صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی و پری با هم به طبقه بالا رفتند. پری کت او را به جالباسی آویزان کرد و کیف را از دستش گرفت. روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و گفت: پدربزرگ می خوای کیف را پایین ببرم؟
    حواسم نبود آن را بالا آوردم شما زحمت نکش شعبان که آمد می دم ببرد.
    حالا بشین ببینم چه کاره هستیم.
    پری نشست . محسنی هم روبه رویش نشست . شعبان چای و بیسکویت آورد و کیف را برداشت و از در خارج شد . محسنی گفت: امروز رفتم اداره و به دوستان و همکاران قدیم گفتم بیایند تا بتوانیم نقشه را پیدا کنیم. همه چا را گشتیم . ولی چیزی پیدا نکردیم آب شده رفته توی زمین نمی دانم حالا چه کار کنم.
    پری لبخند زد و گفت: خودتان را ناراحت نکنید شاید راه حلی پیدا شود اگر شما اجازه بدهید من فردا با این خانم صحبت کوچولویی داشته باشم شاید او را قانع کنم.
    محسنی با وحشت گفت: تو چرا پری جان....یکی را پیدا کن با او صحبت کند ممکن است شما را فریب دهد.
    پری با همان لبخند گفت: شما اگر راضی نباشید من نمی روم.
    محسنی کمی فکر کرد و گفت: باز صادق مرد است شعبان را هم با خودت ببر این جوری خیالم راحت تر است .
    چشم پدر بزرگ خیالتان راحت باشد.
    تو گفتی اختیار میترا دست این زنیکه هفت خط است؟
    بله خودش این طوری می گوید.
    یعنی این خانم می تواند قضیه طلاق ما را راست و ریس کند؟
    بله این طور گفته اما ما که نقشه به او ندادیم.
    اگر مسئله نقشه است یکی دیگر می کشم بهتر از اولش بده گورش را گم کند.
    پری سکوت کرد محسنی گفت: چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟
    پری با ناراحتی گفت: او می فهمد صلاح نیست این کار را بکنید.
    خوب بفهمد مگر نقشه منزل خراب شده اش را نمی خواهد من بهترش را می دهم.
    نمی دانم شاید منظورش نقشه قدیمی باشد . ببخشید پدربزرگ شما نباید به کسی این را بگویید که ریزه کاریهای نقشه را به خاطر دارید.
    چرا؟
    پدربزرگ مثل اینکه این نقشه برایش اهمیت دارد که دست به این همه تهدید می زند و مسئله میترا را جورکرده و یا حرفهایی می زند که لایق خودش است به هر حال بهتر است شما اجازه بدهید من خودم همه چیز را راست و ریس کنم. فقط شما باز هم سعی خودت را بکن.
    مگر تهدید کرده است ؟
    تهدید که نه ولی خوب لابد با این میترا خیلی رفیق است که می تواند به این راحتی طلاقش را بگیرد.
    بله ممکن است .
    پری جان چایت را بخور سرد شده . پری من از تو سوالی بکنم جواب می دهی ؟
    قلب پری یکهو ریخت . چشم در چشم محسنی دوخت و سرش را پایین آورد آرام گفت: شما مرا بزرگ کردید و اختیار مرا دارید....بفرمائید چه سوالی
    پری چرا هول شدی من که حرفی نزدم....مثل اینکه تو از درون من آگاهی .
    پری سرش پایین بود . محسنی گفت: این صادق ما را چطور می بینی ؟ پری سرش را بالا آورد گفت: به من خیلی کمک می کند البته شما دستور دادید.
    بله درست است ولی حرفم چیز دیگری است من اگر حرفی با تو بزنم بین خودمان می ماند.
    به شما قول می دهم.
    په موافق چه مخالف؟
    نمی دانم چه می خواهید بگویید . ولی هرچه شما بفرمائید من هم موافق هستم.
    بلند شو دررا ببند یک وقت کسی نیاد تو تامن حرفم را که خیلی وقت است توی دلم است به تو بگم.....یا آره یا نه من نظر نمی دهم می خواهم تو نظر بدی.
    پری ساکت شد . محسنی کمی روی مبل جابجا شد و گفت: مریم مادر صادق عجیب اصرار می کند....مرا کلافه کرده به خصوص این دفعه که تو رفتی ساری بیشتر پدرم را در آورده صادق هم خیلی پسر خوب و مودبی است . من قصدم این بود تو بعد از تحصیلات بری خارج و یا همین جا تخصص بگیری ولی مریم ولم نمی کند من هم می بینم شما دوتا با هم خیلی خودمانی هستید البته من صادق را می شناسم. خیلی پسر دل پاکی است و با شقایق هم گرم می گیرد. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم....به خدا پری جان خیلی سختی کشیدم تا این چند کلمه را به تو گفتم کاش خانم جان زنده بود. به قدری قشنگ حرف می زد و تو دل همه خودش را جا می کردکه نگو اما من بلد نیستم امیدوارم متوجه حرفم شده باشی .
    پری ساکت شد و سرش را پایین انداخت محسنی آرام گفت: عزیز دلم دختر یادگار خانم جان چرا ساکت هستی ؟
    پری شاد بود و اشک شادی در چشمانش حلقه زده بود. پس از گفتگو با محمد حسین انتظار این حرف را از پدر بزرگ داشت . لحظه ای به او نگاه کرد و گفت: شما پدر بزرگ و نور چشم من هستید هرچه بفرمائید اطاعت می کنم ولی اجازه بفرمائید فقط این خبر را به پدر و مادرم بدهم نه اینکه آنها روی تصمیم شما تصمیم بگیرند فقط برای اینکه آنها هم حقی به گردنم دارند. من مطیع امر شما هستم پدربزرگ
    محسنی با خوشحالی گفت: باشد پری جان بهتر است همه در این خانه دور هم جمع شویم و برنامه شما دوتا را یکسره کنیم.
    پری ساکت شد محسنی گفت: نمی دانم برای چه اشک می ریزی ؟
    پری در میان اشک لبخند بر لب راند و بینی خود را بالا کشید و گفت: هیچی پدر بزرگ.
    تا آن موقع حرفی به صادق نزن تا من او را آماده کنم.
    پری تو دلش می خندید صادق دیوانه وار عاشق او شده بود و صبر و قرارش را از دست داده بود. حالا که بفهمد همه چی بر ملا شده دیگر سختی راه دوساله را به جان نمی خرد و ممکن است کار به جای باریک بکشدولی انگار پدربزرگ مغزش را خواند . گفت: نظرم این است که اگر همه موافق باشد یک صیغه محرمیت خوانده شود تا خدای نخواسته گناهی نشود.
    پری ساکت بود محسنی گفت: چه دختری دارم ....هرکه با تو ازدواج کند خوشبخت است چرا این خوشبختی نصیب پسرم نشود ها پری جان؟
    پری باز هم حرفی نزد. محسنی گفت: می فهمم خجالت می کشی باشد با اقوامت صحبت می کنم اگر می خواهی درس بخوانی برو کارت رو انجام بده .
    پری چشمانش را با دستمال پاک کرد و از پله ها پایین رفت به اتاقش رسید. صادق روی تخت او خواب بود. به طرف آشپزخانه رفت و کتابش را باز کرد. همان موقع صادق خوابالود آمد و گفت: کجا بودی؟ پدربزرگ چی گفت؟
    پری بینی خودش را با دستمال پاک کرد و گفت: بعد برایت مفصل تعریف می کنم.
    صادق با تعجب گفت: چی شده گریه می کنی ؟
    از خوشحالی است آقا داماد
    صادق با تعجب گفت: تو را به خدا چی شده ؟
    بعد برایت تعریف می کنم حالا برو تو اتاقت ممکن است مامان مریم خانم بخواهد با تو صحبت کند اینجا خوب نیست باشی .
    برو بابا مادرم امروز دوبار بامن حرف زد.
    یک امشب رو برو بعد همه چی را میگم.
    به خدا بکشیم نمی رم تا نگی چی شده خیالم جمع نمی شود.
    پری خندید و با بی حوصلگی گفت: ای خدا از دست تو خسته شدم عجب آدم سمجی هستی .
    من غول تو هستم. به من بگو وگرنه تو را می خورم.
    خیلی خوب برو اتاقت میام و همه چی رو می گم.
    من رفتم زودتر بیا وگرنه هر جا باشی میآم تو را می خورم.
    شقایق وارد آشپزخانه شد پری را دید و با تعجب گفت: صادق خیلی خوشحال بود با دمش گردو می شکست و مثل بالرینها روی هوا می رقصید و از پله ها بالا می رفت.
    نمی دانم شاید خودش را برای شما لوس می کرد.
    شقایق خندید و گفت: توی این همه پسرعموها گل سرسبد همین صادق است.
    شقایق به طرف یخچال رفت و مقداری شیر توی لیوانش ریخت و گفت: پری جان شیر میل داری ؟
    نه ممنون
    امروز رفتیم خرید دست می ذاری روی هرچی بیست هزارتومن کمتر نیست باید یک گونی پول ببری تا یک دست لباس بخری .
    گرانی بیداد می کند.
    په بوی خوبی می آد این آقا شعبان هم خوب غذا می پزه.
    خوشبختانه خیلی خوب یاد گرفته.
    پری من فردا می خوام با دوستانم برم سینما تو هم بیا
    فکر نکنم ولی اگر شد می آم در ضمن تو هنوز اجازه نگرفتی ؟
    شقایق پری را بوسید و گفت: تو را به خدا....آن قدر دوستانم دلشان می خواد تو را ببینند که حد ندارد اجازه هم برایت می گیرم خیالت راحت باشد.
    من که همه دوستانت را دیدم.
    شقایق با علاقه گفت: دوستان جدیدی در این ترم پیدا کردم.
    پدربزرگ وارد آشپزخانه شد شقایق گفت: پدربزرگ من می خوام فردا با پری جون و دوستان به سینما برم...اجازه می دی؟
    نه به درسهایتان برسید.
    به خدا درس نداریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    الان سر به سرم نذار ....آن قدر گرسنه هستم که یک دفعه تو را می خورم .
    شقایق پدر بزرگ را بوسید و گفت: تو را به خدا اجازه بده پدربزرگ
    این شعبان کجاست تا مرا از دست اینها نجات بدهد.
    کمی بعد صادق وقتی دید از پری خبری نشد به طرف آشپزخانه رفت و جلوی در با شعبان برخورد کرد. او هم قصد داخل شدن به آشپزخانه را داشت. با هم وارد شدند صادق وقتی دید دست شقایق دور گردن محسنی است با تعصب و عصبانیت گفت : دختر خوب گردن پدربزرگ دردر گرفت...چرا این طوری می کنی؟
    می خوام با پری جان برم سینما پدربزرگ اجازه نمی دهد.
    باشد آخر هفته باهم می ریم.
    همین فردا
    محسنی گفت: آقا شعبان غذایم را زودتر بده که دارم تلف می شوم.
    صادق این دختره را هم بردار بسته بندی کن تحویل مادرش بده ....مادتر سینما برو نمی خواهیم.
    شقایق گفت: من فردا می رم چون قول دادم
    صادق گفت: حالا شام بخور شاید پدربزرگ شکمش سیر بشود نظرش عوض شود.
    محسنی همان طور که به شقایق نگاه می کرد و پری را نشانش می داد گفت: یادبگیر ببین پری خانم عین خانم نشسته و به حرکتهای بد تو نگاه می کند ....خجالت بکش.
    برای اینکه دارم برای پری خانمت خودم را بده می کنم.
    پری خندید و حرفی نزد شقایق گفت: من شام نمی خورم.
    محسنی گفت: گرسنه نیستی ؟
    شقایق گفت: خیلی هم گرسنه هستم ولی قهر کردم.
    صادق خندید و گفت: بیا دختر خوب عمو این دفعه را بخور تا بعد الکی قول ندی که خیط بشی.
    شقایق گفت:صادق تورو به خدا یک جوری پدربزرگ را راضی کن.
    محسنی همان طور که غذا را با قاشق به دهانش می برد با ابرو اشاره کرد که شقایق بنشیند. محسنی گفت: بهتر است غذایت را بخوری شاید تغییر عقیده بدهم. شاید هم ندهم ....ولی غذا مهم تر است .
    شقایق با دلخوری نشست و چون گرسنه اش بود سریع غذایش را خورد. گفت: حالا چی ؟
    محسنی خندید و گفت: ولی پری خانم کار دارد خودت خواستی برو ولی بدان ممکن است فردا مادرت هم اینجا باشد....حالا خود دانی .
    شقایق با تعجب گفت: داری شوخی می کنی؟
    محسنی گفت: پدر سوخته شوخی چیه .....برادرت باید بیاد یک دوره کلاس فشرده ببیند. می خواد او را تحویل تو بدهد. این سه ماه تابستان حالت گرفته شده .
