صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -هرکاری دوست داری انجام بده. اما حالا لطفاً تشریف ببرید چون می خواهم استراحت کنم، زودتر... زودتر.
    فرامرز با خشم پالتویش را برداشت و خطاب به همسرش گفت:
    -زودباش بچه ها را آماده کن... سریع.
    خان جان سعی کرد جلوی او را بگیرد ، اما فرامرز با حالتی قهرآمیز آنجا را ترک کرد.
    فرهاد هم با کلافگی خود را روی مبل رها کرد و سرش را به آن تکیه داد. خان جان به سالن برگشت و گفت:
    -فرهاد رفتارت اصلاً با برادرت درست نبود، همین طور با میهمانان.
    فرهاد گفت:
    -به من نگویید که چی درسته و چی اشتباهه. داغونم مادر، داغون! شش ماهه که در آن غربت در کابوسی وحشتناک دست و پا زده ام و سعی کرده ام از آن خلاص شوم. سعی کردم همه چیز را دروغ فرض کنم و همه چیز را جور دیگری ثابت کنم. ثابت کنم همه چیز توطئه بوده و عشق من هنوز پاک است اما نتوانستم ، یعنی نشد. و هیچ نتیجه ای جز آشفتگی و سرگردانی برایم نداشت. نه می توانم این اتفاق تلخ و ناگوار را باور کنم و نه میتوانم قبولش کنم. شما بگویید چه کنم؟
    خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
    -دلت را پاک و فکرت را خلاص کن!
    فرهاد سرش را از روی مبل برداشت و گفت:
    -نمی شه ... نمی شه . وای مادر، این قلب خسته و شکسته هنوز هم دوستش دارد اما عقل یاری اش نمی کند. چطور... چطور ... فقط اجازه بدهید تنها باشم، اصلاً نمی توانم تصمیم بگیرم.
    سپس از جا برخاست و به طبقه بالا رفت. با رفتن او خان جان هم در اتاق شیوا را باز کرد و آهسته وارد شد. خیال می کرد او خوابیده ، اما شیوا روی مبل نشسته بود و به آرامی می گریست. خان جان به شامش نگه کرد که دست نخورده باقی مانده بود. کنارش نشست و دستش را دور شانه های او انداخت و او را در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
    -گریه نکن عزیزم، همه چیز درست می شود. حالا که او را دیدی،این مدت را برو نزد پدرت، اینجا ماندنت فقط غم و غصه هایت را زیاد می کند.
    شیوا با گریه گفت:
    -خیلی شکسته و من مقصر هستم. باید فقط به او بها میدادم،فقط به او. و تمام وقتم را صرف او میکردم اما من...
    خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
    -مطمئناً تنها تو مقصر نیستی، پس خودت را سرزنش نکن. فرهاد هم با حرفهای من و پند و نصیحتهایم به اشتباهاتش پی نمی برد. فقط باید خودش مطمئن شود، باید صبر داشته باشیم و به او فرصت بدهی.
    شیوا با اندوه گفت:
    -با خودم عهد بستم اگر تا زمان تولدفرزندمان پی به اشتباهش نبرد هرگز او را نبخشم. خان جان من خیلی احساس ترس و تنهایی می کنم و حالا بیشتر از هر زمان دیگری به او احتیاج دارم اما او...
    خان جان آه حسرت باری از سینه سرداد و گفت
    -می دانم عزیزم ... می دانم.
    صدای قیژ قیژ خشکی که همه ویلا را فراگرفته بود، باعث شد شیوا از خواب بیدار شود. از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و از ورای پرده حریر به باغ نگاه کرد. فرهاد بدون توجه به باران ریزی که می بارید روی تاب نشسته بود و آن را به آرامی تکان می داد. در همین هنگام در اتاقش باز شد. شیوا به سمت در چرخید و خان جان را با نگاه اندوهبارش در آستانه در دید. شیوا با اندوه گفت:
    -داره عذاب می کشه، داره خودش را شکنجه می ده. من باید یک کاری بکنم.
    خان جان کنار شیوا ایستاد و به فرهاد چشم دوخت و گفت:
    -توفقط باید صبر کنی. یک مرد وقتی فکر کند ناموسش را از دست داده احساس پوچی می کند. من و تو نمی توانیم برای او کاری کنیم جز اینکه خودش حقیقت را دریابد.
    باران آرام و بی تشویش بر پیکر فرهاد می ریخت. از نوک موهایش قطرات باران بر صورتش می چکید و او غرق در افکارش سرمای باران و هوای اسفندماه را احساس نمی کرد. به هرجا نگاه میکرد شیوا و خاطراتش جلوی چشمش به تصویر کشیده بود و او نمی توانست از آن خاطرات فرارکند بیاد زمان کودکی شیوا افتاد، او را بر تاب می نشاند و خودش او را تاب می داد، کمی که بزرگتر شد با لطیفه هایش او را می خنداند و بزرگ و بزرگتر که شد عشق را در لابه لای سوغاتیهایش پنهان می کرد و تقدیم وجودش می نمود. شبهای زیادی برایش حافظ خوانده بود و روزهای زیادی با فاصله روی تاب در کنار او قرار گرفته بود و گرمای وجودش را احساس و عطر نفسهایش را استشمام کرده بود. حتی عکسهایش را که به دست او در قلب شکسته اش پاره شده بود بیاد آورد و بعد بیاد نجاتش از آن خواب مرگبار توسط عشق جانسوز شیوا افتاد. پایان آن تصادف وحشتناک و یک سال بیهوشی به ازدواج شیرینشان ختم شده بود و بعد بخاطر آورد رفتنشان به آمریکا و دوستی جان همه آن خوشیها را از او گرفته بود. و بعد با خودش زمزمه کرد((من همه هستی ام را به آن آمریکایی بی مذهب باختم، او مسیحیت را لکه دار و زندگی مرا نابود کرد! او پایان خاطرات خوش من با تنها عشقم بود. او سایه مرگ بود که بر زندگی مشترک ما نشست و شیوا...))
    در همین هنگام دست گرمی بر شانه اش نشست.فرهاد به پشت سربرگشت ، خان جان لبخند کم رنگی زد و گفت:
    -برویم داخل، زیر باران حسابی خیس شده ای.
    فرهاد به آسمان نگاه کرد و گفت:
    -کمکم کنید تا فراموشش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم.
    خان جان گفت:
    -کمکت می کنم تا به زندگی ات ادامه دهی ، فقط باید از شیوا ...
    فرهاد فوراً گفت:
    -نه... حقیقت برای من به اثبات رسیده. برای ادامه این زندگی چیزی باقی نمانده؛ نه عشق، نه پاکی و نه صداقت!
    ازجا برخاست و جلوتر از خان جان به سالن رفت و بعد از صرف صبحانه آنجا را ترک کرد. شیوا هم بعد از او به منزل پدرش رفت تا با دیدن فرهاد در آن حال و روز بر غم و اندوهش افزوده نشود.
    فرهاد بعد از خروج از ویلا یک راست به شرکت ساختمانی رفت. برای دیدن امیر و صحبت با او مصمم شده بود. یک راست به سمت اتاق امیر رفت و بدون اینکه در بزند، در را باز کرد. امیر و مهرداد که مقابل نقشه ای ایستاده بودند به سمت فرهاد برگشتند. فرهاد مستقیماً به امیر نگاه کرد و آهسته گفت:
    -سلام.
    مهرداد از کنار فرهاد گذشت واتاق را ترک کردو امیر بعد از سکوتی طولانی گفت:
    -نباید اینجا می ماندم، نباید... حماقت کردم. تو ... تو با امانتی که به دستت سپردم چه کردی و من با امانت تو... با شرکت، با ثروتت چه کردم. همیشه امانتدار خوبی برای تو بودم، توقع داشتم از آنچه به دست تو سپردم به خوبی مراقبت کنی اما تو...
    فرهاد گفت:
    -محافظت کردم.
    امیر پاسخ داد:
    -نه ... نه ... تنها کاری که کردی به دامن پاک و مطهرش تعمت بی عفتی بستی. او را آواره و پژمرده کردی، حالا رو در روی من ایستاده ای که چه ؟ ناسزا بشنوی؟ اگر می توانستم تمام ناسزاهای عالم را نثارت میکردم، اما می دانم شیوای بیچاره من هنوز دوستت دارد. فقط بخاطر احترام به او در برابر اشتباهت سکوت می کنم، اما اگر تو نروی مجبورم من اینجا را ترک کنم.
    فرهاد با اندوه گفت:
    -تو خودت یک مرد هستی، تو بودی چه می کردی؟ همه چیز بر علیه اوست. این همه شواهد را چطور نادیده بگیرم؟
    امیر گفت:
    -به هر حال حق نداشتی این طوری رهایش کنی.
    فرهاد گفت:
    -خودش برگشت، بی خبر... و متأسفم برای خودم و شیوا.فکر می کنم درک درستی از هم نداشتیم.
    امیر گفت:
    -و تکلیف زندگیتان؟
    فرهاد گفت:
    -دیگر چیزی از آن باقی نمانده، بهتر است که...
    امیر گفت:
    -و آبروی دخترم؟
    فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
    -لازم نیست کسی علت اصلی جدایی ما را بداند.
    امیر گفت:
    پس طلاقش می دهی و اصلاً فکر جوانی اش را هم نمی کنی، جوانی ای که به خاطر تو وعشق تو برباد رفت.
    فرهاد گفت:
    -از وقتی که به جان دل بست همه چیزش را به باد داد، نه به خاطر من بلکه بخاطر..
    امیر با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
    -برو فرهاد... برو... دلایلت را هم برای خودت نگه دار. آنچه را که تو دیدی و شنیدی من نه دیده ام و نه شنیده ام . این اتفاق را هم مینویسم به پای سرنوشت، چون نه آنقدر جوان و خام هستی که حرفها و برداشتهایت را بگذارم به حساب جوانیت ، نه آنقدر پر سن و سال هستی که بگذارم به حساب کهولت سنی! اما این آخرین کار ساختمانی من برای توست، بعد از آن من و دخترم از زندگی و سرنوشتت بیرون خواهیم رفت.فقط بدان جایی برای بازگشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگذاشتی .
    فرهاد لبخند تلخی زد وگفت:
    -بخاطر هم چیز از تو متشکرم، و اما در مورد شیوا، بارها خواستم که از او دوری کنم، حتی خودم هم دوستی ام را با او برهم زدم، اما او سرکش شده بود. می دانست چون جان قبلاً از او خواستگاری کرده پس هنوز هم به او علاقمند است، اماباز هم دور از چشم من و پنهانی یکدیگر را ملاقات می کردند. او تمام مسائل خصوصی زندگیمان را با جان در میان میگذاشت. فقط می خواهم مرا درک کنی و فکر نکنی خیانت در امانت کرده ام ، از حالا به بعد هم آزاد است. من... من از دادگاه تقاضای...
    و حرفش را نیمه تمام گذاشت و از اتاق کار خارج شد.
    ماندنش در ایران هیچ فایده ای جز یادآوری خاطرات گذشته و رنجش بخاطر آنچه از دست داده بود برایش در بر نداشت و بالاخره تصمیم گرفت خیلی زودتر از به پایان رسیدن مرخصی اش آنجا را ترک کند. سه روز بعد از آمدن، بی سر و صدا اما جنجال برانگیزش بار دیگر به نیویورک برگشت. حتی شیوا هم دیگر موفق به ملاقات پنهانی او نشد.
