موضوع سخن، دعاي مشهوري است كه در چند موضع از جمله در ابتداي دعايي در عصر غيبت ـ كه مستحب است عصرهاي جمعه خوانده شود ـ آمده؛ و متن مشهور آن چنين است:
... اللّهمّ عرّفني رسولك فانّك ان لم تعرّفني رسولك لم اعرف حجّتك؛ الّلهمّ عرّفني حجّتك فانّك ان لم تعرّفني حجّتك ظللت عن ديني.
در اين دعا اجمالاً هدايت‌يافتگي به شناخت حجت خدا(ع) و آن به شناخت رسول‌خدا(ص) و آن هم به شناخت خود خدا (عزّوجلّ) منوط و مشروط شده است و به خلاف روية عادي و معمول بشر كه از اثر به مؤثر و از معلول به علّت پي‌ مي‌برد، در اين دعا، شناخت اثر و معلول به شناخت علت و مؤثر موكول گرديده است و در اين مطلب، ويژگي بارز و تابناك شيعه نهفته است. در حالي كه در طرز فكر سنّي به دليل انكار حجّت خدا(ع)، راه شناخت خدا مسدود شده يا معرفت خدا بي‌نتيجه مانده است و مي‌توان گفت كه غالب اهل‌سنّت يا فاقد معرفت و يا واجد معرفت ابتر و عقيم‌اند.
سنّت حسنة علماي بزرگ شيعه اين است كه در تك‌تك واژه‌هاي نقلي متون قدسي شيعه ـ شامل قرآن و حديث ـ مطالعه و دقّت مي‌كنند و به لوازم ظريف معاني كلمات عنايت و تأكيد دارند. چنان كه در اين دعا دقت كنيم، مي‌بينيم كه از خداوند هادي طلب كرده‌ايم كه خود را به ما بشناساند. در حالي كه خداوند پيش از اين چنين كرده و خود را در قرآن كريم به انسان‌ها معرفي فرموده است و به قول حضرت امام خميني(ره) اگر قرآن نازل نمي‌شد باب معرفت‌الله تا ابد بسته مي‌ماند. پس اگر مقصود از فقرة اول دعا، شناخت اسماء و صفات و افعال و خوي‌هاي حق تعالي باشد كه تحصيل حاصل است و مناسب‌تر آن بود كه از خداي عزّوجلّ بخواهيم كه به توفيق قرائت و دقت و تفكر و تدبّر و تفقّه در قرآن را بدهد و به دنبال آن بر عمل به آن و لوازمش ياري فرمايد. از طرف ديگر در فقرة دوم دعا از خداوند متعال شناخت رسولش را خواسته‌ايم نه شناخت نبّي او را ـ هر چند در بعضي از روايات در انتهاي فقرة اول، به جاي رسولك واژة نبيّك آمده است، امّا در آن‌ها هم فقرة دوم شناسايي رسول خدا خواسته شده است ـ. البته بنا به حديث چهار صد و سي‌ام اصول كافي (كتاب الحجّه، باب طبقات الانبياء و الرّسل و الائمه عليهم‌السلام، ح1) نبي، اعمّ از رسول است و از چهار گونه نبي، فقط دو گروه براي ديگران رسالت دارند: رسول غير اولي‌العزم و رسول اولوالعزم (پنج نفر صاحب شريعت) و پيداست كه با توجه به ختم نبوّت، خواستة ما شناخت آخرين و كامل‌ترين رسول اولوالعزم خدا يعني حضرت محمّد مصطفي(ص) است كه مظهر همة اسماء و صفات جمال و جلال الهي و داراي مقام جمع الجمعي است. ضمناً لفظ رسول متضمّن جنبة اجتماعي پيامبر ـ يعني پيوند مردم با خدا توسط رسول خدا ـ است، والاّ لفظ نبي جامع‌تر بود. بر همين سياق نيز در فقرة سوم دعا به جاي طلب شناخت امام معصوم(ع)، از خدا شناخت حجّت او را مي‌خواهيم.
