صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    مشاوران و جنگجویان طایفه داود با تجهیزات و امکانات در تاریخ معین در مرکز فرماندهی ابو ریاض حضور یافتند.
    آمزشهای لازم داده شد و مکان عقب نشینی سپاهیان را در بحرالمیت مشخص کردند و راههای مقابله با دشمن را تمرین کردند. آمادگی دفاع از شهرها در زمان خطر احتمالی را بررسی نمودند و وظایف مشخص گردید تمامی سربازان و جنگجویان طایفه داود از لباسهای طایفه ابو حمزه پوشیده بودند.
    زمینها و کوهستانهای درگیر و مرکز جنگ و شرایط جوی را دقیق بررسی کردند شب و روز جاسوسان رمضان نقل و انتقالات دشمن را زیر نظر داشتند و نوع تجهیرات دشمن و تعداد نفرات در مقابل دید را محاسبه نمودند. در این باره از ابو ریاض در مورد تعداد احتمالی نفرات و تجهیزات دشمن کمک فنی و آماری می گرفتند.
    عاقبت رمضان،وزیر جنگ داود،در مرکز بزرگ فرماندهی ابو ریاض استقرار یافت و شروع عملیات را اعلام کرد.
    ابتدا در چند جبهه به طرف بحر المیت جنگهای پارتیزانی به عنوان آزمایش انجام دادند و دشمن را به سوی دریا کشاندند و بعد به طرز ماهرانه ای فرار کردند.
    روز معین که یک روز تاریخی بود فرا رسید. ابومعارف و ابوجعفر در یک زمان به سوی دشمن حمله ور شدند. نیروی دشمن به سویشان در پرواز شدند.جنگی سخت میانشان به وجود آمد،اما سپاهیان با تمرینات مداوم و با تاکتیک جبهه را خالی و با نظم که برای دشمن حالت پراکندگی داشت عقب نشینی کردند،اما دشمن با تمام قوا به سویشان جهیدند. جنگ و درگیری طبق نقشه انجام شد و دشمن در تصور نابودی کامل نیروهای ابو معارف به سویشان حمله کرد.دوباره عقب نشینی آغاز شد. این بار ابو جعفر جنگید و کمی بعد عقب نشینی کرد. در هر عقب نشینی تجدید قوا می کرد تا نزدیک بحر المیت رسیدند. ابو معارف با سرعت سپاهیان خود را به طرف شرق کشاند و ابو جعفربه طرف غرب فرار کرد ونا منظم و پراکنده منتظر دشمن شدند. نیروی دشمن به دو قسمت تقسیم شد و فریب بی نظمی سپاهیان را خورد. خیلی زود نیرو های ابوسلیمان و نیروهای پارتیزانی طایفه داود از پشت و جلو و از شرق و غرب با نظم بر آنان یورش بردند. جنگ سختی میان آن دو سپاه در گرفت. نیزه های سه سر شیاطین یکی بعد از دیگری نابود می شد. دشمن فرصت فکر کردن نداشت. چنان بی نظمی در میانشان بوجود آمده بود که قادر به تصمیم گیری نبودند. سرانشان یا کشته یا اسیر شده بودند. نیروهای تازه نفس ابو حمزه مرتب جایگزین نیروهای خسته می شد. دشمن تاب نیاورد و نیرویش به حداقل رسید. هرج و مرج در سپاه شیاطین بوجود آمد. نیروهای شایعه ساز ابو حمیده وارد صحنه شدند. چنان با شایعاتشان در دشمن رخنه کردند که بدنی نبود نلرزد و روحیه ای نبود که متزلزل نشده باشد از طرفی برای آخرین ضربه نهایی، طبق دستور فرماندهی کل، از طرف رمضان دستور حمله به نیروهای ابو ریاض صادر شد. آنان از هر طرف با دشمن یورش بردند. تعدادی از سپاهیان دشمن در حال فرار و یا عقب نشینی بودند که توسط نیروهای زبده چابک شورا تعقیب شدند و به دام افتادند، تعدادی هم خودشان را تسلیم کردند.
    اسرا در این جنگ بی اندازه زیاد بودند همه را در بند کردند و در غاری زندانی نمودند. طبق برآورد بیش از صد نفر از سرداران با ارزش شیاطین در این جنگ یا کشته یا اسیر شده بودند که هنوز فرصت شناسایی بقیه را پیدا نکرده بودند. برای مجروحان با سرعت معالجاتی انجام شد. در اطراف بحرالمیت محشری بر پا بود. همه چیز تحت تسلط ابوریاض قرار داشت. فعالیت بعد از شکست دشمن و منظم نمودن امور آغاز شده بود. هر کس به وظایف خود عمل می کرد. ابوریاض سپاهی جهت تثبیت پیروزی هوشیارانه مامور دریا و خشکی و هوا وارد عمل نمود.
    روز تازه می خواست به پایان برسد که سپاهیان مخصوص شب آمادگی خود را به نمایش گذاشتند. اخبار جنک لحظه به لحظه به فرماندهی کل گزارش می شد. رمضان دستورات جدید را ارسال می داشت. طبق دستور او ابوریاض روسای طایفه ها را جمع کرد و تشکیل جلسه داد تا وضعیت پس از جنگ و پیروزی را برای همه بازگو کند تا اقدامات و عملیات بعدی را به اطلاع آنان برساند.
    ابوریاض این جلسه را در اوائل شب روی تپه ای بلند تشکیل داد که دور تا دور آن را نگهبانان محاصره کرده بودند. ابو ریاض مانند بقیه سران زره خود را در نیاورده بود و هنوز لباس جنگ به تن داشت. چند بار سرفه کرد و گفت:« آقایان، هم کیشان، جنگجویان، دلیران عرب، ما به کمک فاری زبانان و با سیاست و نقشه ماهرانه و دقیق طایفه داود توانستیم جنگ نابرابر با شیطان را برنده شویم. این پیروزی را مدیون رشادت و درایت شما می دانیم و این توفیق نباید ما را مغرور کند. این طور که جاسوسان عرب و فارس از فرماندهی کل به من گزارش دادند آنها در تدارک حمله بعدی هستند و ما نباید به آنها فرصت فکر کردن دهیم. به همین خاطر نقشه ای که در دستم است موقعیت شیاطین را در زیر زمین به ما نشان می دهد. ما باید به آنها شبیخون بزنیم و این یعنی از بین بردن نیروی ذخیره دشمن... حرکت از چهار نقطه انجام می شود. ابوحزه از راه صحرای ریحانه و ابومعارف از غار واقع در صحرای عقبه، ابو حنیفه از چاه آب ام زهره و من به اتفاق ابو سلیمان در صحرای سینا به شما خواهیم رسید. نقطه ملاقات ما در صحرای سینا می باشد. ابو حمزه نیروی ذخیره به ما می رساند. انتقال اسرا با ابو خلیفه است و مجروحان جنگی را هم نیروهای بن طالب جابه جا می کنند. حمله در یک زمان آغاز خواهد شد، لذا یادآوری می کنم نیروهای مانده در زیرزمین قوی و نیرومند هستند و ضربه های کاری می زنند. ممکن است تلفات زیادی بدهیم، پس باید حمله در یک زمان مشخص انجام گیرد تا دشمن فرصت هیچ گونه اقدامی نداشته باشد. از بین بردن نگهبانان باید در شرایطی آرام و بدون سر و صدا انجام شود. از طرفی دو گروه هم باید مامور شبیخون در روی زمین باشند. آنها شهر بزرگ باب الشیاطین را با خاک یکسان می کنند. هر چه زن و بچه آنجاست بدون رحم به آتش بکشید و این باب آشوب و غرور و فتنه برای شیطان است. اگر نابود شوند قرنها طول می کشد تا شیاطین بتوانند مرکز فرماندهی خود را سر و سامان دهند. سرکردگی این گروه در هر دو جبهه به عهده رضی الله و تمیم الله است که موقعیت شهر و پادگانها و نیروهای امنیتی و ذخیره آنان را می دانند و در جنگ شهری تبحر دارند.»
    ابو ریاض لحظه ای ساکت شد و سپس ادامه داد و گفت:« من حرفی ندارم، اگر سوالی هست پاسخ می دهم.»
    ابو معارف گفت:« کار غار عقبه سخت است، هر کس به آنجا رفته دیگر برنگشته .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ابوریاض گفت:" همینطور است که می گویی، اما تخصص تو در غار است. همه غارهای این اطراف را می شناسی و می دانی چگونه باید از انجا بگذری. سپاهیان تو به کارت ایمان دارند و دنباله رو تو هستند. قصد ما برگرداندن تو از همان راهی که می روی نیست، بلکه عبور از مرکز فرماندهی شیاطین و نابودی پادشاه بزرگ آنان و رسیدن به گنجینه بزرگ افسانه ای است."
    ابوحنیفه گفت:" چاه آب ام زهره در عمق زمین طویل است و ما باید خیلی در زمین فرو بریم و کار مشکلی است. در یعضی از قسمتها زمین سنگلاخ است و دارای دره های سخت و فشار آب زیاد است. نمی توانیم آب را مهار کنیم"
    ابوریاض گفت:" می دانم،در نقشه هم مشخص است، اما کدام چاه در این دیار یا دیار بیگانه هست که درونش نرفته باشی و در کدام مکان مکان چاههای متروکه وجود دارد که تو سرکشی نکردی؟ تو با دوستانت به راحتی دهها بار درون چاه ام زهره رفتی و یک نفس برگشتی... آیا نرفتی قهرمان؟"
    ابو حنیفه گفت:" بله درست است رفتم."
    ابوریاض گفت:" سپاهیان تو به کارت دلبسته هستند تا یک صدا همه قهرمان شوند و برای رفتن به درون چاه بی تابی می کنند. این طور نیست؟"
    ابو حنیفه گفت:" بله همین طور است"
    تمیم الله از جا بلند شد و گفت:" نیروهای ما نسبت به یک شهر بزرگ کم است"
    ابوریاض نگاهش کرد و خندید. گفت:" تمیم الله تو مرد جنگ هستی ما در شهر نمی توانیم نیروی زیادی وارد کنیم. ما برای تخریب و آتش زدن می رویم. یک تیر آتش تو بلوایی به پا می کند که یک لشکر عظیم با آن برابری می کند. تو با ده نفر می توانی شهر را از ده نقطه بسوزانی. تو چریک مخصوص شهر هستی و می دانی تخریب از کجا آغاز می شودو می دانی این ترس چگونه در دل شیاطین وارد کنی. تو سالها درباره آنها و رخنه در داخل شهر کار کردی. تو کارکشته هستی. سپاهیان تو به داشتن دو برادر با چهار بازو از قوی ترین چریکهای طایفه افتخار می کنند. تو با دویست سپاهی در حد همه ما قدرت داری . این طور نیست دلاور؟"
    تمیم الله گفت:" بله درست است."