    پرندگان سرمست از بوی خوش بهار آواز می خواندند، گلهای شکوفا شده عطرافشنی می کردند، مرغابیها داخل برکه در حال شنا پر و بال می شستند. بوی بهار در تمام فضای باغ پیچیده بود هر رهگذری رادر خلسه فرو می برد.
    شیوا روی صندلی مقابل برکه نشست ، نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای تمیز بهاری پر نمود. همه چیز مثل همیشه سرزنده و شاداب شده بود. بعد از آن پائیز طلائی و غم انگیز و زمستان سرد و خاموش ، بهار ، شادی و روشنایی راتقدیم وجود همه کرده بود، همه، جز چشمان غمگین شیوا.
    این با چشمانش را بست ، نفس عمیق تری کشید تابوی او را حس کند.
    روی چمنها کنار برکه نشسته بود و مشغول خواندن رمانی بود. با شنیدن صدای قدمهای فرهاد لبخندی بر لب نشاند. طوری رفتار کرد گویی که متوجه حضور او نشده. تصویرش که در آب برکه افتاد چشم از خطوط کتاب گرفت و به تصویر او که در برکه افتاده بود نگاه کرد. دلش می خواست برخیزد و عشقی که وجودش را می سوزاند تقدیم نگاهش کند. محو تماشای تصویر او بود که یکی از مرغابیها خود را در آب انداخت. از صدای شالاپ ، با وحشت جیغ کشید. کتاب از دستش داخل برکه افتاد. صدای خنده فرهاد فضا را شکافت و گفت:
    -دختر ترسوا در آن کتاب چه نوشته که انقدر تو را مجذوب خودش کرده و تو را از دنیای اطرافت بیرون کشید؟
    کتابش را از داخل آب برداشت. تمام صفحاتش خیس شده بود. دلش می خواست بگوید محو تماشای تصویر تو بودم اما با عصبانیتی ساختگی گفت:
    -اصلاً هم خنده نداشت! اصلاً چرا همیشه دزدکی سروقت من می آیی؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    -چهره واقعی من؟ یعنی چه؟
    و فرهاد در پاسخ فقط نگاهش کرد، از همان نگاهها که در آن فریاد می کشید:(دوستت دارم)). و او هم با نگاهش التماس کرد:بگو... فقط یکبار، تو را به آنکه می پرستی که دوستم داری.))
    دست گرمی که بر شانه اش نشست باعث شد از آن رویای شیرین بیرون بیاید. سراسیمه از جا برخاست و گفت:
    -شمایید؟
    خان جان گفت:
    -ترساندمت؟ معذرت می خواهم، بی بی از اصفهان تماس گرفت گفتم توی باغ هستی ، قرار شد یک ساعت دیگر تماس بگیرد. گفت دو سه روز مانده به وضع حملت میاد اینجا.
    شیوا بار دیگر روی نیمکت نشست و گفت:
    -ای کاش می گفتید نباید. اگر بیاید همه چیز را می فهمد. نمی خواهم من هم به غصه هایش اضافه شوم.
    خان جان گفت:
    -اولاً که نمی شه که بگویم نیاید، در ضمن نمی گذاریم بفهمد. از کجا می خواهد بفهمد وقتی بگویم فرهاد نتوانسته مرخصی بگیرد.
    شیوا گفت:
    -به هر حال یک روز می فهمد.
    خان جان همراه با لبخند گفت:
    -اون روز هیچ وقت نمیاد. چون فرهاد متوجه اشتباهش می شود. شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
    شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    -کم کم احساس پوچی می کنم. دیگه حتی از یادآوری بچه ای که به زودی متولد می شود هم هیجانزده نمی شوم. خیلی دلتنگم خان جان، احساس می کنم همه چیز دروغ بود، عشق او به من و زندگیمان با هم، همه دروغ بود.
    خان جان کنار شیوا نشست ، با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
    -می خواهی از فرهاد برایت صحبت کنم؟
    شیوا به او نگاه کرد و با لبخندی کم رنگ جواب مثبت داد. خان جان آهی از اعماق سینه اش سرداد، کمی مکث کرد و بعد گفت:
    -یک روز فهمیدم فرهاد هم عاشق شده. خیلی رفتارش فرق کرده بود، اما نمی دانستم کسی که خودش را در دل پسرم جا کرده ، کی هست. خب فکر می کردن شاید یکی از همکارانش باشد یا یکی دیگه، هر کسی غیر از تو. آخه هنوز تو چهارده سالت. از طرفی همیشه با هم جر و بحث می کردید. بین خودمان باشد یواشکی به تلفنهایش گوش می کردم اما بازهم چیزی دستگیرم نمی شد. بالاخره از خودش پرسیدم، گفتم کسی که باعث شده این همه عوض شوی مثل عاشق پیشه ها رفتار کنی کیه؟ بگو تا برم خواستگاری اش. خندید و جواب داد می خواهی سوم را از راه به در کنی؟ من هنوز دهانم بوی شیر می دهد. هر کاری کردم حرفی نزد. در مورد عشق به تو خیلی تودار بود. تا اینکه ... مادرت فوت کرد،خدا رحمتش کند، یادت هست چقدر بخاطرش گریه و بی تابی می کردی؟ گوشه گیر شدی و کم کم داشتی افسرده هم می شدی. آن وقت بود که دلواپسیها و نگرانیهایش بخاطر تو، رازش را آشکار کرد و دائم به من می گفت:(( مادر شیوا از دست می ره... چرا یک کاری نمی کنید؟)) و بعد پیشنهاد کرد تا تو را یک مدت از آن خانه دور کنیم. همین طور هم شد و تو آمدی اینجا. در مدتی که اینجا بودی تمام وقت آزادش را صرف تو کرد و من فهمیدم تو همان کسی هستی که دل و دین از او برده ای. لحظه لحظه زندگی اش با اسم تو سپری می شد و تمام خواب و خیالش شدی. در عین حال جرآت نداشت خواسته اش را با من یا پدرت در میان بگذارد. دیدنت برایش کافی بود.
    شیوا آهسته گفت:
    -و حالا...
    خان جان دست شیوا را گرفت و به آرامی فشر و گفت:
    -خودت که دیدی ، خیال داشتن دوباره تو با او چه کرده.
    شیوا گفت:
    -ولی خان جان اگر او نیاید، اگر مرا طلاق دهد من می میرم. این فکر مرا آزار می دهد. من از آینده می ترسم.
    خان جان در حالی که خودش نیز شک داشت، فقط برای دلگرمی شیوا گفت:
    -نترس دخترم ، فرهاد بر می گرده ، بر می گرده تا هنگام تولد فرزندش در کنار همسرش باشه.
    فرهاد با خستگی روی مبل نشست. نگاهی به ساعتش انداخت. خواست گوشی تلفن را بردارد که صدای زنگ آن باعث شد غافلگیر شود. دستش را عقب کشید، سومین زنگ که نواخته شد گوشی را برداشت و گفت:
    -بله بفرمایید.
    خان جان از آن سوی خط گفت:
    -سلام پسرم، حالت چطوره؟
    فرهاد به مبل تکیه زد و گفت:
    -خوبم، شما چطورید؟چه خبر؟
    خان جان گفت:
    -خوبم ، شما چطورید؟ چه خبر؟
    خان جان گفت:
    -خوبم ، نمی خواهی حال شیوا را بپرسی؟
    فرهاد گفت:
    -برایم مهم نیست.
    خان جان گفت:
    اما اصلاً حالش خوش نیست.
    فرهاد پرسید:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریضه؟
    خان جان ملتمسانه گفتک
    -بیا دیدنش، از نظر روحی خیلی خرابه، می فهمی؟
    فرهاد با جدیت گفت:
    -دچار عذاب وجدان شده!
    خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
    -عذاب وجدان؟ نه فرهاد، اون دچار پوچی شده، احتیاج به تو داره. در این شرایط باید بعنوان همسر و یک پدر در کنارش باشی.
    فرهاد کنجکاوانه پرسید:
    -زایمان کرده؟
    خان جان گفت:
    -هنوز نه... با تو تماس گرفتم تا از تو بخواهم زمان وضع حملش بیایی ایران و در کنارش باشی. دکترش می گفت دچار افسردگی شدید شده و برایش خطرناکه . ممکنه ... اه فرهاد ، تو باید بیایی، باید بیایی، می فهمی؟ ممکنه باعث مرگش شوی.
    فرهاد احساس کرد در برابر عشق به شیوا در حال تسلیم شدن است و همه چیز را فراموش خواهدکرد. خان جان که سکوت فرهاد را دید ادامه داد:
    -بچه ای که به دنیا می آید احتیاج به پدر دارد و ...
    فرهاد بیاد جان افتاد و با تغیر گفت:
    -چرا من ؟ بروید دنبال پدرش، دنبال جان...
    خان جان با ناراحتی گفت:
    -بس کن فرهاد! این شک و تردیدهای نادرست را بریز دور.
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    -پس رفته اید به ملاقاتش و معلوم می شود با گریه و زاری شما را قانع کرده که حرفهای من دروغ بوده و من پدر بچه اش هستم.
    خان جان گفت:
    -شیوا اصلاً در پی دفاع از خودش برنیامد، پدر خدا بیامرزت به خوابم آمدو از من خواست که شیوا را تنها نگذارم. فرهاد، شیوا اگر خطایی مرتکب می شد مطمئناً پدرت به خوابم نمی آمد.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    -معلوم هست تو چت شده؟ پا روی همه چیز گذاشتی ، حتی اعتقادات را هم فراموش کرده ای!
    فرهاد گفت:
    -من روزی به عشق اعتقاد و به شیوا ایمان داشتم اما... خواهش می کنم مادر بگذارید در تنهایی و رنج و اندوه خودم زندگی کنم. سعی نکنید مرا از این پیله فراموشی که به دور خود تنیده ام بیرون بیاورید. خیلی رنج کشیدم تا گذشته و علایقم را فراموش کردم و به اینجا رسیدم. دیگه نمی خواهم آن روزها تکرار شود.
    خان جان گفت:
    -چیزی که بنام پیله فراموشی به دور خودت تنیده ای حاصل شک و تردیدهای توست.
    فرهاد مصرانه گفت:
    -از شما خواهش کردم مرا به فکر نیاندازید. شبهای زیادی اندیشیدم. آیا اینها هم شک و بدبینی من است یا یک واقعیت تلخ و غیر قابل قبول؟ و بعد تمام شواهد و نشانه ها واقعی بودنش را برایم به اثبات رساند. دیگر نمی خواهم به آن شبها برگردم. تصمیم دارم برای همیشه اینجا بمانم، آمدنم فقط رنج و اندوهم را زیاد میکند.
    خان جان آهی پر حسرت کشید و گفت:
    -به هر حال تا هفته آینده شیوا فارغ می شود و من می خواهم در کنارش باشی ، تو هنوز وقت داری فکر کن واقعاً فراموشش کردی ، واقعاً همه اعتمادت به عشق و ایمانت به پاکی شیوا از بین رفته؟ امیدوارم به یک نتیجه مطلوب برسی. خداحافظ.