    شقایق همان طور که حالت گریه به خود گرفته بود گفت: پدر بزرگ تو را به خدا بگو داری شوخی می کنی ؟
    محسنی گفت: اگر بگم شوخی است سینما نمی روی ؟
    شقایق گفت: به خدا قول دادم.
    محسنی گفت: برو ولی از من اجازه نگیر تو خودت هر کاری دلت خواست بکن این بنده خدا را هم توی تهران آواره نکن من که کار دارم پری خانم هم که هزار تا مشغولیات دارد. صادق هم تازگی کار چاق کن ما شده می ماند آقا شعبان محسنی با دلخوری ادامه داد: نذاشتی بفهمیم چی خوردیم بیا شعبان جان کمی سالاد به من بده تا سیر بشم این دختر نمی ذاره ما مزه غذای خوب تو را بفهمیم.
    صادق گفت: شقایق از خر شیطان پیاده شود و این قدر اصرار نکن خوب نیست.
    شقایق گفت: مامان نمی آد.
    صادق لبش را گاز گرفت و گفت: بسه دیگه خجالت بکش.
    شقایق ساکت شد محسنی لیوان آب را سرکشید و گفت: الهی شکر و از جا برخاست دست شقایق را گرفت و گفت: بیا ببینم دختر قشنگ مامانی من چی می گه .
    شقایق با پدربزرگ بیرون رفت. صادق و پری آنجا ماندند شعبان هم مشغول جمع آوری ظروف شد . پری هم از جا برخاست و به اتاق شقایق رفت.
    شقایق گفت: خلاصه پدربزرگ اجازه نمی ده .
    از این به بعد خواستی با دوستانت قرار بذاری اول با پدربزرگ هماهنگ کن بعد قول بده .
    من از روزی که تهران آمدم این اولین بار است که خواستم سینما برم این هم این جوری شد.
    پری به او دلداری داد و گفت: یک جوری به دوستانت حالی کن کار واجبی پیش آمده و نمی توانی بروی در ضمن تو این همه دوست را از کجا پیدا می کنی ؟
    نمی دانم خود به خدایی خودش جور می شود.
    پس من چرا نمی توانم پیدا کنم .
    تو خودت نمی خواهی بچه ها از خداشان است با تو دوست شوند.
    من بیشتر از تو گرفتارم .
    تو وزنه بزرگ برمیداری و خودت را گرفتار می کنی خودت می خواهی زودتر درست را تمام کنی.
    پری خندید و گفت: من که هنوز از آقا صادق عقبم.
    برای اینکه او یک سال و نیم از ما جلوتر است .
    پری خندید و گفت: شاید من عجله دارم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    16
    صبح روز بعد پری منتظرنشسته بود هنوز هوا روشن نشده بود صادق هم در اتاق پری به انتظار بود و چرت می زد. شعبان آمد و گفت: خانم آنها آمدند.
    پری گفت: جهاز را تحویل بگیر یادت باشد کدام دستش را بوسیدی دوبراه همان را نبوس . بیا این انگشتر را بگیر و با امانتی اش به او برگردان . دیگر نگذار بغلت کند و تو را ببوسد فهمیدی....اول دختر را سریع بیار تو نزد من بعد منتظر دستور باش.
    شعبان رفت و دختر را آورد پری او را نگاه کرد. صادق هم به او خیره شده بود دختری بود با قدی متوسط و موهایی خرمایی و چشمانی سیاه و درشت بینی کوچک و لبهایی مانند غنچه ی نشکفته . توری صورتی که گلهای برجسته ای داشت روی صورتش کشیده بود. پیراهن زنان قدیمی عرب را بر تن داشت . دمپای شلوارش با بندی زیبا مانند کش دور مچ پایش جمع شده بود.
    چهره ای معصوم و زیبا داشت. کمی مات و متحیر بود. شاید ترسیده بود با چشمانش دنبال چیزی آشنا می گشت گاهی به صادق نگاه می کرد و زمانی هم پری را برانداز می کرد تا اینکه پری با زبانی مخصوص که نه عربی بود نه عبری با او به گفتگو پرداخت. دختر لبخندی بر لب راند که دوتا چال در دو طرف گونه های او پدیدار کرد. تازه فهمیده بود در کجای دنیا قرار دارد. دختر گفت: من خواب بودم که پدرم مرا از خواب بیدار کرد و آورد اینجا نمی دانم برای چه اینجا هستم.
    وقتی پری برایش توضیح داد دختر انگشتان باریکش را بر صورتش زد و گفت: آه خدای من هنوز وقت شوهر کردنم نیست.
    داماد ما هم خیلی جوان است .
    مرا کجا نگه می دارند؟
    در جای خوش آب و هوایی در میان جنگل زیبایی که پر از گلهای بهاری است .
    صادق هنوز مات و مبهوت دختر بود.
    پری گفت: حالا اسمت چیه ؟
    لیلا که مرا لیلی صدا می زنند.
    شعبان وارد شد گزارش دارد که همه رفتند. پری به لیلی گفت: این مرد تو است .
    دختر خودش را به پری نزدیک کرد و از شعبان می ترسید. شعبان خندید و چری دست دور کمر دختر انداخت و به زبان او گفت: توباید با او باشی می خواهد تو را بین طایفه ما ببرد.
    می خواهم نزد تو باشم تو مهربان هستی .
    پری صورت او را بوسید و گفت: من تو را نزد خواهرم می برم هر چقدر بخواهی می توانی نزد او بمانی تا زن این مرد شوی .
    دختر قبول کرد و گفت: باشه ولی من خیلی خسته هستم.
    پری گفت: شما راه زیادی آمدید ولی راه ما خیلی کم است ما با عجله شما را می بریم الان هم جهاز تو را می خواهند ببرند و فقط منتظر عروس هستند.
    لیلی گفت: باشد مرا ببر
    پری دستش را گرفت شعبان با او تا حیاط رفت. لیلی را به دست مامور داد. وقتی شعبان با پری به اتاق برگشت صادق با تعجب گفت: ای بابا داماد جا ماند؟ مردحسابی اینجا چه می کنی ؟ ناموست را چه کردی ؟
    پری خندید و گفت: آقا شعبان دوروز دیگر می رود.
    شعبان از اتاق خارج شد . صادق گفت: عجب آدمی است ....دختر را ول کرده و به من نگاه می کند ....بابا برو دنبالش .
    تو چرا حرص و جوش می زنی ؟ وقتش نبود باید مراسمی را انجام بدهند.
    این بنده خدا که نمی خواهد درس پزشکی بخواند او برای چه باید معطل شود؟
    پری نگاهش کرد و خندید و گفت: فعلا که مشکل زبان دارند.
    صادق رفت زیر لحاف و گفت: این کارها که زبان خاص نمی خواهد.
    پری لحاف را از روی او برداشت و گفت: برو توی اتاقت ...الان همه می ایند پایین.
    خوب بیایند پایین من می رم بالا
    خدا....من از دست تو دیوانه شدم.
    من تازه سر عقل آمدم
    پری با خنده ای توام با عشوه گفت: بیا برو
    صادق دوباره رفت زیر لحاف و گفت: نمی رم.
    صادق جان می شه خواهش کنم تمامش کنی؟
    صادق سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و خندید. گفت: خدا پدرت را بیامرزد تو جان به لبم کردی حالا شدی عاقل....بفرمائید من هم آماده ام تا تمامش کنم.
    پری دستهایش را به کمر زد ولی نتوانست خودش را نگه دارد و خندید و گفت: می گم برو
    بابا خودت گفتی تمامش کن خوب من حاضرم یاالله
    پری دوباره لحاف را از روی او برداشت و گفت: لعنت خدا بر شیطان
    صادق با دلخوری از جا برخاست در حال خارج شدن از اتاق گفت: تو آخر مرا می کشی .
    پری در اتاق را بست و جایش را مرتب کرد کتابش را باز کرد ولی افکارش نزد صادق بود.
    شعبان آمد و گفت: می خواهد برود نان تازه بخرد. کمی بعد پدربزرگ در حال پایین آمدن بود. پری سلام کرد . پدربزرگ دست پری را گرفت و به آشپزخانه رفتند . با صدای بلند شقایق و صادق را هم صدا کرد همه در آشپزخانه جمع شدند. شعبان خیلی زود برگشت و نان سنگک تازه را روی میز گذاشت.
    محسنی گفت: به به بچه ها بخورید و حال کنید.
    صبحانه در محیطی آرام صرف شد . محسنی ازآشپزخانه خارج شد . وقتی وارد هال شد تلفن به صدا در آمد. با تعجب گوشی را برداشت. صدای میترا بود که با اشک و آه گفت: صبح به خیر مهندس من بر خلاف میل باطنی ام و با اینکه شما را از جان و دل می پرستم و بی سرپناه و بی سرپرست و آواره می شوم ساعت نه فردا در محضر سرکوچه منتظر شما هستم دو نفر شاهد هم بیاور. و همان طور که اشک می ریخت گفت خداحافظ .
    محسنی گیج شده بود. با ورود صادق و پری به اتاق محسنی نگاهشان کرد و گفت: نمی دانم....شاید راست راستی این زن قصد طلاق داشته باشد شما فهمیدید الان تلفن زنگ زد؟
    صادق گفت: بله
    محسنی گفت: میترا بود
    پری گفت:چه می خواست
    محسنی خندیدو گفت: به من گفت فردا صبح ساعت نه محضر باشم
    صادق با خوشحالی گفت:لابد خبر مرگش می خواهد طلاق بگیرد.
    پری هم خوشحال شد گفت: من هم می آیم تا شما تنها نباشید
    محسنی گفت: دوتاشاهد می خواهد یکی صادق یکی هم آقای رجبی که می گم بیاید.
    پری گفت: پس محضر سر کوچه می روید؟
    محسنی گفت: بله پری جان
    لحظه ای بعد نگاهش را به صادق دوخت و گفت: یک دست کت و شلوار شیرینی داری
    صادق گفت:برای چه پدربزرگ؟
    محسنی گفت: برای اینکه تو کار بزرگی کردی که این زن ترسید و دارد طلاق می گیرد.
    پری خندید و گفت: ماشاالله جذبه آقا صادق همه را می ترساند.
    محسنی بادی در گلو انداخت و گفت: پس خیال کردی این بچه ساروی جربزه ندارد؟
    پری همان طور که به صادق نگاه می کرد گفت: ما اگر نمی دانستیم حالا نتیجه اش را دیدیم.
    صادق با خنده و با عجله گفت: پدربزرگ پری همه کارها را کرد. نه من
    محسنی گفت: پری خانم که از صبح تا شب داشنگاه است یا توی کتابها غرق شده و یا توی کتابها غرق شده و یا توی آشپزخانه است . پس وقت این کارها را ندارد این تو بودی که زحمت کشیدی ....من یک دست کت و شلوار بیشتر نمی توانم شیرینی بدم می خواهید کت را تو بردار شلوارش را بده به پری خانم...یا برعکس عمل کن.
    پری با خنده گفت: بهتر است همه را خودش برداردچون به درد من نمی خورد.
    صادق همان طور که پدربزرگ را می بوسید گفت: بیشتر از این نمی شود اصرار کرد همه اش مال من .
    پدربزرگ به طبقه بالا رفت. شقایق وارد هال شد و با تردید از پری پریسید: پدربزرگ برای چه خوشحال است؟
    خلاصه طلسم شکست و میترا قصد جدایی دارد.
    شقایق با تعجب گفت: فکر کردم مامان می آید همگی خوشحال هستید صادق گفت: تو کجا بودی که ببینی این زنیکه پدر ما رادر آورده بود.
    شقایق گفت: این همه آدم نتوانستید از پس یک زن بربیایید؟
    صادق با بی حوصلگی گفت: بیا دو کلمه از شقایق بشنو بابا این زن نبود بلایی خانمان برانداز بود.
    شقایق همان طور که به طرف اتاقش می رفت گفت: به هر حال زن ترسو است مردها پررو هستند مثل بعضیها.
    وایسا ببینم با کی هستی ؟
    شقایق برگشت و همان طور که می خندید گفت: من با بعضیها بودم تو چرا به خودت گرفتی مگر تو بعضی هستی
    باشد حالا که ما جزو بعضی شدیم اگر امروز آمدم دنبالت
    پدربزرگ روی تراس طبقه دوم ایستاده بود. پری را صدا کرد و گفت: پری خانم بیا بالا
    پری بالارفت . پدربزرگ گفت: هرچه می گردم شناسنامه ام را پیدا نمی کنم.
    پری کمد بالای محسنی را باز کرد و از درون کیف کوچکی شناسنامه اش را به دستش داد پدربزرگ گفت: دستت درد نکند.
    پری گفت: بازهم کار داشتی صدام کن ولی پدربزرگ توی محضر به گریه زاری این زن توجه نکنی.
    محسنی گفت: پری خدارا خوش نمی آید ...تو صلاح می دانی یک مقدار پول بهش بدم شاید احتیاج داشته باشد.
    پری نگاهش کرد و گفت: پدر بزرگ اگر حرفی بزنم اگر حرفی بزنم قبول می کنی ؟
