که نشان می دهد دیروز چقدر طلا خریدم.»
    قاضی گفت: «فاکتورها را بدهید. ما تحقیق می کنیم. البته شما را توقیف می کنم و این ها را آزاد تا مشخص شود تهمت شما به این خانواده چه عواقبی دارد.»
    زن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت: «آقای قاضی این چه حکمی است که صادر کردید؟ پزشک قانونی هم تأیید کرده مرا زده اند.»
    قاضی با همان لبخند و با خونسردی گفت: «آن را خواندم. پزشک ننوشته شما را کتک زدند، بلکه نوشته در اثر برخورد با جسمی بدنتان کبود شده. اگر شما را کتک بزنند پزشک می نوشت در اثر ضرب و جرح. شما برای اینکه دادگاه را فریب دهید خود زنی کردید. حالا بهتر است فاکتورها را تحویل دهید تا از آن طلا فروش که به شما فاکتور داده استعلام شود. شاید حرف شما درست باشد.»
    زن خود را در بد مخمصه ای دید. انتظار دیگری داشت، اما قاضی پرونده با درایت کامل و بدون اینکه از محسنی سؤالی کرده باشد تصمیم درستی گرفت. زن از دادن فاکتور امتناع کرد.
    قاضی گفت: «ایرادی ندارد، وقتی شما را دستبند زدند آن وقت همه چیز روشن می شود.»
    بی درنگ دستور توقیف او را صادر کردند و زن را بردند. قاضی مأمور را خواست و گفت: «ممکن است در کیف او چند فاکتور باشد، آنها را برای من بیاورید.»
    قاضی رویش را به طرف وکیل کرد و گفت: «جناب وکیل مدافع، اگر خواستید پرونده طلاق این زن را به دلیل ایجاد ناامنی در محیط خانه و سلب آسایش و مزاحمت های مکرر به اینجا ارجاع دهید تا سریع تر اقدام شود.»
    وکیل مدافع گفت: «چشم قربان، اقدام می کنم.»
    قاضی همان طور که در حال نوشتن بود گفت: «من دیگر کاری ندارم، مأمور هم می تواند برود. این آقایان و این خانم آزادند.»
    محسنی نفسی راحت کشید و به اتفاق وکیل از دادگاه خارج شد. غیر از وکیل بقیه آزادانه به سوی خانه حرکت کردند. در حالی که زن را بازداشت کردند هر چه جیغ و داد کشید اثری نداشت.
    روز پر هیجانی بود. محسنی در بین راه گفت: « امروز روز بزرگی برای من است. گر چه دیشب را نخوابیدم، ولی امروز خیلی خوشحال هستم.»
    صادق به فکر فرو رفته بود. مسئله ای سؤال بر انگیز بود. او نمی دانست پری نام فامیلی آنها را دارد.
    وقتی به منزل رسیدند از پدربزرگش درباره پری و این که چطور وارد زندگی پدربزرگ شده سؤال کرد. محسنی سعی کرد خلاصه و مختصر جواب بدهد.
    «از وقتی که او دختر کوچولو و بی کسی بود نام خودمان را روی او گذاشتیم و او مثل فرزندمان با ما در این خانه زندگی می کند، ولی خودش از همه رو می گیرد. می گوید نا محرم هستیم. هزار تا از این حرف ها بلد است. من هم توجهی به این مسئله ندارم. هر طور دوست دارد رفتار کند.»
    صادق گفت: «من هر دفعه که پری را می بینم بدون هیچ تغییری همان است که بود. همین قد، نه بزرگ تر و نه چاق تر یا لاغر تر.»
    محسنی گفت: «بله همین طور است، ولی خیلی ها این طوری هستند.»
    محسنی گفت: «صادق جان، این زنیکه که نیست احساس می کنم خانه برایم بهشت شده. بلند شو برویم آشپزخانه تا ببینیم پری خانم برای ناهار چه فکری کرده است.»
    صادق گفت: «پدربزرگ، اگر اجازه بدهید من حمام بروم و لباس هایم را عوض کنم، چون دیشب توی بازداشتگاه خوابیدم و بدنم بوی بدی گرفته. نه آب شرب درستی داشتند نه نظافت. اتاق پر از شپش و کک بود. خدا کند بیماری دیگری نگرفته باشم.»
    پدربزرگ با عجله و وسواس گفت: «بسیار کار خوبی می کنی، برو حمام. من اینجا منتظر هستم تا برگردی.»
    صادق پس از استحمام و تعویض لباس نزد پدر بزرگ آمد. به اتفاق جهت صرف غذا به طرف آشپزخانه رفتند. پری از صدای پای آنان روسری خود را مرتب کرد.
    محسنی با خوشحالی گفت: «پری خانم، حالا این آشپزخانه از وجود این زنیکه پاک شده، خبر مرگش دیگر پیدایش نمی شود. ما از امروز در آشپزخانه غذا می خوریم.»
    صادق هنوز پری را نگاه می کرد. در فکر بود این پری کیست که مادربزرگ این همه برایش ارزش قائل بود و دوستش داشت، جوری که نام او را تغییر دادند و به نام خودشان کردند. از طرفی پدربزرگش هم مثل فرزندی عزیز و دوست داشتنی با او حرف می زد و هیچ وقت نمی گفت پری یا دختر، بلکه فقط پری خانم یا دختر من صدایش می کرد. پری از زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت، ولی طوری وانمود می کرد که به کنجکاوی او توجه ندارد.
    پری، خیلی زود خوراک مرغ و پلو را آماده کرد و روی میز چید که باعث تعجب صادق شد. پدربزرگش بدون توجه به کنجکاوی صادق


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/