در حالي كه مقام امامت، والاتر از مقام نبوّت است و حضرت ابراهيم(ع) پس از احراز نبوّت و گذراندن موفقيت‌آميز همة مراحل و آزمايش‌هاي الهي به مقام امامت منصوب شد. پس امام و رسول، نسبت عموم و خصوص من وجه دارند. امّا هر رسولي چه امام باشد و چه نباشد و هر امامي چه رسول باشد و چه نباشد، حجّت خدا بر آفريدگانش است و ميان حجّت و رسول، نسبت عموم و خصوص مطلق مطلق است و با توجه به وجه ربطي مضمون دعا (كه ارتباط ميان مردم و خدا مورد نظر است)، كلمة حجّت مناسب‌تر از امام است.
آن‌چه كه در اين دعا خواسته مي‌شود، معرفت هاديان بشر است نه شناخت شريعت الهي و دين خدا يا حتي اصول عقايد، كه در غير اين صورت مناسب‌تر بود از خدا شناسايي معاد و آخرت را بخواهيم كه با شناخت مبدأ (معرفةالله) قرين و ملازم است. از همين رو در انتهاي فقرة سوم مي‌گوييم كه اگر حجّتت را به من نشناساني از دينم گمراه مي‌شوم (و بر دين جاهليّت مي‌ميرم!)
در حديثي در تفسير آية 56 سورة ذاريات (جن و انسان را نيافريده‌ام جز براي آن كه مرا بپرستند) آمده است كه مرا بپرستند يعني مرا بشناسند؛1 و از آيات متعدد قرآن كريم برمي‌آيد كه مقصود از صراط مستقيم و صراط‌الله، «عبوديّت» است (از جمله آية 51 سورة آل عمران و آية 61 سورة يس) مي‌توان گفت آن چه كه در دعاي مورد بحث از خدا مي‌خواهيم، معرفتي است كه موجب هدايت و عبوديت مي‌شود و در اين مسير، معارف كلامي و عقلي اگر موجب حجاب نشود و ابتر نماند، تنها مي‌تواند مقدمة معرفت خدا و سپس رسولش و در رتبة بعد حجّتش گردد.
توضيح اين‌كه در حديث اول از كتاب الحجّه از اصول كافي آمده است كه امام جعفر صادق(ع) به زنديقي فرمودند كه وقتي وجود آفريننده و صانعي را براي خودمان ثابت كرديم كه از ما و همة آفريدگان برتر و حكيمي متعال است كه روا نيست آفريدگانش او را مشاهده و لمس كنند و او و آنها با هم مباشرت و برخورد عيني و روابط فيزيكي داشته و با هم احتجاج كنند، ثابت مي‌شود كه او بايد در ميان آفريدگانش سفيراني داشته باشد كه از او، براي آفريدگان و بندگانش سخن گفته و تعبيراتي را به كار ببرند و آن‌ها را بر مصلحت‌ها و منافعشان و آنچه كه موجب بقائشان و تركش باعث نابوديشان است دلالت نمايند و از جانب خداي حكيم و عليم در ميان آفريدگانش امر به معروف و نهي از منكر و تقرير و تعبير نمايند و آن‌ها پيامبران خدا(ع) و برگزيدگانش از ميان خلقش و حكمايي تأديب شده با حكمت الهي و برانگيخته شده به آن حكمتند كه با وجود اشتراك در آفرينش و تركيب بشري با ساير مردم، در هيچ يك از احوال و اخلاقشان شريك و همانند مردم نباشند و با حكمت از جانب خداي حكيم عليم تأكيد شده باشند. در مرحلة بعد هم ثابت مي‌شود كه در هر روزگار و زمانه‌اي رسولان و انبيايي دلايل و براهيني آورده‌اند كه (عملاً) همين وضعيت بوده است، براي آن كه زمين خدا از حجتي خالي نباشد كه با او دانشي باشد كه بر درستي سخنش و جواز عدالتش دلالت نمايد.