    یعنی موافق نیستی ؟
    پری لبخندی بر لب راند و گفت: بله موافق نیستم.
    محسنی با تردید و دودلی گفت: خیلی خوب باشد ولی همیشه توی دلم می ماند که چرا کمکش نکردم.
    پری دست پدربزرگ را در میان دستهایش گرفت و گفت: ما دزد خانه رشت را پیدا کردیم...پسر او بوده ...با همدستی مردی به نام سیروس حالا شما می خواهید به او کمک کنید؟
    پدربزرگ با خوشحالی گفت: راستی می گی پری جان از کجا فهمیدید؟
    شما طلاقش را بده بعد دزد را با مادرش دستگیر می کنیم.
    محسنی با تعجب و خوشحالی گفت: پری تو هم وقتش برسد خوب زرنگ هستی بعد آهی کشید و به عکس کبری خانم نگاه کرد. گفت: کاش زنده بود و می دید چه دختری شدی ...خانم و خوشگل و با لیاقت و برگشت و پری را نگاه کرد. گفت: به خدا همیشه می گفت تو دختر با فکر و با ذوقی می شی.
    دوباره به عکس کبری خانم نگاه کرد و گفت: راست گفته بودی پری خانم شده حالا هم می خواهد عروس تو بشه.
    پری سرش را پایین انداخت . محسنی گفت: چرا خجالت می کشی خوشحال باش .
    او با اشتیاق گفت: دیشب با مریم حرف زدم از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید پسرم هم با من صحبت کرد وقتی فهمیدند تو هم راضی هستی خوشحال شدند می خواستند با تو صحبت کنند اما من گفتم پری خجالت می کشد وقتش خودم به شما اطلاع می دهم حالا می خواهند بیایند عیب ندارد؟
    پری سرش پایین بود محسنی با تعجب گفت: چی شده ؟پشیمان شدی ؟
    پری هنوز سرش پایین بود اما لبخند بر لب داشت محسنی با انگشتش چانه او را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
    پری گفت: نه پدر بزرگ هرجور شما بفرمائید نظر من هم همان است . شما پدربزرگ من هستید من دستبوس شما هستم اگر با لیاقت شدم از تربیت شماست. اگر مطیع شدم از خانم جان یاد گرفتم اگر امروز کسی برای من ارزش قائل می شود از زحمتهای شما است . پس من همیشه پابوس شما و خانم جان خدابیامرز هستم. شما حق دارید سرم را ببرید به خدا اگر حرفی بزنم مطمئن باشید.
    محسنی آهی کشید و گفت: صادق خوشبخت ترین داماد روی زمین خواهد بود باید خدا خیلی او را دوست داشته باشد که چنین دختر خوبی نصیبش می شود. به خدا خانم جان هم اگر زنده بود همین کاری را می کرد که مریم اصرار دارد انجام دهد.
    پری باز هم ساکت شد. محسنی گفت: حالا برو پایین و کمی استراحت کن صادق را صدا می زنم شما را به دانشگاه ببرد.
    بعد از ظهر کلاس دارم.
    بچه ها چی ؟
    همه بعد از ظهر کلاس داریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی با تعجب گفت: شقایق چطوری می خواست برود سینما در حالی که کلاس داشت؟
    فکر می کنم کار درستی نمی کرد.
    خوب شد اجازه ندادم.
    پری حرفی نزد محسنی گفت: پس برو بشنی کمی مطالعه کن تا موقع رفتن....با من بیا.
    پری به اتاقش رفت. کمی بعد به آشپزخانه برگشت شعبان نبود از پنجره حیاط را نگاه کرد. شعبان به چمنهای حیاط خیره شده بود چند ضربه به شیشه زد . شعبان سرش را بالا آورد و با دست به او اشاره کرد او به آشپزخانه آمد . پری گفت: به چه خیره شده بودی ؟
    شعبان خندید و سرش را پایین انداخت . پری با قیافه ای جدی دوباره پرسید: چیزی توجه تو را جلب کرده ؟
    شعبان همان طور که سرش پایین بود گفت: بله می خواستم اندازه پای لیلی را بدانم تا برایش کفش سفید بخرم.
    پری خندید و گفت: آقا شعبان تا ده سال دیگر برای لیلی کفش و لباس آوردند....عقلت کجا رفته .
    پری گفت: از این وصلت راضی هستی ؟
    شعبان جواب نداد . لبخندش حاکی از رضایت بود. چند بار سرش را به علامت مثبت تکان داد. پری گفت: خدا را شکر این دختر هم با ارزش است و هم قیمتی تو اگر حرفم را گوش کنی لیاقت تو چند برابر می شود. باید محیط او را بسته نگه داری و کسی را به حریم او وارد نکنی . اطرافش هم نگهبان بگذاری من هم این کارها را برایت انجام دادم. تو باید بدانی هر لحظه پدرش در صدد است ازما ضعفی ببیند تا بر ما مسلط شود. من تو را انتخاب کردم برای اینکه باهوش و با استعداد هستی و می توانی حداقل در ده جای مختلف هم باشی و هم نباشی پس گوش کن و عمل کن هیچ وقت خود رای نباش و خودسری نکن. تصمیم عجولانه نگیر مطیع من و خانواده ام باش و فقط از ما اطاعت کن شاید در آینده برایت کارهای بهتری انجام دادیم. من به برادرت هم احتیاج دارم برای او هم می خواهم کاری بکنم اگر پدرت هم خواست می تواند وارد طایفه بشود. همه چیز برایش مهیا است. پدرم خانه خوبی در آبادی برای شما در نظر گرفته خرج زندگیت بالا می رود من باید از آقا صادق اجازه بگیرم اگر او اجازه داد از اشیایی که پدر لیلی برای من فرستاده به شما می دهم...خرج چند سال تو را می دهد.
    صادق وارد آشپزخانه شد . پری گفت: آقا صادق با من بیا
    پری صادق را به اتاقش بردو هدیه های پدر لیلی را به او نشان داد . گفت: می خواهم اینها را به شعبان بدهم.
    صادق با تعجب گفت: پری مگر دیوانه شدی ...این خراج ده تا مملکت است .
    پری خندید و گفت: هرچه را می خواهی بردار بقیه را به او می دهم چون هر ساله همین قدر می آورند.
    داری شوخی می کنی؟
    پری با بی اعتنایی گفت: تو خودت همه چیز داری دکتر می شوی و درآمد خوبی خواهی داشت خدمتگزار و دست و دلباز باش.
    صادق با تعجب گفت: این دست و دل بازی نیست ببخشید خریت است من نمی دانم قیمت اینها چقدر است که برای تو بی ارزش است ولی از ظاهرش معلومه خیلی قمیتی است .
    پری با اصرار گفت: هرچقدر می خواهی بردار باز هم هست و کمدی را باز کرد و گفت: بیا اگر باز هم بخواهی هست کشویی را باز کرد گفت: دیدی باز هم اگر بخواهی هست پس برای چه حرص می زنی ؟
    صادق با دهان باز نگاهش کرد. گاهی هم به جواهرات خیره می شد که در کمد او بود کمی با پشت دست چشمانش را مالید دوباره پری را نگاه کرد او خندید و گفت: صادق مرا اذیت نکن به من اجازه می دهی اینها را به شعبان بدهم یا نه ؟
    صادق مانده بود چه بگوید فقط گفت: بذار یادگاری بردارم بعد هر کار که می خواهی بکن.
    پری گفت: بیا این انگشتر را بردار خاصیت آن را بعد می گم.
    صادق ناگهان دید تمام جواهرات غیب شد. فقط همانهایی که اول بود باقی ماند گفت: پری اینها کجا رفتند؟
    جایی نرفتند همین نزدیکیها است زیاد نگران نباش.
    پری شعبان را صدا کرد و بقچه جواهرات را به او داد صادق گفت: مواظب باش این جیب برها از دستت نقاپند . او خندید و حرفی نزد.
    صادق در فکر بود که او با این دست و دلبازی چی را می خواهد ثابت کند وقتی به انگشترش نگاه کرد از زیبایی نگین آن در حیرت شد. انگار برای انگشت او درست کرده بودند. هرچه به آن خیره می شد بیشتر به زیبایی تراش آن پی می برد . نمی دانست باید همیشه دستش باشد یا اینکه این جواهر قیمتی را در جایی قایم کند. پرسید: پری من باید با این انگشتر چه کنم؟
    مال خودت است می توانی ببخشی می توانی نگه داری.
    درست ولی حالا چه خاکی بر سرم بکنم.
    پری خندید و گفت: راحتی تو را به هم زده آن وقت می خواستی این همه جواهر را یک جا نگه داری کنی ؟
    آنها را که داماد شاه برد حالا بگو با این چه کنم؟
    این انگشتری است قیمتی می شود با این انگشتر کارهای باارزش انجام داد . تو به آن احتیاج پیدا نمی کنی فقط به عنوان یک جواهر با خودت داشته باش.
    با این جواهر نماز می شود خواند؟
    پری بدون اینکه به انگشتر نگاه کند. به طرف آشپزخانه رفت صادق هم به دنبالش بود او گفت: این انگشتر که طلا ندارد فقط خاصیت دارد و فریبنده است اگر برداری خیالت راحت تر است .
    چه خاصیتی دارد؟
    پری خندید و گفت: به زنها بی توجه می شوی.
    صادق فوری ان را از انگشت بیرون آورد. گفت: بیا بابا تو هم بین ان همه جواهر چی برای من انتخاب کردی .
    پری خندید و گفت: به خدا شوخی کردم.
    حال ما را نگیر تازه داشتیم کیف می کردیم.
    پری انگشتر را به او برگرداند. گفت: تو این همه برای زنها ارزش قائل هستی ؟
    صادق نگاهش کرد و گفت: بله البته فقط برای یک زن آن هم زنی که برای رسیدن به او باید دوسال و نیم دندان روی جگر بذارم و آه حسرت بکشم آه پری جان.
    پری خندید و گفت:بعد از هر حرفی باز حرف خودت را می زنی .
    صادق به انگشتر خیره شد . گفت: خیلی جالب است این انگشتر به هر انگشت که می رود اندازه همان است . مثل اینه که حلقه آن خود به خود تنگ و گشاد می شود.
    من که گفتم خاصیت زیادی دارد. این یکی اش است حالا به من بده تا یادت بدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق انگشتر را به او داد. پری گفت: «فقط نترسی.»
    «باشد، بیا نزد من بشین اگر خطری متوجه من شد نترسم.»
    «نه همین جا بهتر است، فقط نترس.»
    «پس من می ترسم.»
    «به خدا خیلی اذیت می کنی.»
    «تو مگر نمی گی ترسناک است. خوب من هم می ترسم. اگر تو کنارم باشی احساس امنیت می کنم.»
    «حالا این درخت را ببین.»
    «نمی بینم.»
    «چرا لجبازی می کنی؟»
    «برای اینکه می ترسم.»
    «همین یک دفعه را می آم ولی شرط دارد.»
    «تو بیا، هر چه شرط باشد به دیده منت قبول دارم.»
    «صندلی خود را کمی عقب بکش.»
    «نمی شود... باز هم می ترسم.»
    «بیا انگشترت را بردار.»
    «من انگشتری که کار ترسناک کند دوست ندارم.»
    «پس مال خودم، الان می دم شعبان ببرد.»
    صادق فوری آن را برداشت و گفت: «حالا قهر نکن، تو بیا، من هم صندلی را کمی کنار می کشم. بذار ببینم این اعجوبه قیمتی چطور می تواند مرا بترساند.»
    پری نشست و گفت: «آن درخت وسط حیاط را ببین.»
    صادق همان طور که به درخت نگاه می کرد متوجه شد بدون اینکه خاکی جابه جا شود درخت از یک طرف به طرف دیگر می رود. یک لحظه احساس کرد به طرف پنجره می آید. فکر کرد ممکن است از شیشه عبور کند و وارد آشپزخانه شود. می خواست فرار کند اما درخت متوقف شد و جای خودش قرار گرفت.
    صادق نفسی کشید و گفت: «چی شد؟ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
    پری خندید و گفت: «من نکردم، انگشتر شما کرد.»
    «دست مالیدی یا ورد خواندی؟»
    «هردوتاش را انجام دادم، ولی باید اراده کنی که درخت از دایره اختیارت دور نشود و تو آن را اداره کنی نه انگشتر.»
    صادق کمی به انگشتر نگاه کرد. کمی هم با کف دست به نگین آن مالید. هرچه درخت را نگاه کرد تکان نخورد. پری از جایش بلند شد و به شوخی گفت: «درخت فرار کرد؟ کجا بردیش؟»
    صادق با عجله به آن نگاه کرد و گفت: «راست می گی؟» سپس با لبخند گفت: «اینکه هنوز تکان نخورده.»

