محسنی آن دختر را دید کمی جا خورد . بینی او از حد معمول کوچکتر بود و موهایی وزوزی و رفتاری غیر متعارف داشت. وقتی با او صحبت می کرد دختر فقط می خندید و پاسخ درستی نمی داد. وقتی متوجه کم عقلی او گردید دلش به حال او سوخت و آهی کشید . از روی دلسوزی از میترا پرسید : (( از بچگی این طور بوده ؟ ))
(( خیر اقا ، خواهرم وقتی کوچک بود عموی خدابیامرزم با او بازی می کرد . چند بار او را به هوا پرتاب کرد و در یکی از پرتابها نتوانست او را بگیرد و با سر به زمین خورد. از ان به بعد این بدبخت چشمانش چپ شد و کمی هم در رشد بینی مشکل پیدا کرد. ))
خواهرش با عصبانیت سر او داد زد : (( میترا من بدبخت نیستم ، بدبخت خودت هستی . ))
محسنی با تعجب به او نگاه می کرد. میترا خندید و با تمسخر به خواهرش گفت : (( می دانم تو خوشبخت عالم هستی. ))
این نخستین ملاقات محسنی با خواهر میترا بود که با دلسوزی پایان یافت ، اما بعد با خواهر میترا مشکل پیدا کرد که غیر قابل تصور بود.
دختر درست در موقع غذا خوردن به مستراح می رفت و صداعای غیر معقول از خود خارج می کرد بوی بدی هم در فضا پخش می شد. به همین جهت پری و محسنی اشتهای خود را از دست می دادند. اگر مهمان هم داشتند این دختر همین عمل ناشایست را انجام می داد. محسنی مانده بود با این پیردختر چه کار کند تا خدا قهرش نگیرد.هرچه با میترا صحبت می کرد بی نتیجه بود انگار او از کار خواهرش لذت می برد.
پری در طول اقامت میترا و خواهرش متوجه شد که این پیردختر از دل مادرش به همین شمائل به دنیا آمده بود. از خصوصیات بارز دختر علاقه به جمع کردن پول بود. از محسنی و پری به هر شکلی بود پول می گرفت و در قلکی که میترا برایش خریده بود قایم می کرد. قلک دست میترا بود. هر چند وقت قفل را باز و پول را خالی می کرد. وقتی دختر متوجه می شد اعتراض می کرد. میترا با خنده به او می گفت : خواهرجان صد دفعه گفتم وقتی پر شود باید ببریم توی بانک بذاریم ، چون آنجا امن تر از خانه است.
حالا توی گوش خرت فرو کن...از من جلوی هرکسی سوال نکن.
از خصوصیات دیگر دختر این بود که شبها زود می خوابید . چنان خروپف می کرد که ساختمان را به لرزه در می آورد. نیمه شب بیدار می شد و تا صبح در ساختمان راه می رفت و به همه جا سرک می کشید و مزاحمتهای فراوان به وجود می آورد. محسنی چندبار معترض شد ، اما کاری از پیش نبرد. دختر به دو جا علاقه وافر داشت.یا در آشپزخانه بود و یا در توالت.
محسنی می گفت این پیردختر انگار کار دیگری غیر از خوردن و باد در کردن بلد نیست.
میترا بعد از مدتی پا را فراتر گذاشت و از محسنی خواست رضایت بدهد تا برای انتقال فرزندانش به تهران اقدام کند. محسنی حاضر نبود آرامش خود را بر هم زند. خواهر عیالش خود عذابی جهنمی شده بود.
(( میترا خانم اگر شما رضایت بدهید ما مثل سابق زندگی کنیم. ))
میترا کمی جا خورد و لبهای چروکیده اش را جمع کرد و با عشوه گفت :
(( اقا این چه حرفی است می زنید. ما تازه ازدواج کردیم. من خودم را خوشبخت احساس می کنم. ))و در حالی که سرش را چند بار به علامت نفی تکان می داد گفت : (( هرگز...شما هم این فکر را از سرتان بیرون کنید. حساب آبروی مرا کردید که اگر اقوام مادرم بفهمند چه می شود ؟ ))
محسنی کمی خود را روی مبل جا به جا کرد و با تمسخر و کنایه گفت :
(( مثلا چه می شود ؟ ))
میترا خود را روی مبل جلو کشید و گفت : « ابرویم می رود آقا ، من جلوی مردم ابرو دارم . »
محسنی ابروانش را گره کرد و به او خیره شد. با عصبانیت گفت : « یعنی چه ؟ مگر من تعهد سپردم که از بچه های آن مردیکه یا از خواهر معیوبت نگهداری کنم...تو چه فکر کردی که این طور خودت را صاحب اختیار من می دانی ؟! »
درون میترا آشوبی به پا شد . او کلی نقشه های بد و شیطانی داشت. می خواست پاسخش را بابت توهین به شوهر مرده اش بدهد ، اما خودداری کرد. پس از کمی مکث خنده مسخره ای کرد که دندانهای درشت او نمایان شد گفت : « اقا از یک پیردختر بدبخت که کسی را ندارد در راه خدا نگهداری می کنی ، این قدر بر سرم نکوب . اگر شما بابت پسرهایم ناراحت هستی ایرادی ندارد ، من هم دیگر حرفش را نمی زنم. »
محسنی همان طور که از جایش بلند می شد گفت : « همان یک بار گولم زدی تا وکالت نامه خانه توی شهر رشت را به پسر مفت خور بی عارت بدهم...شش دانگ خانه را به اضافه پولهای بانک بالا کشید ، برایم بس است. »
میترا قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : « بچه ام چه کار کند..دزد از از دستش پولها را قاپید و فرار مرد. خودت دیدی که چند بار شکایت کرد و نتوانست دزد را پیدا کند...بچه چه گناهی داشت ؟ »
محسنی نگاه تحقیرآمیزی به او کرد و گفت : « به شما قول می دهم که دزد را پیدا می کنم. »
پس از آن روز اختلافهای آن دو بیشتر شد تا جایی که محسنی پیشنهاد طلاق داد . میترا موافقت نکرد توافقی جدا شوند. ناچار شکایت کردند و منتظر ماندند تا جریان قانونی طی گردد.
