-هرکاری دوست داری انجام بده. اما حالا لطفاً تشریف ببرید چون می خواهم استراحت کنم، زودتر... زودتر.
فرامرز با خشم پالتویش را برداشت و خطاب به همسرش گفت:
-زودباش بچه ها را آماده کن... سریع.
خان جان سعی کرد جلوی او را بگیرد ، اما فرامرز با حالتی قهرآمیز آنجا را ترک کرد.
فرهاد هم با کلافگی خود را روی مبل رها کرد و سرش را به آن تکیه داد. خان جان به سالن برگشت و گفت:
-فرهاد رفتارت اصلاً با برادرت درست نبود، همین طور با میهمانان.
فرهاد گفت:
-به من نگویید که چی درسته و چی اشتباهه. داغونم مادر، داغون! شش ماهه که در آن غربت در کابوسی وحشتناک دست و پا زده ام و سعی کرده ام از آن خلاص شوم. سعی کردم همه چیز را دروغ فرض کنم و همه چیز را جور دیگری ثابت کنم. ثابت کنم همه چیز توطئه بوده و عشق من هنوز پاک است اما نتوانستم ، یعنی نشد. و هیچ نتیجه ای جز آشفتگی و سرگردانی برایم نداشت. نه می توانم این اتفاق تلخ و ناگوار را باور کنم و نه میتوانم قبولش کنم. شما بگویید چه کنم؟
خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
-دلت را پاک و فکرت را خلاص کن!
فرهاد سرش را از روی مبل برداشت و گفت:
-نمی شه ... نمی شه . وای مادر، این قلب خسته و شکسته هنوز هم دوستش دارد اما عقل یاری اش نمی کند. چطور... چطور ... فقط اجازه بدهید تنها باشم، اصلاً نمی توانم تصمیم بگیرم.
سپس از جا برخاست و به طبقه بالا رفت. با رفتن او خان جان هم در اتاق شیوا را باز کرد و آهسته وارد شد. خیال می کرد او خوابیده ، اما شیوا روی مبل نشسته بود و به آرامی می گریست. خان جان به شامش نگه کرد که دست نخورده باقی مانده بود. کنارش نشست و دستش را دور شانه های او انداخت و او را در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
-گریه نکن عزیزم، همه چیز درست می شود. حالا که او را دیدی،این مدت را برو نزد پدرت، اینجا ماندنت فقط غم و غصه هایت را زیاد می کند.
شیوا با گریه گفت:
-خیلی شکسته و من مقصر هستم. باید فقط به او بها میدادم،فقط به او. و تمام وقتم را صرف او میکردم اما من...
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-مطمئناً تنها تو مقصر نیستی، پس خودت را سرزنش نکن. فرهاد هم با حرفهای من و پند و نصیحتهایم به اشتباهاتش پی نمی برد. فقط باید خودش مطمئن شود، باید صبر داشته باشیم و به او فرصت بدهی.
شیوا با اندوه گفت:
-با خودم عهد بستم اگر تا زمان تولدفرزندمان پی به اشتباهش نبرد هرگز او را نبخشم. خان جان من خیلی احساس ترس و تنهایی می کنم و حالا بیشتر از هر زمان دیگری به او احتیاج دارم اما او...
خان جان آه حسرت باری از سینه سرداد و گفت
-می دانم عزیزم ... می دانم.
صدای قیژ قیژ خشکی که همه ویلا را فراگرفته بود، باعث شد شیوا از خواب بیدار شود. از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و از ورای پرده حریر به باغ نگاه کرد. فرهاد بدون توجه به باران ریزی که می بارید روی تاب نشسته بود و آن را به آرامی تکان می داد. در همین هنگام در اتاقش باز شد. شیوا به سمت در چرخید و خان جان را با نگاه اندوهبارش در آستانه در دید. شیوا با اندوه گفت:
-داره عذاب می کشه، داره خودش را شکنجه می ده. من باید یک کاری بکنم.
خان جان کنار شیوا ایستاد و به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-توفقط باید صبر کنی. یک مرد وقتی فکر کند ناموسش را از دست داده احساس پوچی می کند. من و تو نمی توانیم برای او کاری کنیم جز اینکه خودش حقیقت را دریابد.
