محسنی و پری با هم به طبقه بالا رفتند. پری کت او را به جالباسی آویزان کرد و کیف را از دستش گرفت. روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و گفت: پدربزرگ می خوای کیف را پایین ببرم؟
حواسم نبود آن را بالا آوردم شما زحمت نکش شعبان که آمد می دم ببرد.
حالا بشین ببینم چه کاره هستیم.
پری نشست . محسنی هم روبه رویش نشست . شعبان چای و بیسکویت آورد و کیف را برداشت و از در خارج شد . محسنی گفت: امروز رفتم اداره و به دوستان و همکاران قدیم گفتم بیایند تا بتوانیم نقشه را پیدا کنیم. همه چا را گشتیم . ولی چیزی پیدا نکردیم آب شده رفته توی زمین نمی دانم حالا چه کار کنم.
پری لبخند زد و گفت: خودتان را ناراحت نکنید شاید راه حلی پیدا شود اگر شما اجازه بدهید من فردا با این خانم صحبت کوچولویی داشته باشم شاید او را قانع کنم.
محسنی با وحشت گفت: تو چرا پری جان....یکی را پیدا کن با او صحبت کند ممکن است شما را فریب دهد.
پری با همان لبخند گفت: شما اگر راضی نباشید من نمی روم.
محسنی کمی فکر کرد و گفت: باز صادق مرد است شعبان را هم با خودت ببر این جوری خیالم راحت تر است .
چشم پدر بزرگ خیالتان راحت باشد.
تو گفتی اختیار میترا دست این زنیکه هفت خط است؟
بله خودش این طوری می گوید.
یعنی این خانم می تواند قضیه طلاق ما را راست و ریس کند؟
بله این طور گفته اما ما که نقشه به او ندادیم.
اگر مسئله نقشه است یکی دیگر می کشم بهتر از اولش بده گورش را گم کند.
پری سکوت کرد محسنی گفت: چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟
پری با ناراحتی گفت: او می فهمد صلاح نیست این کار را بکنید.
خوب بفهمد مگر نقشه منزل خراب شده اش را نمی خواهد من بهترش را می دهم.
نمی دانم شاید منظورش نقشه قدیمی باشد . ببخشید پدربزرگ شما نباید به کسی این را بگویید که ریزه کاریهای نقشه را به خاطر دارید.
چرا؟
پدربزرگ مثل اینکه این نقشه برایش اهمیت دارد که دست به این همه تهدید می زند و مسئله میترا را جورکرده و یا حرفهایی می زند که لایق خودش است به هر حال بهتر است شما اجازه بدهید من خودم همه چیز را راست و ریس کنم. فقط شما باز هم سعی خودت را بکن.
مگر تهدید کرده است ؟
تهدید که نه ولی خوب لابد با این میترا خیلی رفیق است که می تواند به این راحتی طلاقش را بگیرد.
بله ممکن است .
پری جان چایت را بخور سرد شده . پری من از تو سوالی بکنم جواب می دهی ؟
قلب پری یکهو ریخت . چشم در چشم محسنی دوخت و سرش را پایین آورد آرام گفت: شما مرا بزرگ کردید و اختیار مرا دارید....بفرمائید چه سوالی
پری چرا هول شدی من که حرفی نزدم....مثل اینکه تو از درون من آگاهی .
پری سرش پایین بود . محسنی گفت: این صادق ما را چطور می بینی ؟ پری سرش را بالا آورد گفت: به من خیلی کمک می کند البته شما دستور دادید.
بله درست است ولی حرفم چیز دیگری است من اگر حرفی با تو بزنم بین خودمان می ماند.
به شما قول می دهم.
په موافق چه مخالف؟
نمی دانم چه می خواهید بگویید . ولی هرچه شما بفرمائید من هم موافق هستم.
بلند شو دررا ببند یک وقت کسی نیاد تو تامن حرفم را که خیلی وقت است توی دلم است به تو بگم.....یا آره یا نه من نظر نمی دهم می خواهم تو نظر بدی.
پری ساکت شد . محسنی کمی روی مبل جابجا شد و گفت: مریم مادر صادق عجیب اصرار می کند....مرا کلافه کرده به خصوص این دفعه که تو رفتی ساری بیشتر پدرم را در آورده صادق هم خیلی پسر خوب و مودبی است . من قصدم این بود تو بعد از تحصیلات بری خارج و یا همین جا تخصص بگیری ولی مریم ولم نمی کند من هم می بینم شما دوتا با هم خیلی خودمانی هستید البته من صادق را می شناسم. خیلی پسر دل پاکی است و با شقایق هم گرم می گیرد. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم....به خدا پری جان خیلی سختی کشیدم تا این چند کلمه را به تو گفتم کاش خانم جان زنده بود. به قدری قشنگ حرف می زد و تو دل همه خودش را جا می کردکه نگو اما من بلد نیستم امیدوارم متوجه حرفم شده باشی .
