نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من حرف نزن .» سپس با غضب نگاهش کرد ، طوری که چشمانش حالت دیگری پیدا کرده بود. میترا وحشت کرد.کمی این دست و آن دست کرد. چاره ای نداشت جز اینکه ملایم تر حرف بزند .گفت: خیلی خوب ، چرا این طوری با غضب نگاهم می کنی . من که آدم خور نیستم . حالا نمی دانم چه کسی تبلیغ شوم درباره من کرده که این طوری یک زن بی پناه و دل شکسته را می رنجانی .با رفتن من از این خانه نه جای تو گشاد می شود . نه با ماندن من تنگ .پس عاقل باش .اگر راهی پیدا کردی که مرا از این سرگردانی نجات دهی پیشنهاد کن .خدا را شاهد می گیرم خودم را اصلاح کنم .کارهایی را که خودت و آقای تو شایسته می دانید انجام می دهم .حالا مثل خانم بنشین و با من حرف بزن ببینم چه راهی برای ماندگاری من توی این خانه پیشنهاد می کنی .چشم بسته قبول می کنم ، چون می خواهم تو حامی من باشی .»
    پری با اکراه نگاهش کرد و پاسخی نداد.مشغول شست و شوی ظرفها شد که روی هم انباشته شده بود .
    میترا دست بردار نبود.جلو رفت و با التماس گفت : « پری جان ،تو را به همان نمازی که می خوانم قسمت می دهم راهنمایی ام کن .»و با لحنی نادم ادامه داد :« نمی خواهی کمکم کنی و مرا در این شرایط بد راهنمایی کنی ؟»
    پری دستهایش را خشک کرد و با عصبانیت گفت : « حاج خانوم نمازخوان و از خدا نترس ، اون نماز سرت را بخورد ،ولم کن... دستت پیش من باز است .من می شناسمت . برو هر غلطی می خواهی بکن. فقط دست از سر ما بردار .»
    میترا که آخرین تیرش به سنگ خورده بود با خشونت سرش فریاد کشید :« دختر کلفت بیچاره ، می خواستم تورا خانم خانه کنم . بهتر است همین طور کلفت بمانی .»
    پری لبخند استهزا آمیزی بر لب راند و با غضب گفت :« تو برو خودت را نجات بده ،اگر آقا بیرونت کند نمیدانی با این پزو افاده کجا بری.» پری با تهدید ادامه داد .« من خدمتکار نیستم و این را به تو ثابت می کنم .»
    میترا با پوزخند و با وقاهت تمام گفت:«خانم والا گوهر ،ملکه بی یال و کوپال ،بیچاره بی پدرو مادر که برای یک لقمه نان آمدی کلفتی می کنی ، بدبخت ... حالا پیش من داری ادای خانمها را در می آوری ؟»
    پری روی صندلی نشست و پیشبندش را تا کرد . با تحقیر نگاهش کرد و گفت: « سعی کن کمتر مزخرف بگویی... تو لیاقت دیدن پدرو مادرم را نداری .روزی رسان خدا است و هر جا باشم روزی ام را خدا می دهد. نه مثل تو با هزار دروغ و بی شرمی یکی را بدبخت می کنی و یکی دیگر را راهی جهنم ... حاج خانم سیاه دل اینجا جای تو نیست ،اشتباهی آمدی.برای اینکه بدانی و برای همیشه توی اون گوش کرت فرو کنی ،بله من خانم خانه پدربزرگ محسنی هستم تا دلت بسوزد زن بدبخت بیچاره .»میترا نگاهش کرد و با صدای بلند خنده شیطنت آمیزی کرد . در حالی که شانه های پری را می مالید آرام و با خشرویی گفت :« خواستم ببینم چقدر آقایت را دوست داری .حالا برایم ثابت شد .من نه جایی میروم و نه کاری با کسی دارم .بعد از این هم حرفی با تو ندارم ... چشم ساکت می شوم .هر که به راه خودش پری خانم با پدرومادر و با اصل و نسب .»
    پری با خشونت گفت :« تو یک راه داری ... باید از این خانه بروی.»
    میترا خندیدو نگاهش کرد .در حالی که موهای پری را نوازش می کرد با کنایه و تمسخر با لحن کشداری گفت: «نکند آنچه همه می گویند درست باشد و تو یک جور دیگری شوهر عزیزم را دوست داری ؟شاید هم هووی من هستی و خودم نمی دانم ؟»
    دختر با تمام وجود لرزید .نگاهش کرد و آرام گفت :« زبالت لال شود بی شرم کثیف .» و اشکریزان دور شد و به طرف در خروجی رفت .
    صادق در حال پایین آمدن از پله ها پری را دید . او پیشبندش را به گوشه ای پرتاب کرد و به طرف در حیاط دوید.
    « پری خانم ،پری خانم چی شده ؟»
    او ایستادو اشکهایش را با پشت دست پاک کرد .اهسته با انگشت آشپزخانه را نشان داد و گفت :« آقا صادق ، میترا همه را بدبخت می کند ، او زن پلیدیست.»