    ابوریاض چند لحظه سکوت کرد. وقتی روحیه روسای لشکر را قوی دید گفت:" من از یک چیز نگرانی دارم. راهی که درون غار می رود راهی بس دشوار و خطرناک است در سه نقطه این غار جواهرات بسیار نهفته است . باید افراد را از دیدن و رسیدن به آن منع کنید. آنان را قانع سازید هرچه رایافتند بعد از جنگ بینشان عادلانه تقسیم خواهید کرد. خودتان بر این امر نظارت دقیق داشته باشید. پیش از اینکه عملیا شروع شود نگهبانانی را تعیین کنید تا از گنج فراوان نهفته... آنجا نگهبان بگمارید و گرنه یک نفر زنده از این غار بیرون نمی آید. آنها هم برمی گردند بقیه زنده های مارا می کشیند و با فرزندان ما همان کاری را می کنند که ما می خواهیم با شیاطین بکنیم."
    ابوریاض به جمع نگاه کرد و منتظر پاسخ ماند.
    " آنچه دستور دهید اطاعت می کنیم."
    ابوریاض گفت:" اگر به حرفتان گوش نکردند با گروه قسم خورگان همان جا آنها را بکشیدو این بهتر است تا به دست دشمن بیافتند، چون ما در محیط بسته دام برای خود گستردیم و راه فرار نداریم. یا باید بکشیم یا کشته شویم. دیدن گنج باعث هرج و مرج می شود.
    " گنج خیره کننده ای آنجا وجود دارد. شاید از زمان سلیمان، شیاطین در این نقطه گنج جمع آوری کردند. نگهبانانی بگمارید تا از همه چیز مطمئن شوید"
    " اطاعت ابو ریاض اگر لازم باشد خودمان نگهبانی می دهیم."
    یک نکته می ماند. من و ابو سلیمان در غار سینا منتظر هستیم تا آخرین نفسشان را ببریم. در مرکز پادشاهی به شما می پیوندیم."
    ابو ریاض گفت:" پس از اینکه همه در جایگاه خود قرار گرفتید در یک زمان آغاز می کنیم. ما از هم اکنون شروع خواهیم کرد، ولی حمله را با علامت من آغاز کنید"
    جلسه خاتمه یافت. سپاهیان با سرعت در نقطه معین فرود آمدند و منتظر دستور ابوریاض شدند. عقربه زمان نیمه شب را نشان می داد. ابوریاض علامت داد و تیزپرهای داود خبر را با سرعت رساندند و حمله آغاز شد.
    غارها سهمگین بود و شیاطین برای اینکه دستبرد به آنها آسان نباشد اشباح مختلفی در اطراف آنجا قرار داده بودند که باعث ترساندن اجنه شوند، ولی تبعیت از رئیس این ترس را ازبین برده بود. از طرفی حقارت شکست خود را تقویت روحیه دشمن می دانستند، پس با تمام وجود پیشروی کردند.
    ابوریاض خیلی ماهرانه غارها را بین سران طایفه تقسیم کرده بود. هر کسی نقطه و حیطه خود را می شناخت. با سرعت غیرقابل باوری پیشروی می کردند. هر شیطانی که سر راه در کمین نشسته بود با نیزه زهرآگین آنان از پا درمی آمد. اولین گروه به سرکردگی ابوحنیفه با گروه زبده خود وارد دالان اصلی شدند. روسای شیاطین بی خبر در عشرت بودند و زنان و مردان زیادی در بزمشان می رقصیدند. ابوحنیفه لحظه را غنیمت شمرد و با سپاه خود چنان سریع به آنها حمله ور شد که فرصت فکر کردن را از آنها گرفتند. لحظه سخت و دشواری بود. تعدادی از نگهبانان شیاطین به تالار اصلی غار وارد شدند اما در مقابل سپاه ابوحنیفه تاب مقاومت نداشتند. لحظه به لحظه فشار سپاهیان ابوحنیفه بر شیاطین بیشتر می شد و گروه او سران شیاطین را به خاک و خون کشانده بودند. هرج و مرج میان شیاطین به وجود آمده بود. سرهای تراشیده دم های دراز و بدنهای قوی شیاطین نتوانست مقاومت کند. آن قسمت از غار پاکسازی شد. گروه جستجو کارش را آغاز کرد. نگهبانان گنج هارا از دستبرد محفوظ نگه داشتند. ابوحنیفه طبق نقشه جلو رفت.
    ابوحنیفه با گروه بیشتری وارد غار شد. او هم با دسته ای بزرگ از شیاطین درگیر شد و گنج بزرگی را تصاحب کرد. گروه نگهبانان ویژه بی درنگ مشغول نگهبانی در آن قسمت شدند. ابو معارف هم به همین طریق عمل نمود . از سه جهت به صحرای سینا که مرکز فرماندهی کل شیاطین بود نزدیک می شدند، اما با احتیاط و با دقت و بدون سرو صدا.
    جاسوس شیاطین به هیچ عنوان از نقل و انتقالات سربازان ابوریاض و حمله به غارها مطلع نشدند. تصور عقب نشینی سپاهیان وماندگاری آنان در بحر المیت آنها را مغرور کرده بود. خبر به قسمت فرماندهی رسیده بود و همه برای حمله شبانه به قسمت اصلی سپاه ابو ریاض آماده بودند، اما این شبیخون به موقع آنان را غافلگیر کرد و درکارشان اخلال بوجود آورد.
    اولین گروه ابوجعفر بود که جنگ را آغاز کرد. فرماندهان شیاطین با ناباوری گروه منظم ابوحمزه را می دیدند که تا این قسمت زمین پیشروی کرده بودند، جایی که هنوز کسی به آن راه نیافته بود و نقشه ای هم در این باره وجود نداشت. ابتدا شاه خود را به درون غاری که برای چنین مواقع اضطراری کنده بودند انتقال دادند. آنجا دری داشت که از جنس سنگ همان دیوار بود و پیدا کردنش مهارت می خواست. در این غار گنج عظیم و افسانه ای قرار داشت. فرمانده غار مرتب دستور صادر می کرد. بوی دود و خون کشته های شیاطین فضا را پر کرده بود. در بعضی قسمتها به علت تاریکی دمهای بلندشان زیر پای سپاهیان خودی و دشمن گیر می کرد و باعث کندی کار آنها می شد. ابو جعفر توانست دو نفر از فرماندهان شیاطین را نابود کند و ناهماهنگی به وجود آورد، تا اینکه شیاطین تصمیم گرفتند فرار کنند اما راه ها بسته بود.
    این جنگ تا نزدیکی های صبح ادامه داشت. گروههای ابوریاض و ابو سلیمان فراریها را کشتند. از طرفی با سرعت به جمع آوری اسرا پرداختند. تمام غارها بسته شد. ابوریاض همه گنج های زیرزمین را تصاحب کرد و به مرکز فرماندهی انتقال داد. گنج بزرگ غار پادشاه را هم طبق نقشه طایفه داود تصاحب کردند. پادشاه شیاطین را با یک صد و پنجاه زنش و دوهزار اولادش در غار دیگری دستگیر کردند. بالغ بر دوماه طول کشید تا بقیه شیاطین پنهان در لابلای سنگهای غار یا در اطراف فرماندهی را شناسایی و دستگیر و نابود کنند.
    مملکت اعراب از شیاطین پاکسازی شد. ابوحمزه توانست گروه خود را در صلح و آرامش نگه دارد، چیزی که آرزویش بود. جشن و شادی برپا نمودند و صدای قهقه خنده آنها بلند شد. غرق در نشاط بودند و شهرهای خود را آذین بندی کردند.
    ابو حمیده هم با شایعات قوی خود تن شیاطین پراکنده را می لرزاند.آنان برای حفظ جان خود اختیاری به زندان ابو حمزه می فتند تا سپاهیان جستجوگر آنان را نکشند. ابوحمزه ریختن خون آنان را حلال دانسته بود، حتی برای سر شاخداران یا دم درازان جایزه های نفیسی درنظر گرفته بود، ولی اگر خودشان را تسلیم می کردند ممکن بود از خونشان بگذرد.
    حالا دیگر کودکانشان با خیال راحت پرواز می کردند و به بازی مشغول می شدند. در این جنگ تلفات شیاطین نود درصد بود و تلفات کل طوایف ده درصد، و این یعنی صفر. شهر عظیم باب الشیاطین هم از نقشه جغرافیای شیاطین حذف شد. آنچه مانده بود تعدادی سگ ولگرد بود که تازه به شهر سوخته باب الشیاطین وارد شده بودند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    20
    پری در اتاقش روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. کمی به خود اندیشید و زندگیش را بررسی کرد. برای آینده نقشه می کشید. می خواست از امور سیاسی پدرش دور باشد. دوست داشت هرچه زودتر مسئله نیلوفر تمام شود. هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشت.
    می دانست هر پیمانی با نیلوفر ببندد باز در یک فرصت مناسب او توازن را به هم می زند و اقدامات خصمانه ای می کند. اگر هم با او ملاقات می کرد باز باید یک سری حرفهایی رد و بدل می شد که علاقه ای به گفتن آنها نداشت. ترجیح داد کمی بگذرد، با اینکه میترا طلاق گرفته بود، اما او سعی داشت تا حدودی کارهایش را زیر نظر بگیرد.
    پری به آرامش احتاج داشت تا بر درسهای عقب افتاده خود تمرکز کند. به فکر صادق افتاد. او جوان و بی تاب بود. خوشحال بود از اینکه جوان خوبی را برای آینده اش انتخاب کرده و از اینکه مریم خانم هم نسبت به او نظر مساعد داشت احساس رضایت می کرد. لبخندی از رضایت بر لب راند. او از طرف پدربزرگ نگران بود که او هم موافقت خود را اعلام کرده بود. چند بار تصمیم داشت با صادق در این زمینه صحبت کند، اما ترجیح داد خودشان به او بگویند، این جوری بهتر بود. کمی فکر کرد و به یادآورد با چه مشقت و صبری توانست بر دل صادق رخنه کند. کمی به خود امیدوار شد، اما یک چیز بینشان بود که موجب نگرانی او می شد، آن هم مقایسه عمر کم یک انسان با یک جن بود. نمی دانست با این موضوع چه کند. عمر انسان هشتاد یا نود سال بود و کمتر از مرز صد می گذشت، اما مخلوقی از جنس خودش ممکن بود تا سه چهار قرن عمر کند، پس یک زن صد ساله جن، مساوی است با یک زن بیست و پنج ساله آدم. آهی کشید و فکر کرد باید عمر صادق با من برابر شود، یا عمر من با صادق یکسان گردد.
    در خاطرش به جستجوی گفته ها و تجربیات دیگران گشت. گاه گاهش صحبت از گیاهانی بود که می خورند و عمر را زیاد می کند. می خواست به آن دسترسی پیدا کند. گاهی هم به فکر این می افتاد که آیا موضوع آب حیات واقعیت دارد یا خیر. اگر واقعیت دارد از کجا باید تهیه کرد؟ با خود اندیشید چه کسی ممکن بود علم این کار را داشته باشد، او کیست و کجا می شود پیدایش کرد.