    صبح روز بعد پدربزرگ آن دو را از اتاق نشیمن صدا کرد. صادق و پری حاضر شدند.
    «خدا را شکر که شما حاضرید. برویم.»
    هر دو به طرف اتاق شقایق رفتند. او خواب بود. آهسته در را بستند و هر سه به طرف محضر حرکت کردند.
    محسنی به اتفاق صادق و پری و آقای رجبی از پله های محضر بالا رفتند. میترا همراه خانمی که پری فکر کرد باید شهلا باشد، چون آدامس می جوید و نگاهی خیره به پری داشت، روی صندلی نشسته بودند. میترا با دیدن محسنی از جا برخاست و آرام سلام کرد و چند قدم به


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طرف او برداشت.
    محسنی ایستاد و نگاهش کرد. شناسنامه خود را به دست محضر دار داد. با این که مرد محضر دار بالغ بر سی سال در این محل بود هنوز محسنی را که همسایه او بود ندیده بود و او را نمی شناخت.

    طلاق توافقی انجام شد و شاهدان امضا کردند. میترا از این که موقعیت گران بهایی را از دست می داد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست از آمدن سیل اشکهایش جلو گیری کند. اگر پری و صادق نبودند محسنی پشیمان می شد و دست او را می گرفت و با دلجویی او را به خانه اش می برد، اما این بار آن دو بودند و محسنی را با سرعت از محضر بیرون بردند.

    محسنی در بین را تا منزل رنگش پریده بود و ناراحت و نگران بود. مرتب به عقب نگاه می کرد. به خانه که رسیدند انگار تب کرده بود. دل نازکش برای اشک های میترا به رحم آمده بود. پری و صادق به او خاطر نشان کردند:« پدر بزرگ، این زن حرفه ای است، کارش همین است.»

    محسنی گفت:« می دانم، چه کار کنم، دل من این طوری است. نمی توانم کاری کنم از من برنجند.»

    صادق گفت:« پدربزرگ، به خدا تو بد نکردی، او به تو ظلم کرده.»

    پری گفت:«حالا که تمام شد، اما شما باز هم نباید با این زن تماس بگیرید.»

    محسنی با وحشت گفت:« غلط بکنم، محال است.»

    پری گفت:«خدا نکند. پدر بزرگ، اگر هم این زن تلفن کرد فوری قطع کن... یا اجازه بده من یا آقا صادق صحبت کنیم.»