    فرهاد صورتش را بین دستانش پنهان کرد. واقعیت این بود که هنوز شیوا را دیوانه وار می خواست. در عین حال نتوانسته بود علتی برای ملاقاتهای مخفیانه شیوا در منزل پیدا کند. حتی نفهمیده بود چطور صلیب جان سر از اتاق خوابشان درآورده و چطور ناگهانی و خیلی غیر منتظره شیوا باردار شده. هیچ چیز را نمی توانست قبول کند. بار دیگر دلتنگی و تنهایی وجودش را فشرد. گوشی را برداشت و شماره منزل جسیکا را گرفت. منتظر برقراری تماس شد و چون کسی گوشی را برنداشت آن را روی دستگاه قرارداد. مدتی بود که رفتار جسیکا هم با او سردو سنگین شده بود. با کلافگی از جا برخاست و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق خواب شد. هنوز حلقه و نامه شیوا روی عسلی کنار تخت قرارداشت. روزی هزار بار نامه شیوارا خوانده بود، حلقه اش را نگاه کرده بود، آلبوم عکسهایشان را ورق زده بود تا حقیقت را در آنها بیابد و هر روز در دل گریسته بود. بارها آرزو کرده بود که زمان به عقب برگردد تا او پا به آن کشور نگذارد. با خودش زمزمه کرد: ای کاش همه ثروتم را می دادم تا خسارت فسخ قرارداد با دانشگاه را پرداخت می کردم. آن وقت شیوا را از دست نمیدادم و طاعون به زندگی پر از عشقمان صدمه نمی زد!
    احساس می کرد تمام هستی اش را باخته و برای ادامه حیات هیچ امیدی برایش باقی نمانده. اما چون آدمهای در حال غرق شدن در دل دریا، دست و پا می زد تا تلاشی برای نجاتش کرده باشد.
    خواست روی تخت دراز بکشد که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. به آهستگی گفت:
    -بفرمایید.
    خدمتکار وارد شد و گفت:
    -می بخشید دکتر که مزاحم شدم. اما چند نفر از اداره پلیس آمده اند می خواهند شما را ببینند و منزل را بگردند.
    فرهاد با تعجب پرسید:
    -برای چی؟
    خدمتکار گفت:
    -گفتند حکم بازرسی از منزل را دارند.
    فرهاد سریعاً از جا برخاست و به طبقه پایین رفت. دو مأمور در لباس فرم در حال بهم ریختن و در اصل بازرسی منزل بودند. فرهاد با نارضایتی . گفت:
    -اینجا چه خبر شده؟
    بازرس که به تلاش مأمورانش گناه می کرد به فرهاد چشم دوخت و گفت:
    -من اندرسن از بخش جنایی هستم ، ما حکم بازرسی داریم.
    فرهاد گفت:
    -بله... بله دارم می بینم ، اما میتوانم بدانم به چه علت؟
    بازرس گفت:
    -البته .شب قبل به سمت آقای لوییس تیراندازی شده و ...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
    -لابد فکر میکنیدآن شخص من بوده ام.
    بازرس گفت:
    -هنوز چیزی معلوم نیست آقای دکتر، ما تحقیقات اولیه را از بیمارستان شروع کردیم. باید بگویم متأسفانه آقای پروفسور در وضع جسمانی بدی به سر می برند.
    فرهاد گفت:
    -کسی ضارب را دیده؟
    بازرس گفت:
    -خیر.
    فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    -پس چرا منزل مرا میگردید؟
    بازرس گفت:
    -شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور از بیمارستان شده.
    فرهاد گفت:
    -استعفا داد فقط بخاطر نامردی ای که در حق من کرده بود. اون پروفسور شارلاتان و پست فطرت نه از من ترسیده بود نه از انتقام من.
    بازرس گفت:
    -گویا موضوع اختلاف خانوادگی و ...
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    -بله ... بله ... موضوع سر شرافت بود، امامن قصد نداشتم با یک گلوله خلاصش کنم، تصمیم داشتم ذره ذره جانش را بگیرم اما او فرار کرد.
    بازرس گفت:
    -پس اعتراف می کنید.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    -بله اعتراف می کنم که قصد کشتن اون سگ کثیف را داشتم ولی من به طرفش شلیک نکردم. متأسفانه کسی بیشتر از من زخم خورده پست فطرتیهایش بوده.
    بازرس به مأمورینش دستورداد طبقه بالا را هم بگردند و بعد گفت:
    -به هر حال شما بازداشت هستید!
    فرهاد گفت:
    -به چه جرمی ؟ خدای من! زنده اش یک جور دردسر می ساخت مرده اش جور دیگری.
    بازرس گفت:
    -اولاً شما مظنون درجه یک ما هستید. ایشان هیچ دشمن دیگری نداشتند، دوم اینکه پروفسور لوییس خوشبختانه هنوز نفس می کشند و بهتره دعا کنید که زنده هم بماند. این طوری اگربیگناه باشید مشخص می شود، اگر هم که ضارب خودتان بوده باشید باز در مجازاتتان تخفیقی ایجاد خواهد شد.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    -حالا دنبال چی هستید؟
    قبل از اینکه بازرس جواب سؤال فرهاد را بدهد، یکی از مأمورین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از بالای پله ها گفت:
    -پیدا شد قربان!
    فرهاد به سمت مأمور چرخید. در دستش یک کیسه نایلونی حاوی یک قبضه هفت تیر قرار داشت. بازرس لبخندی زد و گفت:
    -چی دارید که در موردش بگویید؟ اصلاً مجوز دارید؟
    فرهاد با ناباوری گفت:
    -اون هفت تیر اصلاً مال من نیست که بخاطرش مجوز داشته باشم.
    بازرس با تمسخر گفت:
    -به آقای دکتر بگویید کجا پیدایش کردید.
    مأمور پاسخ داد:
    -زیر تخت خواب جاسازی شده بود.
    بازرس گفت:
    -اٌه دکتر خیلی ناشیانه عمل کردید. باید نابودش می کردید.
    فرهاد معترضانه گفت:
    -من در مورد اسلحه هیچ نمیدانم.
    بازرس گفت:
    -خب آقای دکتر، بهتره حرفهایتان را بگذارید داخل اداره پلیس برای بازپرسان مابازگو کنید و اینکه چطور این هفت تیر پا در آورد و رفت زیر تخت خواب شما پنهان شد.
    فرهاد مات و مبهوت به هفت تیر نگاه کرد و ناگهان به یاد صلیب و زنجیر جان افتاد. آنها هم زیر تختخواب پیدا شده بودند. او هم از شیوا همین سؤال را کرده بود. چطور صلیب جان از آنجا سردرآورده بود؟ سرش سنگین شد و هزاران سؤال بی جواب در ذهنش نقش بست. نگاهی به دو خدمتکار نمود که به او خیره شده بودند. بازرس کت فرهاد را از روی کاناپه برداشت و به دستش داد و گفت:
    -بپوشید!
    فرهاد کتش را پوشید و یکی از مأمورین دستبند بر دستش زد. فرهاد سردی اسارت را با تمام وجودش احساس کرد و آنها او را به اداره پلیس منتقل کردند.
    فرهاد با دستانی دستبندزده روی صندلی نشست. بازرس و مأمور همراهش نیز پشت میز مقابل او نشستند. بازپرس بدون معطلی و به زبان انگلیسی گفت:
    -آقای دکتر، شما شب قبل بین ساعت هفت تا ده شب کجا بودید؟
    فرهاد گفت:
    -توی منزلم استراحت می کردم. آخه همان شب از ساعت ده کشیکم شروع میشد.
    بازپرس گفت:
    -خب آیاشاهدی هم دارید که گفته های شما را تأیید کند؟ مثلاً خدمتکارانتان؟
    فرهاد گفت:
    -نخیر، من خدمتکارهایم را فرستاده بودم مرخصیی.
    بازپرس گفت:
    -اما گفتند امروز در منزلتان بوده اند.
    فرهاد گفت:
    -بله... من فقط یک روز به آنها مرخصی دادم.
    بازپرس گفت:
    -بسیار خب،پس گفتید ساعت ده رفتید بیمارستان.
    فرهاد گفت:
    -بله ساعت نه وسی دقیقه از منزل خارج شدم و رأس ساعت ده در بیمارستان بودم.
    بازپرس اسلحه را مقابل فرهاد قرارداد و گفت:
    -این اسلحه مال شماست؟
    فرهاد گفت:
    -نخیر آقا.
    بازپرش پرسید:
    -پس زیر تخت شما چکار می کرد؟
    فرهاد با کلافگی گفت:
    -نمی دونم، نمی دونم . فقط مطمئنم کسی قصد نابودی مرا دارد، مطمئنم این اسلحه را هم او زیرتخت من قرار داده !
    بازپرس گفت:
    -چه کسی غیر از شما به منزلتان رفت و آمد دارد؟ یعنی به راحتی می تواند وارد منزلتان شود؟
    فرهاد گفت:
    -فقط خدمتکارها و همسرم که الان در ایران است.
    بازپرس پرسید:
    -اینها که اسم برده اید با شما خصومتی دارند؟
    -خیر.
    -پس منظورتان از کسی که قصد نابودی زندگی شما را داشته، چه کسی بود؟
    فرهاد سرش را تکان داد و گفت:
    -نمی دانم.
    بازپرس گفت:
    -شما با پروفسور لوییس خصومت شخصی داشته اید، درسته؟
    -بله.
    -علت خصومتتان چه بوده؟
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    -شما که از همه چیز خبر دارید.
    بازپرس گفت:
    -اجازه داد و فریاد ندارید. به سؤالات پاسخ بدهید.
    فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
    -این مسئله مثل سوهان بر جسم و روحم کشیده می شود.
    بازپرس گفت:
    -همسرتان با آقای پروفسور رابطه نامشروعی داشتند؟
    فرهاد گوشه لبش را گزید و با تردید سرش را به علامت مثبت تکان داد.
    بازپرس گفت:
    -پس دلیل کافی برای کشتن پروفسور داشتید؟
    فرهاد گفت:
    -من او را نکشتم، من اون لعنتی را نکشتم.
    بازپرس گفت:
    -در حین بازجویی در منزل، شما گفته اید قصد نداشته اید با یک گلوله خلاصش کنید، از کجا می دانستید پروفسور هدف یک گلوله قرار گرفته؟
    فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    -من نمی دانستم ، من فقط خواستم اوج نفرتم را به او نشان داده باشم.
    بازپرس گفت:
    -توصیه می کنم با وکیلتان تماس بگیرید.
    فرهاد گفت:
    من جرمی مرتکب نشدم.
    بازپرس گفت:
    -ببینید آقای دکتر، شما هیچ شاهدی ندارید که شهادت بدهد شما بین ساعت هفت تا ده شب در منزل بوده اید ، از طرفی تنها شما با آقای لوییس خصومت داشته اید و از همه مهمتر هفت تیری که بوسیله آن به سمت آقای لوییس شلیک شده در اتاق خواب شما پیدا شده. پس به اندازه کافی دلیل برای مجرم شناختن شما وجود دارد. من ادامه بازجویی از شما را موکول می کنم به زمانی که وکیلتان را خبر کردید.
