میترا در شکایتش نوشته بود: چون پیرزنی نا توان هستم و قادر به دفاع از خود نیستم برای ربودن طلا و جواهراتم جوان قوی هیکلی به نام صادق محسنی با همدستی خدمتکار خانه و به اتفاق پدربزرگش که شوهرم می باشد مرا در حد مرگ کتک زدند تا دارایی و سرمایه ام را از چنگم خارج کنند. لذا پس از اینکه اموالم را به غارت بردند من توانستم در لحظه ای مناسب خود و خواهر بیچاره ام را از دسیسه ای از قبل طراحی شده نجات بدهم و فرار کنم. حالا از محضر محترم دادگاه از هر سه نفرشان شاکی هستم.
پدربزرگ با پری با ضمانت آزاد شدند تا روز بعد در دادگاه حضور یابند. آن شب شاید بدترین شب زندگی محسنی و پری بود. او برای نوه اش هم تقلا کرد تا آزاد شود، اما موفق نشد. دلش نمی خواست او شب را در بازداشتگاه به سر برد. محسنی هنوز عصبانی بود. وقتی به خانه برگشتند احتمال دادند که میترا در خانه باشد. لذا به آشپزخانه رفت تا زن را پیدا کند، اما او حضور نداشت. همان موقع دست به کار شد و به چند وکیل و تعدادی از دوستانش تلفن کرد و از آنان تقاضای کمک کرد. همگی گفتند نباید کتک کاری می کردند، ولی اینکه او اتهام دزدی به آنان زده چیزی است که باید به اثبات برسد. حالا او چطور توانسته چنین شکایتی را مطرح کند باید صبر می کردند. یکی از وکلا که از دوستانش بود با او قرار گذاشت تا در دادگاه وکالتش را به عهده بگیرد. قول داد یک ساعت زودتر آنجا حضور داشته باشد تا هر چه در مورد کشمکش این زن و تحریکات او می داند برایش تعریف کند.
محسنی و پری هر دو شب را نتوانستند بخوابند و در فکر صادق بودند که در بازداشتگاه زندانی بود.
محسنی زندگی آرام و بی دغدغه ای داشت. در طول زمان خدمتش همیشه از یک فرمول استفاده می کرد و طبق یک سری مقررات انجام وظیفه می کرد. او کارمند نمونه ای بود که گروهی از مهندسان زیر نظر او بودند. بسیار دوستانه و ساده با آنان رفتار می کرد و همیشه سعی می کرد با مردم مدارا کند. به همین خاطر او کارمندی نمونه بود و هیچ وقت شاکی نداشت. با اینکه کارهای زیادی از زیر دستش می گذشت و می توانست با کمی گذشت و یا کمی رشوه کار را تمام کند، ولی هیچ وقت رشوه نگرفت. کار مردم را راه می انداخت و با احتیاط و آبرومندانه زندگی می کرد. زمانی که همسر خدا بیامرزش زنده بود جوری خرج خانه را تنظیم می کرد که آخر ماه، اگر ده روز هم حقوق را دیر می دادند باز هم لنگ پول نبودند و همیشه هم پس انداز داشتند.
همسرش فرزندان خوبی تربیت کرده بود. آنان در تحصیلات هم موفق بودند. خوشبختانه عروس های خوبی هم برای پسرهایش انتخاب کرده بود. حالا با ورود این زن دسیسه باز آرامش زندگی او به هم خورده و شیرازه امور از دستش خارج شده بود. در این مدت کارهایش عقب افتاده بود و چندین نقشه همین طوری روی میزش مانده بود. باید هرچه زودتر این پروژه ها را تمام می کرد و تحویل می داد، اما افکارش متشنج بود و مرتب از دست این زن از این دادگاه به آن دادگاه می رفت. او در تمام عمرش حتی یک بار پایش به چنین جاهایی باز نشده بود و همیشه دیگران را نصیحت می کرد که آدم باید آهسته راه برود و جلوی پایش را ببیند تا لیز نخورد و توی چاه نیفتد. حالا خودش چهار دست و پا درون چاهی افتاده بود و داشت غرق می شد. آن شب نمی دانست اگر پسرهایش بفهمند به او چه خواهند گفت و او چه جوابی باید بدهد.