    او آهی کشید و گفت:«باشد.» و لحظه ای بعد نفسی به راحتی کشید و گفت:«راحت شدم، آخیش.» و همان طور که به مبل تکیه می داد و دستهایش را به پشت سرش حلقه کرده بود گفت:«بلای بزرگی بود که از بغل گوشمان رد شد.»

    صادق گفت:« امشب با ماهی سفید و گوشت بوقلمون جشن داریم. پدر بزرگ پری خانم می خواهد آشپزی کند تا غذا خوشمزه تر شود. من هم کت و شلوار نو خودم را بپوشم بهتره!»

    محسنی و پری به او نگاه کردند. محسنی گفت:« مرد حسابی ما که بوقلمون نداریم.»

    صادق گفت:«داریم.»

    محسنی پری را نگاه کرد و گفت:« پری جان ، مگر ما بوقلمون داریم؟»

    پری خندید و گفت:« حالا آقا صادق چیزی خواسته، یک جوری تهیه می کنیم.»

    محسنی خندید و گفت:«یا ماهی سفید یا بوقلمون.»

    پری گفت:« پدر بزرگ کمتر درست می کنم که بشود هر دو را خورد. شما نگران لباس نو آقا صادق باشید.»

    محسنی گفت:«صادق خودش را لوس می کند، بعد برایش می خرم.»

    صادق پدربزرگ را بغل کرد و بوسید. گفت:« من سلامتی شما را می خوام، لباس چه ارزشی دارد، ولی اگر بخرید آن را می پوشم.»

    پدربزرگ خندید. صادق از اتاق خارج شد و به اتاق شقایق رفت. او هنوز هم خواب بود. ضبط سوت او را روشن کرد و از اتاق خارج شد. شقایق به زیر لحاف رفت، ولی صدای ضبط بلند بود و او را مجبور کرد بیدار شود. پدربزرگ از اتاقش داد زد:«نکن صادق، بچه را بیدار نکن.»

    ولی شقایق دیگر بیدار شده بود. به اتاق صادق رفت و با عصبانیت گفت:«منو بیدار کردی، موقعی که خوابیدی نشانت می دهم.»

    صادق گفت:«بیا بشین برایت تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.»

    شقایق با دلخوری نگاهش کرد و گفت:«نمی خواهم بدانم. پری خانم همه چیز را تعریف می کند.»

    صادق گفت:«پری نبود، من بودم که با پدربزرگ رفتم. بشین که خیلی جالب است.»

    شقایق به طرف آینه رفت و خودش را نگاه کرد. برس صادق را برداشت به موهایش زد. صادق گفت:« از برس من استفاده نکن، کچل می شم.»

    شقایق همان شور که مشغول شانه کردن موی خود بود گفت:« از خدایت باشد.» سپس رویش را به طرف صادق کرد که مشغول مطالعه بود. گفت:«زودتر بگو ببینم که کار دارم.»

    صادق گفت:«ما رفتیم محضر. پدر بزرگ دو دل بود. زنیکه هم خوب بلد بود چه کار کند. مثل ابر بهار گریه می کرد تا احساسات مهندس ابوالقاسم خان را جریحه دار کند، اما مگر من گذاشتم... خلاصه حکم طلاق امضا شد.»

    شقایق گفت:«ای بی رحم. چطور توانستی این زن بیچاره را در به در کنی!»

    صادق خندید و گفت:«بکی، حالا یک چیز هم از این خانم بشنو. تو می دانی این زنیکه چه بلایی به سر من و پدربزرگ و پری آورد؟»

    «من برای پری و پدربزرگ متاسف هستم ، ولی تو حقت بود. اگر ببینمش دستش را می بوسم.»

    «برای چه؟»



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «چرا بیدارم کردی؟»
    صادق خندید و گفت:«دختر نباید تا لنگ ظهر بخوابد. در ضمن مامان تو را دست من سپرده. گفته شقایق خوابالوست، نذار زیاد بخوابد. هر جا می رود تو از او سرپرستی کن. مواظبت از او به عهده ی شماست... خوب من هم دارم از تو مراقبت می کنم.»

    شقایق گفت:«مامانم همچین حرفی نزده. مرا دست پدربزرگ سپرده. در ضمن من برای خودم خانمی متشخص و خانم دکتر هستم. بعد ها هم می شوم دکتر متخصص نازایی و ...»

    صادق میان حرفش دوید و گفت:«و بازایی.»

    «تا دلت بسوزد.»

    صادق همانطور که به مبل تکیه داده بود و ادای یک مرد با احساس و عاشق پیشه را در می آورد گفت:« آه ای دختر شهرستانی، وقتم گرانبهاست. دارم برای آینده درخشانم زحمت می کشم تا زندگی دیگران را از بیماری های مختلف نجات بدهم. می خواهم در رشته بی باروری و با باروری مطالعه کنم، مرا تنها بذار.»

    شقایق با انگشت اشاره به گوش او زد و گفت:«هنرپیشه هم شدی بی مزه؟»

    خواست از در خارج شود که پری وارد شد. شقایق گفت:« پری جان، دیدی این آقا ساروی مرا بیدار کرد.»

    پری خندید و گفت:«مردم آزاری کرد، آن هم دختر خوب و مهربانی مثل شما را.»

    شقایق رو به صادق شکلک در آورد. او هم خندید. شقایق گفت:«پری بیا توی اتاق من. با این بی ظریفت قهر باش.»

    پری با او به اتاقش رفت. شقایق گفت:«مثل این که شما مشغول کار بودید و من هم خواب بودم. صداق و پدربزرگ رفتند محضر و میترا را طلاق دادند؟»

    «من هم بودم.»

    شقایق با حرص گفت:« این صادق را می کشم.» و با عجله در را باز کرد. پری هم به دنبالش رفت. شقایق وارد اتاق صادق شد. به طرف او حمله کرد. اول کتابش را برداشت و بعد گفت:«دروغگو، تو که گفتی پری خانم نبود.»

    صادق خندید و گفت:«حالا من گفتم، تو چرا منو ترشاندی.» و همان طور که دست بر قلبش می گذاشت گفت:«پری خانم، دستت را بیار ببین چطوری ترسیدم.»

    شقایق گفت:«بمیر، به من چه... دیگر هم حرفت را باور نمی کنم.»

    پدربزرگ وارد اتاق شد و گفت:«معلومه اینجا چه خبره؟»

    صادق گفت:«پدربزرگ، شقایق از وقتی سینما نرفته پر و پاچه ی همه را می گیرد.»

    شقایق گفت:«به خدا دروغ می گوید.»

    پدربزرگ گفت:«صادق تمام این کارها زیر سر توست. دخترم خانم است و کاری به کاری کسی ندارد. رفتی توی اتاقش صدای ضبط را زیاد کردی تا بیدارش کنی، خوب ، کارت خوب نبود.»

    شقایق با خونسردی خندید و گفت:« بفرمایید محکوم به اعدام.»

    پدربزرگ شقایق را به طرف اتاقش برد. پری هم به اتاق خودش رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    17