    پری زنی را می شناخت که در طایفه دیگری زندگی می کرد. شایع بود او علم قدیم و آینده را می داند. به خودش آمد و فکر کرد از زمانی که این زن را می شناسد بیمار است. او چه دانشی دارد که نمی تواند خودش را معالجه کند!
    به افکارش رجوع کرد و به یادش آمد پدرش درباره کتابی صحبت می کرد که درباره همه علوم در آن صحبت شده بود. یک فصلش مربوط به آب زندگانی بود، اما این کتاب فقط شایعات را می نوشت. هربار برای پیدا کردن آن نقطه ای از گیتی را نشان می داد، ولی نشانی دقیقی در آن ذکر نشده بود. گاهی از ظلمات صحبت می شد. همیشه پیش از رسیدن به آن آخر عمر جویندگان می رسید. پری برای بقیه عمر صادق نگران بود. اندکی فکر کرد و به یاد حرف مادرش افتاد که می گفت او سرنوشت دیگری داردو تو نمی توانی آن را تغییر بدهی. پری قصد تغییر دادن سرنوشت را نداشت. می خواست این زندگی را طولانی کند، اما لحظه ای به خود آمد و فکر کرد من برای صادق ناراحت هستم یا برای خودم؟
    فکر کرد خوب حالا فرض می کنیم او عمر معین خود را کرد. بعد از آن باید تا آخر عمر بیوه بمانم. اینجا بود که اندیشید بیشتر برای خودش نگران است که دارد تقلا می کند. چند بار سرش را تکان داد و باز در فکر فرو رفت. صادق را دوست داشت. شاید لذت زندگی با کسی که دوستش داشت برابر با دیگر سالهای زندگی اش بود. کمی در اتاق قدم زد. هنوز در فکر بود.
    پری با اینکه بیست سالش بود، ولی عاقلانه فکر می کرد. این بار همه چیز فرق کرده بود و پدربزرگ از او خواستگاری کرده بود. اگر صادق از او خواستگاری کرده بود شاید نمی پذیرفت. سعی کرد عاقلانه رفتار کند.
    شروع کرد به جمع بندی همه جوانب. زندگی در میان آدمیان را خودش انتخاب کرده بود. فکر کرد خانواده من سالهاست با مادر و مادربزرگ و اجداد خانم جان خدابیامرز دوستی تنگاتنگی دارند و من هم با تمام وجودم پدربزرگ محسنی بالا دزایی را دوست دارم. دلداده نوه او هستم. صادق هم مرا دوست دارد. من با خودم عهد کرده بودم با انسانی شریف، با ایمان، ساده، سالم مطیع ازدواج کنم و فرزندانی با ایمان داشته باشم. صادق انسانی شریف و راستگو است. هر آنچه در انسانها جستجو می کردم در صادق یافتم. پری نفسی به راحتی کشید و فکر کرد دیگر کافی است این همه موشکافی. هرچه بود تمام شد.
    از جا برخاست و نزدیک پنجره رفت. بهار را روی سبز درختان دید.
    گلهای اقاقیا به رنگهای بنفشه و سفید شکوفه کرده بودند. شعبان مشغول وجین باغچه ها بود. او باغچه ای پر از سبزیجات و گوجه فرنگی و بادمجان و خیار طبق سلیقه شقایق کاشته بود و مرتب به آنها رسیدگی می کرد. تازگی همیشه سبزیجات باغچه سر سفره غذا بود. سرش را برگرداند. انگار دلش برای صادق و شوخی هایش تنگ شده بود. شاید منتظرش بود؛ به هرحال طاقت نیاورد و کتابی را برداشت و به طرف اتاقش رفت. در را باز کرد و میان چهارچوب آن ایستاد. صادق پشتش به او بود و سخت مشغول مطالعه .
    متوجه ورود پری نشد. برعکس همیشه پیژاما تنش بود و یقه بلوزش را باز کرده بود. یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و در حین مطالعه با وسیله ای مرتب ور می رفت. چند عکس از قسمتهای بدن روی میز ولو بود. پری قدمی دیگر برداشت و چون سابقه ترسیدن اورا می دانست نخواست ناگهانی جلو برود. چند ضربه به در نواخت. صادق سرش را بلند نکرد. گفت:" بیا تو"
    پری به طرفش رفت و گفت:" صادق، چرا به من سر نزدی؟"
    صادق نگاهش کرد و گفت:" تو عجله کردی، همین الان داشتم می آمدم" و به خود نگاه کردو گفت:" آه پری جان، ببخشید اینطوری جلوی شما نشسته ام"
    پری نگاهش کرد و سینه پرموی اورا برانداز کرد. صادق همانطور که دکمه اش را می بست با خنده گفت:" خلاصه امروز همینطوری جلوی تو باشم بهتره تا دو سال و نیم دیگه!"
    " من دوست دارم مرد من لباسش در خانه مرتب باشد"
    صادق از جا برخاست و گفت:" همین جا بمان الان عوضش می کنم"
    پری خندید و با عجله گفت:" این دفعه عیب ندارد، باشد بعد از اینکه من رفتم عوض کن"
    صادق نگاهش کرد. همانطور می خندید. کمی چرخیدو گفت:" این اهدایی پری جانم است که پوشیدم، ببین به من می آید؟"
    پری نگاه کردو گفت:" چقدر بهت می آد"
    " به هرحال امروز این را پوشیدم، چون تو برایم خریدی. هروقت می آم دیدنت این را تنم می کنم. آخه پری خانم، با این لباس روی تخت شما بهتر خوابم می برد."
    " باز هم حرف بد زدی. آمدم کمی با تو جدی صحبت کنم"
    " همه جدیها اول شوخی بود، بعد جدی شد... یادت باشد خانم آینده من"
    " حالا کمی جدی باش، می خوام درباره موضوع مهمی با تو صحبت کنم"
    " بگو گوش می کنم"
    پری کتاب را روی میز گذاشت و گفت:" مریم خانم می خواد از من خواستگاری کند"
    صادق با خوشحالی و ناباوری گفت:" تورا به خدا... تو از کجا فهمیدی؟"
    " پدربزرگ به من گفت"
    صادق با تعجب گفت:" یا امام حسین، پس خیلی خبرهاست و من نمی دانم. حالا تو چی گفتی؟"
    " من گفتم باید فکر کنم... برای ازدواج آمادگی ندارم"
    صادق هم خندید و گفت:" من هم فکر می کنم اینجوری بهتر است"
    " من شوخی کردم"
    " من جدی گفتم"
    " چرا اذیت می کنی؟"
    " تو اذیت می کنی"
    " ای خدا، من از دست تو دیوانه شدم"
    " یک شرط دارد تا قبول محبت کنم"
    پری به حالت قهر رویش را برگرداندو گفت:" شرط را نمی پذیرم"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق هم خندید و گفت:«باشد،شرط را یک طرفه قبول دارم، دو سال و نیم را می کنم همین حالا.»
    «باز شیطان شدی؟»
    صادق به طرف در رفت تا آن را ببندد،ولی پری از جا برخاست و گفت:«بی حیا شدی صادق،آرام باش.»
    «تو گروه نیلوفر را ترساندی.مگر من چه دارم که از من می ترسی.بیا کمی دل و جرات داشته باش. مگه می خوام تو را بخورم؟»
    «به خدا ناراحت می شوم،اذیت نکن.»
    صادق در را باز کرد.همان طور که از ته دل می خندید گفت:
    «نمی دانستم ترسو هم هستی.»
    «من نمی ترسم،برای تو نگران هستم.»
    صادق نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده. گفت:«نگران من برای چه؟»
    «تمامش کن.بذار بقیه حرفهایم را بزنم.به خدا از دست تو خسته شدم.
    صادق کمی با من جدی باش.چرا همه اش این طوری فکر می کنی؟»
    صادق در حالی که کتابهای خود را مرتب می کرد گفت:«برای جدی بودن تا دلت بخواهد وقت هست.دم را بچسب که دنیا دو روز است.پری خانم،می افتیم می میریم...این بدنها یک قران به درد نمی خورد و غذای مور و مار و کرم می شود.حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده باید استفاده کنیم.»
    پری دوباره روی صندلی نشست و گفت:«استفاده درست کنیم،نه بد.»
    شقایق میان چهارچوب در ظاهر شد.گفت:«آقا صادق بالا دزایی،اینجا چه خبر است.غش غش خنده تو نمی گذاره من درس بخوانم...یک کمی آرام بخند.»
    «داشتیم قصه کلاغه را تعریف می کردیم که تو مزاحم شدی.»
    پری گفت:«ببخشید،تقصیر من بود.»
    شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،می خواستم بیام اتاقت.کارت داشتم،می شود بیایی؟»
    «تو برو،من چند لحظه بعد می آم»
    شقایق گفت:«همیشه منجی تو پری خانم است و گرنه حالت را می گرفتم.»
    صادق خندید و گفت:«بنده خدا،خودت حال نداری،چه برسد به اینکه حال مرا بگیری. برو تو اتاقت لالاکن،الآن مامان پری می آد شیرت می دهد.»
    شقایق نگاهش کد و خندید.گفت:«صادق بی تربیت شدی؟این چه وضعی است جلو دو تا خانم باشخصیت ایستادی؟»
    صادق به خودش نگاه کرد و گفت:«اگر تو دوست داری یکی هم برای تو بخرم؟»
    «نه،این مردانه است.»
    «زنانه اش هم هست،اما متاسفانه تو باید بچگانه بپوشی،چون هنوز چند سالی باید صبر کنی تا مثل من قیافه ات عوض شود.»
    شقایق شکلک درآورد و رفت. پری خندید و گفت:«شقایق،خیلی دختر خانمی است.»
    صادق نگاهش کرد و حرفی نزد.
    پری گفت:«حالا بشین بقیه حرفهایم را بزنم.»
    صادق نشست. پری گفت:«این طور که معلومه می خواهند صیغه را جاری کنند.»
    صادق با خوشحالی گفت:«این کارشان بیست است.»
    پری سرش را پایین انداخت و گفت:«ولی قرار دو سال و نیم همیشه برقرار است.»
    صادق با ناراحتی گفت:«باز برای چی؟»
    «من باید به مسافرت بروم.»
    صادق کمب توی هم رفت،بعد خیلی جدی گفت:«یعنی چه؟»
    «سعی می کنم با تو بروم.»
    «کجا؟»
    «ممکن است آن را به عقب بیندازم.»
    صادق با بی حوصلی گفت:«بابا کشتی منو،کجا...جریان چیه؟»
    «دیوانگی است،ولی می خوام انجام بدم.»
    «خیلی خوب،انجام بده،حالا کجا باید بروی؟»
    «دنبال آب حیات.»
    صادق کمی نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده.گفت:«داری شوخی می کنی،پری این یک افسانه است.»
    پری ساکت بود و حرفی نمی زد.صادق گفت:«این یک فکر است،یک عقیده...حقیقت ندارد،تو را به خدا داری شوخی می کنی؟»
    پری خندید و گفت:«اگر واقعیت داشته باشه چی؟»
    «چنین چیزی نیست...فقط در افسانه هاست،همین.»