پری ساکت شد و سرش را پایین انداخت محسنی آرام گفت: عزیز دلم دختر یادگار خانم جان چرا ساکت هستی ؟
پری شاد بود و اشک شادی در چشمانش حلقه زده بود. پس از گفتگو با محمد حسین انتظار این حرف را از پدر بزرگ داشت . لحظه ای به او نگاه کرد و گفت: شما پدر بزرگ و نور چشم من هستید هرچه بفرمائید اطاعت می کنم ولی اجازه بفرمائید فقط این خبر را به پدر و مادرم بدهم نه اینکه آنها روی تصمیم شما تصمیم بگیرند فقط برای اینکه آنها هم حقی به گردنم دارند. من مطیع امر شما هستم پدربزرگ
محسنی با خوشحالی گفت: باشد پری جان بهتر است همه در این خانه دور هم جمع شویم و برنامه شما دوتا را یکسره کنیم.
پری ساکت شد محسنی گفت: نمی دانم برای چه اشک می ریزی ؟
پری در میان اشک لبخند بر لب راند و بینی خود را بالا کشید و گفت: هیچی پدر بزرگ.
تا آن موقع حرفی به صادق نزن تا من او را آماده کنم.
پری تو دلش می خندید صادق دیوانه وار عاشق او شده بود و صبر و قرارش را از دست داده بود. حالا که بفهمد همه چی بر ملا شده دیگر سختی راه دوساله را به جان نمی خرد و ممکن است کار به جای باریک بکشدولی انگار پدربزرگ مغزش را خواند . گفت: نظرم این است که اگر همه موافق باشد یک صیغه محرمیت خوانده شود تا خدای نخواسته گناهی نشود.
پری ساکت بود محسنی گفت: چه دختری دارم ....هرکه با تو ازدواج کند خوشبخت است چرا این خوشبختی نصیب پسرم نشود ها پری جان؟
پری باز هم حرفی نزد. محسنی گفت: می فهمم خجالت می کشی باشد با اقوامت صحبت می کنم اگر می خواهی درس بخوانی برو کارت رو انجام بده .
پری چشمانش را با دستمال پاک کرد و از پله ها پایین رفت به اتاقش رسید. صادق روی تخت او خواب بود. به طرف آشپزخانه رفت و کتابش را باز کرد. همان موقع صادق خوابالود آمد و گفت: کجا بودی؟ پدربزرگ چی گفت؟
پری بینی خودش را با دستمال پاک کرد و گفت: بعد برایت مفصل تعریف می کنم.
صادق با تعجب گفت: چی شده گریه می کنی ؟
از خوشحالی است آقا داماد
صادق با تعجب گفت: تو را به خدا چی شده ؟
بعد برایت تعریف می کنم حالا برو تو اتاقت ممکن است مامان مریم خانم بخواهد با تو صحبت کند اینجا خوب نیست باشی .
برو بابا مادرم امروز دوبار بامن حرف زد.
یک امشب رو برو بعد همه چی را میگم.
به خدا بکشیم نمی رم تا نگی چی شده خیالم جمع نمی شود.
پری خندید و با بی حوصلگی گفت: ای خدا از دست تو خسته شدم عجب آدم سمجی هستی .
من غول تو هستم. به من بگو وگرنه تو را می خورم.
خیلی خوب برو اتاقت میام و همه چی رو می گم.
من رفتم زودتر بیا وگرنه هر جا باشی میآم تو را می خورم.
شقایق وارد آشپزخانه شد پری را دید و با تعجب گفت: صادق خیلی خوشحال بود با دمش گردو می شکست و مثل بالرینها روی هوا می رقصید و از پله ها بالا می رفت.
نمی دانم شاید خودش را برای شما لوس می کرد.
شقایق خندید و گفت: توی این همه پسرعموها گل سرسبد همین صادق است.
شقایق به طرف یخچال رفت و مقداری شیر توی لیوانش ریخت و گفت: پری جان شیر میل داری ؟
نه ممنون
امروز رفتیم خرید دست می ذاری روی هرچی بیست هزارتومن کمتر نیست باید یک گونی پول ببری تا یک دست لباس بخری .
گرانی بیداد می کند.
په بوی خوبی می آد این آقا شعبان هم خوب غذا می پزه.
خوشبختانه خیلی خوب یاد گرفته.
پری من فردا می خوام با دوستانم برم سینما تو هم بیا
فکر نکنم ولی اگر شد می آم در ضمن تو هنوز اجازه نگرفتی ؟
شقایق پری را بوسید و گفت: تو را به خدا....آن قدر دوستانم دلشان می خواد تو را ببینند که حد ندارد اجازه هم برایت می گیرم خیالت راحت باشد.
من که همه دوستانت را دیدم.
شقایق با علاقه گفت: دوستان جدیدی در این ترم پیدا کردم.
پدربزرگ وارد آشپزخانه شد شقایق گفت: پدربزرگ من می خوام فردا با پری جون و دوستان به سینما برم...اجازه می دی؟
نه به درسهایتان برسید.
به خدا درس نداریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)