چند سال پیش شاهد شجاعتی بودم که تمام وجودم را لرزاند.
یک بار در انجمن مدرسه در این باره حرف زده بودم که چگونه همه ی ما می توانیم به جای دوری از دیگران، از آنان حمایت کنیم.
بعد هم گفتم هر کس می خواهد پشت بلندگو بیاید و صحبت کند. دانش آموزان می توانستند از کسانی که به آنان کمک کرده بودند تشکر کنند و بعضی ها هم این کار را می کردند.
دختری از دوستانش تشکر کرد، چون آنان هنگامی که او مشکلات خانوادگی شدیدی داشت، کمکش کرده بودند. پسری از دوستانش حرف زد که هنگام مشکلات عاطفی کمکش کرده بودند.
سپس دختری که سال آخر دبیرستان بود، برخاست و به سوی بلندگو آمد. به قسمت سال اولی ها اشاره کرد و تمام مدرسه را به نبرد طلبید: «بیایید دیگر به آن پسر کاری نداشته باشیم. درسا است که او با ما فرق دارد، اما ما نقاط اشتراک بسیاری با او داریم. او باطنا هیچ تفاوتی با ما ندارد و مانند ما به عشق، اعتماد و دلسوزی نیاز دارد. او به دوست نیاز دارد. چرا ما با او دشمنی و از او دوری می کنیم؟ من از تمام بچه های مدرسه می خواهم که به این پسر کمک کنند و به او فرصت دیگری بدهند»
در تمام مدتی که او حرف می زد، من به آن پسر پشت کرده بودم و نمی دانستم او کیست. اما معلوم بود که تمام مدرسه می دانند او کیست. می ترسیدم به او نگاه کنم، مبادا او شرمنده شود و بخواهد زیر صندلی اش برود و از دید همه پنهان شود.
اما وقتی برگشتم، پسری را دیدم که لبخندی بزرگ بر لب داشت. تمام بدنش تکان می خورد و مشتش را در هوا نگه داشته بود.
او با حرکاتش می گفت: «متشکرم! متشکرم! به آنان بگو تو امروز زندگی مرا نجات دادی!»