    «من خیلی در این باره فکر کردم. می شود کاری کرد.»
    «حتی تصورش را به مفزت راه نده،اگر غیر ما یک آدم معمولی این حرف را بزند می گیم نمی داند و حرف می زند،ولی ما که درس طب می خوانیم می دانیم اندام که پیر شود مرگ سراغش می آید.چه چیزی باید این سلولهای مرده را زنده کند...می خواهی این دستگاه مرتب سلول زنده جوانی تولید کند،سفیدی مو سیاه شود و از زیر دندانهای مصنوعی دندانهای سالم رشد کند و زانوهای آرتروزی ناگهان سالم و قوی شوند و چینهای روی صورت و پشت دستها و زیر گردن همه ناگهان ناپدیدگردند...این یک آرزو است،یک تصور است.»
    پری خندید و حرفی نزد.صادق گفت:«نکند داری حال ما را می گیری؟»
    پری همان طور که انگشتان دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و با صدای بلند می خندید گفت:«اگر از فکرم بگذرم،باز تو حرف بی خود می زنی؟»
    پری با سرعت از اتاق خارج شد و به طرف اتاق شقایق رفت. هنوز می خندید.
    صادق به حرفهای جدی پری نسبت به مسافرت و بعد هم آب حیات و بحث درباره آن فکر کرد.احساس کرد پری او را دست انداخته.کمی به خود آمد و عصبانی شد،اما کمی بعد خندید و گفت:«حالا حال مرا می گیزی، می دانم چه نقشه ای بکشم.»
    صادق لباسش را عوض کرد و به طرف اتاق شقایق رفت و بدون در زدن وارد شد.شقایق گفت:«علیک سلام،ولی آقای دکتر با اتیکت....آدم همین طوری و بدون در زدن وارد اتاق خانمها نمی شود.»
    صادق خندید و گفت:«ما محرم هستیم...ببخشید که از دست هردوتان شکار هستم.»
    «آقا صادق،من آمدم ببینم شقایق جان چکار دارد.»
    صادق نگاهش کرد.پری گفت:«باشد،الان می آیم.» و همان طور که از جا بر می خاست گفت:«شقایق جان،من بر می گردم.»
    پری در را بست و وارد اتاق نشیمن شد.گفت: «چیه،چرا این طوری نگاه می کنی؟»
    صادق گفت:«مگر امروز قرار نبود بریم دیدن نیلوفر؟ او منتظر است.»
    «می دانم، کسی را فرستادم تا حرفهایم را به او بزند.»
    «پس ما نمی رویم؟»
    «پس ما نمی رویم؟»
    پری همان طور که می خندید نگاهش کرد و حرفی نزد.صادق گفت: «حالا حال ما را می گیری؟»
    پری خندید و ادای او را در آورد.گفت:«همیشه تو حال ما را می گیری.یک دفعه هم من حال تو را گرفتم.»
    «ادای مرا در می آوری؟»
    «ببخشید صادق جان،حالا پسر خوبی باش و برو مطالعه کن تا ببینم شقایق چه کار دارد.»
    صادق به طرف اتاقش رفت و پری دوباره به اتاق شقایق رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    21
    زمان خواستگاری فرارسید.خانواده صادق در منزل پدربزرگ جمع شدند .روزبعد هم دوپسر دیگر به اتفاق همسران و اولادانشان به آنها پیوستند. روز سوم بود که داود به اتفاق زن زیبایش،مهسا،ودخترهایش به نامهای پریسا و پرنیا وسه پسر خوش قدو بالا به نامهای قدرت اللّه و نعمت اللّه و کرم اللّه به انان پیوستند.مادربزرگهای پری به ملیحه-مادر داود وشیدا،مادر مهسا-درسن ظاهری زنان شصت ساله به جمع پیوستند.پدر پری کت و شلوارکرم رنگ فاخری با پیراهنی سفید بر تن داشت.پسرانش هر کدام از پارچه های گران قیمت کت و شلوار و پیراهن به تن داشتند. همگی به خانواده ی محسنی معرفی شدند.
    حضور این همه آدم در خانه ازدحام زیادی به وجود آورده بود.زندگی آرام پدر بزرگ به هم ریخته بود و سر و صدای زیادی در خانه به وجود آمده بود. داود با پدر بزرگ خیلی گرم گرفته بود و درباره ی کبری خانم حرفهای زیادی داشتند. از گذشته او و نوع دوستی و مهربانیهایش صحبت کردند.
    محسنی آهی کشید و گفت:«کاش خانم جان اینجا بود و این صحنه را می دید، به خدا آقا داود،خانم جان خواستگاری و بله برون را خیلی دوست داشت.» و همان طور که به داود نگاه می کرد با احساس ادامه داد:«به خدا باور نمی کنید می خواهید از همسایه ها بپرسید.بالغ بر ده بیست دختر را خودش عروس کرد و به خانه بخت فرستاد.خانم جان یک تکه جواهر بود.»بعد آهی کشید و گفت:«بیمار هم نبود،ولی خوب دیگه...اجلش رسیده بود.خدابیامرزدش.»
    گوشه چشمان داود اشک جمع شد و او فقط گوش می کرد.محسنی همان طور که همسر و بچه های داود را نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:«دخترهایت شکل مادرشان را گرفتند،ولی پسرها به خودت رفتند.مادرشان هم قشنگ است!» بعد خندید و گفت:«تو هم گشتی یک دختر خوشگل گیر آوردی!»
    داود خندید.محسنی گفت:«خانم جان هم خیلی خوشگل بود. باور کن در پیری هم باز دماغش قلمی و خوشگل بود.شما که او را دیده بودید؟»
    داود گفت:«بله،خدا بیامرزدش. قبرش پرنور باشد. ما هر شب جمعه سر خاکش می ریم و فاتحه می خوانیم.»
    «خدا خیرتان بدهد.من که این مدت خیلی گرفتار بودم و نتوانستم بروم.دست شما درد نکند و خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.»
    همسر دااود زنی زیبا بود.مانند سه دخترش جوان و قد بلند با اندامی کشیده بود.موهایش را در میان روسری حریری پوشانده بود. پیراهنی به رنگ گلهای بنفشه با زمینه آبی کم رنگ پوشیده بود.دامنش پرچین و گشاد و تا قوزک پایش می رسید.کفش از جنس چرم بز به همان رنگ به پا داشت که تا قوزک پا یش را پوشانده بود.روی هر لنگه کفش یک گل زیبای مینا با رنگ متناسب قرار داشت. یک رشته مروارید و یک رشته گردنبند الماس به گردنش آویزان بود.به گوشهایش هم گوشواره هایی از همان جنس داشت که با حرکت سر برق آنها چشم را خیره می کرد.دخترها هم دست کمی از مادر نداشتند و دو طرف مادر گنجینه ای جواهر را با خود حمل می کردند.
    پری به صادق گفته بود تو لباسم را به رنگی که مادرت دوست دارد انتخاب کن. صادق گفته بود مادرش رنگهای سفید و ارغوانی را دوست دارد. لباس دامنی گشاد و آستینهای تنگ داشت. روی سینه لباس از جنس طلا و سنگ ریزه های الماس دسته گلی به چشم می خورد.
    پری همان لباس انتخابی صادق را تن کرده بود. مادر صادق لحظه ای از پری جدا نمی شد. عطر های اهدایی عموی پری فضای خانه را با بوی عطر بنفشه های سفید جویبارهای جنگل ساری پر کرده بود.
    عاقبت محسنی گفت:«همه ساکت باشند تا گفتگوی رسمی را آغاز کنیم.» و همان طور که به داود و همسرش نگاه می کرد گفت:«با اجازه پدر و مادر پری عزیزم و با اجازه مریم خانم و پسر عزیزم...البته دو سرور محترم که حق بزرگی بر ما دارند را فراموش نمی کنم و می گویم الهی شکر...باز هم با اجازه جمع.» محسنی کمی سکوت کرد. بعد رو به بچه های کم سن و سال کرد و گفت:« هر که می خواهد بازی کند بره توی حیاط، یا ساکت باشه. مینا خانم بچه ها را ساکت کن...خودت هم کمتر ورجه ورجه کن.»
    پری کنار مریم ساکت نشسته بود. خواهرش او را قشنگ آرایش کرده بود. شقایق هم مرتب او را می بوسید و نگاهش می کرد. محسنی گفت:
    «پریای من عین پریای افسانه ای خوشگل و قشنگ است.»
    مریم خندید و گفت:«شقایق،برای عروس خوشگل من اسفند دود کن.»
    محسنی خندید و گفت:«چرا عجله داری...بذار اجازه بگیرم،بعد بگو عروسم.»
    جمعیت خندیدند.محسنی گفت:«این یک سنت الهی است. عقد این دو جوان عاقبتش خیر است. من نمی دانم آقا داود و مهسا خانم و خانم بزرگها اجازه می فرمایند ادامه بدم»
    داود خندید. دست محسنی را گرفت و با خوشحالی گفت:«پری دختر و دست پرورده شما و خانم بزرگ است.اختیارش را دارید، شما بزرگش کردید. اگر لیاقتی در او دیدید از خودتان مایه گذاشتید. ما به این وصلت راضی هستیم.»
    جمعیت یک صدا و با خوشحالی فریاد مبارک باد سر دادند.محسنی داود را بوسید و گفت:«خدا ببخشد،پری دختر لایقی است...خیلی خانم است.حالا که شما این را گفتید خیالم راحت شد. به هر حال شما صاحب این در گرانبها هستید.»
    مهسا مریم را نگاه کرد و گفت:«به پای هم پیر شوند.»
    مریم هم گفت:«ان شاءالله عاقبت به خیر شوند.»
    مادر داود گفت:«آرزوی سعادت برایشان می کنم.»
    مریم گفت:«خانم بزرگهای عزیز،خانم مهسا خانم،من مثل دوتا چشمم از پری شما نگه داری می کنم.خیالتان راحت باشد.»
    صادق هم می خندید.محسنی گفت:«بابا،یکی به این صادق بگوید مگر داماد روز خواستگاری بی خود می خندد؟»
    شقایق گفت:«پدر بزرگ،پسر عمو زیاد خوشحال است...ذوق زده شده.»
    پری به هر دو نگاه کرد.محسنی آهی کشید و گفت:«یک خان را پشت سر گذاشتیم،اما بعد باید مادر عروس شرایط مهریه یا حالا نوع عروسی و تعداد مهمانان و حالا هر چه تقاضا دارد را بفرماید.ما گوش می کنیم. هرچه سنگین تر باشد بهتر است.من هم مدافع مهسا خانم هستم.»
    مریم با خنده گفت:«پدر بزرگ،چرا سنگ بزرگ جلوی پای ما می گذاری؟»
    محسنی با همان خوشحالی گفت:«برای اینکه من مسئولیت بزرگی بابت پری دارم. می دانم چه نعمتی را خدا به صادق مرحمت کرده...حاا منتظر فرمایش خانم باشیم.»