    فرهاد گفت:
    -اما وکیل من در ایران است.
    بازپرس در حال بلند شدن گفت:
    -لطفاً شماره تماس با ایشان را به ما بدهید، با ایشان تماس میگیریم. در ضمن دعا کنید آقای پروفسور زنده بمانند. ایشان یک شخصیت علمی فوق العاده برای کشور هستند. فقدانشان فاجعه بزرگی است. فعلاً برادر و خواهرش شاکی هستند، در صورت فوتشان یک ملت خواهان مجازات شما می شوند.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    -یک شخصیت علمی که کارش بی حیثیت کردن و نابودی دوستانش است!
    بازپرس گفت:
    -لطفاً شماره وکیلتان را زیر این برگه یادداشت کنید، ما با ایشان تماس می گیریم و وضع شما را شرح میدهیم. اگر حاضر نشدند اینجا بیایند، مجبوریم خودمان برای شما یک وکیل در نظر بگیریم.
    فرهاد با دستان بسته شماره وکیلش را یادداشت کرد و با تردید پرسید:
    -در حال حاضر وضع جسمانی پروفسور چطور است؟
    بازپرس گفت:
    -متأسفانه گلوله به قسمت حساسی از سینه اصابت کرده بود و به این علت که دیر به بیمارستان منتقل شده اند، و نیز خون ریزی شدید، در حال اغما هستند.
    فرهاد گفت:
    -یعنی تا بهوش نیاید...
    باز پرس گفت:
    -بله شما در بازداشت هستید.
    فرهاد پرسید:
    -واگر فوت کن...
    بازپرس گفت:
    -طبق مدارک موجود و دفاعیه ای که وکیلتان ارائه می دهد شما دادگاهی می شوید.
    و بعد از اتاق خارج شد و فرهاد به بازداشتگاه منتقل شد. وقتی تنها شد فرصت کرد به اتفاقاتی که در چند ماه اخیر افتاده بود بیاندیشد. بیاد نگاه تعجب زده و وحشت بار شیوا به هنگام دیدن صلیب

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان افتاد.درست مثل نگاه خودش به هفت تیربود.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:«نه...نه خداوندا یعنی ممکنه که من اشتباه کرده باشم؟یعنی ممکنه کسی که هفت تیر را زیر تخت جاسازی کرده،صلیب را هم عمدا کنار تخت انداخته باشد تا کاملا شک وبدبینی مرا برانگیخته باشد؟»
    دیگر به اسلحه و زخمی شدن جان و مظنون بودن خودش فکرنمی کرد،فقط به شیوا و قضاوت خودش درباره اومی اندیشید. و ناگهان موجی از ندامت و پشیمانی به وجودش حمله ور شد.سراسیمه از جا برخاست و خودش را به در آهنی بازداشتگاه رساند و با مشتهای محکم بر آن کوبید و فریادزنان نگهبان را صدا زد.یکی از نگهبانان با عجله خودش را به آنجا رساند،دریچه را کنار زد و گفت:چه خبر شده؟
    فرهاد ملتمسانه گفت:من باید برم،خواهش می کنم.
    نگهبان خنده ای تمسخربار کرد و گفت:واقعا...باید بری؟باشه کوچولو می ری اما عجله نکن،چون فعلا میهمان ما هستی.
    فرهاد با خشم و به زبان فارسی گفت:لعنتی من باید بازپرس را ببینم.
    نگهبان که چیزی از حرفهای او سر در نیاورده بود با جدیت و خشم گفت:برو گمشو سرجایت.خیلی آرام و ساکت مثل بقیه بنشین،دکتر ایرانی!والا می اندازمت داخل انفرادی.
    فرهاد با درماندگی تکیه اش را به در داد و به دیگر بازداشت شدگان نگاه کرد که با تعجب به او نگاه می کردند.زیر لب گفت:«وای خداوندا،چه اشتباه بزرگی کردم.هرطور شده باید بروم بیرون،باید بفهمم چه کسی صلیب را آنجا گذاشته بود.باید شیوا را ببینم و به حرفهایش گوش دهم .من...من به او اجازه ی حرف زدن ندادم و او...همانطور که مادر گفت از خودش دفاع نکرد.
    بعد روی زمین نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.تمام لحظات آن روز شوم چون تصویری از جلوی چشمانش عبور کرد.
    با دیدن صلیب و زنجیر پاره شده اش کنار تختخواب دیوانه شده بود،فقط می خواست خودش را به شیوا برساند و از او بپرسد اینها اینجا چه می کند؟شیوا خیلی عادی اما شادتر و سرحالتر از همیشه با ظرف شیرینی با او روبرو شده بود. صداها در گوش فرهاد چون ناقوس مرگ می پیچید.
    «فرهاد،فرهاد نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ما داریم بچه دار می شویم،من برای آزمایش آمدم بیمارستان، می خواستم غافلگیرت کنم،نمی خواهی به من تبریک بگویی؟نمی خواهی...نمی خواهی...ما داریم بچه دار می شویم... بچه دار...بچه دار!»
    فرهاد با یأس دستانش را روی گوشهایش فشرد و چشمانش را بست.صدای ضربه سیلی اش به شیوا،برخوردش با صندلیها در گوشش زنگ زد و تصویری از ظرف شکسته ی شیرینی،جوی باریکی از خون،لب شکاف خورده اش، نگاه اشک آلود و وحشت زده اش،جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد.با هراس چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
    آن صداها و تصاویر یک لحظه رهایش نمی کردند.جملات مادرش در سرش سوت می کشید.«شاید آزمایشات اشتباه شده؟تو که به معجزه اعتقاد داری!»
    و باعث شد فریاد بزند:«آره...آره اشتبه شده،شاید هم معجزه!پس او بی گناه بود و من...»و در برابر چشمان حیرت زده ی همه بازداشتیها گریست.
    * * *
    شیوا روی صندلی نشسته بود و به فضای باغ چشم دوخته بود.خان جان هم در کنار و غزلیات را زمزمه می کرد.نگاهی به شیوا کرد،کتابش را بت و گفت:عزیزم،نمی خواهی کمی قدم بزنی؟
    شیوا گفت:نه خان جان،اصلا حوصله ندارم.
    خان جان گفت:حوصله!عزیزم پیاده روی زایمانت را آسان می کند.یک هفته دیگر به زمان تولد بچه مانده.بهتر از این فرصت استفاده کنی و در این مدت کمی پیاده روی داشته باشی.
    شیوا که احساس سنگینی می کرد ملتمسانه گفت:نه خان جان،امروز نه.احساس می کنم به صندلی چسبیده ام.
    خان جان از جا برخاست و مصرانه گفت:تنبلی را کنار بگذار،بلندشو با هم تا پشت باغ قدم می زنیم.
    شیوا کمی مکث کرد و به آرامی از جا برخاست.خان جان لبخندی زد و گفت:فکر می کنم مسافرکوچکمان یک خانوم تنبل و خواب آلود باشه!
    شیوا لبخندی زد و در حالیکه همراه خان جان به سمت پشت باغ گام برمی داشت پرسید:چرا فکر می کنید یک دختر تنبل است؟
    خان جان گفت:شوهرم که خدا رحمتش کند،می گفت وقتی زن باردار سنگین و تنبل حرکت کند معلوم است که بچه اش دختر است و وقتی زرنگ و سریع باشد،فرزندش پسر است.البته من قصدم شوخی بود و به این چیزها اعتقادی ندارم.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:گاهی اوقات خدا را شکر می کنم که فرهاد اینجا نیست تا مرا در این وضع ببیند.
    خان جان پرسید:خب حالا چه اسمی برای نوه ی قشنگم انتخاب کرده ای؟
    شیوا گفت:فرهاد همیشه دوست داشت اگر صاحب فرزندی شدیم،اگر دختر بود اسم شادی و اگر پسر بود نام شادمهر را برایش انتخاب کنیم.می گفت بچه ها به زندگی شادی و طراوت می دهند.اما حالا...فکر می کنم اگر پسر بود اسمش را غم و اگر دختر بود نامش را اندوه بگذارم.
    خان جان اخمهایش را درهم کشید و گفت:این چه فکریست عزیزم؟
    شیوا گفت:شاید هم گذاشتم انتظار.در این مدت خیلی انتظار بازگشت فرهاد را کشیدم اما...بی فایده بود.
    خان جان با لحن دلگرم کننده ای گفت:فرهاد برمی گرده عزیزم،مطمئن باش!
    شیوا گفت:نه خان جان،دیگه برنمی گرده.دیگه از من سرد شده و من از آمدنش ناامید شدم.
    خان جان گفت:امیدت به خدا باشه عزیزم.
    شیوا گفت:امید؟دیگه امید هم برایم معنایی نداره.ای کاش برمی گشت و دلیلی برای ادامه زندگی ام بود.
    خان جان گفت:عزیزم باید بخاطر مسافر کوچولیمان یأس و ناامیدی را کنار بگذاری و زندگی کنی.
    شیوا گفت:همیشه از بچه دار شدن وحشت داشتم.فکر می کردم علی رغم اینکه شکل ظاهری ام را تغییر می دهد، در روند کاهای روزمره ام اشکال ایجاد می کند.نه تنها از درس و دانشگاه افتادم،بلکه تمام هستی ام را با وجودش باختم.
    خان جان گفت:نه عزیز من،اینطور نیست.تو هم می توانی درست را ادامه بدهی و هم اینکه یک زندگی شاد را در کنار...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:دیگر شادی ای وجود نداره.تمام شادی و آرامش زندگی ام را در آن غربت و در آن کشور پر زرق و پرهیاهو گذاشتم وآمدم.
    . سپس با نوک کفشش سنگ ریزه ی کوچکی را به داخل آب انداخت.خان جان به چهره ی پژمرده و افسرده ی شیوا نگاه کرد.می دانست جز مرگ به چیزی دیگری نمی اندیشد و این موضوع به شدت خان جان را نگران ساخته بود.در همین هنگام یکی از خدمتکارها خودش را به آنها رساند و گفت:خان جان،آقا فرامرز به همراه عروستان و آقای اسفندیاری اینجا هستند،می خواهند شما را ببینند.
    شیوا نگاه پرتردیدش را به خان جان دوخت و بعد با تشویش پرسید:اسفندیاری اینجا چکار دارد؟یعنی ممکنه که فرهاد از او خواسته باشد کارهای دادگاه و...
    و باقی حرفش را نزد.
    خان جان دستش را روی شانه شیوا گذاشت،لبخند کم رنگی زد و گفت:نگران نباش عزیزم.حتما اسفندیاری وکیل باری امر دیگری آمده.تو همین جا بمان،من آنها را به داخل سالن می برم بعد می توانی از روی سرسرا به اتاقت برگردی.
    به شانه کمی فشار وارد کرد و لبخند دیگری زد و بعد در حالی که سعی داشت نگرانی هایش را پنهان کند از شیوا جدا شد.
    خان جان سریعا خودش را به قسمت جویی ویلا رساند.فرامرز و اسفندیاری و مرجان داخل باغ نشسته بودند.با ورود او هر سه از جا برخاستند.خان جان در یک نگاه متوجه تشویش و نگرانی در چهره ی فرامرز شد.با هر سه احوالپرسی کرد و خطاب به اسفندیاری گفت:جناب آقای وکیل،یادی ازما کردید؟
    اسفندیاری گفت:من همیشه در یاد شما هستم.اصولا وکلا وقتی احضار می شوند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به حضور موکل خود می روند.