    در بین طوایف اجنه به سرپرستی ابوحمزه با شیاطین درگیری شدیدی بود، شیاطین مرتب به آنها شبیخون می زدند و دختران و پسرانشان را به اسارت می بردند. آنها تعدی و ظلم بی حدی به تمامی طوایف روا می داشتند. ابوحمزه در مقابل آنها خسارتهای زیادی متحمل شده بود. گرچه طوایف قدر و قوی بودند،اما در عمل نا هماهنگی داشتند. با اینکه جاسوسان زیادی را به مخفیگاه شیاطین می فرستادند، اما آنها یا تطمیع می شدند یا سالم برنمی گشتند یا جسدشان در میان بیابان پیدا می شد.
    مقابله و مقاومت در مقابل شیاطین معضلی بزرگ شده بود. همیشه شکست می خوردند. شاید حدود دو یا سه قرن این شکست برای آنها حقیقت شده بود و آن را پذیرفته بودند که قوای شیاطین بر آنها برتر و از آنان قوی تر است.
    سالهای زیادی بود که مجبور به پرداخت غرامتهای سنگینی شده بودند تا به آنها شبیخون نزنند. بیشترین غرامت آنها زنان زیبا و پسرهای نوجوانشان بود که باید می دادند تا عطش سیری ناپذیرشان خاموش شود، البته برای یک دوره موقت. به همین خاطر ناامیدی شدیدی در بین مادران نسبت به فرزندانشان به وجود آمده بود که به دلبندانشان دل نبندند، چون هر چه زحمت می کشیدند. شیاطین تصاحب می کردند.
    ابوحمزه مرد باکیاست و بالیاقتی بود، گرچه مرد جنگ نبود، ولی در دوستی و روابط با همسایه ها ید طولائی داشت. او با داود، پدر پری، دوستی چندین ساله داشت و به کارگاه او برای افرادش کلاه سفارش می داد. سه یا چهار بار در راه مکه از داود و خانواده و دیگر همراهانش پذیرایی کرده بود.
    ابوحمزه می دانست داود آبندان بالاسر در بین طوایف دیگر نفوذ فراوانی دارد. به همین دلیل خلعت زیاد و هدیه های فراوانی نزد داود فرستاد و از او درخواست کمک کرد تا به ملاقاتش برود. داود پذیرفت. شهر را آذین بستند و مهمانی و جشن سرور برپا کردند. ابوحمزه با معاونان خود وارد آبندان بالاسر شدند و مهمان شورای داود گردیدند.
    جلسه های معارفه و بعد بازدید و مذاکره آغاز شد. گفتگوی زیادی بینشان جاری شد.
    ابتدا داود، ورود ابوحمزه رئیس کل شورای اعراب و همراهانشان را خوش آمد گفت: بعد گفت: «زمان زیادی نیست که هر یک از طوایف ما به نوعی از گروه منسجم و منظم شیاطین با دسیسه های مدرن و دانشمندان برجسته ضربه نخورده باشند. این شیاطین باید نابود شوند یا اینکه در مقابلشان گردن به خواری و ذلت خم کنیم و یا جریمه های سنگین بدهیم. شیاطین با وقاهت سرمایه های عظیم ما را به غارت می برند و وقتی دیگر آهی در بساط نداریم برای بقای خودمان ما را مجبور می کنند دست تکدی به سویشان دراز کنیم. آنها بر ما آقایی می کنند و هر چیز بد و بی مصرف را برای کمک به ما می فرستند و رسم برتریت را به ما تحمیل می کنند. همیشه این طوایف ضعیف است که باید محکوم شود. از آه و ناله ما لذت و خوشی و پایکوبی شب تا صبح آنان فراهم می شود. حالا می پرسم تا کی باید این ناهماهنگی ادامه داشته باشد. ما همان کاری را باید بکنیم که قرنهای گذشته با آنها کردیم و امروز در آسایش هستیم. شما برادران ابوحمزه بپاخیزید و یکپارچه شوید. با ما هم صدا گردید و کاری را بکنید که خدا و رسولش راضی باشد. شیطان را آزاد نگذارید و او را دربند کشید. این بهترین موقعیت است.»
    حاضران در شورا و دیگر مهمانان با گفتن احسن داود فریاد خوشحالی کشیدند.
    پس از او ابوحمزه رشته سخن را در دست گرفت و گفت: «ای برادران، من صحبتهای داود، رئیس طایفه شما را شنیدم. ما می خواهیم همان بکنیم که شما قرنها قبل کردید. طوایف ما مورد تهاجم سخت شیاطین قرار دارد. زنها که ناموسمان هستند در تهاجم دشمن نابود می گردند. فرزندان خردسالمان که قادر به دفاع از خود نیستند با دسیسه های شیاطین به مرگ می پیوندند. نیروی کارمان در جنگ از بین می رود و جوانان ما به جای تلاش برای زندگی بهتر همیشه در ترس و خفا زندگی می کنند. پیرامون ما که سرمایه های آیندگان ما هستند با تطمیع دشمن خانه های خود را ترک می کنند و به سوی آنان می روند.
    ای دوستان باید بدانید وقتی ما ضعیف شویم چه بسا شیاطین قوی تر گشته و هر لحظه دامنه کارشان را گسترش دهند و به جنگ شما بیایند. به ما کمک کنید. ما می دانیم نقشه گنج شیاطین و منزلگاهها و مخفیگاههای آنان و نوع تاکتیک غلبه برآنان را سالهای سال است در اختیار دارید. قسم می خورم به همه اعتقاداتی که در میان ما برقرار است با شما دوست و موافق باشیم. اگر به ما کمک کنید منطقه ما و منطقه شما و شاید مناطق دیگر جهان برای همیشه در آسایش و آرامش قرار گیرد.
    داود به عنوان سخنگو و رئیس جلسه از جا برخاست. گفت: «ای ابوحمزه، ای مرد مقتدر، ما به شما کمک می کنیم. شما هم باید نگهبانان مزدور خودت را هر چه زودتر از تمامی مناطق تحت سلطه ما دور کنید و منطقه را در اختیار ما قرار دهید. مزدوران شما همان یاران شیطان هستند. وجودشان برای جامعه اجنه ننگ است. ما مزدور نیستیم و شرف اعتقاداتی بلند و دانشی عظیم داریم. باید در اصالت و زندگیمان کمی بازنگری کنیم. این اتحاد و هماهنگی در زندگی را باید سرلوحه هدفمان قرار دهیم.
    ای ابوحمزه شما منطقه وسیعی دارید و شرق و غرب و شمال و جنوب را قبضه کردید، ولی ما منطقه ای کوچک و دورافتاده هستیم. تمام رمز و رموز کارتان دست ماست. حرفهای شما را شنیدیم. شما هم حرفهای ما را شنیدید. می خواهیم به شما کمک کنیم، اما شرایطی دارد که باید بپذیرید. برای جنگ نقشه ای بسیار دقیق و ماهرانه داریم. ما این نقشه که با رمز بسته است برایتان باز می کنیم و افرادی متخصص در این نوع جنگها را برای کمک در اختیار شما قرار می دهیم.»
    ابو حمزه گفت: «ما می دانیم این یکی از صد نقشه ای است از خاک تحت تسلط من که در اختیار شما است. ما از هوش و فراست شما اطلاع داریم. اگر به ما کمک کنید ما هم امکانات دیگری به شما می دهیم.»
    داود گفت: «شما چه امکاناتی به ما پیشنهاد می کنید؟»
    ابوحمزه گفت: «دانش و بهداشت.»
    داود گفت: «دانش ما برتر است. بیشتر شما در طب سنتی تبحر دارید. ولی فرزندان ما در طب روز مهارت دارند و برتر از آدمها و دانش شما هستند. ما در صلح هستیم و کسی قدرت جنگ با ما ندارد، در حالی که شما در جنگ هستید. ما قدرت امنیتی بالایی داریم که شما باید از ما بیاموزید سرعت انتقال نیروی ما بدون مصرف ذخیره هایمان انجام می شود. شما به علت تنومند بودن ذخیره انرژی تان را زود از دست می دهید. در ضمن ما