شوهر اول میترا مردی لاغراندام ، سیاه چهره با بینی گوشتی بزرگ بود.
موهای سرش کمی مجعد بود و چشمانش مرتب در حال نگاه کردن به چپ و راست حرکت می کرد. حالتی عصبی و ناراحت داشت.
او بازنشسته اداره و مردی با فیس و افاده بود. در خواب قلبش گرفت و سکته کرد و مرد.
به جای ارث و میراث چند جلد کتاب دست دوم درباره تئاتر و نمایشنامه به جا گذاشت. البته می گفتند او علاقه زیادی به هنرپیشگی داشت و برای اینکه خودش را ارضا کند چند بار دعوت اداره فرهنگ و هنر را پذیرفت.
او را آوردند توی پارک شهر گفتند ادای حاجی فیروز را در بیاور ، خودش را سیه کرد و مشغول شد. حقا که حاجی فیروز خوبی هم شده بود. همین امر باعث بازار گرمی او شد و چون نیم صدایی هم داشت آوازخوان شد. از همین جا کارش گرفت و روی صحنه یتئاتر رفت و از آن به بعد معروف شد. این معروفیت گرچه برایش نان و آبی نشد ، ولی با همین ترفند توانست با خودنمایی جیب خیلی را شرافتمندانه خالی کند و در مهمانیها یا با آوازش یا به شکل حاجی فیروز وارد شود.
آخرش هم خر پیرش لنگید و پس از کشمکش با کشکلات زندگی سکته کرد . جسدش را به خاک سپردند . میترا که کاسه به دست می گرفت و دور می زد و پول جمع می کرد دیگر کاسه را زمین گذاشت و با خاطره آن پول خردهای صدقه سری مردم خداحافظی کرد. البته یادگار ارزشمند دوران حاجی فیروز را که همان کاسه مسی و یک چراغ فانوس بود را به عنوان ارثیه شوهر بیچاره اش نگه داشت.
زن با هزار ترفند سر پیری و در سن شصت سالگی خود را به محسنی نزدیک کرد . بعد از چن ماه معاشرت شرایطی به وجود آورد که او را مجبور به ازدواج کرد. گرچه مرد بعد از ازدواج پشیمان شد ، نظرش این بود که این زن به درد عشوه گری می خورد و نه به درد خانه داری . او یکی را می خواست خودش را جمع کند. او قادر نبود از پله ها بالا و پایین برود . به قول یکی از دوستانش می گفت :
تو هم گشتی یک زوار در رفته انتخاب کردی...اگر به ما می گفتی زنی با اصالت و خانواده دار برات پیدا می کردیم که هم جوان باشه و هم خوشگل و باکلاس. نه مثل این زن بدترکیب که ادم گرسنه نگاهش می کند از اشتها می افته. تو چطور ندیدی پاهایش کج است ؟
کاری بود که دیگر انجام شده بود و می بایست یک جوری این قضیه را فیصله می داد برای مردی که سالها با شرافت و طبق قاعده ای مشخص زندگی کرده بود سخت بود بتواند با این زن و خواهرش کنار بیاید. با اینکه محسنی مجبور شد تقاضای طلاق بدهد ، اما زن با هر حربه ای که می توانست سعی کرد تا این جدایی را به تعویق بیندازد.
محسنی نظرش این بود که این زن فریبکاری کرده و راست و حسینی جلو نیامده و او را گول زده تا به عنوان خانم خانه وارد زندگی اش شد. او می گفت : چند شب متوالی خودش را به من چسباند و چون حرام خوار نبودم به اجبار صیغه اش کردم که تبدیل به عقد دائمی شد .حالا عم مشکلاتی از جانب او دارم ، مهم تر از اینکه این زن دهانش بو می دهد ، پاهایش کج است ، قدش کوتاه و صورتش دراز است.
مرتب یکی را گیر می آورد و از دیگری بدگویی می کند. وقتی نتواند زهرش را بزند مانند مار زخمی به همه حمله ور می شود. او قلبی سیاه و باطنی لئیم دارد . او خواهری کم عقل دارد و اگر صد دفعه مرا ببیند باز سلام می دهد. این زن خیلی ماهرانه فتنه درست می کند. من هر طور شده باید او را از زندگی ام خارج کنم. نمی دانم به قاضی چه می گوید که هر بار رای به تعویق می افتد. حالا که بیرونش کردم. خبر مرگش گورش را گم کرده . به پری هم گفتم راهش ندهد. قفل در را عوض کردم . لباس هایش را هم برایش فرستادم ، ولی آن قدر دریده و پرو است که باز زنگ یم زند و به بهانه ای وارد خانه می شود و دیگر نمی رود. من زن به این بی شخصیتی ندیده بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)