جان افتاد.درست مثل نگاه خودش به هفت تیربود.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:«نه...نه خداوندا یعنی ممکنه که من اشتباه کرده باشم؟یعنی ممکنه کسی که هفت تیر را زیر تخت جاسازی کرده،صلیب را هم عمدا کنار تخت انداخته باشد تا کاملا شک وبدبینی مرا برانگیخته باشد؟»
دیگر به اسلحه و زخمی شدن جان و مظنون بودن خودش فکرنمی کرد،فقط به شیوا و قضاوت خودش درباره اومی اندیشید. و ناگهان موجی از ندامت و پشیمانی به وجودش حمله ور شد.سراسیمه از جا برخاست و خودش را به در آهنی بازداشتگاه رساند و با مشتهای محکم بر آن کوبید و فریادزنان نگهبان را صدا زد.یکی از نگهبانان با عجله خودش را به آنجا رساند،دریچه را کنار زد و گفت:چه خبر شده؟
فرهاد ملتمسانه گفت:من باید برم،خواهش می کنم.
نگهبان خنده ای تمسخربار کرد و گفت:واقعا...باید بری؟باشه کوچولو می ری اما عجله نکن،چون فعلا میهمان ما هستی.
فرهاد با خشم و به زبان فارسی گفت:لعنتی من باید بازپرس را ببینم.
نگهبان که چیزی از حرفهای او سر در نیاورده بود با جدیت و خشم گفت:برو گمشو سرجایت.خیلی آرام و ساکت مثل بقیه بنشین،دکتر ایرانی!والا می اندازمت داخل انفرادی.
فرهاد با درماندگی تکیه اش را به در داد و به دیگر بازداشت شدگان نگاه کرد که با تعجب به او نگاه می کردند.زیر لب گفت:«وای خداوندا،چه اشتباه بزرگی کردم.هرطور شده باید بروم بیرون،باید بفهمم چه کسی صلیب را آنجا گذاشته بود.باید شیوا را ببینم و به حرفهایش گوش دهم .من...من به او اجازه ی حرف زدن ندادم و او...همانطور که مادر گفت از خودش دفاع نکرد.
بعد روی زمین نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.تمام لحظات آن روز شوم چون تصویری از جلوی چشمانش عبور کرد.
با دیدن صلیب و زنجیر پاره شده اش کنار تختخواب دیوانه شده بود،فقط می خواست خودش را به شیوا برساند و از او بپرسد اینها اینجا چه می کند؟شیوا خیلی عادی اما شادتر و سرحالتر از همیشه با ظرف شیرینی با او روبرو شده بود. صداها در گوش فرهاد چون ناقوس مرگ می پیچید.
«فرهاد،فرهاد نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ما داریم بچه دار می شویم،من برای آزمایش آمدم بیمارستان، می خواستم غافلگیرت کنم،نمی خواهی به من تبریک بگویی؟نمی خواهی...نمی خواهی...ما داریم بچه دار می شویم... بچه دار...بچه دار!»
فرهاد با یأس دستانش را روی گوشهایش فشرد و چشمانش را بست.صدای ضربه سیلی اش به شیوا،برخوردش با صندلیها در گوشش زنگ زد و تصویری از ظرف شکسته ی شیرینی،جوی باریکی از خون،لب شکاف خورده اش، نگاه اشک آلود و وحشت زده اش،جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد.با هراس چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
آن صداها و تصاویر یک لحظه رهایش نمی کردند.جملات مادرش در سرش سوت می کشید.«شاید آزمایشات اشتباه شده؟تو که به معجزه اعتقاد داری!»
و باعث شد فریاد بزند:«آره...آره اشتبه شده،شاید هم معجزه!پس او بی گناه بود و من...»و در برابر چشمان حیرت زده ی همه بازداشتیها گریست.
* * *
شیوا روی صندلی نشسته بود و به فضای باغ چشم دوخته بود.خان جان هم در کنار و غزلیات را زمزمه می کرد.نگاهی به شیوا کرد،کتابش را بت و گفت:عزیزم،نمی خواهی کمی قدم بزنی؟
شیوا گفت:نه خان جان،اصلا حوصله ندارم.
خان جان گفت:حوصله!عزیزم پیاده روی زایمانت را آسان می کند.یک هفته دیگر به زمان تولد بچه مانده.بهتر از این فرصت استفاده کنی و در این مدت کمی پیاده روی داشته باشی.
شیوا که احساس سنگینی می کرد ملتمسانه گفت:نه خان جان،امروز نه.احساس می کنم به صندلی چسبیده ام.
خان جان از جا برخاست و مصرانه گفت:تنبلی را کنار بگذار،بلندشو با هم تا پشت باغ قدم می زنیم.