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قدرت دسترسی به نوعی انرژی جدید داریم که شما از آن بی اطلاع هستید. ما می توانیم در یک زمان در سه جبهه بجنگیم، ولی شما در یک جبهه هم ناتوان هستید. »
    ابوحمزه گفت:« ما گنج فراوان داریم که شما ندارید ... ما دختران زیبا و دل انگیز داریم که شما ندارید. قدرت بدنی ما به حای نیروی صد مرد است. مردان ما می توانند با یک کف دست شهری را جا به جا کنند و شما در توانتان نیست. »
    داود خندید. با کمی مکث گفت:« شما گنج دارید، ولی ما نقشه بیشتر گنج های عالم را در اختیار داریم ... اما دختران ما در نگاه اول ممکن است زیبایی دختران شما را نداشته باشند، ولی در شوهرداری و اطاعت از شوهر ید طولانی دارند. مانند مردها دانش می آموزند، ولی دختران شما از سواد و خواندن چیزی نمی دانند. راجع به قدرت بدنی که تو به آن اشاره می کنی ... ما برای جا به جایی اجسام وسیله آسان تری به جای استفاده از صد مرد باقدرت داریم که با نیروی یک بچه نابالغ هم کار می کند، چون ما فکر می کنیم، بعد عمل.
    « ای ابوحمزه، آن چیزی که ما می خواهیم در این جلسه راجع به آن بحث شود توان بازو نیست. ما می خواهیم راجع به غلبه بر دشمن شما صحبت کنیم، چون وقتی به شما کمک کنیم باید خطر بعدی، کینه و انتقام دشمن را هم پذیرا شویم. فکر روزی را بکنیم که اگر ما ضعیف شدیم دشمن چه انتقامی از ما خواهد گرفت. ما کاری کردیم که شهرمان با قدرت سیاست و دوستی برقرار باشد، حتی گسترش یابد و اتحادی به وجود آوریم تا دشمن نتواند در آن نفوذ کند. »
    ابوحمزه گفت:« ما به برتری شما در دانش و سیاست واقف هستیم و کمک شما را با شرایط پیشنهادی قبول داریم، اما مذاکره را به کارشناسان امور واگذار می کنیم. »
    داود گفت:« شرایط را گفتم و شرایط پیشنهادی ما را پذیرفتی. »
    ابوحمزه گفت:« پذیرفتم. در تاریخ توافقی دست به عمل خواهیم زد. »
    داود گفت:« قبول است. »
    سکوت برقرار شد. برتری داود بر ابوحمزه معلوم شد. طرفداران داود چند بار هورا کشیدند و متعاقب آن گفتند : یا داود، یا داود.
    مهمانی آغاز شد. داود از مهمان خود و ابوحمزه پذیرایی کرد. مهمانی تا نزدیک ظهر ادامه داشت.
    داود گفت:« شواری ما منتظر اقدام شما است. پاسخ دوستی را پس از تصمیم مشاورانم به شما خواهم گفت. گفته های رئیس مشاوران، گفته های شورا خواهد بود. »
    پس از جلسه رسمی چند نفر از سران طوایف که سابقه دوستی با هم داشتند به گفتگوی خصوصی پرداختند. پذیرایی شدند و عاقبت مراسم خداحافظی انجام شد.
    ابوحمزه با بدن زمخت و درشتش در کجاوه ای قرار گرفت. چهار مرد قوی هیکل او را از زمین بلند کردند. دیگر معاونان او هم در کجاوه های جداگانه راهی شدند. تعدادی از محافظان آنان خارج آبادی اسکان داشتند که هم زمان به هوا پریدند و دور شدند.
    18
    پی از این که ابوحمزه در محل زندگی خود فرود آمد سران سپاه و سران طایفه های گوناگون را جمع کرد و نتیجه کار را به آنان گزارش داد. شورا و طوایف راضی به این قرارداد بودند. ابوحمزه برای حسن انجام قرارداد از آن پس اقدامات اصلی خود را به مأموران پراکنده خود در تمامی مناطق ابلاغ کرد. چون این کارها با هماهنگی آدمیان نبود، بعضی از آدمیان یا از اجنه سرمایه دار ضربه های سختی خوردند. این ناهماهنگی یاعث شد برای نیلوفر هم مشکلات عدیده ای از لحاظ امنیتی به وجود بیاید، چون تمامی نگهبانان او از طریق سایفه ابوحمزه تأمین می شد.
    یک هفته طول کشید تا ابوحمزه قوای خود را از ایران و افغانستان و ترکیه خارج ساخت. بعد به داود خبر رساند که به دیدن آن ها خواهد رفت تا مذاکرات برای قرارداد نهایی ادامه یابد. سرانجام پس از یک بررسی اجمالی و دقیق از طرف شورای داود اجازه ادامه مذاکرات صادر شد. شرایط و تعهدات و نوع قراردادها از طرف رایفه داود تنظیم و در ساعت معین در غاری میان طایفه داود رسمیت یافتند.
    آن جا غار بزرگ و همناکی بود. تعداد زیادی چراغ در راهروهای آن جا روشن بود. غار در دامنه کوه های جنگلی در میان دو رود بزرگ قرار داشت. ارتفاع دره به اندازه ساختمانی ده طبقه بود و درختان بلندی آن را احاطه کرده بودند. این جا مرکز بسته شدن قراردادهای طایفه داود بود.
    غار از یک سوی دیگر هم راه خروج داشت. ورودی آن با سنگ های زیبای مرمر و با ستون های سفید احاطه شده بود که در اثر مرور زمان گیاهان رونده دور آن ستون ها به طرز زیبایی پیچیده بودند و ستون را در آغوش داشتند. برگ های سبز با گل هایی به رنگ صورتی خودنمایی می کرد که شاید شباهت زیادی به گل های خوش بوی رز وحشی داشت. چند پله که همیشه در اثر شبنم جنگل و هوای مرطوب آن نمناک بود به ورودی اصلی غار متصل می شد. در ورودی غار چندین چراغ جلوه ویژه ای به مکان داده بود. زمین با سنگ های سرخ مفروش شده بود. دیوار غار به قد دو آدم معمولی بلندی داشت که سنگی بود و به همان زیبایی با تراش نامنظم خودنمایی می کرد.
    طول راهرو بیشتر از صد متر بود که مستقیم جلو می رفت، ولی در بین راه چند راهرو دیگر از آن منشعب می شد و به اتاق های مخصوص منتهی می شد. مهمانان با هدایت راهنمایی مستقیم جلو می رفتند. عرض این راهرو بیشتر از پنج متر بود. در دو طرف آن نگهبانان با لباس مخصوص که دامنی قرمز و پیراهنی سبز با کلاهی مانند جامی مخروطی بود و نیزه بلند فلزی هم در دست داشتند، به حالت خبردار ایستاده بودند و حرکتی نمی کردند، حتی چشمانشان تکان نمی خورد. ابتدا شخص فکر می کرد همگی مانند کوه از جنس سنگ هستند. نظم خاصی موجود بود. شاید یک نمایش قدرت و تشریفات بود.
    راهنمای تشریفات، ابوحمزه و یارانش را به طرف تالار اصلی راهنمایی کرد. مکانی بلند و وسیع که شاید طول آن صد متر و عرض آن پنجاه متر بود. کف آن را صیقل داده بودند و با همان سنگ قرمز مفروش کرده بودند. در میان تالار چند قطعه فرش زربافت بسیار قیمتی زیر پای مهمانان پهن کرده بودند. چندین چراغ نورانی آن جا را روشن کرده بود. بلندی سقف تالار در بعضی قسمت ها بالغ بر پانزده متر و در قسمت هایی هم کمتر از پنج متر بود. ابوحمزه و همراهانش محو تمشای زیبایی غار شده بودند.میز بزرگی از چوب آبنوس به عرض دو و نیم متر به طول پنجاه متر در میان تالار قرار داشت. صندلی هایی از جنس چوب دور میز چیده بودند. پایه های میز بسیار هنرمندانه خراطی شده بود. نشیمنگاه صندلی ها از چرم آهو به رنگ قهوه ای بود.
    روی میز انواع میوه های فصل و غیرفصل مناطق مختلف ایران در ظروف بزرگ نقره ای با پایه های بلند قرار داشت. جلوی هر صندلی بشقاب های نقره ای با انواع دیگر وسائل پذیرایی موجود بود.
    پشت هر صندلی خدمتکاری با لباس مخصوص ایستاده بود. لباس آنان پیراهن سفید بلند با آستین گشاد بود که دور مچ دست با دکمه به هم وصل بود. نقش و نگار آبی رنگ روی آستین وشلوار آن ها وجود داشت و شلوارها تا نزدیک قوزک پایشان می رسید. پیراهن ها بدون یقه و از جلو باز بودند. در حاشیه جلو بین دکمه ها ماهرانه تزئین شده و با دکمه های نقره ای به هم بسته می شد. دامن پیراهن آنان از ساقشان هم می گذشت. گلاه ها از نوع مخمل کمرنگ قرمز بود که با یک برجستگی در روی حاشیه سمت چپ به صورت مخروط می شد. همگی جوانانی زیبارو و خوش قامت و یک قد و یک وزن و باریک اندام بودند که هنوز ریش هایشان به صورت کامل رشد نکرده بود و سبیل های آنان در روی لب هایشان طراوت جوانی را نمایش می داد. خدمه همه به حالت خبردار و دست به سینه منتظر ورود مهمانان بودند.زویس تشریفات مهمانان را سر میز دعوت کرد. خدمه صندلی ها را کنار کشیدند. ابتدا گروه ابوحمزه نشست، سپس گروه داود روی صندلی ها قرار گرفتند. غیر صندلی ای که در رأس میز قرار داشت که جایگاه داود بود، بقیه صندلی ها اشغال شد.
    ریاست این جلسه با وزیر جنگ داود، رمضان، بود. او مردی باهوش و با لیاقت بود. جنگ را خوب می شناخت و دشمن را همیشه دشمن می دانست. یه مناطق مختلفی مسافرت کرده بود و با سران جنگ گفتگوهای پنهانی انجام داده بود. مردی زبده و با ارزش بود. بدنی کشیده، قدی بلند و بازوهایی قوی و چشمانی بانفوذ داشت. در گفتارش نفوذ خاصی بود و مانند یک سرباز زندگی می کرد. از تجملات فارغ بود. خانواده اش همه زیر پوشش نظام طایفه داود بودند. سه دختر او همسرانی جنگجو داشتند. کمتر می خندید و کمتر حرف می زد و تا مطمئن به کارش نبود اقدامی نمی کرد. همه سربازان او را دوست داشتند. سربازان او زندگی چریکی داشتند.
    ابوحمزه آوازه رمضان را شنیده بود. شاید به همین خاطر شیاطین از سیاست او در جنگ می ترسیدند که به طایفه داود نزدیک نمی شدند.
    طایفه داود سازمانی بسیار قوی از زبده ترین دانشمندان در اختیار داشت که متشکل از جاسوسان و نقشه برداران بود. این نقشه برداری در چهار جهت انجام می شد. گروه اول نقشه برداران هوایی، گروه دوم نقشه برداران زمینی، گروه سوم دریایی که تا اعماق دریاها و غارهای زیردریایی و کوه های دریایی را نقشه برداری می کرد و چهارم گروه نقشه برداری شهری بود که کارشان بسی مشکل و خطرآفرین بود. دانشمندان طایفه برای به دست آوردن نوعی انرژی که توان حرکتی و توان نیرو را زیاد می کرد مرتب آزمایشات گوناگونی انجام می دادند و در تکامل