    خان جان لبخندی زد و گفت:خیلی خوش آمدید،خب بهتر نیست برویم داخل سالن؟
    فرامرز روی صندلی نشست و گفت:بهتره همین جا بنشینیم مادر،لطفا شما هم بنشینید.
    خان جان روی صندلی نشست و گفت:انگار اتفاقی افتاده؟چرا انقدر مشوش هستید؟
    فرامرز گفت:اتفاق خیلی وقت است که افتاده و شما ما را از آن بی اطلاع گذاشته اید!
    خان جان گفت:در مورد چه اتفاقی حرف می زنید؟
    فرامرز گفت:چرا به ما نگفتید که موضوع بین فرهاد و شیوا چه بوده؟
    خان جان به اسفندیاری نگاه کرد و گفت:پس فرهاد از شما خواسته تا کارهای اولیه طلاقشان را انجام دهید؟
    فرامرز به جای اسفندیاری پاسخ داد:نخیر مادر،آقای اسفندیاری به این دلیل اینجا نیامده اند.
    خان جان گفت:پس تو از کجا علت اصلی اختلاف بین فرهاد و شیوا را می دانی؟
    فرامرز گفت:من از علتش حرف نمی زنم.من دارم از حدسیاتم حرف می زنم.شماباید به ما بگویید و البته در حضور آقای وکیل که چه اتفاقی افتاده برای زندگی فرهاد و شیوا افتاده؟
    خان جان با ناراحتی گفت:ایم موضوع کاملا خصوصی است و به کسی ارتباط نداره.
    مرجان با ناراحتی گفت: اُ بله کاملا خصوصی است اما فرهاد خان کاری کرده اند که دیگه همه از علت اصلی جدایی و اختلافشان باخبر می شوند!
    خان جان با سردرگمی پرسید:فرهاد...اون چیکار کرده؟
    وهر سه در برابر سوال او سکوت کردند.خان جان با عصبانیت گفت:گفتم فرهاد چه غلطی کرده؟
    اسفندیاری سکوتش را شکست و گفت:از نیویورک با من تماس گرفتند،خواستند هر چه زودتر بروم آنجا و...
    خان جان با تشویش پرسید:و چی؟چرا ساکت شدید؟
    اسفندیاری ادامه داد:باید وکالت فرهاد را به عهده بگیرم،بازداشت شده.
    خان جان نگاه پر هراسش را به فرامرز دوخت و پرسید:به چه جرمی؟حرف بزن فرامرز؟
    فرامرز کمی مکث کرد و بعد گفت:به جرم...به جرم قتل جان لوییس!
    خان جان سراسیمه از جا برخاست.احساس کرد ضربان قلبش رو به خاموشی است.دردی در قفسه ی سینه اش احساس کرد.زیر لب زمزمه کرد:«یا خدا...!»
    و قبل از اینکه نقش زمین شود فرامرز او را در آغوش کشید.
    شیوا که دلهره و نگرانی او را به آنجا کشیده بود با شنیدن حرفهای فرامرز جیغی کشید،پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.همه چیز بهم ریخته بود.خان جان را به علت سکته قلبی به بخش سی سی یو منتقل کردند و شیوا در بیمارستان بستری شد.
    * * *
    مسافرکوچک برای قدم گذاشتن به زندگی یک هفته زودتر دست به کار شده بود.درد جسمانی تولد او بر دیگر دردهای شیوا اضافه شده بود و جسم و روحش را می فشرد.تنها کسی که با دل نگرانی انتظار تولد فرزند او را می کشید،پدرش بود و این قلب شیوا را به شدت می فشرد.خان جان در سی سی یو با مرگ مبارزه می کرد و او نیز یازده ساعت را زیر فشار درد و یأس و ناامیدی به دنبال روزنی از امید به آینده گشته و سپری کرده بود. هر بار که درد به سراغش می رفت،نفس در سینه اش حبس می شد و عرق سردی تمام وجودش را فرامی گرفت بعد درد آرام آرام فروکش می کرد و به او فرصت می داد تا به تنهایی اش و به فرهاد بیاندیشید.وقتی فرهاد را پشت میله های زندان در انتظار قصاص تصور می کرد،اشکهایش جاری می شد و به شدت می گریست.و این باعث می شد پرستارها گمان کنند درد طولانی مدتش او را به گریه وامی دارد.
    آخرین بار درد با شدت بیشتری به سراغش رفت و باعث شد با فریاد از پرستارها کمک بخواهد.پرستارها با عجله وارد اتاق شیوا شدند و بعد از معاینه او را روی تخت روان قرار دادند و به اتاق زایمان رساندند.شیوا از زور درد فریاد می کشید و کمک می طلبید.در آن لحظات سخت و بحرانی هم به فرهاد و اینکه برای همیشه از دستش داده می اندیشید
    و ناگهان موجی از ترس و ناامیدی همراه با دردی طاقت فرسا وجودش را فشرد.در همان حال امیر با دلهر و نگرانی داخل راهرو قدم می زد و هرازگاهی به ساعتش نگاه می کرد و برای سلامتی دخترش دعا می کرد.بالاخره انتظارش به پایان رسید.
    پرستاری از داخل بخش بیرون آمد وگفت:همراه خانوم شیوا شریف!
    امیر با عجله خودش را به جوی در رساند و گفت: بله...من پدرش هستم.
    پرستار با تعجب گفت:مادر...خواهر...یا شوهرشان؟
    امیر گفت:متاسفأنه فقط من اینجا هستم.لطفا بگویید حال دخترم چطور است؟
    پرستار گفت:شما هر چه زودتر فرم مربوط به دریافت خون را تحویل بگیرید و تکمیل کنید.فعلا احتیاج به خون دارند.
    امیر با هراس گفت:خواهش می کنم بگویید حال دخترم چطور است؟
    پرستار گفت:بعداز زایمان بیهوش شدند و متأسفانه بعلت خونریزی شدید و وضع نامناسب جسمانی در شرایط خوبی نیستند.دکتر بالای سرشان هستند.
    امیر با دستپاچگی گفت: خواهش می کنم به دخترم کمک کنید،خواهش می کنم...
    و اشکهایش جاری شد.پرستار با تأثر گفت:آقای شریف،ما تمام تلاشمان را می کنیم،شما هم به خدا توکل کنید و در ضمن هر چه زودتر فرم دریافت خون را تکمیل کنید.
    امیرآنقدر آشفته و پریشان بود که فراموش کرد حال نوزاد را از پرستار بپرسد و برای تکمیل فرم به ایستگاه پرستاری رفت.
    شیوا روی تخت بیهوش و بی خبر دراز کشیده بود.از تمام دردها آزاد و رها بود و مرگ و زندگی در وجود او در حال مبارزه و ستیزبودند.همه چیز برای پیروزی مرگ بر زندگی مهیا بود و برای زندگی هیچ چیز جز صدای گریه ی نوزادی که شیوا در آخرین لحظه شنیده و به او فهمانده بود سخت ترین مرحله از زندگی اش را سپری کرد و به آرامش عمیق دست یافته!
    * * *
    فرامرز پشت میز مستطیل شکل نشسته بود و با چشمانی منتظر به در چشم دوخته بود.لحظاتی طول کشید تا انتظارش به پایان رسید و در باز شد و فرهاد به همراه مأموری وارد اتاق شد.با ورود آنها فرامرز از جا برخاست و با هیجان به سمت فرهاد رفت.فرهاد متعجب از حضور فرامرز به سمتش رفت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند و بعد از مدتی هر دو روی صندلیهای مقابل هم نشستند.
    مدتی هر دو ساکت بودند تا اینکه فرامرز سکوت را شکست و گفت:تو چکار کردی فرهاد؟
    فرهاد نگاهش را از میز گرفت و به فرامرز دوخت و گفت:کار من نبوده!
    فرامرز با حرکت سر تأیید کرد و گفت:من متأسفم،نباید این اتفاقات می افتاد.
    فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کردم همراه وکیلم می آیی.
    فرامرز گفت:متأسفم...ولی یک کار ممی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر خودم را به اینجا برسانم.وکیلت هم خیلی زحمت کشید تا به من اجازه دادند تو را ببینم.شنیدم جان لوییس هنوز در آی.سی.یو است.
    فرهاد با سر تأیید کرد و فرامرز ادامه داد:مطمئنا وقتی بهوش بیاد شهادت می دهد که تو او را هدف قرار نداده ای .و از این اسارت رها می شوی.
    فرهاد با یأس و ناامیدی گفت:اگر بهئش بیاید!فعلا که همه شواهد و مدارک بر علیه من است.از همه مهمتر هفت تیری که از آن شلیک شده،توی اتاق خواب من پیدا شده!
    فرامرز گفت:بله،تمام جریان را از وکیلت شنیدم.اما چطوری؟چطور هفت تیر را در اتاق تو پیدا کردند؟
    فرهاد گفت:همانطور که صلیب جان...
    و بعد سکوت کرد.
    فرامرز گفت:حالا دیگه از همه چیز باخبرم .تو به کسی مظنون نیستی؟کسی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    که با تو دشمنی داشته باشد؟
    فرهاد پاسخ داد:نه...
    مکث کوتاهی کرد و دوباره پرسید:مادر نیامد؟

    فرامرز با تردید گفت:مادر...خواست بیاید اما من مانعش شدم.نمی خواستم تو را در این شرایط ببیند.شنیدنش به اندازه کافی غصه دارش کرد.
    فرهاد پرسید:حالش چطوره؟
    فرامرز به دروغ پاسخ داد:خوبه.
    فرهاد بریده بریده گفت:شیوا...شیوا چطوره؟خبر داره؟
    فرامرز نگاه عمیقی به او کرد و گفت:بله خبر داره.
    فرهاد گفت:فکر می کنم در موردش اشتباه کردم.
    فرامرز گفت:پس هنوز مطمئن نشدی؟
    فرهاد پاسخ داد:فکرم خیلی آشفته است.تمام مدت به این فکر می کردم.یعنی ممکنه که صلیب را هم عمدا داخل اتاقم قرار داده باشند؟وهر بار از خود پرسیدم چه کسی؟
    فرامرز گفت:مطمئنا باید کسی باشد که کلید منزل تو را دارد و می تواند در مواقعی که نیستی،در منزلت آمد و رفت کند و مطمئنا خدمتکارهایت اولین کسانی هستند که به راحتی می توانند وارد منزلت شوند.
    فرهاد گفت:وجان...او بود که آن خانه را برایم خرید.
    فرامرز گفت:او که نمی تواانسته خودش را با هفت تیر بزند بعد هم آن را زیر تخت خوابت جاسازی کند.
    فرهاد گفت:اما صلیب را چرا،می توانسته.
    فرامرز گفت:موضوع اصلی هفت تیر است.
    فرهاد گفت:اشتباه نکن.موضوع اصلی صلیب است.او بود که زندگی مرا به هم ریخت.