باران آرام و بی تشویش بر پیکر فرهاد می ریخت. از نوک موهایش قطرات باران بر صورتش می چکید و او غرق در افکارش سرمای باران و هوای اسفندماه را احساس نمی کرد. به هرجا نگاه میکرد شیوا و خاطراتش جلوی چشمش به تصویر کشیده بود و او نمی توانست از آن خاطرات فرارکند بیاد زمان کودکی شیوا افتاد، او را بر تاب می نشاند و خودش او را تاب می داد، کمی که بزرگتر شد با لطیفه هایش او را می خنداند و بزرگ و بزرگتر که شد عشق را در لابه لای سوغاتیهایش پنهان می کرد و تقدیم وجودش می نمود. شبهای زیادی برایش حافظ خوانده بود و روزهای زیادی با فاصله روی تاب در کنار او قرار گرفته بود و گرمای وجودش را احساس و عطر نفسهایش را استشمام کرده بود. حتی عکسهایش را که به دست او در قلب شکسته اش پاره شده بود بیاد آورد و بعد بیاد نجاتش از آن خواب مرگبار توسط عشق جانسوز شیوا افتاد. پایان آن تصادف وحشتناک و یک سال بیهوشی به ازدواج شیرینشان ختم شده بود و بعد بخاطر آورد رفتنشان به آمریکا و دوستی جان همه آن خوشیها را از او گرفته بود. و بعد با خودش زمزمه کرد((من همه هستی ام را به آن آمریکایی بی مذهب باختم، او مسیحیت را لکه دار و زندگی مرا نابود کرد! او پایان خاطرات خوش من با تنها عشقم بود. او سایه مرگ بود که بر زندگی مشترک ما نشست و شیوا...))
در همین هنگام دست گرمی بر شانه اش نشست.فرهاد به پشت سربرگشت ، خان جان لبخند کم رنگی زد و گفت:
-برویم داخل، زیر باران حسابی خیس شده ای.
فرهاد به آسمان نگاه کرد و گفت:
-کمکم کنید تا فراموشش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم.
خان جان گفت:
-کمکت می کنم تا به زندگی ات ادامه دهی ، فقط باید از شیوا ...
فرهاد فوراً گفت:
-نه... حقیقت برای من به اثبات رسیده. برای ادامه این زندگی چیزی باقی نمانده؛ نه عشق، نه پاکی و نه صداقت!
ازجا برخاست و جلوتر از خان جان به سالن رفت و بعد از صرف صبحانه آنجا را ترک کرد. شیوا هم بعد از او به منزل پدرش رفت تا با دیدن فرهاد در آن حال و روز بر غم و اندوهش افزوده نشود.
فرهاد بعد از خروج از ویلا یک راست به شرکت ساختمانی رفت. برای دیدن امیر و صحبت با او مصمم شده بود. یک راست به سمت اتاق امیر رفت و بدون اینکه در بزند، در را باز کرد. امیر و مهرداد که مقابل نقشه ای ایستاده بودند به سمت فرهاد برگشتند. فرهاد مستقیماً به امیر نگاه کرد و آهسته گفت:
-سلام.
مهرداد از کنار فرهاد گذشت واتاق را ترک کردو امیر بعد از سکوتی طولانی گفت:
-نباید اینجا می ماندم، نباید... حماقت کردم. تو ... تو با امانتی که به دستت سپردم چه کردی و من با امانت تو... با شرکت، با ثروتت چه کردم. همیشه امانتدار خوبی برای تو بودم، توقع داشتم از آنچه به دست تو سپردم به خوبی مراقبت کنی اما تو...
فرهاد گفت:
-محافظت کردم.
امیر پاسخ داد:
-نه ... نه ... تنها کاری که کردی به دامن پاک و مطهرش تعمت بی عفتی بستی. او را آواره و پژمرده کردی، حالا رو در روی من ایستاده ای که چه ؟ ناسزا بشنوی؟ اگر می توانستم تمام ناسزاهای عالم را نثارت میکردم، اما می دانم شیوای بیچاره من هنوز دوستت دارد. فقط بخاطر احترام به او در برابر اشتباهت سکوت می کنم، اما اگر تو نروی مجبورم من اینجا را ترک کنم.
فرهاد با اندوه گفت:
-تو خودت یک مرد هستی، تو بودی چه می کردی؟ همه چیز بر علیه اوست. این همه شواهد را چطور نادیده بگیرم؟
امیر گفت:
-به هر حال حق نداشتی این طوری رهایش کنی.
فرهاد گفت:
-خودش برگشت، بی خبر... و متأسفم برای خودم و شیوا.فکر می کنم درک درستی از هم نداشتیم.
امیر گفت:
-و تکلیف زندگیتان؟
فرهاد گفت:
-دیگر چیزی از آن باقی نمانده، بهتر است که...
امیر گفت:
-و آبروی دخترم؟
فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
-لازم نیست کسی علت اصلی جدایی ما را بداند.
امیر گفت:
پس طلاقش می دهی و اصلاً فکر جوانی اش را هم نمی کنی، جوانی ای که به خاطر تو وعشق تو برباد رفت.
فرهاد گفت:
-از وقتی که به جان دل بست همه چیزش را به باد داد، نه به خاطر من بلکه بخاطر..
امیر با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
-برو فرهاد... برو... دلایلت را هم برای خودت نگه دار. آنچه را که تو دیدی و شنیدی من نه دیده ام و نه شنیده ام . این اتفاق را هم مینویسم به پای سرنوشت، چون نه آنقدر جوان و خام هستی که حرفها و برداشتهایت را بگذارم به حساب جوانیت ، نه آنقدر پر سن و سال هستی که بگذارم به حساب کهولت سنی! اما این آخرین کار ساختمانی من برای توست، بعد از آن من و دخترم از زندگی و سرنوشتت بیرون خواهیم رفت.فقط بدان جایی برای بازگشت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)