    سرهای همه به سوی مهسا چرخید.زن با لبخند ملایم و متین گفت:«آقا و ارباب ما نظرشان برای همه ما حجت است.من مانند شما خوشبختی فرزندم را آرزو می کنم.»
    محسنی با خوشحالی گفت:«خدا خیرت بدهد،معلومه زن بزرگی هستی و ما را می شناسی.احسن به آن شیری که مادرت بهت داده.»سپس به طرف داود نگاه کرد و گفت:«خوب داود عزیز، مثل اینکه سنگینی بار روی شانه شما افتاد.حالا جنابعالی بفرمایید.ما منتظر فرمایش شما هستیم،اما عرض کنم هر جا که دلت خواست سنگ بزرگ برداری و زورت نرسید به من بگو دوتایی با هم کمک می کنیم تا پدر صادق را در بیاوریم.»
    داود خندید و گفت:«دختر خودتان است،من چیزی نمی گویم،ولی عرض کوچکی دارم.همان چیزی که برای دو دختر خوبم خواستم برای پری عزیزم هم می خواهم یک جلد کلام الله و سه سفر مکه.»
    محسنی با تعجب لحظه ای به او نگاه کرد.بعد با خنده و شادی گفت:«قربان دهانت.مرد بزرگی هستی،خدا خیرت بده...احسن...امیدوارم این زوج خوشبخت لیاقت مهربانیهای تو را داشته باشند.»
    داود سرش پایین بود. محسنی رو به صادق کرد و گفت:«مرد حسابی،بیا پدر زنت را ببوس.»
    صادق با خوشحالی جلو رفت و با او دست داد.داود او را در آغوش گرفت و بوسید.
    محسنی گفت:«بفرما پسرم،بگو امیدوارم دخترتان را خوشبخت کنم و خودم و خانواده ام را سربلند کنم،بگو.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق خندید و گفت:خوب همه این چیزهایی را که پدربزرگ گفت راست است.
    محسنی خندید و گفت:بله که راست است،وگرنه سبیلهایت را می کنم.
    مریم گفت:پدربزرگ،پسرم خجالت می کشد.من به جایش می گم.آقا داوود،به خدا شما کار خوبی کردید.ما هم می دانیم که مهریه حق است و به گردن مرد است،ولی مهریه سنگین ضامن خوشبختی نیست.اخلاقها باید با هم جور در بیاد.من می دانم پری خانم کانون محبت و گذشت و عطوفت است.
    داوود با لبخند گفت:بله،همین طور است که شما می فرمایید.
    محسنی گفت:پری جان،چرا نشستی...بلند شو شیرینی عروسیت را به همه تعارف کنم.
    صادق گفت:پری خانم،بشین من این کار را می کنم.
    محسنی گفت:بچه ما از همین حالا زن ذلیل شد.بابا،بذار پری خانم این کار را بکند،این یک رسم است.
    صادق گفت:پدربزرگ،پری خانم خجالت می کشد.
    محسنی گفت:پری جان،بلند شو و تعارف کن.
    پری بلند شد.شقایق کف زد و گفت:عروس چقدر قشنگه!
    بقیه هم همین کار را کردند.پری لحظه ای گیج شده بود.در لباس درخواستی صادق ملاحت و قشنگی خاصی پیدا کرده بود.محسنی همین طور به او نگاه می کرد و شاید از ته دلش ندای شادی را فریاد می زد .پری کفش پاشنه بلند به پا داشت.ظرف شیرینی را برداشت.اول به محسنی تعارف کرد و بعد به دو مادربزرگش،سپس به بقیه.وقتی نوبت داماد رسید صادق در حالی که شیرینی بر می داشت گفت:ماه شدی پری،مهمانان را ول کن،کارت دارم.
    شیطنت نکن.
    پری ظرف شیرینی را به طرف شعبان برد که در آشپزخانه با چهار خانم نامرئی از طایفه پدرش مشغول کار بودند.هر یک با احترام جلوی پری و صادق خم و راست شدند.او شیرینی بله برونش را تعارف کرد.مریم خیلی لذت برد از اینکه پری حواسش جمع است.این مهربانی او را نشانم ی داد.
    پری کنار مریم نشست.محسنی گفت:البته تا قبل این مجلس این دو جوان مانند دو خواهر و برادر با هم در این خانه زندگی می کردند.اگر خانواده های عروس و داماد اجازه بدهند که البته خودم به شدت در این باره اصرار دارم،یک صیغه محرمیت خوانده شود که این دو بچه مسلمان گناهکار نشوند.
    صادق و پری به هم نگاه کردند.مریم گفت:ما راضی هستیم.
    داوود هم گفت:اختیار با شما است.فکر می کنم این جوری بهتر است.
    سر همین خیابان محضری هست.اوم رد خوبی است.هر وقت صلاح بدانید مراسم کوچکی می گیریم و صیغه را جاری می کنیم تا ان شاءالله درسشان تمام شود و به سلامتی بروند سر زندگی خودشان.
    داوود گفت:هر چه شما صلاح می دانید.
    سکوت در میان جمع حاکم شد،اما کمی بعد همهمه ای بینشان بر پا شد.می گفتند و می خندیدند.پری هم از این فرصت استفاده کرد و نزد مادرش رفت.بین خواهرانش قرار گرفت که مرتب او را می بوسیدند.
    مهسا گفت:پری جان،کمی برایت گلابی جنگلی اورده ام.
    پری گفت:چی هست؟
    تلکا جنگلی.
    از همین حالا دهانم آب افتاده...دستت درد نکند.
    پدر برایت یک خانه قشنگ توی ساری در کوی زمانی خریده.تمام وسایلش را هم مهیا کرد.گفته هر وقت ساری امدید توی خانهخ ودت باشی.
    دست پدر درد نکند.
    ما می دانستیم تو را عقد می کند،برایت هدیه های خوبی اوردیم.
    پری مادر را بوسید و گفت:قربان تو مادر خوبم،ولی می خواهند صیغه محرمیت بخوانند.
    مهسا گفت:کار دست انها نیست،تصمیم را مادر اقا صادق گرفته که تو را یک ضرب عروس کند مادر جان...موفق هم می شود.ما هم این طور صلاح می دانیم.تو هم قبول کن،وگرنه این پسره کاری دستت می دهد.
    پری خندید و گفت:هر طوری که درست است انجام بدهید.
    گاهی خیلی دلم برایت تنگ می شود.
    من هم همین طور مادر.
    پدرت می خواست توی همین کوچه خانه ای بخرد،اما نمی دانم چرا پشیمان شد.
    کار خوبی کرد،چون پدربزرگ اجازه نمی دهد من از او جدا شوم،برای همین پشیمان شد.
    برایتان سخت می شود.
    برای پدربزرگ هم جدایی از من سخت است...این طوری من راحت تر هستم.
    مردت را چقدر دوست داری؟
    پری صادق را نگاه کرد و گفت:جانم است مادر.
    او چطور؟
    او هم مرا دوست دارد.
    مهسا اهی کشید و انگشتان باریک او را در دست گرفت.گفت:می دانم شما سعادتمند می شوید،چون هر دو شما خالص و خاص هستید.
    پری با خوشحالی مادرش را بوسید و گفت:راست می گی مادر؟
    مهسا هم خندید و گفت:راست است،مطمئن باش.
    داوود هم دخترش را نگاه می کرد و از گفتگوی مادر و دختر لذت می برد.
    شعبان میز را چیده بود.ناهار مهمانان اماده بود.مسئولیت آشپزخانه به عهده شعبان و چهار دختر طایفه پری بود.محسنی با تعجب گفت:آقا شعبان،ببخشید که به زحمت افتادید.بهخ دا می دادم از بیرون غذا بیاورند.تو یک تنه خسته شدی.محسنی رویش را به طرف مهمانان کرد و گفت:بفرمایید سر میز ببینید این اقا شعبان چه کرده.همه باید به او جایزه بدهند.بفرمایید تا غذا سرد نشده میل کنید.
    خانمها جلو رفتند و برای بچه ها و شوهرانشان غذا کشیدند.چون تعدادشان بیشتر از صندلیها بود روی مبل هم نشستند.
    محسنی سعی داشت تا از خانواده پری خوب پذیرایی کند،برای همین مرتب به انها تعارف می کرد.پری برای محسنی و پدرش و صادق غذا کشید.برای خودش هم کمی مرغ و سیب زمینی کشید و کنار مریم و مادرش ایستاد و به گفتگوی ان دو گوش کرد.
    صادق با پدرش بود،اما عموها و زن عموهایش و بچه های آنان و خواهر و برادرش او را لحظه ای تنها نمی گذاشتند.خودش دلش می خواست نزد پری برود.مادرش را بهانه کرد تا اینکه گفت:مادر،چرا این قدر معطل کردی،زودتر می امدی خواستگاری.
    مریم خندید و گفت:راست می گی...قربون دل پسرم برم که چه طاقتی داشتی!
    صادق خندید و گفت:خیلی پر طاقت بودم.
    حالا کمی به بابا برس بذار من با زنم تنها باشم.
    مریم خندید و گفت:بی تربیت نشو،پر رو.
    مریم پری را نگاه کرد و گفت:شوخی میک ند...صادق کمی شوخ است.
    پری گفت:می دانم،پسرتان را همین طور دوست دارم.
    مریم گفت:صادق،حالا برو می خوام با عروسم حرف بزنم.
    صادق خندید و گفت:ببخشید مادر،مثل اینکه من باید باشم تا عروسی سر بگیرد.
    مریم خندید و گفت:نگفتم از این خانه برو،گفتم برو گوشه ای این قدر مزاحم نباش.این پدرسوخته نمی ذاره حواسم جمع باشه...بله،می گفتم:دفعه قبل که با صادق آمده بودید ساری بهخ دا با پدرش حرف زدم که هر طور شده باید پدربزرگ را راضی کند تا پری جان را برای صادق بگیرم.مگر راضی می شد،اما نمی دانم چه طور شد این اواخر وقتی زنگ زدم با خوشحالی گفت:مریم خانم من با پری خانم صحبت کردم،خودش حرفی نمی زند،ولی جواب رد نداده.باور کن انقدر خوشحال شدم که رفتم امامزاده عباس شمع روشن کردم.دیگه نمی توانستم طاقت بیاورم و خیلی خوشحال بودم.
    پری گفت:شما محبت دارید که مرا لایق پسرتان دانستید.امیدوارم بتوانم زن خوبی برای پسرتان و عروس مطیعی برای شما و پدر باشم.
    مریم خندید و گفت:هستید،لایق و مهربان هستید.
    هر دو از زن عموهای صادق به جمع اضافه شدند و خوشحالی خودشان را ابراز داشتند.
    صادق با برادران پری گرم گرفته بود،انگار سالهاست با آنها دوست است.گاهی هم با مهسا گفتگو می کرد.
