محسنی با ناراحتی گفت:" دختر جان، دختر عزیزم پری خانم، می دانم که خیلی اصرار دارد مرا ببیند. صد برابرش من اصرار دارم که ریخت نحسش را نبینم."
پری با ناراحتی گفت:" به خدا من هم گفتم شما علاقه ای به دیدارش ندارید. ولی اصرار می کند. دوبار هم هجوم آورد بیاید نزدتان. به خدا من ممانعت کردم."
محسنی با تهدید گفت:" پری خانم، اگر اینجا بیاید از این در با خفت و خواری بیرونش می کنم. به ایشان بگو یک بار دیگر اصرار به دیدن من کند با لگد پرتش می کنم بیرون تا توی این باران بماند و بپوسد. پری جان تو را هم زحمت می دهم، ببخشید"
دختر سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به آن دو نگاه کرد. محسنی با ناراحتی گفت:" پری خانم، می دانی چیه... همینجا بمان و پایین نرو. شاید خفه خون بگیرد."
" والله آقا این دیگر چه جور آدمیه. به زمین و زمان بدو بیراه میگه. من تعجب می کنم چطور مکه رفته و نماز هم می خواند... عملش بر خلاف آنچه می گوید است"
محسنی گفت:" این دادگاه چقدر هم حوصله دارد. مگر من جوان هستم که اینقدر امروز و فردا می کند تا شاید پشیمان شون با این زنیکه بد دهن دوباره آشتی کنم. این چند ماه چقدر رفت وآمد کردم، ولی باز هم عقب می اندازند و حالا هم می خواهند را عدم سازش برای من پیرمرد صادر کنند. شاید هم یک بامبول دیگر دربیاورند، ولی تصمیم خودم را گرفتم. بعد از بند آمدن باران جل و پلاس اورا می ریزم توی کوچه."
صادق گفت:" بابابزرگ او که جایی را ندارد برود. خدارا خوش نمی آید. صبر کنید تا دادگاه جواب بدهد، آن وقت مجوز دارید بیرونش کنید"
محسنی خندید و رو به دختر کرد و گفت:" پری راستش را بگو. تو که روز و شب را با او می گذرانی، چطور آدمی است؟ اگر چنین زنی با تو مصاحب می شد چه می کردی؟"
دختر با اکراه لبخند بر لب راند و سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. محسنی دوباره اصرار کرد. دختر به ناچار گفت:" خودم را می کشتم، زندگی با او کفاره دارد."
محسنی گفت:" پس چرا اجازه می دهی توی آشپز خانه بیاید؟"
پری با عصبانیت گفت:" خوب آقا هرچه می گویم می آید. اصرار هم می کنم توهین می کند"
محسنی گفت:" به هرحال همین جا بنشین و نرو ببینم چه واکنشی نشان می دهد"
دختر همین طور ایستاده بود. محسنی اورا دعوت به نشستن کرد. او روی مبل نشست. صادق به او نگاه می کرد. دختر درحالی که کمی خجالت می کشید سرش را پایین انداخت.
پری در طول دوازده سال زندگی در تهران گفتار و حرکاتش خیلی تغییر کرده بود و همیشه لباسهای مرتب می پوشید. تمام خرید بیرون را غیر از خرید نان او انجام میداد. صاحب نانوایی مردی بد چشم بود و چند بار به او متلک گفته بود. به همین دلیل محسنی بدون اینکه با نانوا درگیر شود خرید نان را خودش به عهده گرفته بود.
پری قدی بلند واندامی لاغر و متناسب داشت. صورتش سرخ و سفید بودو ابروانی به هم نزدیک و پرپشت و چشمانی سیاه داشت. بینی او کمی از حد معمول بزرگتر بود که در زیبایی او اثری نداشت. دندانهایش مانند مروارید سفید بود.او همیشه کفش راحتی نرم در خانه به پا می کرد و در طول روز با پیشبند راه می رفت. اودختر مومن و پاکی بود و نمازش را به موقع می خواند. پای دیپلم بود. این سه چهار سال اخیر غذا پختن را هم تجربه کرده بود و حالا آشپز ماهری شده بود. نظافت خانه هم به عهده او بود. همسایه ها اورا از اقوام عیال خدابیامرزش می دانستند. تا کنون چند خواستگار برایش پیدا شده بود. محسنی هم اصرار می کرد شوهر کند، اما قبول نمی کرد. او حتی جهاز خوبی هم برایش درست کرده بود ولی می گفت من شوهر نمی کنم. وقتی محسنی با میترا ازدواج کرد او هم خوشحال شد. می خواست بساط عروسی را برقرار کند که همه چیز با اخلاق تند این زن به هم خورد. پری مقداری پس انداز داشت. محسنی برای اینکه او در آینده احتیاج مالی نداشته باشد مبلغی را هرماهه به حساب پس انداز او در بانک می گذاشت.
گاهی به شوخی می گفت:" پری خانم وضع شما از ما بهتر است. توی بانک کلی پول داری. " دختر هم می خندید و می گفت:" آقا متعلق به شماست"
پری ازجا برخاست تا به آشپزخانه برود. گرچه محسنی و صادق مخالفت کردند، ولی او گفت:" آخر تا کی من باید اینجا بنشینم، اینطوری که نمی شود." سپس خارج شد و به آشپزخانه رفت.