    فرامرز گفت:فراموش نکن در حال حاضر هفت تیر مهمترین مدرکی است که پلیس از تو در دست دارد و اگر جان لوییس بمیرد این مدرک می تواند تو را به پای چوبه ی دار و یا حتی بالای آن ببد!
    فرهاد گفت:مدتهاست که به چوبه ی دار فکر کردم و برایم مهم نبوده.
    فرامرز گفت:حالا چی؟حالا که احساس می کنی در مورد همسرت اشتباه کرده ای.
    فرهاد سرش را پایین انداخت و پرسید:حالش چطوره؟
    فرامرز مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:خوبخ...می شه گفت زندگی می کنه.
    فرهاد با دل نگرانی به فرامرز نگاهی کرد و فرامرز لبخند کمرنگی زد وگفت:سه روز قبل فارغ شد!
    فرهاد باناباوری و هیجان پرسید:واقعا...خب...خب حالا حالشان چطور است؟راستش را بگو فرامرز،مادر می گفت شیوا از نظر روحی در شرایط بدی است.
    فرامرز گفت:من از وضع روحی اش بی خبرم.درست روزی که او را به بیمارستان منتقل کردند از جریان آگاه شدم.وضع جسمانی اش هم خوبه.
    فرهاد با تردید و دستپاچگی گفت:بچه سالمه؟
    فرامرز لبخندی زد.خودش می دانست این اولین حرفی راستی است که به فرهاد می زند،بعد گفت:آره سالمه،یک دختر کوچولوی شاداب و سرحال!
    فرهاد با اندوه و حسرت پرسید:تو او را دیده ای ؟
    فرامرز گفت:بله،وقتی آزاد شدی دخترت را می بینی.
    فرهاد لبخند تلخی در برابر کلمه ی آزادی ززد.او زندگی اش را با شک و بدبینی خراب کرده بود.در شرایطی که باید در کنار همسرش می بود نه تنها یاری اش نکرده بود بلکه او را به شدت از خودش رنجانده بود.درهمین هنگام نگهبان به سمت فرهاد رفت و به زبان انگلیسی گفت:بلندشو،وقت تمام است.
    هر دو همزمان از جا برخاستند.فرهاد گفت:متشکرم که آمدی.
    فرامرز گفت:سعی می کنم باز هم به دیدنت بیایم.
    فرهاد گفت:تا کی اینجا می مانی؟
    فرامرز پاسخ داد:تا وقتی آزاد بشوی.
    فرهاد به سختی لبخندی زد،از فرامرز خداحافظی کرد وبه سلولش برگشت.روی تخت دراز کشید و به روزهای اسارتش اندیشید و به یاد زمانی افتاد که شیوا را در آن اتاق تاریک حبس کرده بود و با خود گفت:«چطور شیوا با آن حال نامساعدش هفت روز را در آن اتاق تاریک با قلبی مجروح سر کرد و چطور توانسته بودم با یک زن باردار،با همسرم،با همه هستی ام چنان رفتاری داشته باشم؟اگر در موردش اشتباه کرده باشم چطور باید با او روبرو شوم؟آیا وجدانم راحتم می گذارد؟یک عمر باید شرمنده اش باشم و آیا بعد از این همه عذابی که کشیده مرا می بخشد؟»
    و بعد به دختر کوچولویی اندیشید که می توانست مطمئن باشد ثمره ی عشق و زندگی اش است و آن لحظه لبخندی از شادی بر لبانش نقش بست.
    * * *
    نگهبان در را باز کرد وگفت:دکتر پناه!
    یکی از زندانیها برخاست و شانهی فرهاد را که در افکارش غوطه ور بود تکان داد و گفت:هی دکتر...دکتر،باشماست.
    فرهاد اول به او نگاه کرد وبعد سرش را به سمت در چرخاند.
    نگهبان گفت:بلندشوبیا،تو آزادی!
    فرهاد مات و مبهوت به نگهبان نگاه کرد.چطور ممکن بود؟آیا وکیلش موفق به دریافت آزادی مشروط برای او شده بود؟از روزی که فرامرز را دیده بود دو روز می گذشت و در آن دو روز از هر دو بی خبر بود.نگهبان بلند گفت:مثل اینکه خوش گذشته!
    فرهاد با عجله برخاست وگفت:واقعا آزادم؟
    نگهبان با تمسخر گفت:چیه آقای دکتر؟انگار دلتان نمی خواهد از ما جدا شوید؟
    فرهاد با هیجان برخاست،از هم بندیهایش خداحافظی کرد و بدون اینکه چیزی از وسایل شخصی اش بردارد،آنجا را ترک کرد.بعد از انجام تشریفات از محوطه ی زندان خارج شد.بیرون از آن فضای دلتنگ کننده نفس عمیقی کشید و فرامرز و اسفندیاری را در انتظار خودش دید.با عجله و شادمانی به سمت آنها رفت و قبل از هر چیزی گفت:چطور توانستید برایم آزادی مشروط بگیرید؟
    وکیل اسفندیاری لبخندی زد و گفت:منظورت از آزادی مشروط چیه؟تو آزادی...آزاد!
    فرهاد با بهت به آنها نگاه کرد و با ناباوری پرسید:چطور ممکنه؟
    فرامرز گفت:تبریک می گم.خوشبختانه جان لوییس بهوش آمد.همان روزی که از ملاقات تو برگشتم،همراه آقای اسفندیاری به بیمارستان رفتیم.بهوش آمده بود،چند ساعت بعد که توانست صحبت کند قبل از هر چیز کسی را که به سمتش شلیک کرده بود معرفی کرد.
    فرهاد فورا پرسید:اون شخص کی بوده؟
    اسفندیاری گفت:یکی از همکارانش.فامیلش...اُه فراموش کردم.
    فرامرز به یاری اسفندیاری شتافت و گفت:هانم تریس.
    فرهاد با ناباوری فریاد زد:جسیکا!خدای من اون...
    فرامرز پرسید:یعنی ممکنه که صلیب را هم او کنارتخت قرار داده باشد.
    فرهاد با سردرگمی گفت:من باید او را ببینم،همین حالا،باید با او صحبت کنم.
    اسفندیاری گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ حتما...اما هر وقت که دستگیرش کردند.
    فرامرز گفت:وقتی فهمیده جان لوییس بهوش آمده متواری شده.
    فرهاد گفت:لعنتی!لعنتی!
    وبعد پرسید:حال جان چطوره؟
    فرامرز پاسخ داد:رو به بهبودیست.درخواست کرده به بیمارستان خودتان انتقالش دهند.امروز او را به آنجا می برند.من او را ملاقات کردم و گفتم که تو را به جرم هدف قرار دادن او بازداشت کرده اند.خیلی متأثر شد.خواست به محض آزادی از زندان به ملاقاتش بروی.
    فرهاد گفت:باید بروم بیمارستان.
    اسفندیاری گفت:اول می ریم منزل شما،بهتره کمی سر و وضعتان را مرتب کنید و در ساعت ملاقات به دیدن او بروید.
    فرهاد پرسید:باایران تماس گرفته اید؟
    فرامرز پاسخ داد:بله.اولین کاری که کردیم همین بود و همه را از نگرانی درآوردیم.
    * * *
    فصل17
    دکتر نگاهش را به درجه دوخت و بعد گفت:خوبه،خوبه دمای بدنش داره معمولی می شه.
    امیر پرسید:حالش چطوره دکتر؟
    دکتر گفت:
    دوران بحرانی را پشت سر گذاشته و کم کم بهوش می آید.بهتره که سوالاتش را با جوابهایی خوش پاسخ دهید.خیلی افسرده بود و من به شما هشدار داده بودم این افسردگی شدید برای یک زن باردار خطرناک است.
    امیر با سر تایید کرد و تا جلوی در اتاق او را همراهی نمود.
    دقایقی بعد شیوا به آرامی چشمانش را باز کرد،سرش سنگین و منگ بود و در تمام قسمتهای بدنش احساس می نمود چیزی به یاد نداشت.کمی سرش را چرخاند تا متوجه موقعیتش شود.چهر های آشنا ی دو مهربانش را دید.بی بی کنار تخت او نشسته بود و مثل همیشه با تسبیحی که در دست داشت ذکر می کرد.بی بی لبخندی به او زد.امیر کمی به سمت او خم شد و گفت:سلام دخترم.
    شیوا به پدرش نگاه کرد و به سختی لبان خشکیده اش را از هم گشود و گفت:چه اتفاقی برایم افتاده،اینجا کجاست؟
    بی بی با مهربانی گفت: تو مادر شدی عزیزم،فراموش کردی؟
    شیوا به یاد آن یازده ساعت پر از درد افتاد،به یاد لحظه ای افتاد که از درد خلاص شده بود و در آرامش عمیقی فرو رفته بود.آهسته پرسید:من بیهوش شدم؟
    امیر پاسخ داد:بله...یک هفته است که در تب و هذیان می سوزی.خدا را شکر که بهتر شدی.
    شیوا به کیسه خون و شیشه ی سرم نگاه کرد و با صدایی به ضعف نشسته گفت:پس حالم خیلی بد بوده؟
    امیر و بی بی به هم نگاه کردند.شیوا باترس گفت:پس بچه ام...می خوام ببینمش.
    بی بی دست شیوا را نوازش کرد و گفت:بچه ات صحیح و سالم است.او را مرخص کردند.فضای بیمارستان برای اون کوچولو آلوده بود.
    امیر لبخندی زد و گفت:یک شادی زیبا!
    شیوا با یادآوری دخترش لبخندی زد و ناگهان به یاد فرهاد و خان جان افتاد و با نگرانی پرسید:خان جان چی شد؟او کجاست؟
    امیر پاسخ داد:خان جان هم خوبه،بعدازظهر حتما به ملاقاتت می آید.
    شیوا با تشویش پرسید:چرا اینجا نیست؟نکنه اتفاقی برای فرهاد افتاد؟
    امیر گفت:نه دخترم...فرهاد هم آزاد شده.
    شیوا ناباورانه به پدرش نگاه کرد و گفت:دارید برای دلخوشی من این حرف را می زنید.او...او جان را کشته...خودم شنیدم فرامرز به خان چان گفت که او جان لوییس را کشته.
    امیر با لحن اطمینان بخشی گفت:نه عزیزم،جان لوییس نمرده،فقط زخمی و بیهوش شده بود بعد از به هوش آمدنش،ضارب را معرفی کرده و فرهاد آزاد شده.
    شیوا پرسید:کی بوده؟کی به طرفش شلیک کرده؟
    امیر پاسخ داد:جسیکا تریس،یکی از همکارانش.