    مجلس خوبی بود.شعبان هم با آشپزهای نامرئی سنگ تمام گذاشته بودند،گر چه همه چیز به اسم او تمام شد.
    دو روز بعد با دعوت از اقوام ودوستان نزدیک آن دو به عقد یکدیگر درامدند.مریم خیلی تلاش کرد تا توانست پدربزرگ را قانع کند که این دو جوان زودتر به عقد هم درایند به صلاح هردوشان است.مریم اصرار داشت باید وسایل سفره عقد کامل باشد با همین دلیل خیلی تلاش کرد تا همه چیز مهیا شود.او توانست در ان مدت کم یک عروسی تمام عیار را تدارک ببیند.تعداد زیادی از اقوام از ساری و تهران دعوت شدند.دوستان خود را هم فراموش نکردند.محسنی هم علاوه بر همسایه ها از دوستان همکارش هم دعوت کرد.
    در این بین کسی نمی پرسید مخارج عروسی چگونه تامین می گردد.مهسا و داوود برای اینکه کار اشپزخانه به خوبی انجام شود چهار خانم نامرئی را معرفی کردند و دو آشپز دیگر هم از طایفه به جمع اضافه کردند.آذوقه فراوانی از انواع گوشت مرغ و ماهی و گوسفند به سوی خانه سرازیر کردند.میوه های تازه روی میزها در حیاط و داخل خانه چیده شد.
    زمان برگزاری عقد فرا رسید.پرنیا لباسی اورده بود که با دسته گل های بنفشه ابی و سفید تزیین شده بود.آن را تن خواهرش کرد و او را ارایش نمود.پری خود را چند بار در ایینه نگاه کرد.شقایق سرگرم پذیرایی از دوستانش بود.صادق هم با دو استادش به گفتگو مشغول بود،اما همگی منتظر عروس خانم بودند.مریم بیشتر از بقیه بی تابی می کرد.شقایق به اتاق عروس رفت و اعلام کرد همه منتظر هستند.
    عاقبت در باز شد و پری چون پری افسانه ها در لباس عروس ظاهر شد.چشمی نبود که از زیبایی افسانه ای او خیره نشود.راه رفتن خرامان او تا سر سفره عقد دل همه را ربوده بود و لبهای همه را به تحسین باز کرده بود.
    شقایق دست او را گرفته بود.تور عروسی را روی صورتش کشیده بودند و تاج الماس نشان پرنیا بر سر او فخرفروشی می کرد.چنان راه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می رفت انگاراز روی ریتم خاصی قدم بر می دارد شاید فرشتگان اورا راهنمای و مشایعت میکردند. لحظه ی با شکوهی بود .مریم با اشتیاق پری را نگاه میکرد. چنددختر کوچک دنباله لباس عروس را که با گلهای بنفشه تزیین شده بود با دست حمل میکردند. گویا همان فرشتگان در فضای اتاق عطر بنفشه عمو را پراکنده میکردند.همه جاپراز نور و عطر اگین بود.زیر پای عروس راباگلهای بنفشه گلباران کرده بودند. زنان زیادی از طایفه ابو حمزه در این جشن شرکت داشتند. عطر گلهای کوههای عربستان رابرای عطر فشانی به پای عروس ریخته بودند.همه جا غرق نشاط و شادی بود.عاقد بادیدن عروس زیبا ناباورانه به او چشم دوخته بود از جابرخاست و به خود گفت:این یک زن معمولی نیست فرشته ای است که از اسمان به زمین امده.وبااحترام کناررفت.پری انگار روی زمین راه نمیرفت .شقایق هم اورا همراهیمیکرد و دست اورا در دست داشت. مریم پری راباکمک مهسا سرسفره عقد نشاند. دخترها فوری دامن عروس را مرتب کردند. پری سرش پایین بود مادرش قران را به دستش داد . ایینه جلوی او قرار داشت لبخند بسیار ملیحی ازدرون قلبش به لبهایش انتقال می یافت.از صورت پری شادی به دلهای مهمانان راه یافته بود کسی نبود که از زیبایی عروس در ان لباس رویایی حیرت نکندوبه خالق یکتادرخلق چنین مخلوقی احسن نگفته باشد. محسنی باحیرت به پری و زیبایی او نگاه میکرد.همه محو تماشای این فرشته اسمانی بودند.صادق می خندید و بدون اینکه به او حرفی بزنند خودش کنار پری نشست. انگار او هم نمی خواست چشم از پری بردارد. پری در اسمانها سیر میکرد. لحظه باشکوهی بود.عاقد بااجازه محسنی و داود و پدر صادق صیغه عقد را جاری کرد.کلامش با بوی عطر بنفشه های سفید جویبار های مازندرانن و گلهای کوههای عربستان در هم امیخت و ارام در دلها جا میگرفت. دو خواهر پری چون فرشته اسمانی بالای سراو مرتب گلهای بنفشه به فضا میپاشیدند.کسی نبود بپرسد این همه گل تر و تازه رااز کجا می اورند. عاقد بار اول صیغه راخواند پری جواب نداد.پریسا گفت :عروس رفته گل بنفشه بچینه.عاقد دوباره صیغه را خواند.پرنیان گفت:عروی هنوز گل بنفشه سفید میچیند. عاقد بار سوم صیغه را خواند و منتظر شد.پری سرش را بالا اورد.اول محسنی بعد داود را نگاه کرد همانطور دستش رادر میان دسته گل بنفشه سفید و نرگس صحرایی میفشرد گفت بااجازه بزرگترها بله.هلهله شادی ونقل ونبات با گلهای بنفشه سفید برسر این فرشته کوچک اسمانی ریخته شد عاقد گفت مبارک باشد. حلقه ازدواج راابتدا صادق درانگشتان باریک پری کرد. پری هم با شور و نشاط حلقه رادر انگشتان او کرد و به هم نقل و شیرینی تعارف کردند دخترهای کوچک با صدای دلنشینی اواز خواندند و به رقص و پایکوبی پرداختند. محسنی هردو را بوسید و به ان دو هدیه داد و مادر پری گردنبندیزمرد به پری دادوانگشتری از یاقوت به صادق. دوخواهرش هرکدام سینه ریزی اززمرد و دستبندی به پری دادند و به صادق ساعت طلا و انگشتر برلیان دادند.هردوصادق رابوشیدند.مریم و پدرش و دیگران مانده بودند بااین بذل و بخشش خانواده پری چه باید بکنند تالیاقت عروس راداشته باشد.پری سرش رابلند کرد و مریم را بوسید و او به هریک یک سکه داد. هدیه های عروس و داماد را جمع میکرد. عروس و داماد مقابل مهمانان دور زدند.صادق در حالی که دست در دست پری داشت با مهمانها خوش و بش میکرد. وقتی پری پدربزرگ را بوسید انگار پدری سالها منتظر دراغوش کشیدن فرزندش بود پری چنان او را می بویید که همه متوجه شدند.هردو مدتی در اغوش هم گریه کردند و بدون اینکه حرفی بزند به هم فهماندند چقدر یک دیگر را دوست دارند پری دست دور کمرپدربزرگ انداخت وباهم از جلوی مهمانان گذشتند. جلوی مادرش ایستادو اورا بوسید. مهمانان مرتب دست میزدند و اواز میخواندند وبااوازشان عروسی را دلنشین میکردند.در همان موقع شعبان به داخل امد .زنی جوان و زیبا با لباسی فاخر همراه او بود که دست دو دختر کوچک راگرفته بود. زن به همه سلام کردو مستقیم به حضور داود رفت. پری به خوشحالی جلو رفت و گفت :عمه خانم خیلی خوش امدید.-ببخشید کمی دیر رسیدم پری جان. پری گفت:عمه یک کمی نبود خیلی بود. عمه در میان مریم وپری نشست و جعبه کوچکی دراورد و گفت:قابل شمارا ندارد.شقایق خندید وان راازدست عمه گرفت. گفت:چری جان چقدر زیبا است .شقایق همانطور که میخندید با صدای بلند گفت به به عجب گردنبندی...بااین میشود شهرتهران را خرید خوش به حال این پسرعموی خوشبخت.پری جان مثل اینکهطلا و جواهرات برایتان پول خرد است! صدق گفت :قابل ندارد. شقایق گفت:راست می گی صادق جان؟-بعدها که شوهر کردی قول میدم بهت کادو بدم...البته اگه پنجاه سال دیگر پشیمان نشده باشم . همه خندیدند .شقایق گفت: تاان موقع خودم میخرم. شعبان وارد شد و مقابل پری ایستاد.پری نگاهش کرد و لبخندی برلب راند و باسربه او علامت داد به داود نگاه کردو او هم علامت داد شعبان خارج شد کمی بعد مردی با جذبه و قدی بلند بالباسی اراسته وارد شد .داود جلو رفت واورادراغوش گرفت به طرف محسنی رفت گفت :اقای مهندس مهمان داریم...ازراه دور امده اند.یک نفربااوبود که چمدانی را باخود حمل میکرد که ظاهرا سنگین بود و همان جاجلوی دراتاق ایستاده بود داود گفت:ابوحمزه تبریک میگوید و می خواهد هدیه خود را بدهد. صادق تا اسم اوراشنید جلو رفت و ازودعوت کردندتا بماند. امااوتعظیم کرد وچمدان راگذاشت و خارج شد. محسنی همینور با عجله جلو امد و گفت:صادق این بنده خدا مسافر بود چمدانش را جا گذاشت؟پری گفت:پدربزرگ، چمدان را برای عقد ما هدیه اورده. بنده خدا لباس اورده؟شعبان امدو دستور انتقال چمدان را به اتاق داد. دوباره جمع با رقص دو دختر خردسال عمه پری شاد شدند . دختران دیگری به جمع انان پیوستند. صادق ازلحظه ها و فرصتها استفاده میکرد و باپری گرم میگرفت.پری خجالت میکشید جلوی خانوده خود و شوهرش زیاد با صادق تنها باشد .کم کم جشن به انتها رسید . غیراز مهمانان خودی بقیه رفته بودند داود با پسرانش هم رفتند. مهمانان طایفه که در جشن شرکت داشتند همراه نگهبانان به ولایت خود برگشتند تاازاین جشن با شکوه برای دوستان خود بگویند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    دو روز طول کشید تا مهمانان به خانه های خود بروند و همه چیز به حالت عادی دراید.اتق صادق راتغییر دادند. تخت یک نفره تبدیل به تخت دونفره شد و پرده های اتاق نو شد. تغییرات دیگری هم انجام دادندو چیزی که صادق برای دو سال ونیم دیگر انتظارش راداشت با مساعدت و هم فکری مریم و مهسا زودتر به انجام رسید.در اتاق پذیرایی محسنی و صادق روی مبل نشسته بودند و تلویزیون تماشا میکردند. محسنی با خوشحالی گفت:خلاصه تو هم زن گرفتی... خدارا شکر.امیدوارم عاقبت به خیر شوید که همینطور خواهد شد.