میترا با خواهرش مشغول صرف چای بودند.خواهرش وقتی اورا دید سلام کرد، ولی پری جواب نداد. زن که دنبال بهانه می گشت با او دهان به دهان شد و چون محسنی را به باد ناسزا گرفته بود پری با سماجت اورا از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:" یک بار دیگر پایت را اینجا بگذاری قلم پایت را می شکنم"
خواهر شیرین عقلش در حالی که دماغش را بالا می کشید.به دنبال او راهی شد، چون زن جایی برای ماندن خودو خواهرش نداشت به اجبار به اتاق پری رفتند. پری هم ناراحت بود و ناچار در اتاق دیگر ماند.
وقتی در اتاق تنها شدند خواهرش مانند نوار جمله ای را تکرار می کرد. قیافه حق به جانبی گرفته بود و مرتب می گفت:" من که گفتم این ها در شان تو نیستند. زیاد دهان به دهانشا نذار. این پدرسوخته ها آدم نیستند... میترا جان من که گفتم اینها آدم نیستند.. میترا جان من که..."
خواهرش سر او فریاد زد. گفت:" کورسگ بدبخت، ( کورسگ: به زبان محلی مازندران به کسی می گویند که نور چشمهایش اندک می باشد و نمی تواند اشیا را به خوبی تشخیص دهد) خفه شو بذار فکر کنم چه خاکی بر سرم بریزم"
دختر غمگین و ناراحت به حیاط پناه بردو در گوشه ای نشست. آیینه کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزند خندید، چون کسی نبود به او بگوید کورسگ دیوانه بمیری بهتر است تا زنده باشی. آهسته گفت:" پدرسوخته ها فکر کردید من دیوانه هستم... صدتای شمارا می کشم بعد خودم می میرم." و زد زیرآواز. صدایش را بلند کرد تا باعث آزار میترا شود.
میترا در طول این چندماه زندگی با محسنی همیشه فکر می کرد اگر روزی در تگنا بماند چه کند و مرتب نقشه می کشید. ان موقع هم لبخند شیطنت آمیزی بر لب راند و چند بار سرش را تکان داد. آرام زیرلب گفت:" پیر خرفت، می خواهی مرا از خانه ات بیرون کنی... خانه ات را بر سرت خراب می کنم" و از جا برخاست و دوباره به آشپزخانه رفت.
میترا لباس کهنه ای را با خود برد. لبخند بر لب پری را در آغوش گرفت و بوسید. گفت:" پری خانم، اعصابم خراب شده از بس این آقا تحقیرم می کند. حالا آمده ام از تو کمک بگیرم. چه پیشنهادی داری تا شاید هم من و هم آقای تو راحت شویم؟"
پری به شیطنت های او آگاه بود. با تمسخر لبخند زد و گفت:" میترا خانم، هرپیشنهادی بکنم که شما مورد قبولتان قرار نمی گیرد"
میترا کمی اشک ریخت ، بعد اورا بوسید. پری به یاد حرف محسنی افتاد که چه دهان بدبویی دارد. صورتش را کنار کشید و گفت:" خیلی خب میترا خانم، ولم کن. بشین ببینم چه حرفی داری."
او نشست. میترا درحالی که اشک تمساح خود را پاک می کرد گفت:" خواهش می کنم حرف جدایی نزن که تحمل دوری از این مرد شریف را ندارم. جانم به جان او بسته است. می دانم خودش هم مرا دوست دارد، ولی فکر می کنم یک نفر دیگر این وسط موش کشی می کند"
پری با بی حوصلگی گفت:" میترا خانم، آقا شمارا دوست ندارد، چرا خودت را به کوچه علی چپ می زنی. می خواهد از شما جدا شود. من هم همین حرف را خواستم بزنم... بهتر است رهایش کنی، چون این پیرمرد پایش لب گور است. یکوقت از دست تو سکته می کند. پسرهایش می آیند اینجا گوشت تنت را می کنند. تن آن خدابیامرز را هم توی قبر نلرزان."
میترا کمی نگاهش کرد و سعی کرد قیافه حق به جانب بگیرد. گفت:
" پری جان، چرا این راه را پیشنهاد دادی؟ مگر خدای نخواسته چه کردم جز اینکه احترام آقا را نگه داشتم و توی این خانه خرجی خودم و خواهرم را می دهم." بعد لحظه ای سکوت کرد. لباسی را که با خود آورده بود در دست گرفت و با چرب زبانی گفت:" قول می دهم حرفت را گوش کنم... ببین برایت لباس خارجی آوردم که بپوشی تا بیشتر شیک بشی. سعی می کنم شوهر خوبی برایت پیدا کنم" همانطور که خود را به او نزدیکتر می کرد گفت:" دختر به این قشنگی با قد بلند... مانند یک تیکه جواهر می مانی. مردم غلط می کنند تورا نگیرند... حالا پاشو این را تنت کن ببینم چطوری می شوی"
خواهر میترا زیر لب می خندید بعد گفت:" پری خانم، ببین خواهرم چقدر تورا دوست دارد. چند سال است گفتم این را به من بده ، نداده. حالا می خواهد بدهد به تو"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)