نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    گوشی را سر جایش گذاشت . در حالی که خودش را ناراحت نشان می داد و اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود خود را در بغل صادق رها کرد. صادق سعی کرد اورا از خودش جدا کند .زن به حال التماس گفت :«پسرم ،می بینی چقدر بدبختم .به خاطر یک سرپناه هزار تا حرف باید بشنوم.تو دیدی چطور به من حمله کرد .اگر شما ممانعت نمی کردی ممکن بود مرا زیر دست و پایش له کند. آخه من زن ضعیفی هستم و او ماشا الله قوی بنیه است. خدا را شکر که شما شاهد بی حرمتی او بودید.»
    صادق هر طوری بود او را از خود جدا کرد .بدون توجه به حرفهای او گفت:« میترا خانم،خلاصه می خواهید چه کار کنید. اینکه نشد زندگی ... هر روز تن این پیرمرد باید لرزه و شما با خونسردی کارهایت را بکنی !»
    میترا خودش را غمگین نشان داد و گفت:« به خدا من هم می خواهم از شر او خلاص شوم.،نمی دانم چرا این طوری می شود.»صادق گفت :« خیلی خوب ،حرفتان برایم حجت است ... چرا نمی روید پی کارتان و اورا راحت نمی گذارید؟»
    زن کمی خودش را لوس کرد که برای زنی در شصت سالگی بعید بود .گفت:« صادق جان ،شما بگویید چطوری او را تنها بگذارم ،من خیلی دوستش دارم.»
    صادق کمی خودش را جمع کرد .سرش را برگرداند و نگاهی به او کرد و گفت:«این طور که من شنیدم شما دختر ارباب و سرمایه داری هستید. در تهران آپارتمان دارید .خوب بروید خانه خودتان زندگی کنید تا تکلیفتان را دادگاه روشن کند .»
    میترا چون تمام درها را به روی خود بسته دید کمی خودش را جمع کرد و گفت:« پس شما کمک کنید .مستاجرم را راضی کنید خانه را تخلیه کند تا من به خانه خودم بروم.»
    صادق با تعجب گفت:« مگر آنجا را اجاره داده اید؟»
    زن به هدفش رسید .کمی آرام و با حالت تاثر گفت:« اجاره که نه .. برای خرج این خواهر کور خل و چل به اجبار این کار را کردم.بعد هم پشیمان شدم .هرچه کردم پدر سوخته ها خانه را خالی نمی کنند .»
    صادق گفت:« نشانی خانه را بدهید تا من با آنها صحبت کنم .»
    میترا زود قلم و کاغذ آورد و نشانی را نوشت و به دست او داد .
    صادق گفت: « میترا خانم ،من همین الان می رم آنجا.»
    صدای پدر بزرگ بلند شد و اور ا به اتاق خواند.وقتی صادق وارد اتاق شد محسنی در را بست و با عصبانیت گفت :« فهمیدی این زن مکار به پری چی گفته؟»
    صادق گفت :« خیر.»
    محسنی رویش را به طرف پری کرد و سعی کرد خودش را آرام کند.
    گفت :« پری جان ،شما بفرمایید کارتان را بکنید و محل سگ به او نگذارید تا ببینم دادگاه چه حکمی صادر می کند.»
    پس ار رفتن پری پدر بزرگ به صادق گفت:« او از این در و آن در حرف زده و چون دیده نمی تواند پری را جذب خودش بکند آخرین نیش خود را زده .گفته پری مرا دوست دارد ،نه دوستی پدرو فرزندی .»
    صادق خندید و گفت :« عجب زن پستی است .»
    محسنی گفت :« با او چه می گفتی ؟»
    « من از او خواستم به خانه خودش برود تا تکلیف شما با او روشن شود.گفت خانه را اجاره داده .نشانی آنجا را گرفتم که اگر بشود با مستاجرش حرف بزنم شاید خانه را تخلیه کند.»
    محسنی خندید و گفت :« تورا سر کار گذاشته .من قبل از تو این کار را کردم .یکی از اقوامش آنجا زندگی می کند و فقط حرفش این است که جایی ندارد برود.اگر آنجا بروی مردیکه علاف یکسری فحش بارت می کند.او شبها مست و لایعقل به خانه بر میگردد.گاهی هم کلیدش را جا می گذارد و جلو در می خوابد .»
    صادق گفت: « عجب خانواده ای ... عجب وصلت نا مبارکی کردید!»
    پدر بزرگ گفت :« یک وقت گول این زن را نخوری بری به آن خانه خراب شده اش .»
    صادق کمی فکر کردو گفت :« بابابزرگ، پس تکلیف چیه ؟»
    « عقلم به جایی نمی رسه و مثل خر توی گل ماندم که اخرش چه می شود.»
    صادق گفت :« دست کم از بابا و عمو ها کمک بگیرید،شاید راه حلی پیدا کنند.»
    محسنی آهی کشیدو روی مبل نشست .گفت: « من به این بنده خداها که هزار تا گرفتاری دارند چی بگم. در ضمن از چیزی خبر ندارند و فکر می کنند من الان خوشبخت ترین پدربزرگ عالم هستم.اگر تو هم اینجا نمی آمدی خبر دار نمی شدی .»
    صادق قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :« بابابزرگ ،اینکه نمی شود .به هر حال ما یک خانواده هستیم و چند تا فکر بهتر از یک فکر است .اگر شما این کار را نکنید من میکنم .»
    محسنی از جا برخاست . در طول اتاق چند قدمی راه رفت و با یاس گفت:« اول بگذار ببینم دادگاه چه جوابی می دهد. بعد یک فکری می کنیم .»
    صادق گفت :« پدر بزرگ ، فکر می کنم دادگاه حکم طلاق را هم صادر کند باز او دست از سر شما برندارد.»
    محسنی کمی فکر کرد . همان طور با خودش حرف می زد .گفت :« این چه غلطی بود کردم ، نمی دانم .... چه کنم ،با داشتن این همه دوستان با نفوذ و خوب ذلیل یه زن شدم . همه چیز من به هم ریخته . او هر وقت مایل باشد می رود و هر وقت هم می خواهد می آید .هر چه هم بخواهد می پزد و می خورد و به هر کس هم بخواهد با پرویی توهین می کند.اگر هم ناراحتی اش برطرف نشود تهمت هم می زند.»
    صادق گفت :« اگر صلاح بدانید اول با بابا حرف بزنم و اورا آماده می کنم تا با عموها مشورت کند.»
    محسنی نگاهی کرد و حرفی نزد.
    باران قطع شده بود ،اما هوا هنوز گرفته و ابری بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/