حقيقت آن است كه آدمي براي معرفت‌الله نيازمند به راهي است كه تمام وجودش را مي‌گدازد و او را ذوب مي‌كند و نفس او و غير حق را در پيشگاه خدا قرباني مي‌نمايد و از او «عبد» مي‌سازد.2‌اين راه، راه دل است و هدايت‌يافتة به آن، براي غير خدا استقلال و اثري در عالم وجود نمي‌بيند. از ذات او تنزيه صرف حتي از اسماء و صفاتش مي‌كنند و غير قابل شناخت مي‌شمرند و نه به آفريدگانش تشبيه نموده و معرفت خود را به او محيط مي‌دانند!3 نه به حلول خدا در موجودي معتقدند و نه به اتحاد او با موجودي تن مي‌دهند. آن‌ها از طريق اتيان واجبات و ترك محرّمات (انجام شريعت) و مراقبت از نفس و محاسبة آن و پاي‌بندي به نوافل و تفكر در آلاء الله و محبّت به خدا و ذكر او كم‌كم به او نزديك شده و او را به گونه‌اي مي‌شناسند كه در درون خود و در همه جا او را مي‌بينند، امّا براي او قائل به مكان نيستند. با چنين معرفتي كه با سير و سلوك الي‌الله و كمك و توفيق و تأييد خدا حاصل مي‌شود، در مي‌يابد كه در همة عالم هستي جز دو رشتة ولايت نيست:
1. ولايت خدا كه در ميان انسان‌ها به صورت ولايت رسول و حجت خدا جاري و ساري است و از همين رو بايد آن‌ها را بشناسد و به آن‌ها متمسّك و متوسّل شود؛4 2 ـ ولايت طاغوت اعم از شياطين جنّ و انس و نفس‌امارة به بدي.
آن، او را از تاريكي‌ها به سوي نور هدايت مي‌كند و اين، از نور به سوي تاريكي‌ها و در آخر به خلود و جاودانگي در آتش (مضمون آية‌الكرسي). آن حق است و مبتني بر وعدة حق (كه مستلزم علم به همه چيز و همه جا در همه وقت و توانايي بر هر كاري است) و اين باطل و بر اساس فريب و وعدة بي‌اساس و خلف وعده و ناتواني و گمراهي و ناداني و غفلت (با توجه به آية سورة 22 ابراهيم(ع) و آية 42 حجر و 179 سورة ابراهيم(ع))
نگارنده مدّعي نيست كه هدف از دعاي مورد بحث، فقط همين معني است. امّا ترديدي نيست كه اين معني، درجة عالي معرفت خدا و رسولش و حجّتش است و معاني عقلي و كلامي، درجة ابتدايي آن و براي ورود به اسلام و مرحلة آغازين ايمان است. زيرا ابتدا بايد مسلمان شد، سپس مؤمن، سپس متّقي و پرهيزكار، و چيزي برتر از يقين به انسان‌ داده نمي‌شود و اين از مضمون بسياري از آيات و روايات برمي‌آيد.
اميدواريم خداوند به ما نيز معرفت يقيني عطا فرموده و هدايتمان نمايد و به شرافت عبوديّت مفتخرمان نمايد و بر دين جاهليت نميريم.
پي‌نوشت‌ها:
1. مرحوم فيض كاشاني مي‌گويد: «در روايتي است كه حق‌تعالي بندگان را نيافريد جز براي اين كه او را بشناسند، پس چون او را شناختند عبادتش كردند و چون عبادتش كردند با پرستش او از عبادي غير او بي‌نياز شدند. پرسيده شد كه معرفت‌الله چيست؟ فرمود: « معرفت اهل هر زماني امامشان را كه طاعتش بر آنها واجب شده است.» (المولي محمد محسن الفيض الكاشاني، الأصفي في تفسير القرآن، تهران، لوح محفوظ، 1381 ه‍ . ش، ص 781).