فکر کرد پیش از آن چقدر زندگی لذت بخشی داشت. شب در ساعت معینی می خوابید و صبح در ساعت مشخصی از خواب بیدار می شد و نمازش را می خواند و در ساعت همیشگی از خانه خارج می شد و سر کارش می رفت. بعد از ظهر هم به همین روال سر ساعت برمی گشت و با همسر خدا بیامرزش کمی حرف تلخ و شیرین می زد و بعد در اتاق کارش مشغول می شد. اگر مهمان داشتند کارش را تعطیل می کرد و با مهمانان خوش و بش می کرد و اگر مأموریت می رفت کلی سوغاتی برای همه می آورد.
حالا خوابش در اثر فکر و خیال آشفته شده بود. همه اش نقشه می کشید چطوری از دست این زن خلاص شود. وکیل گرفته بود و تمام پس اندازش را به این مخلوقات قوه قضایی می داد تا حاکم شود، اما متأسفانه برای جامعه مهم نبود که این پیرمرد هم حق حیات دارد و باید در آرامش زندگی کند.
روز بعد به دادگاه رفتند. صادق را دست بسته به دادگاه آوردند. جوان بینوا خیلی آشفته بود و شب را نخوابیده بود. پدربزرگ جلو رفت و او را در آغوش گرفت. پری هم به اجبار آنجا حضور داشت. محسنی همه آنچه را اتفاق افتاده بود برای وکیل تعریف کرد. وکیل محسنی آنچه را باید بداند متوجه شد. میترا با لبخند فاتحانه ای قدم به راهرو دادگستری گذاشت. دست خود را با باند بسته بود و دو جای صورتش هم چسب زخم زده بود. با پالتو پوست و روسری ابریشم و کفش پاشنه بلند و جواهراتی که به خودش آویزان کرده بود با وقاهت در جمع آنان حضور یافت. عطر او فضا را خوشبو کرده بود.
جلو آمد و گفت: «به به، جمع اقوام شوهر من جمع هستند، فقط من کم بودم که آمدم، ولی می بینم مرد غریبه ای هم آمده. بیچاره کارمند بازنشسته دولت، نمی تواند حرف بزند وکیل گرفته!»
کسی به او توجه نکرد. مأموری آنان را صدا کرد و به داخل اتاق قاضی هدایت کرد. همه در جای خودشان نشستند. چون صادق از کلانتری آمده بود مأمور هم در آنجا حضور پیدا کرد.
قاضی پرونده گزارش ها را خواند و بعد سرش را بالا آورد و گفت: «خانم میترا شریفی، بفرمایید چه شده... فقط خلاصه تعریف کنید.»
زن چنان که از درد می گرئید گفت: «جناب قاضی، مدتی است که احساس نا امنی در خانه خودم می کنم. چند بار هم به شوهرم آگاهی دادم که این پسر با جوانان بدی رفت و آمد می کند. شاید هم معتاد است یا دستش کجه... تا اینکه دیروز پول های شوهر قبلی ام را از بانک گرفتم و مقداری طلا خریدم... اشتباه کردم به آنجا بردم. اینها با همدستی هم و با زور و اجبار و با نقشه قبلی مرا کتک زدند و کیفم را از دستم در آوردند.
هر چه پول نقد و طلا داشتم از من دزدیدند. با فریاد از شوهرم کمک خواستم. او هم با لگد دو ضربه به پهلویم زد... حالا به ناچار متوسل به قانون شدم. اول تمام پول ها و طلا هایم را می خواهم، دوم این که این جوان خطرناک معتاد حق آمدن به خانه ام را ندارد. سوم اینکه من خدمتکار نمی خواهم... مهم تر اینکه شوهرم برای چه این نقشه خطرناک را کشیده تا این طور مالم را از دستم در بیاورد... من سادگی کردم به او گفتم چه مقدار نقدینه از شوهر قبلی ام مانده و چه تصمیمی دارم.»
