2
صادق وقتی وارد اتاق شد پدربزرگ مشغول صحبت با تلفن بود. روی مبل نشست و مشغول نوشیدن شیر شد که کمی سرد شده بود. پری هم وارد اتاق شد گفت:" اگر شیر سرد شده برایتان گرم کنم"
صادق در حالی که به حالت احترام برای دختر نیم خیز شده بود گفت:" خیلی باید ببخشید. به خدا راضی به زحمت شما نیستم. خودم می آورم"
پری همانطور که لبخند بر لب داشت لیوان را برداشت و گفت:" شما از راهی طولانی در این هوای سرد آمدید. باید چای گرم بنوشید تا سرما نخورید." و از اتاق خارج شد و لیوان شیر گرم را برای صادق آورد.
زندگی پری در خانه پدربزرگ موضوعی شده بود تا همه اقوام درباره این دختر صحبت کنند. محسنی برای این دختر ارزش زیادی قائل بود و با احترام از او یاد می کرد. برای صادق هم که جوانی دانشجو و شوخ طبع ،اما کمی کنجکاو بود این موضوع سوال برانگیز شده بود. وقتی پری برای او شیر داغ آورد؛ همان طور نگاهش می کرد. به یادش آمد این دختر از زمان مادربزرگ اینجا بوده ، اما متعجب بود از اینکه مادر بزرگ وقتی مرحوم شد چرا او به زادگاه خود برنگشت و نزد پدربزرگ ماندگار شد. چطور می شود که نه دختر برگردد و نه پدربزرگ درباره او حرفی بزند؟ از طرفی این دختر تاکنون شوهر نکرده. شاید کسی نیامده از او خواستگاری کند! چرا اقوامش در طی این چند سال از او سراغ نگرفته اند؟
پری دختر زیبا و کم حرف و مودب و خوش پوشی بود. دست پخت خوبی هم داشت. محسنی را بسیار دوست داشت و هرشب جمعه برای خانم خدابیامرز قرآن می خواند.
پری نسبت به دسیسه های میترا بی توجه بود. میترا از او می ترسید و می گفت: او جاسوس محسنی است. دختر ذلیل مرده هرچه بشنود همه را می گذارد کف دست این مردک پیر.
ابوالقاسم محسنی هفتاد سال سن و قدی متوسط داشت. کمی چاق بود. موهایی سفید که وسط سرش کم بود. ریش و سبیل را می تراشید وهمیشه کراوات می زد، حتی برای خریدن نان صبح بدون کراوات نمی رفت؛ فقط موقع خواب پیژاما می پوشید.
زمانی که صادق وارد اتاق شد محسنی تلفن را قطع کرد و روبروی نوه اش نشست. صادق از جا برخاست و پدربزرگ را بوسید.
محسنی گفت:" صادق جان، فکر می کنم توی باران خیس شدی بهتر است قرص آسپرین بخوری، ممکنه سرما بخوری. خیلی نگرانت بودم. با این هوای طوفانی چطور جرات کردی بیایی... باز خدارا شکر سالم رسیدی."
صادق دستی به موهای خود کشید که هنوز خیس بود. گفت:" برف زیادی بود اما راننده خوبی گیرم آمد. خدا کمکمان کرد که سالم رسیدیم."
پدربزرگ گفت:" بلند شو به مادرت زنگ بزن که از دلواپسی پدر مارا درآورده"
صادق از جا برخاست تا به مادرش تلفن کند. کمی بعد از تلفن دوباره مقابل پدربزرگ نشست.
محسنی گفت:" از دختر عمویت، شقایق چه خبر؟"
صادق جواب داد:" نمی دانم پدربزرگ. این چند روز را گرفتار کار خودم بودم و خبری ندارم."
پدربزرگ گفت:" شاید همین هفته با مادرش از ساری به تهران بیاید"
پری در اتاق را زد و وارد شد. گفت:"آقا ببخشید، داشتم داخل کوچه را نگاه می کردم که باران را ببینم... نفهمیدم میترا خانم و خواهرش چطوری وارد شدند. وقتی متوجه شدم و خواستم بیرونشان کنم نرفتند. حالا هم به من گفته می خواهد بیاید نزد شما. اصرار دارد که کار واجبی دارد. حالا ماندم چه خاکی به سرم کنم"
محسنی با عجله و با حالتی عصبی گفت:" خیر اجازه نده بیاد بالا، به خدا دیدن قیافه اش مرا آزار می دهد"
پری با نگرانی و التماس گفت:" ولی...آقا اصرار دارد شمارا ببیند"
محسنی با همان لحن عصبانی گفت:" من کاری با او ندارم... غلط کرده آمده توی این خانه. ما که بیرونش کردیم؛ برای چه اینجا است؟"
دختر سرش را پایین انداخت و در را بست. محسنی گفت:" سر پیری برای خودمان دردسر درست کردیم. بی شرف ولمان نمی کند. نه می میرد و نه طلاق می گیرد"
صادق خندید و گفت:" پدربزرگ اگر بمیرد که خرجش گردن شما می افتد"
او با انزجار گفت:" برای یک دمل چرکی باید خرج کرد تا کثافت را خارج کنیم"
صادق گفت:" بابا بزرگ این چه کاری بود کردی؟ مگر زن قحطی بود که این فتنه را گرفتی؟"
محسنی گفت:" والله اگر تو روز اول اورا دیده بودی... با آن همه عشوه و ناز وارد شد. خبر مرگش یک نقشه ساختمانی می خواست. روزی نبود به من زنگ نزند و جویای حال من نشود. نگران کار زیاد من بود. او به قدری چرب زبانی و دلسوزی می کرد و مانند فرشته جلوه می کرد که نمی دانی.. اما شیطان بود. می خواست در زندگی من نفوذ کند. من بعد مرگ مادربزرگتان مثل خر توی گل گیر کرده بودم. نه بلد بودم غذا بپزم؛ نه می توانستم اینجا را جمع و جور کنم. این پری هم مثل کنه به من چسبیده بود. یک دختر بچه کم سن و یک پیرمرد شصت و اندی ساله توی این خانه تنها بودیم. پدر و عموهایت هم گرفتار کارشان بودند. وقتی این ایکبیری پیدا شد گفتم بعد این همه سال تنهایی کنی هم به خودمان برسیم...
دست کم خوراکمان را مهیا می کند و دست به سرو گوشمان می کشد. پری بیچاره هم کمی استراحت می کند، چون او هم پای دیپلم بود و مشغله زیادی داشت. وقتی عقدش کردم اولین چیزی که مرا متعجب کرد بوی گند دهانش بود."
صادق خندید. صدای در آن دورا به خود آورد. محسنی گفت:" پری خانم بیا تو"
پری با بی حوصلگی گفت:" آقا ببخشید، میترا خانم گفتند با شما کار واجبی دارند و می خواد شما را ببیند."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)