میترا با غضب به خواهرش نگاه کرد و گفت:" کورسگ خوب نگاه کن... ببین این را تازه از خارج آورده اند"
خواهرش خندید و گفت:" میترا جان، تو نبودی این را چندبار تنم کردم."
میترا زیرلب غرید و گفت:" بیشرف کورسگ، خدا لعنتت کند. می گم این نیست باز تو اصرار داری که همین است."
خواهرش ساکت شد و روی صندلی نشست. پری به میترا نگاه کرد و خنده معنی داری بر لب راند . گفت:" پیراهن کهنه ات را بردار. من از این حرفها گوشم پر است. از طرفی آن قدر بی عرضه نیستم که نتوانم شوهر پیدا کنم، فقط تا زمانی که تکلیف شما روشن نشود پشت سرآقا می مانم تا آن خدابیامرز راضی باشد."
میترا خندید و با شیطنت گفت:" حالا تو چرا اینقدر سنگ آن خدابیامرز را به سینه ات می زنی. اون مرد و رفت. مثل شوهر خدابیامرز من... خلاصه تموم شد."
پری با ناراحتی گفت:"ممکن است برای تو همه چی با مردن تمام شود، ولی برای من اینطوری نیست، چون مرده ها هم برای خودشان حساب و کتابی دارند"
میترا خندید. پری با اینکه خودش را کنار می کشید باز اورا در آغوش گرفت و گفت:" خدا خیرت بدهد، این حرفها را از روی علاقه به آن خدابیامرز می زنی، ولی مرده دیگر مرده و رفته. شما هم برایت خوب نیست این حرفهای خرافاتی را بزنی. مگر کسی از ان دنیا آمده که خبر خانم تورا آورده باشد. وقتی آدم می میرد تو خاک دفنش می کنند تا بو نگیرد. مثل یک تکه گوشت می گندد و بعد داخل خاک تجزیه می شود. حالا می گویند یک روز زنده می شوند، خوب بشوند... باز هم زندگی می کنند. من و تو مثل بقیه آن دنیارا که می گویی ادامه می دهیم...حرفی نیست پری جان"
پری با نفرت نگاهش کرد و گفت:" به خاطر کم اعتقادی ات است که هر کار پرفتنه ای که بخواهی بی مهابا انجام می دهی. وگرنه ترس توی دلت بود و هرگز چنین فتنه هایی راه نمی انداختی. آدمی به سن و سال تو که مکه رفته و نماز روزانه اش را می خواند و رو به سوی خدا می ایستد نباید این حرفهای کفر آمیز را بزند. لابد خواهرت که با بی عقلی نماز صبح را ده رکعت دولا راست می شود و نماز شب را به شرق و ظهر را به غرب می خواند این حرفها را زده که تو یاد گرفتی."
میترا زا ناراحتی خنده دردناکی کرد و دندانهاش درشتش را نمایان کرد.
با ظاهر سازی گفت:" آنکه خل است و حالی اش نیست. ولی من عاقلم و بالغ هستم. تا کلاس نه هم درس خواندم. شوهرم اجتماعی بود، پدرم کسی بود و مادرم صد نفر را زیر پوشش خود داشت. اگر حرفی می زنم از روی عقل و منطق بحث می کنم نه از روی حسادت و خباثت. می خواهم تورا روشن کنم که حرف این دنیا و مردن چی است وگرنه من که ملا نیستم خطبه بخوانم. حالا ولش کن. تو می ری بهشت، چون آقایت را دوست داری.من مردم می رم جهنم، چون آقایت را دوست دارم. حالا فرق من و تو این وسط چی است؟ هردوی ما محسنی را دوست داریم. اما من چرا باید به جهنم بروم... این وسط یک اما دارد"
پری از او دور شد. میترا کمی به او نزدیک شدو خندید. گفت:" دیدی نتوانستی جواب مرا بدهی، برای اینکه تو جوان هستی و خام، اما سنی از من گذشته و تجربه دوتا شوهر را دارم و سردو گرم زندگی را چشیدم. می دانم چه حرفی را باید بزنم و کی و کجا. حالا بلند شو بیا توی اتاق تا این لباس را تنت کنم ببینی چقدر بهت می آد"
پری لبخند تلخی بر لب راند و با تحقیر گفت:"
من نمی توانم جوابت را بدهم، اما بهتر است توی نادانی ات بمانی. در ضمن لباس کهنه ات و عقیده پوسیده ات و زبان چرب و نرمت را برای خودت نگهدار. گول حرفهایت را نمی خورم، چون مانند مار صد سر هستی که هرسرت یک نیش زهرآگین دارد. فقط منتظری نیشت را فرو کنی تا راحت شوی وگرنه تا دنیا دنیاست زجر می کشی" و درحالی که سرش را بر می گرداند گفت:" دیگر با
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)