نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 3
    پری وارد آشپزخانه شد. میترا و خواهرش هم به آنجا رفتند و روی صندلی آشپزخانه نشستند.میترا با خنده گفت :« پری جان ،از من نرنج .تو عین دختر من هستی .» . با همان خنده چندش اور گفت :« چی شد یکدفعه جنی شدی و رفتی ،حالا من یک حرفی زدم ،تو نباید این طور با بزرگتر از خودت رفتار کنی .مگر چی گفتن عزیز من؟»
    پری مشغول خیس کردن برنج شد و توجهی به او نکرد.میترا هر حربه ای بلد بود به کار برد ،ولی بی نتیجه ماند . با ناراحتی از جا بلند شد و مچ دست پری را با خشونت گرفت . توی صورتش نگاه کرد . با غضب گفت :« صد تا مثل تو عنتر بوزینه توی خانه من کلفتی می کنند . بد ترکیب بهت یاد ندادن وقتی بزرگتر از خودت حرف می زند باید جواب بدهی ؟»
    همان موقع صادق وارد آشپزخانه شد و این صحنه را دیدو به طرف آن دو رفت و با خشونت گفت:« خانم ، شما از جان این بنده خدا چه می خواهید ؟»
    میترا خندید و با قیافه دوستانه و مهربانی گفت :« چی شده پسرم، صادق جان ، داشتم با پری جون دلبندم که مثل فرزندانم دوستش دارم کمی حرف می زدم.»
    پری مچ دستش را خلاص کرد و پشت صادق پناه گرفت .اما صادق که تحت تاثیر صحنه قرار گرفته بود برای دفاع از پری با عصبانیت گفت :« از این به بعد هر غلطی بکنی جوابت را میدهم ، بیچاره ات می کنم بی شرف دروغگوی کثافت .»
    زن ابروانش را گره کرد و با عصبانیت گفت:« تو غلط می کنی بی پدرو مادر .»
    « میترا خانم ، احترامت را نگه دار و گرنه ممکن است واکنش بدی به خرج بدم .»
    زن به طرف او رفت و با لحنی تحریک کننده گفت:« مثلاً چه غلطی می خواهی بکنی؟»
    صادق دستش را گرفت و او را کشان کشان به طرف اتاق برد. در واقع همان کاری را کرد که زن می خواست. با نیرنگ خودش را به زمین پرت می کرد و به مبلها می زد تا آثار جرم را بر بدن خود به جا بگذارد. با فریاد و فغان و در حالی که نفس نفس می زد خودش را به زمین انداخت و گفت :« آی بی انصاف ها یک پیرزن بی دفاع را این طوری نزنید ،رحم کنید.»محسنی در اتاق کارش را باز کرد و بیرون آمد .صحنه را که دید پرسید :«صادق جان چی شده ؟»
    صادق که نفس نفس می زد گفت : « بی همه چیز خیال کرده من هم مثل شما هستم .هر چه دلش می خواهد بار همه می کند.»
    میترا دست خواهر دیوانه اش را گرفت و مانند مار خزید و از خانه بیرون رفت تا به کلانتری برود و شکایت کند و تامین جانی بگیرد.
    مامور امد و صادق و پری و محسنی را با خود برد. میترا به پزشک قانونی هم رفت .پس از معاینه دکتر نتیجه را نوشت و در پاکتی مهر شده به دادگاه فرستاد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/