    شیوا از شنیدن نام جسیکا بیشتر از آنکه متعجب شود دچار اندوه شد.از اول هم به او شک کرده بود،از همان وقتی که جان قسم خورده بود صلیب را او در اتاقشان قرار نداد،به جسیکا شک برده بود.همانطور که جان شک برده بود که او در جواب آزمایشات دست کاری کرده.پس او بود که زندگی اش را بهم پاشیده بود؟او قصد داشت انتقام قلب زخم خورده اش را از آن سه نفر بگیرد؛از جان که دیگر او را نمی خواست،از فرهاد که هرگز نخواسته بود،و از او در قلب مردی قرار داشت که مورد توجهش قرار داشت.بغض سنگینی وجود شیوا را فشرد و به یاد رفتار فرهاد بعد از پیدا کردن صلیب افتاد.او را بی عفت خوانده بود،کتکش زده بود و بچه ی خودش را انکار کرده بود.او را حبس کرده بود و خودش با جسیکا گرم گرفته بود.با کسی که باعث جدایی آنها شده بود،کسی که باعث شده بود مردی عاضق،عشق دیوانه وارش را با کینه و نفرت و انزجار از خود براند.بغض شیوا شکست و اول اشکهایش آرام بر صورت پژمرده اش چکید و بعد صدای هق هق گریه هایش فضای اتاق را شکست.امیر و بی بی با دلواپسی او را تسلی می دادند و سعی داشتند او را آرام کنند،اما بغض شکسته شده ی شیوا بندخوردنی نبود.ایر با عجله از اتاق بیرون رفت و وضع شیوا
    را با دکترش در میان گذاشت.وقتی دکتر به اتاق شیوا رفت.او همچنان گریه می کرد.دکتر سعی کرد او را آرام کند و با تزریق یک آرام بخش او را ساکت کند،اما شیوا امتناع کرد وگفت: اجازه بدهید گریه کنم.تمام وجودم زیر فشار بغض و اندوه خرد شده.
    و همچنان اشک ریخت.دکتر از اتاق خارج شد و به امیر گفت:بگذارید گریه کند.اینطوری بهتره.کم کم آرام می گیرد.
    امیر پشت در اتاق نشست و با دلی گرفته به صدای سوزناک دخترش گوش فرا داد.با خود اندیشید:«چطور می تواند فرهاد را ببخشد؟!»
    * **
    از همان ابتدا که وارد بیمارستان شده بود با استقبال گرم همکاران و دوستانش مواجه شده بود.همه سعی داشتند از حال و اوضاع او با خبر شوند و بدانند آیا جیکا دستگیر شده؟اما فرهاد تلاش می کرد تا زودتر جان را ببیند.به سختی خودش را از دست آنها خلاص نمود و همراه پرستاری به سمت اتاق جان راهنمایی شد.پشت در که رسید از پرستار پرسید:ملاقات کننده که ندارند؟
    پرستار لبخندی زد و گفت:فعلا نه،اما وقت ملاقات خیلی شلوغ می شود.شما با پارتی بازی خارج از وقت ملاقات،موفق به دیدن پرفسور شده اید.
    فرهاد تبسمی کرد وگفت:پس می توانم به تنهایی ایشان را ببینم؟
    پرستار گفت:البته دکتر،فقط نگذارید زیاد صحبت کند،آسیب جدی بوده.
    فرهاد گفت:حتما...متشکرم.
    بعد از رفتن پرستار گلها را کمی در دستش جا به جا کرد،نفس عمیقی کشید و در اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد.روی تخت خوابیده و صورتش به سمت پنجره بود بدون اینکه سرش را به سمت در بچرخاند گفت:بیا داخل،منتظرت بودم.
    فرهاد در را بست و با گامهایی سست به سمت او رفت.جان سرش را به سمت او چرخاند.نگاه هر دو در هم گره خورد.چشمان به گود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نشسته جان را هاله ی کبودی احاطه کرده بود و آثار درد و رنج در چهره اش به خوبی مشهود بود.با این حال تبسمی کرد و با صدایی آهسته و به ضعف نشسته گفت:
    ـ خوبه،خوبه به جای گل انتظار تفنگ شکاری ات را داشتم!

    فرهاد سکوت کرد.جان سرفه ضعیفی کرد و گفت:
    ـ چقدر شکست خورده ای مرد!
    فرهاد روی صندلی نشست.گلها را روی سینه جان قرار داد و گفت:
    ـ متأسفم که در این وضع تو را می بینم.
    جان گفت:
    ـ متأسف؟واقعا...تو که خیلی دلت می خواست با تفنگ شکاری ات مغزم را هدف بگیری.
    فرهاد گفت:
    ـ من فقط حرف می زدم.
    جان گفت:
    ـ اما جسیکا عمل کرد!
    فررهاد گفت:
    ـ اون لعنتی...!
    جان گفت:
    ـ بله اون لعنتی همه چیز را بهم ریخت و تو خیلی دیر فهمیدی.از همان اول باید او را لعنتی خطای می کردی و به زندگی ات راهش نمی دادی.
    فرهاد پرسید:
    چرا با تو این کار را کرد؟
    جان گفت:
    ـ چون مرگ تدریجی من برایش لذت بخش نبود.
    فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان ادامه داد:
    ـ تو هیچ وقت نخواستی باور کنی او یک بیمار روانی است،حالا دیگه باید مطمئن شده باشی.
    فرهاد پرسید:
    ـ از کجا می دانست کجا هستی؟چطور به تو شلیک کرد؟
    جان کمی سکوت کرد تا کمی استراحت کرده باشد و بعد گفت:
    ـ اون لعنتی خیلی زیرکانه جای مرا پیدا کرد و به سراغم آمد و چون فکر می کرد با شلیکش خواهم مرد،همه چیز را برایم اعتراف کرد اما من زنده ماندم و زنده ماندنم یک معجزه بود.مسیح مرا نجات داد تا زندگی تو را نجات داده باشد و شاید هم مریم مقدس به حال همسر پاک تو دل سوزاند!
    فرهاد گفت:
    ـ پس او صلیب تو را و اسلحه را توی اتاق خواب من گذاشت؟
    جان لبخندی زد و گفت:
    ـ صلیب؟صلیب حق ی کوچکش به تو بوده.می توانی باور کنی اگر بگویم او جواب آزمایشات تو و همسرت را از آزمایشگاه برداشت و بعد خیلی راحت برگه هایی دیگر با جوابهای دروغین جایگزینشان کرد.
    فرهاد مات و مبهوت به جان نگاه کرد.حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود.جان لبخند تلخی زد و گفت:
    ـ و تو چه فکر کردی،در مورد من...و همسرت!
    آه از نهاد فرهاد برخاست،پس نه خیانتی وجود داشته و نه معجزه ای،بلکه دستان کثیف دسیسه گر جسیکا همه چیز را به شکل خیانت و بی عفتی درآورده بود!
    جان ادامه داد:
    ـ او جواب آزمایشات را عوض کرد تا باعث جدایی تو و همسرت شود.بعد هم آشپز منزلت را با پول فریب داد.خودش او را برای تو انتخاب کرده بود.درسته؟با پول فریبش داد تا هر وقت که دوست دارد بتواند وارد منزلتان شود.جسیکا می دانست که من زمان جراحی،صلیب را از گردنم باز می کنم.خیلی ماهرانه صلیب را از اتاقم در بیمارستان برداشت و بعد سر یک فرصت مناسب آن را داخل اتاق خواب شما قرار داد طوری که تو کر کنی...خب تا هر وقت که آزمایش می دادید او می توانست جوابها را هر طور که دوست دارد تغییر دهد.
    فرهاد مسخ شده با ناباوری سرش را تکان داد.
    جان ادامه داد:
    ـ نمی تونی باورکنی چون رفتار نادرستی با همسرت داشتی.جسیکا به تمام کارهایی که کرده بود اعتراف کرد.خودش برایم اعتراف کرد که به دروغ به تو گفته شیوا را دیده که از لابراتور تحقیقاتی خارج شده.به خدمتکارت یاد داده بود تا بگوید چندین بار شاهد ملاقتهای مخفیانه من و شیوا در منزل بوده...
    جان چند سرفه زد و فرهاد به سختی توانست بگوید:
    ـ من...من تمام زندگی ام را باختم!
    جان گفت:
    ـ تو فریب خوردی!
    در همین هنگام در اتاق باز شد و پرستار خطاب به فرهاد گفت:
    ـآقای دکتر،لطفا ملاقات باآقای پرفسور را تمام کنید چون...
    جان با جدیت گفت:
    ـ خودم از حال خودم باخبر هستم.هنوز با دکتر حرف دارم،لطفا تنهایمان بگذار.

    پرستار مصرانه گفت:
    ـاما پرفسور حال شما برای ملاقتهای طولانی اصلا مساعد نیست.
    جان گفت:
    ـ گفتم تنهایمان بگذار.
    پرستار با تردید خارج شد و در را بست و جان ادامه داد:
    ـ تو می دانستی جسیکا بعد از رفتن تو به ایران چندسالی در آسایشگاه روانی بستری بوده؟
    فرهاد با اندوه سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:
    ـ دیگه هیچی برایم مهم نیست جز همسرم...و من به او...چطور توقع داشته باشم کهمرا ببخشد؟
    جان گفت:
    ـ بله...بله...ومقصر اصلی تو هستی.بارها در مورد جسیکا به تو تذکر دادم اما تو به حرفهایم اهمیتی ندادی.
    فرهاد به جان نگاه کرد وگفت:
    ـ توباید به من می گفتی که مدتی در آسایشگاه روانی بستری بوده.
    جان لبخند تلخی زد و گفت:
    ـباور می کردی؟نه...نه...چون تو او را بعنوان یک زن تنها و سرخورده باور کرده بودی و به من با دیده ی تردید نگاه می کردی وهیچ وقت فکر نکردی این زن تنها وسرخورده می تواند تا این حد فریبنده و دسیسه گر باشد.
    کمی سکوت کرد وادامه داد:
    ـ بعد از آتش سوزی آزمایشگاه جیمی و مرگش،جسیکا همه جا شایع کرد که من عامل آتش سوزی بودم یعنی افکار خودش را به همه تلقین می نمود.خب خیلی ها باور نکردند چون من آن شب در باشگاه بین دوستانم بودم.از طرفی مرگ جیمی برایم خیلی دردآور بود.بعد از تو دوست صمیمی من شده بود و تحقیقات مشترکی را با هم شروع کرده بودیم.برایم باور نکردنی بود که در اوایل جوانی به آن فجیعی بمیرد.خیلی متأثر شدم و همین امر باعث شد عده ای دیگر فکر کنند که واقعا آتش سوزی کار من بوده و بخاطر شهرتم مقصر شناخته نشدم.تو هم در این مورد تردید داشتی.
    فرهاد گفت:
    ـ در این مورد هم فریب جسیکا را خوردم.اواز اول مرا نسبت به خودش مطمئن ساخت و من در رفتارش سوءنیتی ندیدم.
    جان ادامه داد:
    شبی که برای کشتن من به منزل ییلاقی ام آمد مثل دیوانه ها شده بود و به اعمالی که انجام داده بود می خندید و قهقهه می زد گفت با این کار خواسته ام تک تک شمارا که موجب عذاب روحی من بوده اید،شکنجه کنم.فرهاد،چون عشق مرا پس زد،عشقش را از او گرفتم تا ذره ذره آبش کنم،همانطوری که خود را از من دریغ کرد و مرا سوزاند.گفت وقتی فرهاد را می بینم که بخاطر خیانت همسرش سردرگم و پریشان احوال است از اعماق وجودم می خندم و از حرکات دیوانه وارش لذت می برم.بعد هفت تیر را به سمت من گرفت و ادامه داد:«دیگه وقتش رسیده که با کشتن تو هم انتقامم را از تو بگیرم هم فرهاد را نابود کنم و هم آن دخترک احمق را مانند خودم روانه ی آسایشگاه کنم.»آن وقت بود که فهمیدم چه نقشه ای در سر دارد. او مغزم را نشانه گرفته بود.می دانستم تیراندازی اش اصلا خوب نیست و در آن لحظه دستانش به شدت می لرزید.وقتی به طرفم شلیک کرد ترسید.حتی نگاه نکرد تا ببیند گلوله به کدام قسمت از بدنم اثابت کرده یا بفهمد و مطمئن شود مرده ام یا هنوز نفس می کشم. و فورا فرار کرد.نمی دانم تا چه حد از حرفهایم را باور کرده ای اما برای اطمینان خاطرت می توانی منتظر بمانی تا دستگیرش کنند.مطمئنا
    زندانی نمی شود بلکه در یک آسایشگاه روانی بستری می شود و یا تمام عمرش را در آنجا سپری می کند،یا موقتا بهبود می یابد و مرخص می شود و یا خودش فرار می کند.