    صادق گفت :« خیلی خوب ،بیا ببینم چی شده ؟»
    محسنی از طبقه بالا شنید .او هم پایین آمد.گفت : «پری خانم ،چرا گریه می کنی؟»
    میترا خیلی خونسرد و مظلوم به محسنی سلام کرد که او پاسخی نداد .با وقاهت تمام به طرف صادق رفت و گفت:« به به آقا صادق ، خیلی خوش آمدید، قدم رنجه فرمودید .خوب پسر خوب و گلم ،به مادر بزرگت سلام نکردی؟»
    صادق سرش را پایین انداخت و گفت:« سلام علیکم میترا خانم .»
    میترا با خونسردی و لبخند بر لب گفت:« علیک سلام ،ماشا الله روز به روز آقا ترمی شوی.آدم بزرگ شدنت را احساس می کند ،خوب از مامان و بابایت چه خبر ؟»
    صادق سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد و گفت :« بد نیستند .»
    میترا با خوشحالی گفت:« خدارا شکر ،نگران بودم .»
    سپس رویش را به طرف محسنی کرد و همان طور که سعی می کرد خود دار باشد با وقاهت و کنایه گفت: «آقا سلام مستحب است ،ولی علیک واجب و جواب ندادن گناه است ، حتی به دشمن آدم .»
    محسنی با عصبانیت گفت :« گناه را از اول مرتکب شدم که تورا به زندگیم وارد کردم .حالا هر لحظه بودن با تو گناه نابخشودنی است و کفاره دارد.»
    میترا خنده زهرآگینی کرد و با آرامش ساختگی گفت:« آخر چرا ؟ مگر من چه کار کرده ام که این همه از من متنفری؟»
    محسنی با عصبانیت گفت :« با این دختر چه کار داشتی ؟»
    میترا خندید و جلو پری ایستاد. گفت :« نمی دانم چی شده .داشت با من درد دل می کرد .مثل اینکه به یاد کسی افتاده باشد یکدفعه ناراحت شد .من هم تعجب کردم .آمدم ببینم این طفل معصوم چی شده که شما را اینجا دیدم .شاید از سرنوشت من ناراحت است !»
    میترا به طرف پری رفت .دختر وحشت زده به طرف محسنی حرکت کرد.صادق نگاهش کرد . تنفر را در چهره دختر ملاحظه کرد.
    محسنی گفت:« چه کار کردی که این بنده خدا از تو وحشت دارد؟»
    زن خندید و با خونسردی گفت:«به هر حال شما اورا بزرگ کردید.مانند پدر دوستتان دارد ،به همین خاطر کمی لوس شده .شما بفرمایید ما با هم صحبت می کنیم .»
    محسنی با عصبانیت گفت: « برو گمشو، از روزی که توی زندگی ام قدم گذاشتی بدبختی آوردی . خبر مرگت برو گورت را گم کن تا همه از دستت خلاص شویم.»
    میترا همان طور ایستاده بود. به صادق نگاه کرد و خندید.انگار اتفاقی نیفتاده است . گفت: « عیبی ندارد ،به دلم نمی گیرم .بعد خودش از من معذرت می خواهد .»
    صادق سرش را برگرداند و به پدر بزرگش نگاه کرد.پدر بزرگ در حالی که تمام بدنش می لرزید با عصبانیت رو به صادق گفت:« پری را بیاورید به اتاق من ببینم چی شده ... تکلیف خودمان را باید بدانیم.»
    همگی وارد اتاق شدند. میترا هم از این فرصت استفاده کرد و همراه خواهرش وارد اتاق شدند. محسنی آن دو را با عصبانیت بیرون کرد.صادق گفت:« حالا حرف بزن چی شده ؟»
    دختر اشک می ریخت و حرفی نمی زد. محسنی اصرار کرد .باز او حرف نزد و اشک ریخت .محسنی با عصبانیت در را باز کرد و به طرف زن هجوم برد که در اتاق پذیرایی مشغول تلفن کردن بود .یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود . همان طور که تلفن در دستش بود عصبانیت مرد را دید. با تهدید گفت :« پیر سگ بدبخت ، دست به من بزنی پدرت را در می آورم و دودمانت را سیاه می کنم .»
    مرد که قصدی نداشت ناگهان به طرف او حمله ور شد که صادق سر رسید و جلوی او را گرفت .با هیجان گفت:« بابابزرگ ،برای قلبتان خوب نیست ،آرام باشید.»
    صادق پدر بزرگ را به اتاق برد.پری خیلی نگران شده بود .صادق دوباره برگشت به اتاق پذیرایی .زن با خونسردی تمام بقیه مکالمه خود را ادامه داد و با آرامش لبخند بر لب آورد . وقتی صادق را دید که وارد اتاق شد گفت:« ببخشید مانی جان ، بعد به شما زنگ می زنم. الان کاری پیش آمده ، خداحافظ ،بچه ها را ببوس .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/