2. محبّت به خدا، فرع بر شناخت اوست و نتيجة حتمي چنين محبّتي ـ كه شديدترين محبت در مؤمنان است ـ ، تبعيّت از پيامبر(ص) و امام(ع) است (رـ ك: آيات شريفة 165 بقره، 24 توبه، 31 آل عمران، 54 مائده و ...) و چنان كه گفته‌ شد، كسي مي‌تواند از هواي نفس و متعلقاتش بگذرد و همة خواسته‌ها و عواطفش را فداي راه خدا و تبعيّت از رسول خدا(ص) كند كه (اشدّ حبّاً للّه) باشد و آن هم فرع است بر اين كه اكثر معرفة‌بالله است. در بعضي احاديث كه مضموناً همان حديث سلسلة الذهبند، آمده‌ است كه اگر كسي صادقانه كلمة لااله‌الاّالله را بگويد، مستوجب بهشت است و علامت صدقش اين است كه آن كلمه وي را از ارتكاب آن چه خدا حرام فرمود، نگه دارد. والاّ به دروغ آن را گفته و فقط موجب حفظ مال و جانش در دنيا مي‌شود و جالب اين كه در حديثي، امام باقر(ع) فرموده‌اند كه اين كلمه شروطي دارد و من از شروط آن هستم و همين تعبير هم در برخي از روايات منقول از امام رضا(ع) آمده است و كاملاً پيداست كه اگر انسان، خدا و رسولش و حجّتش را «علي حقّ المعرفة» نشناسد، دچار دو گانگي يا چند گانگي دربارة آنها شده و مفهوم عين‌الله و يدالله و اذن‌الله و امثال آن را نخواهد فهميد. (براي احاديث مربوط به كلمة عظيمة لااله‌الاّالله، ر ـ ك: شيخ صدوق (ره)، صفات الشيعه، حديث 6 و 7 و : بحارالانوار، ج 3، ص 13، ح 28).
3. از امام محمدباقر(ع) روايت شده است كه فرموده‌اند: «هر چه را كه شما با دقيق‌ترين معاني آن با اوهامتان تميز مي‌دهيد (به عنوان خدا!) پس آن آفريده‌ايست مصنوع خودتان و شبيه خود شما و به سوي شما بر مي‌گردد؛ و شايد مورچه‌هاي كوچك توهّم كنند كه خداي تعالي نيز مانند آن‌ها دو عدد شاخك دارد ـ چرا كه كمال خودشان به همان است ـ و گمان كنند كه نداشتن آن براي كسي كه به آن موصوف نيست نقصان و كاستي است. حال خردمندان هم در آن‌چه كه خداي تعالي را به آن وصف مي‌كنند، چنين است». علّامه سيد محمد حسين حسيني طهراني، الله‌شناسي، ج 3، مشهد، نشر علامه طباطبايي، 1417، صص 21 و 22.
4. به نظر بعضي، حتي غير مسلمان‌هايي كه به سير و سلوك و مخالفت با نفس و گريز از شيطان به سوي خدا مي‌پردازند، به كمال نمي‌رسند جز با احراز ولايت اميرالمؤمنين(ع) و حجّت‌هاي خدا پس از او؛ و هر چند كه آن‌ها را به اسم نشناسند ولي از نور ولايتشان به كمال مي‌رسند. عرفاي سنّي هم در مراحل عالي عرفاني، از ولايت اميرالمؤمنين و ساير ائمة معصومين(ع) بهره‌مند مي‌شوند و به نظر مي‌رسد در آن مراحل، صحابة پيامبر اكرم(ص) جايي ندارند. امّا وقتي از موضع مذهب آباء و اجدادي خود نگاه مي‌كنند، دچار دوبيني شده و ولايت آن حضرت را در عرض ولايت صحابه مي‌پذيرند. به همين جهت به نظر نگارنده، آن‌ها دچار دوگانگي شخصيت (ميان شخصيت عرفاني و شخصيت مذهبي و عقيدتي) هستند و علماي عارف مسلك شيعه كه عادت به حمل به صحت دارند، آنها را (نظير مولوي و محيي‌الدين عربي) شيعه مي‌شمرند. امّا شيعيان حتي براي والاترين صحابه مانند سلمان فارسي به قدر ذره‌اي مقام در عرض اميرالمؤمنين(ع) قائل نيستند، بلكه مقام عالي آن‌ها را ناشي از محبّت شديد و تبعيت محض و تسليم كامل آن‌ها نسبت آن حضرت مي‌دانند.