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن اقدامات اساسی انجام می گرفت.
    رمضان با همان قیافه پر جذبه خود دستهایش را روی میز قرار داد و نگاهی به مهمانان کرد. ابتدا سخن را در دست گرفت و برای خوشامدگویی گفت:« اعلیحضرت ابو حمزه خوش آمدید. آقایان روسای طوایف و وزیران جنگ و سروران، مقامات عالی رتبه مملکت ابو حمزه خوش آمدید.
    « برای کار با ارزش و بزرگی در این مکان گرد هم جمع شدیم. ما از کارمان مطمئن و مطلع هستیم. اخباری که در این جلسه گفته می شود اگر در بیرون و پیش از اقدام فاش گردد مسئول آن شما هستید و خسارتهای لازم را از طوایف شما خواهیم گرفت که ابو حمزه را در راس آن، به عنوان پادشاه می شناسیم. برای همین همه را به صورت رمز عنوان می کنم و رمز در موقع عملیات فاش خواهد شد.»
    سکوت فضای تالار را فرا گرفت و صدای بلند و قوی او در میان شیارهای کوه آرام گرفت. چند دقیقه بعد رمضان گفت:« پادشاه بزرگ مناطق صد گانه اعراب، ای ابوحزه... من کاری می کنم که شما در این جنگ شیاطین را شکست بدهید و پادشاه آنان را در بند گیرید و به جنگهای عظیم او دسترسی پیدا کنید. این افسانه نیست، یک حقیقت واضح و آشکار است. برای اینکه هر دو در این جنگ راضی باشیم چندین شرط دارد. پیش از اینکه به این مکان بایید همگی در جریان مذاکرات قرار گرفته اید و توافق کرده اید. برای اینکه در این جلسه به قرار داد نهایی برسیم آقای ذبیح الله، مشاور در امر قرار دادها جزئیات را به سمع شما می رساند.»
    ذبیح الله که مردی جا افتاده با موهای سفید و چهره ای استخوانی و لاغر بود روی صندلی جابه جا شد. دو سه بار سرفه کرد. بعد لبخندی به لب آورد و با صدای بلند گفت:« جناب پادشاه و آقایان محترم، این افتخارنصیب من شده تا در این جلسه شرفیاب شوم. برای اینکه وقت را نگیرم اصل مطلب را می خوانم.
    « اول، پادشاه طوایف صد گانه متعهد می گردد در هیچ شرایط نیرویی در مناطق تحت تسلط خانواده داود وارد نکند و مزدوری برای هیچ یک از جانداران که ما آنها را در این قرارداد طایفه داود می نامیم ارسال ندارد. در صورت مشاهده و شکستن این عهد یک تن طلا بابت هر یک خسارت خواهیم گرفت.
    « دوم، پادشاه متعهد می گردد هیچ وقت علیه خانواده و طایفه داود و هر جنی که وابسته به طایفه ما است اقدام نکند، اگر بر خلاف آن دیده شده نقشع راه زیر زمینی شما در اختیار دشمن قرار می گیرد.
    « سوم، گروگانی از خانواده بزرگ پادشاه نزد ما می ماند که عزیزترین کس او است. این انتخاب را انجام دادیم، نام او شاهزاده لیلا است.
    « چهرم، پادشاه بزرگ صد گانه تا صد سال سالانه نیم درصد از در آمد تمامی مناطق را به عنوان خراج به ما پرداخت می نماید. تاریخ پرداخت روز اول دریافت اولین خراج خواهد بود.
    « پنجم، نیروهای پادشاه هر غنیمتی ــ چه از گنجها و خزائن روی زمین یا در اعماق زمین ــ در جنگ با شیاطین به دست آوردند سهم سربازان و جنگجویان و خسارت کشته شدگان وسرداران طوایف ما را با نظارت ما و انتخاب ما خوتهد پرداخت.
    «ششم، هر یک از طوایف ما چه به صورت گروهی، چه انفرادی، چه با آدمیان جهت حج و یا هر یک از مناطق متبرکه که بروند پادشاه بزرگ صد گانه امنیت مال و جان آنان را نامین خواهد نمود. در صورت بروز هر گونه خسارت به اموال زائران پادشاه باید خسارت را تامین کند. شخص یا اشخاص، از انس یا جن خاطی را برای نشان دوستی تحویل طایفه دار بدهد تا به اشد مجازات برسد.»
    ذبیح الله در خاتمه گفت:« آنچه در قرار داد ذکر شده با توضیحات در دو نسخه برای امضاء تقدیم می گردد.»
    ابو حمزه نگاهی به قرار داد کرد و گفت:« من حرفهای رمضان، وزیر محترم جنگ طایفه بزرگ داود و طوایف تابعه را شنیدم، اما جهت اعتراض توضیحاتی دارم که از وزیر محترم می خواهم آنها را اصلاح کنم. سهم پیروزی جنگ را می دهم، اما خراج زیاد است، گروگان هم نمی دهیم.»
    ذبیح الله با قیافه مصمم و خیلی خونسرد و مطمئن بدون هیچ گونه واکنشی گفت:« پس نقشه جنگی دشمن را دراختیارتان نمی گذاریم. این شرصهایی است که شما موظف به قبول آنها هستید.»
    ابو حمزه گفت:« خراج می دهم، ولی نصف آن را... ولی گرو گان نمی دهم.
    ذبیح الله گفت:« چانه زدن در میان ما مرسوم نیست. همان که در قرار داد توسط شورا ذکر شده مورد توافق باید قرار بگیرد.»
    ابو حمزه گفت:« خراج را کامل می دهم، ولی گرو گان نمی دهم.»
    ذبیح الله گفت:« طایفه باید از طرف شما گروگان داشته باشد، این دستور شورا است.»
    « پس در مورد گروگان انتخاب با ما خواهد بود.»
    « شورا شما را به ریاست می شناسد. خود رای نباش و از شورا اطاعت کن. من هم اطاعت شورا را می کنم.
    « به جای دختر دلبندم که به جانم بسته است ده دختر از ده خانواده سران طایفه می دهم.»
    ذبیح الله ساکت شد. ابوحمزه گفت:« گروگان می دهم، دختر دیگرم را می دهم.»
    ذبیح الله باز هم در سکوت منتظر شد. ابو حمزه گف:« به من جواب ندهی نمی دانم چه کنم.»
    ذبح الله گفت:« انتخاب با شوراست. از هر که و از هر چه بخواهد می گیرد.»
    ابو حمزه گفت:« تضمین جان گروگان با کی است؟»
    «بیماری و مرگ حق مخلوقات است. خدا عمر کافی برای همه معین کرده... ضمانتی نیست.»
    « اگر به مرگ طبیعی نمردند چه؟»
    « ما از گروگان نگهداری می کنی، ولی ضمانت نمی دهیم تو باید گروگان سالم و جوان به ما بدهی.»
    « شما انتخاب کردید، من همین الان می گویم که سالم است و بیماری ندارد... او فقط چهارده سال دارد.»
    « مذاکره با شما تمام شد.»
    پس از مذاکره یکی دیگر از مشاوران جنگ داود، رضی الله، که مردی جوان و خوش سیما بود آرام گفت:« جناب پادشاه بزرگ، آقایان... من از طرف شورا می گویم هر آنچه در این قسمت عرض می کنم با دقت و ضمانت کافی انتخاب گردیده. افرادی که متصدی این امر می باشند روی تجربیات و مهارتهای خاص خود برگزیده شدند. پادشاه بزرگ برای شکست پادشاه شیاطین نباید در این نقشه کوچکترین تغییری بدهد.»
    ابوحمزه گفت:« اگر نتوانیم شیاطین را شکست بدهیم چی؟»
    رضی الله گفت:« شورا برای ضمانت اجرا وزیر جنگ را در اختیار شما می گذارد تا با شیاطین معامله کنید. لازم به ذکر است که در هیچ یک از حرکتهای ما زمان معین را تغییرندهید. به تشخیص ما همه امور به طور کامل برنامه ریزی شده و ناظران در صحنه نبرد ما گفتار شما را تایید می کند.»
    ابوحمزه سکوت کرد. رضی الله رشته سخن را در دست گرفت. به طرف سرداران طوایف مختلف نگاه کرد که با انتخاب قبلی حضور داشتند. گفت:« آقایان محترم، همه شما رئیس یک طایفه و سرداران بزرگی هستید. جان و مال و ناموس طوایفتان در دست با کفایت شما است. سرزمینی دارید به وسعت طلوع و غروب آفتاب. تعدادتان بیشتر از شیاطین است. اتحادتان در مواقع اضطراری کمتر از آنان است. باید هوشیارانه عمل کنید. این یک جنگ نابرابر است. اجداد ما همیشه به شما کمک کردند... شما هم به ما کمک کردید. ما دوستان خوبی هستیم. حالا دوباره هم عهد شدیم. شما همگی قوی و با اراده هستید، ولی زیاد فرز و چابک نیستید. شورا صد نفر از چریکهای چابک طایفه خودمان را آماده کرده که با ده هزارنفر شما برابری می کنند. آنها در نقاط حساس به شیاطین حمله ور می شوند. این نقشه ما است. وظیفه هر کس را شورا تعیین کرده. وظیفه همان است که معین شده. من نامهایی را که می خوانم فقط برای نابودی دشمن انتخاب گردیده. همه شما لایق و کاردان هستید، اما به اشخاص انتخابی شورا احترام بگذارید و با آنها همکاری کنید تا موفق شوید. ریاست کل عملیات جنگ را ابو ریاض به عهده می گیرد. پیش از اینکه نقشه جنگ را تقدیم کنم باید عرض کنم لشکر بزرگ ابو معارف و ابو جعفر در دو جبهه شرقی به طرف بحرالمیت عقب نشینی می کنند. زبده های ما آنجا در کمین هستند. عقب نشینی نباید تلفات زیادی داشته باشد. به فاصله یک روز از طلوع تا غروب نباید بیشتر طول بکشد و با سرعت یک پرواز در هوا انجام گیرد.
    ابوسلیمان پشت دشمن بااحتیاط حرکت کند و دشمن را به بحرالمیت، جایی که بی دفاع است بکشاند. ابو جعفر به طرف شرق و ابو معارف به طرف غرب ساحل منتظر آمدن نیروی شیاطین بمانند. راهی از دریا برایشان بگشایید، چون شیاطین از آن قسمت ذی حیاط دریا متنفرند. ناچار در دو قسمت به شما که منظر و آماده هستید حمله ور می شوند تا شما را نابود کنند. شما این فرصت را برای فریب به آنان بدهید. ابو سلیمان از میانه و نیروهای ما از راه دریا به کمک شما می آیند. نیروهای مخصوص ما تهاجمی عمل می کنند و تفرقه بین آنها به عمل می آورند. هر کدامشان با ماموریتی معین یکی از سران شیاطین را می کشند یا اسیر و دربند می کنند این تفرقه را ابو حمیده ایجاد خواهد کرد. او باید با همه قدرت در این قسمت وارد میدان شود. شایعه زیادی درست می کند تا در ضعف روحیه دشمن اثر مستقیم داشته باشد، سپس فراریها را دربند می کشد و یا نابود می سازد.»
    ابو ریاض گفت:« نیرنگ خوبی است که به فکر ما نرسیده بود. اگر امتناع کنند و به طرف بحرالمیت نروند چی؟»
    رضی الله کمی فکر کرد و گفت:« شما یک روز قبل در آنجا رفت وکنید و آذوقه فراوان و جواهرات جمع کنید. دشمن شما را زیر نظر دارد بحرالمیت هم از آن کسی نیست. در تصورآنها فرارتان به طرف بحرالمیت خودکشی و ضعف شما را می رساند. فکر می کنند شما از ترستان به جایی که آبادی نیست پناه آوردید.»
    ذبیح الله رشته سخن را در دست گرفت و گفت:« البته جنگ است و صدمات زیادی به وجود می آید. برای اینکه این تلفات به حداقل برسد در زمان عقب نشینی نیروهایتان به طرف بحرالمیت ممکن است آبادیهای شما را شیاطین غارت کنند. شورا برای این موضوع فکر دیگری کرده، زنها و اولادانتان را در غار جزیل نگهدارید. برای هر آبادی شما که در معرض تهاجم است دویست نفر جنجگو به نگهبانی بگذارید، چون شیاطین قادر به سکوت نیستند و با جار و جنجال حمله ور می شوند شما فتنه کنید و از کمین بر سرشان بریزید و بکشید و کسی را زنده نگذارید مواظب فتنه آنها در میان خودتان باشید تا در شما نفوذ نکنند. هر چه آنها را بکشید آینده شما بهتر خواهد بود و زن و فرزندانتان در امنیت بیشتری قرار می گیرند. هر کس پیش از اینکه اقدام کند باید بداند با چه نیرویی در کجا است، به کجا باید برود و برای چه هدفی می رود. هدف نابودی شیطان و کشتن باید باشد. آن وقت کمتر کشته می دهید و بیشتر زنده می مانید تا شیاطین بیشتری را به هلاکت برسانید... البته نقشه های شما به رمز است. کلید رمز را در موقع مناسب حمله باهمکاری رمز گشای طایفه داود در اختیارتان می گذاریم.»
    ذبیح الله پرونده هایی که درون پاکتی چرمی بود و رویش با مهر سبزمهمور شده بود را به دست ابو ریاض داد و گفت:« این پاکت حاوی تمام نقشه های جنگ در تمامی مناطق در گیر است. ابو ریاض این را به شما دادم، اما تا موقع مناسب نباید باز شود در حضور وزیر جنگ بررسی و بازمی گردد و ودستورات لازم را ایشان خواهند داد.» ذبیح الله رویش را به طرف ابوحمزه کرد و گفت:« اما عالیجناب... پادشاه بزرگ، سرداران رشید طوایف را یاری دهید و امنیت شهر و آبادی را با سیاست اداره فرمایید. از هر حربه دشمن مخلوقات خود را محفوظ بدارید تا سرداران شما با دلگرمی بیشتردر جبهه های نبرد برای بقای تاج و تخت شما کوشش کنند... والسلام.»
    قراردادها بسته شد و توافق نهایی به عمل آمد. نقشه برداران و مشاوران جنگهای هوایی و مشاوران غارهای متروکه و دریا و رمز گشایان نقشه های جنگی و کسانی که باید تعالیم فریبکاری عقب نشینی را در کمترین زمان با تلفات کم آموزش دهند و هم چنین مشاوران امنیت شهرها تعیین گردیدند تا در روز معین به سوی شهر ابو حمزه رهسپار شوند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/