این جشن هم تمام شد. ولی انتظار نداشتم این طور باشکوه بشود این همه عروسی رفته بودم نه عروس به این قشنگی و نه جشنی به این با شکوهی دیده بودم.برای من تعجب اوربود شعبان چطور توانست بااین چند نفر یک تنه و بدون خستگی همه کارهارابه خوبی انجام دهد!صادق خندید وگفت:خداراشکر همه شما با تمام وجودتان پری را دوست دارید این خیلی برای من مهم است. محسنی گفت:شعبان تو خیلی زحمت کشیدی چطور این همه کاررا انجام دادی؟ صادق با خنده گفت شما که حرف ان روز مرا میزنید!محسنی خندیدوگفت:درست است راستی صادق عزیز یادت باشد شعبان هدیه خوبی نزد من دارد من نفهمیدم چطوری خرج عروسی پرداخت شد.این شعبان نسیه خرید کرده که باید پرداخت کنم...یاشاید ازعالم غیب به ما کمک شده؟صادق خندید و گفت:پدربزرگ قضیه همان ماهی سفید و بوقلمون است.-به هر حال از اسمان که نیامده...کسی اینهارااورده حالا نمی خواهم بدهکار کسی بشوم. – مطمئن باشید که شما هیچ بدهی به کسی ندارید-این دوسه تا کارگر که اینجا بودند مثل ماشین کا میکردند راستی پری جان این همه دیگ مسی را از کجا اورده بودند؟ صادق گفت:پدربزرگ مال خود اشپزها بود بعد هم بردند. محسنی با تعجب گفت:باپدرت حرف می زدم گفت ما که یک قران خرج نکردیم پس کی خرج کرده؟صادق گفت:پدربزرگ زیاد پیگیر نشو حالا بگو عروسی چطور بود؟پدربزرگ کمی دلخور شد و گفت:پدر سوخته حالت را میگیرم. درست حرف بزن...مثل اینکه تو همه چیز را میدانی ولی من نمیدانم...پری تو چرا خودت را مشغول مجله کردی؟پری سرش را بالا اورد و گفت :من میگم...پدربزرگ خودمان خرج کردیم. محسنی خندید و به صادق اشاره کرد وگفت:پری، یعنی این پدر سوخته خرج کرده...باور نمیکنم.این عروسی چند میلیون خرج رو دست ما گذاشت. – قبول کن پدربزرگ. پری گفت:قبول نداری پدربزرگ؟ محسنی نگاهش کرد و نوچ بلندی گفت و ابروهایش را به علامت منفی بالابرد. صادق خندید و گفت:من بگم ناراحت نمی شوی؟ محسنی گفت: من همین را میخواستم بفهمم که فهمیدم.اقاداود خرج کرده...همین را میخواستی بگی؟ صادق گفت:اگر کار همین جا تمام میشود بله. من هم کمی ناراحت شدم ولی اقا داود خواهش کردند کاری برای دخترش انجام بده.محسنی چندبارروی دستش زد و گفت:دیدی صادق چه کاری کردی؟حالاداری حرف میزنی؟رفتم ساری بایدازاو تشکر کنم.پری اهی کشید . محسنی را بوسید و گفت:پدربزرگ تورا به خدا خودت را ناراحت نکن. محسنی گفت:به خدا خجالت کشیدم. کمی بعدکه پری و صادق تنها در اتاق خود نشسته بودند پری گفت:لباس عروس چطوری بود؟ عالی بود...چقدر هم خوشگل شده بودی. – سلیقه و انتخاب پرنیان بود ارایش مراهم پرنیان کرده بود. – پری با این همه جواهرات که برای ما اورده اند چه کنیم؟ - اقای من شما هستید مال شما است. صادق خندید و گفت :بروبابا همه را به تو هدیه دادند. – هدیه عروسی مال مرد است هرچه هم متعلق به من است مال تو میشود من اختیاری ندارم. – پس این وسط تو چه کاره هستی؟ پری با عشوه ای زنانه گفت:من باید تا زمانی که زنده هستم از تو اطاعت کنم و حق دخالت ندارم. صادق خندید و گفت:کاش این حرفهاراان موقع می زدی و خون به دلمان می کردی. – صادق جان صبر کردی قشنگ تر نشد؟ خوب اره ولی...ولش کن دیگه. حالا چی میخواستی بگی؟ داشت یادم میرفت پری خانم ... من میدانم تو تابع مقررات و سنتهای خودت هستی ولی من میخواهم زنم شریک زندگیم باشد می خواهم با فکرهم زندگی خوب و ارامی بسازیم و فرزندان سالم و صالحی داشته باشیم پس نباید متکی به من باشی. باید هردو به همدیگر تکیه کنیم و به ندر زندگی کمک کنی اگر من اشتباه می کنم و توی چاه می افتم تو نباید بیفتی. باید راهنمای من باشی حالا هم می خواهی به من احترام بگذاری ایرادی ندارد اما همه کارهایمان رابافکر و همکاری هم انجام می دهیم . پری کمی فکر کرد وگفت :تو عاقلی و می توانی زندگی مراهم هدایت کنی پس چطور می توانم برای تو خط مشی تعیین کنم؟ بابا این حرفها را ول کن باید باهم این کشتی عشق را هدایت کنیم. – تو دوست داری باشد من به عنوان راهنما جلو می روم. – خیلی دوستت دارم پری. کمی که گذشت صادق گفت:فعلا کتاب راباز کن که همین روزهااست که هردومان را از دانشگاه بیرون کنند.
    فصل23
    یک هفته بعد مادر صادق زنگ زد و با پری صحبت کرد. پری با خوشحالی گفت:سلام مامان . – سلام مادر چطورید خوب هستید؟ - بله صادق نیست با شعبان رفته بیرون کار داشت... بیاد میگم تلفن بزند. – پری جان من خیلی ناراحت هستم. – خدا نکند چی شده؟ - همه عکسها خوب شدند حتی فیلم هایی که گرفتیم عالی شدند اما هرچه با مادرت و خانواده شما گرفتیم خراب شده... ماندم این چه حکمتی است. – ممکن است فیلم خراب یوده. – نه به خدا اگر خراب بود پس چرا ما خوب افتادیم؟ -حالا وقت زیاده بعد عکس میگیریم.- می خواستم عکس هارا به قوم و خویش صادق نشان دهم حالا ماندم چه کار کنم به خدا از صبح تا حالا دارم دیوانه می شم پری خانم ان قدر گریه کردم که نگو.- خودتان را ناراحت نکنید لابد حکمتی بوده.- تو می گی چرا این طوری شده؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (فکر می کنم فیلم خراب بوده.)
    (دوست بابات یادت ... آمده بود با آقا داوود دست می داد؟)
    (بله،ابوحمزه.)
    (توی راهرو تاریک عکسشان افتاده!)
    (باز خوبه یک مهمان توی عکس افتاده.)
    (ما اونو می خواستیم چه کار، من مهسا خانم و خواهرات را می خواستم پری جان، به خدا دارم دیوانه می شم.)
    (حالا خودت را ناراحت نکن.)
    (پری جان به خدا گیج شدم... ببین الان دوباره فیلم را گذاشتیم. مگه پریسا و پرنیا بالای سرت نبودند؟ پس کو؟ من دارم می خندم ... مادرت که پهلوی من ایستاده بود نیست ... بیا الان دوربین رفته رو پدر بزرگت که با آقا داوود مضغول گفت و گوست ... انگار دارد با خودش حرف می زند. الان دوربین رفته رو ی صورت شما. دامن دو خواهرت معلومه ، اما نمی دانم چرا این طوری می شود ... صادق که دارد مهسا خانم و دو تا خواهرهایت را می بوسد هیچی پیدا نیست. به خصوص عمعه خانمت که آمد دوربین رفته بود به طرف ایشان ، اشیای اتاق هست ، اما عمه خانم انگار آن جا نبود. پری نمی دانم چرا این طوری شده؟ تو بگو چه کار کنم؟)
    (مامان عکس من و صادق چه طور شده؟)
    (وای چی بگم ... پری جان، ماشاالله به شکل ماهت ، شدی عین فرشته های آسمانی. هر که می بیند دهانش آب می افتد. باید بیای ساری تا همشهری ها بیشتر خانم دکتر خوشکلم را ببینند.)
    (یک ماه دیگر که بین ترم است با هم می آییم.)
    (تا آن موقع دیر است ، یک پنج شنبه جمعه بیایید.)
    (چشم مامان ، اگر هوا و جاده خوب بود می آییم.)
    (پری جان مزاحمت شدم. ببخشید من بیشتر از این وقتت را نمی گیرم.)
    پری همان طور که از پنجره اتاق حیاط را نگاه می کرد گفت:(مامان مثل این که آقا صادق آمدند ... بله ماشین را پارک کردند. اگر چند لحظه گوشی دستتان باشد می آد.)
    (پس عریرم زودتر بیایید فامیل می خوان مهمانی بدهند.)
    (چشم مامان گوشی ... من خداحافظی می کنم.)
    صادق گوشی را برداشت. مادرش همان حرف های قبلی را تکرار کرد.صادق مرتب می گفت:(نه مامان راست می گی؟ یعنی یکی هم خوب نشده؟ یعنی چه؟ نمی فهمم!)
    (من با پری جان صحبت کردم. قبول کرده دو روز بیایید ساری ... تو دیگه مخالفت نکن.)
    (باشد ، اگر با پری جون قرار گذاشتی برنامه ریزی می کنیم می آییم ، چشم مامان ... به همه سلام برسان.)
    پس از پایان مکالمه صادق گفت:(پری ، جریان چیه که عکس ها این طوری شدند؟)
    پری خونسرد مشغول مطالعه بود. گفت:( صلاح پدرم نبود که آن ها در عکس باشند.)
    (ما دیگر فامیل شدیم ، برای چه این طوری شده؟)
    پری نگاهش کرد و گفت:(تو می دانی من کی هستم ، اقوامت که نمی دانند ، پس لابد صلاح بوده که در عکس نباشند.)
    صادق گفت:(پس چرا ابوحمزه در عکس بود؟)
    پری خندید و گفت:(تو که ابو حمزه را دیده بودی ... این قیافه ی اصلی او بود؟)
    صادق با تعجب گفت:(من هم می خواستم سوال کنم چه طوری آن مرد با آن قیافه ی غول بیابانی یک دفعه مثل یک آدم معمولی شد؟)
    (عکس او مهم نیست که باشد یا نباشد. ولی اقوام من صلاح نبود باشند.)
    (راستی پری می خواستم از تو بپرسم اگر مامان خواست مهمانی بدهد اقوامت می آیند؟)
    (باید بیایند.)
    (خیالم راحت شد. حالا اگر مامان این ها خواستند بیایند خانه ی شما چی؟)
    (بیایند ایرادش چیه؟)
    صادق با تعجب گفت:(پری تو معلومه چی می گی ... چه طوری باید بیایند توی بیابان بایستند و بعد یک دفعه به قول خودت پرده کنار برود و آن ها وارد آبادی بشوند؟)
    (چرا باید آن جا برویم؟)
    (درست حرف بزن. اگر گیر کنیم چه باید بگوییم.)