قاضی آهی کشید و رویش را به طرف صادق کرد و گفت: «آقای صادق محسنی، چه شده و برای چه این زن را کتک زدید و اموالش را به سرقت بردید. شما در این خانه چه کاره هستید؟»
صادق از جایش بلند شد. قاضی به صورت معصوم او را نگاه کرد و کمی متأثر شد. گفت: «همان طور که نشسته اید حرف بزنید.»
صادق خیلی خسته و خواب آلود و پریشان بود سعی کرد بر خودش مسلط باشد. آرام گفت: «جناب قاضی، هر چه این زن گفت دروغ محض است. این خانه متعلق به پدربزرگم مهندس محسنی است که سال های سال شرافتمندانه زندگی کرده. من دانشجو سال اول پزشکی هستم. امروز هم کلاس دارم که متأسفانه در محضر شما هستم. دیروز ایشان با حرف های تحریک آمیز به این خانم که از بچگی در خانه پدربزرگم زندگی می کند _ نه به عنوان خدمتکار بلکه به عنوان دختر خانواده _ مرتب به او نیش زد و ناسزا گفت. از طرفی الان چندی است که پدربزرگم تقاضای طلاق داده و دادگاه آمدن این زن به خانه پدربزرگ را ممنوع کرده، ولی او با وقاهت و با دوز و کلک وارد می شود و نیشتر به قلب این دختر و پدربزرگم می زند. خدارا شاهد می گیرم که نه دست به کیف او زدیم و نه این که قصد کتک زدنش را داشتیم. بلکه وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم دست این بنده خدا را گرفته و به او توهین می کند. من خواستم آنها را از هم جدا کنم چون حرف های توهین آمیزی می زد کمی رنجیدم، نه اینکه عصبانی شده باشم، دستش را گرفتم و گفتم حاج خانم بهتر است شما از این جا بروید. این پیرمرد قلبش می گیرد و سکته می کند. به او رحم کن. برو دادگاه تا حکم طلاق را صادر کند. ناگهان دیدم خودش را روی زمین پرت کرد و سر و گردنش را دسته مبل می زند. کارهایی که می کرد باعث تعجب من شد. اول فکر کردم غشی است. پدربزرگ که سر رسید این زن با چنان مهارتی فرار کرد که نفهمیدم چطور شد. به فاصله نیم ساعت دو مأمور آمد و ما را با خود برد. مرا دیشب در بازداشتگاه نگه داشتند. الان هم در محضر دادگاه محترم هستم.»
قاضی کمی فکر کرد و گفت: « آقای ابوالقاسم محسنی، شما مهندس هستید؟»
«بله جناب قاضی.»
«بنشینید و پاسخ بدهید. بفرمایید مهندس چی هستید؟»
«مهندس ساختمان و بازنشسته سازمان شهرسازی.»
قاضی چند بار سرش را تکان داد و به او نگاه کرد. گفت: «از شما سؤالی ندارم. هر چه بود نوه تان گفت. اگر آقای وکیل مدافع فرمایشی دارند بفرمایند.»
وکیل محسنی از جا برخاست و به قاضی گفت: «جناب قاضی اخوان، با افتخار از این که وکالت پرونده آقای مهندس محسنی و خانواده محترمشان را به عهده دارم از محضر مبارکتان اجازه می خواهم عرایضم را در انتهای دستورات شما، البته اگر لازم بدانید به عرض برسانم.»
قاضی نگاهش کرد و لبخند زد. گفت: «بفرمایید آقای وکیل مدافع.»
وکیل جلو رفت و گفت: «از اینکه بزرگواری فرمودید و تقاضای این جانب را پذیرفتید سپاسگزار هستم. خواستم به عرض برسانم در پایان صحبت این دختر جوان عرایضم را عرض کنم.»
قاضی گفت: «پس فعلاً فرمایشی ندارید؟»
«خیر قربان.»
قاضی رویش را به طرف دختر کرد و گفت: «خیلی خوب دختر خانم، پری محسنی، شما همانطور که نشسته اید بفرمایید این زن چه حرکاتی می کند که باعث تحریک شما می شود؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)