    فرهاد که دچارغم و اندوهی شدید شده بود گفت:
    ـ حالا باید چکار کنم؟
    جان تک سرفه ای کرد و گفت:
    ـ مطمئنا بیمارستان بخاطر پول هنگفتی که بابت دو سال باقی مانده از تعهدت باید پرداخت کنی با تقاضایت موافقت می کند.
    فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان لبخندی زد و گفت:
    ـ آره فرهاد،کار درست همینه.مطمئنا آنقدر پولدار هستی که بتوانی بابت دو سالی که از تعهدت باقی مانده پول پرداخت کنی.پس همین کار را بکن و برگرد و به کشورت و سعی کن به اینجا برنگردی!
    فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    ـ من اول باید از تو عذرخواهی کنم.
    جان لبخندی زد و به شوخی گفت:
    ـ و تشکر،چون زنده ماندنم باعث شد حقیقت ر بفهمی.
    فرهاد با سر تایید کرد و با اندوه و تاثر گفت:
    ـ چطور باید با شیوا روبرو شوم.با چه رویی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان تک سرفه ای کرد و گفت:
    - وقتی از تو حرف می زد عشق در چشمانش می درخشید. مطمئنا این عشق فراموش شدنی نیست. برگرد و همان طور که خرابش کردی، بسازش!
    فرهاد سرش را بین دستانش فشرد و گفت:
    - تو نمی دانی، نمی دانی با او چه کردم. آه خدای من! خدای من! چرا آنقدر احمق شده بودم؟ چرا نفهمیدم که همه اینها می تواند توطئه باشد؟
    جان گفت:
    - بلند شو، هیچ دلم نمی خواهد مردی چون تو را درمانده ببینم. برگرد ایران و فکر انتقام را از سرت بیرون کن. جسیکا در آن آسایشگاه زجر خواهد کشید. تو فقط برگرد ایران. من کارهای تو را ردیف می کنم.
    فرهاد به جان نگاه کرد و با تردید گفت:
    - اما تو...
    جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    - نگران من هم نباش، می بینی که آدم جان سختی هستم!
    سپس زنگ قسمت پرستاران را فشرد. وقتی پرستار وارد اتاق شد گفت:
    - دکتر را ببر، حالش خوب نیست، مراقبش باشید.
    و قبل از اینکه از هم جدا شوند همراه با لبخندی دستان هم را در دست فشردند و جان زیر لب زمزمه کرد:
    - به امید دیدار!
    و با خود تا اندیشید همان طور که به شیوا قول دادم شادی را به زندگی اش بازگرداندم.
    فرهاد با حالی آشفته از بیمارستان خارج شد. فرامرز داخل ماشین نشسته بود و انتظارش را می کشید. با دیدن فرهاد که با حالی آشفته از در بیمارستان خارج می شد با دل نگرانی از ماشین خارج شد و گمان کرد برای جان لوییس اتفاقی افتاده. همین که فرهاد به او رسید پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    فرهاد به فرامرز نگاهی کرد و اندوهبار گفت:
    - فقط مرا برسان به منزل، حالم اصلا خوش نیست و بعد برو فرودگاه. برای پس فردا به مقصد ایران برای هر سه تایمان بلیط رزرو کن. باید شیوا را ببینم.
    فرامرز با تردید گفت:
    - پس مطمئن شدی که شیوا...
    فرهاد گفت:
    - خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر!
    و بعد سوار ماشین شد. فرامرز هم همراه او سوار شد و در حال روشن کردن ماشین گفت:
    - نمی خواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
    فرهاد گفت:
    - تو خدمتکارهای مرا از نزدیک دیده ای؟
    فرامرز گفت:
    - بله، یکی از آنها را دیده ام. گویا بعد از زندانی شدن تو، آشپز هم منزل را ترک کرده و دیگر بازنگشته.
    فرهاد با چشم گفت:
    - کثافت! خودش فهمیده چه غلطی کرده. اگر روزی او را ببینم مثل یک سگ ولگرد می کشمش!
    فرامرز در حین رانندگی نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    - پس او هم دست داشته، اما چرا؟
    فرهاد سرش را به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
    - بله... بعد برایت همه چیز را خواهم گفت. حالا نه... حالا باید به کارهای احمقانه ام بیاندیشم و اینکه چطور از شیوا عذرخواهی کنم.

    از آن کابوس پر از هراس ده ماهه نجات یافته بود و بعد از آن روزهای تلخ باور نکردنی می توانست شیوا را ببیند. او را که همیشه می پرستید و قلبش برای او می تپید. فکر دیدن شیوا و دخترش تمام وجودش را گرم می کرد. درعین حال ترس در وجودش لانه کرده بود. از برخورد سرد و سنگین امیر و شیوا واهمه ای نداشت، تمام نگرانی اش از این بود که مبادا شیوا هیچ وقت او را نپذیرد. مصمم شد هر طور شده حکم عفو و بخشش از شیوا بگیرد. حتی اگر شده سالها طول بکشد. با خودش عهد بسته بود آنقدر پشت در منزل امیر بنشیند و دخیل آنجا شود تا آنچه را به آسانی از دست داده بود بدست آورد. فقط نمی دانست بعد از آن رفتار نابحق و نابجایی که در مورد شیوا اعمال داشته بود چطور با او برخورد و عذرخواهی کند. با یادآوری بانوی مهربان و جوانش، لبخند کم رنگی بر لب نشاند. احساس دلتنگی تمام وجودش را می فشرد. نگاهش را از شیشه کوچک هواپیما گرفت و به فرامرز چشم دوخت و پرسید:
    - فرامرز، شیوا تغییر کرده؟ منظورم اینه... که خیلی ضعیف شده؟
    فرامرز گفت:
    - خب فکر می کنم همین طور باشه. از آخرین باری که در ایران دیده بودمش، خیلی لاغرتر شده بود.
    فرهاد گفت:
    - مادر گفته بود دچار افسردگی شده. تو که به نیویورک آمدی، از وضع روحی اش خبر داشتی؟
    فرامرز گفت:
    - گفتم که من فقط نزدیک به زمان فارغ شدنش او را دیدم و از وضع روحی اش بی اطلاع بودم.
    فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نپرسید. ترجیح داد تا رسیدن به ایران کمی استراحت کند تا برای رویارویی با شیوا آماده باشد.
    بالاخره هواپیما بعد از یک پرواز طولانی، در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست. فرهاد بی تاب و مشوش از هواپیما و فرودگاه خارج شد. اسفند یاری همان جا از آنها خداحافظی کرد و آنها را ترک کرد. فرامرز هم که ترجیح می داد اول سری به منزلش بزند از او جدا شد. فرهاد یک تاکسی گرفت و با حالی دگرگون راهی ویلا شد. تاکسی جلوی در ویلا متوقف شد، راننده چمدان او را جلوی در قرار داد و بعد از دریافت کرایه اش رفت. فرهاد دقایقی همان جا ایستاد، نفس عمیقی کشید و با کلید همراهش در را باز کرد. همین که وارد محوطه شد، تصویر زیبای شیوا را در جای جای باغ مشاهده کرد. با گامهایی بلند و با عجله مسیر طولانی باغ تا ساختمان را پیمود. چمدانش را همانجا، جلوی پله ها گذاشت و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. همه جا را سکوتی غم انگیز فرا گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت، همه چیز مثل همیشه تمیز و مرتب بود. با صدایی رسا گفت:
    - مادر... مادر... کجا هستید؟
    با صدای او یکی از خدمتکارها وارد سالن شد و با دیدن فرهاد گفت:
    - سلام آقا... خیلی خوش آمدید، چقدر بی سر و صدا وارد شدید.
    فرهاد لبخندی زد و پرسید:
    - مادرم کجاست؟
    خدمتکار پاسخ داد:
    - الان خبرشان می کنم، طبقه بالا هستند.
    فرهاد گفت:
    - لارم نیست، خودم می روم بالا، تو چمدانم را بیاور.
    خدمتکار به سرعت به سمت پله ها رفت و گفت:
    - نه آقا... همین جا باشید من صدایشان می کنم.
    فرهاد با تشویش گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    خدمتکار گفت:
    - نخیر آقا... اجازه بدهید تا من خبرشان کنم.
    سپس با عجله از پله ها بالا رفت. فرهاد با تردید از دو سه پله بالا رفت، مکثی کرد و دوباره برگشت. کتش را درآورد و روی مبلی گذاشت و به سمت یکی از درهای شیشه ای رفت. پرده حریر را کنار زد و با دیدن برکه و مرغابیها که بی تشویش در آن شنا می کردند دلش گرفت. برای لحظه ای شیوا را در کنار برکه نشسته بر روی چمنها تصور نمود. تصویر شیوا آنقدر پررنگ و واقعی بنظرش رسید که با صدایی آهسته گفت:
    - شیوا، عزیز دلم...
    با صدای خان جان تصویر شیوا محو شد. فرهاد به سمت پله ها چرخید. با دیدن او دلش فرو ریخت. مات و بهوت نگاهش کرد. صورتش شکسته شده بود و به کمک خدمتکار و عصایی که به دست داشت قدم برمی داشت. خان جان خودش را به فرهاد رساند، به فرهاد که متحیرانه نگاهش می کرد لبخندی زد و گفت:
    - سلام پسرم، خوش آمدی، خوشحالم که می بینمت.
    فرهاد با اندوه خودش را در آغوشش رها کرد. خان جان چند ضربه آهسته به پشت او نواخت و گفت:
    - چیه مرد؟ نمی خواهی باور کنی مادرت پیر و فرسوده شده؟
    فرهاد بغضش را فرو داد، شانه های او را بوسید و از آغوشش جدا شد و گفت:
    - چه اتفاقی برایتان افتاده؟
    خدمتکار خان جان را روی مبلی نشاند و سالن را ترک کرد. خان جان لبخندی زد و گفت:
    - هیچ اتفاقی نیفتاده، باور کن.
    فرهاد مقابل او نشست و گفت:
    - پس این عصا؟
    خان جان گفت:
    - این که چیز عجیبی نیست. همه آدمها آخر عمر عصا به دست می شوند.
    فرهاد با اندوه گفت:
    - همه؟
    در همین هنگام خدمتکار با سینی حاوی لیوان آب و چند قرص وارد شد و گفت:
    - خان جان، وقت قرصهایتان است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/