    (اول باید طوری برنامه ریزی شود که بی خبر خانه هم نروند. پدر باغ بزرگی در ستری دارد که برای چنین مهمانی هایی است ، خیلی هم مجهز است. پس جای نگرانی نیست. همیشه دو نفر آن جا کار می کنند.)
    (پری من می توانم سوال دیگری بکنم ... نمی دانم به شما بر نمی خورد؟)
    (چرا بر بخورد حالا بپرس تا جوابت را بدهم.)
    صادق کمی نگاهش کرد و گفت:(می خوام از بچگی تو بدانم ... از خانواده ات برایم تعریف کنی ایرادی ندارد؟)
    پری با خونسردی گفت:(خانم جان باید مرا بزرگ می کرد. این یک رسم است. اگر فرصتی شود جریان خانم جان واجدادش را بازگو می کنم.)
    (پری فکرم را خواندی؟ می خواستم ای را بپرسم ولی تو کار مرا ساده کردی.)
    (بله درسته.)
    (اگر برای من موضوع خانم جان را بگی خیلی خوش حال می شوم.)
    (وقت زیاد می گیرد.)
    (باشد ، گوش می کنم.)
    (به خدا درس دارم.)
    (بگو دیگه ... خودت را لوس نکن پری جان.)
    (تو محرم دل من هستی باید بدانی برای همیشه محرم هسنی ... این ها اسرار است صادق جانو اگر روزی آن ها را فاش کنی ما را به روز سیاه می نشانی.)
    صادق با تعجب گفت:(پری چرا مرا می ترسانی؟ چی شده این حرف را می زنی. مگر حرفی از من جایی درز کرده ... به خدا می دانم تو چی می گی. برای هر کس هم تعریف کنم باور نمی کند چه برسد بخواهم جزییات را هم بگویم.
    (برای نمونه ببین ، این همه آدم توی عکس بودند ، اما یکی از اقوامم توی عکس نبودند. این یک طرف قضیه ، اما من بودم چرا؟ برای این که با شما زندگی می کنم. معنی آن این است که به انسان ها عادت دارم و خوی آدم ها را گرفتم. پس هر چیزی در جای خودش قرار می گیرد. صد تا دوربین دیگر هم بود باز هم همان می شد. نور به بدن آن ها اثر ندارد. این فیلم ها ساختند برای انسان ها یا طبیعت یا حیواناتی در حیطه زندگی آدم ها. شاید روزی هر چه را می دانم به تو آموزش بدم ، مثل حرکت همان درخت که با انرژی نگاه من جا به جا می شد نه با انرژی انگشتر ، چون آن وسیله ای بیش نیست و این منم که آن را حرکت می دهم.)
    پری ساکت شد. صادق نفسی عمیق کشید و گفت:(وای ، چه چیزهای باور کردنی را باید با چشم ببینیم. حالا بگو ببینم جریان این کبری خانم ، مادر بزرگمان چی بوده که من به نان و آب رسیدم؟)
    (برابر با ده نسل شما در گذشته جنگی سخت برای طایفه ما رخ داد. همه تار و مار شدند. در این میان بیشتر از ده نفر زنده نماندند. پدر بزرگ شما توی باغش مشغول به کار بود که صدای ناله ای می شنود اما چیزی نمی بیند. او مرد پر جراتی بود. به اطرافش نگاه می کند و با صدای بلند می پرسد اگر انسی یا جنی حرف بزن ووو مرد زخمی که جد من بود گفت:(به کمک احتیاج دارم ... باز پدر بزرگ شما می گوید:(تو کی هستی که نمی توانم ببینمت؟)
    (پدر بزرگ من خودش را به او نشان می دهد و از هوش می رود. او جد زخمی ما را به داخل خلنه می برد و هر چه در چنته داشته برای معالجه ی او انجام می دهد. مرد زخمی وقتی به هوش می آید با التماس می گوید: چند نفر دیگر توی راه یا اطراف باغ بیهوش افتادند و به کمک احتیاج دارند. برو آن ها را نجات بده... پدر بزرگ شما می پرسد چه طوری آن ها را پیدا کنم ... مرد می گوید: بگو من دست حسین هستم و پیدایشان می کنی.)
    (پیرمرد هر جا قدم می گذاشت می گفت م دوست حسین هستم یکی را پیدا می کرد. کول می گرفت و می آورد این بنده خدا تا صبح کارش شده بود همین. می شود گفت اگر او نجاتمان نمی داد نسل ما منقرض شده بود و طایفه ای که شاهدش بودی از روی زمین برچیده شده بود. زخمی ها نجات یافتند. چهار سال پدر بزرگتان از اجداد من نگهداری می کرد. کسی در طایفه و آبادی نبود و همه جا ویراه بود. همه چیز را یا آتش زده بودند یا خراب کرده بوند. پدر بزرگ شما وقتی وارد آبادی ما شد با ده نفز از بچه های خودش شب و روز کار کردند. اول آبادی را تمیز کردند بعد چند خانه ساختند.. هر کسی هم با پدر بزرگ من زنده مانده بود یا طفل بود یا خیای پیر. فقط دو پسر داشتیم که یکی نگهبانی می داد یکی آذوقه جمع می کرد به همین دلیل تمام کار تعمیرات مال پدر بزرگ تو بود و پدر برزگ من این کار
    یک سال تمام طول کشید تا ما صاحب آبادی شدیم. گرچه همشهریهای شما گاهی به او با طعنه حرفهایی می زدند ولی او آدم پرجذبه ای بود و این حرفها به گوشش نمی رفت. سه سال بعد او مرحوم شد یعنی ما با کمک پول و آذوقه او زندگی دوباره یافتیم. در حقیقت بنای این طایفه به دست او انجام شد. ما از آن به بعد تعهد کردیم در هر دوره یک نفرمان به شما خدمت کند. در این دوره نوبت من است. حالا هم نسل جدید شما این ماجرا را به یاد ندارد و شاید باور هم نکند. ولی تو می دانی بعد از سالها قسمت سوخته شهر را به یاد آن حادثه غم انگیز ببینی و بفهمی که چه بر سر ما آورده بودند.
    " بعد از آن پدران ما تصمیم گرفتند هیچ وقت جنگ نکنند و با سیاست همه امور را رفع و رجوع کنند. برای همین به تحصیلات روی آوردند. ما بهترین دکترها را داریم، بهترین جراحان هم درمیان ماست. از لحاظ مهندسی و طراحی چه در روی زمین و چه در زیرزمین از نقشه های ما بهره مند می شوند. غاری در دنیا نیست یا کوهی نیست که ما نقشه آن را نداشته باشیم. ما غارهایی را می شناسیم که بزرگترین گنجینه دنیا در آن است. اما بدان سکوت ما دلیل ترسمان نیست. روز معینی سکوت خود را می شکنیم. مانند ابوحمزه که نقشه آن غار کذایی را به او دادیم... آنها همانهایی بودن که بر ما ظلم کردند. ما از طریق ابوحمزه بعد از سالها انتقام گرفتیم. ما دریاهایی را در زیرزمین می شناسیم که هنوز به آن دسترسی پیدا نکردند. شاید تا نابودی بشر هم آنها را پیدا نکنند. اگر هم کسی از ما بخواهد شاید نشانی آن را ندهیم. نه به خاطر پول فقط برای بقای خودمان است. می خواهیم ثابت کنیم ما بر همه طوایف برتر هستیم تا از ما حساب ببرند و به ما حمله نکنند. تازگی به نوعی انرژی دست پیدا کردیم که فقط در دفاع از آبادی خودمان از آن استفاده می کنیم. به همین خاطر چندین آبادی آمدند از ما انرژی را خواستند و ما ندادیم. قصد بر این است که میدان مغناطیسی این انرژی را بیشتر کنیم تا تمام نقاط خودمان را بپوشانیم. دانشمندان ما همه مطیع و مخلص هستند و مردمشان را دوست دارند.
    " حالا برای همین است که من نزد تو هستم. جد خانم جان خدا بیامرز بود که نسل ما برقرار ماند تا به شما خدمت کنیم"
    صادق چند بار سر تکان دادو گفت:" یک چیزهایی شنیده بودم. ولی در حد رویا... و حالا می بینم به حقیقت پیوسته. من آدم خوش اقبالی هستم که در زمان من این اتفاق افتاد که دختری زیبا را تصاحب کنم"
    " من هم خوشحال هستم که این قرعه به نام من افتاده تا با تو ازدواج کنم"
    " در آینده بچه های ما این داستان را قبول دارند؟"
    " قصه ای که از دل حقیقتی تلخ و جانگذاز بیرون آمده باشد خودش به دل می نشیند."
    " می بینی جه پدربزرگ جوانمردی داشتم... حالا او پیر بود یا جوان؟"
    " این دفعه رفتیم میان طایفه عکسش را به تو نشان می دهم"
    " مگر آن موقع دوربین بوده؟"
    " با دست کشیدند"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    " بین هشتاد تا هشتاد و پنج سالش بوده"
    " پیرمرد این همه زخمی را یک تنه آورده بود؟"
    " باهوش و بی هوش را نجات داده. یک نفر هم تلفات نداده... خیلی مهم بود"
    "دستت درد نکند پدربزرگ... کار بزرگی کردی. زحمتت هم هدر نرفت و ماهم پری را گرفتیم. وگرنه شوهر کجا بود این دختره بدترکیب را بگیرد. من هم مثل تو فداکاری کردم"
    پری نگاهش کرد و خندید. گفت:" خیلی ضرر کردی؟"
    " خسارتش را از آقا داود می گیرم"
    " مادربزرگ چطور توی راه تورا پیدا کرد؟"
    پری خندید و گفت:" برو گمشو، مرا آوردند خانه شما در ساری تحویل خانم جان دادند. او هیچ وقت چنین حرفی به کسی نزده"
    " به خدا پدربزرگ گفته"
    " باور نمی کنم"
    " ولش کن حالا را بچسب... کی باید بریم ساری؟"
    " به خدا خیلی از درس عقبم. کمی حوصله کن... تو خودت هم بدتری. بذار بین ترم بریم"
    " مگر به مامان نگفتی میاییم؟"
    " من نگفتم می آییم، گفتم شاید"
    " نمی دانم ولی راست می گی... وسط ترم بهتره"
    " چه پسر خوبی هستی"
    " ما از پدربزرگ غافل شدیم. بلند شو بریم تو اتاقش کمی از تنهایی دربیاریمش"
    " هنوز نیامده"
    پری با نگرانی گفت:" هوا تاریک شده یعنی چی شده؟"
    صادق گفت:" خودش به من زنگ زد و گفت جلسه دارد"
    پری دلش شور می زد شماره همراه پدربزرگ را گرفت " پدربزرگ چرا نیامدی؟"
    " جای نگرانی نیست"
    " خسته شدی پدربزرگ"
    " می آم، خداحافظ"
    پری گفت:" پس شام نمی خوریم تا شما بیاید"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/