شیوا کمی مکث کرد و به آرامی از جا برخاست.خان جان لبخندی زد و گفت:فکر می کنم مسافرکوچکمان یک خانوم تنبل و خواب آلود باشه!
شیوا لبخندی زد و در حالیکه همراه خان جان به سمت پشت باغ گام برمی داشت پرسید:چرا فکر می کنید یک دختر تنبل است؟
خان جان گفت:شوهرم که خدا رحمتش کند،می گفت وقتی زن باردار سنگین و تنبل حرکت کند معلوم است که بچه اش دختر است و وقتی زرنگ و سریع باشد،فرزندش پسر است.البته من قصدم شوخی بود و به این چیزها اعتقادی ندارم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:گاهی اوقات خدا را شکر می کنم که فرهاد اینجا نیست تا مرا در این وضع ببیند.
خان جان پرسید:خب حالا چه اسمی برای نوه ی قشنگم انتخاب کرده ای؟
شیوا گفت:فرهاد همیشه دوست داشت اگر صاحب فرزندی شدیم،اگر دختر بود اسم شادی و اگر پسر بود نام شادمهر را برایش انتخاب کنیم.می گفت بچه ها به زندگی شادی و طراوت می دهند.اما حالا...فکر می کنم اگر پسر بود اسمش را غم و اگر دختر بود نامش را اندوه بگذارم.
خان جان اخمهایش را درهم کشید و گفت:این چه فکریست عزیزم؟
شیوا گفت:شاید هم گذاشتم انتظار.در این مدت خیلی انتظار بازگشت فرهاد را کشیدم اما...بی فایده بود.
خان جان با لحن دلگرم کننده ای گفت:فرهاد برمی گرده عزیزم،مطمئن باش!
شیوا گفت:نه خان جان،دیگه برنمی گرده.دیگه از من سرد شده و من از آمدنش ناامید شدم.
خان جان گفت:امیدت به خدا باشه عزیزم.
شیوا گفت:امید؟دیگه امید هم برایم معنایی نداره.ای کاش برمی گشت و دلیلی برای ادامه زندگی ام بود.
خان جان گفت:عزیزم باید بخاطر مسافر کوچولیمان یأس و ناامیدی را کنار بگذاری و زندگی کنی.
شیوا گفت:همیشه از بچه دار شدن وحشت داشتم.فکر می کردم علی رغم اینکه شکل ظاهری ام را تغییر می دهد، در روند کاهای روزمره ام اشکال ایجاد می کند.نه تنها از درس و دانشگاه افتادم،بلکه تمام هستی ام را با وجودش باختم.
خان جان گفت:نه عزیز من،اینطور نیست.تو هم می توانی درست را ادامه بدهی و هم اینکه یک زندگی شاد را در کنار...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:دیگر شادی ای وجود نداره.تمام شادی و آرامش زندگی ام را در آن غربت و در آن کشور پر زرق و پرهیاهو گذاشتم وآمدم.
. سپس با نوک کفشش سنگ ریزه ی کوچکی را به داخل آب انداخت.خان جان به چهره ی پژمرده و افسرده ی شیوا نگاه کرد.می دانست جز مرگ به چیزی دیگری نمی اندیشد و این موضوع به شدت خان جان را نگران ساخته بود.در همین هنگام یکی از خدمتکارها خودش را به آنها رساند و گفت:خان جان،آقا فرامرز به همراه عروستان و آقای اسفندیاری اینجا هستند،می خواهند شما را ببینند.
شیوا نگاه پرتردیدش را به خان جان دوخت و بعد با تشویش پرسید:اسفندیاری اینجا چکار دارد؟یعنی ممکنه که فرهاد از او خواسته باشد کارهای دادگاه و...
و باقی حرفش را نزد.
خان جان دستش را روی شانه شیوا گذاشت،لبخند کم رنگی زد و گفت:نگران نباش عزیزم.حتما اسفندیاری وکیل باری امر دیگری آمده.تو همین جا بمان،من آنها را به داخل سالن می برم بعد می توانی از روی سرسرا به اتاقت برگردی.
به شانه کمی فشار وارد کرد و لبخند دیگری زد و بعد در حالی که سعی داشت نگرانی هایش را پنهان کند از شیوا جدا شد.
خان جان سریعا خودش را به قسمت جویی ویلا رساند.فرامرز و اسفندیاری و مرجان داخل باغ نشسته بودند.با ورود او هر سه از جا برخاستند.خان جان در یک نگاه متوجه تشویش و نگرانی در چهره ی فرامرز شد.با هر سه احوالپرسی کرد و خطاب به اسفندیاری گفت:جناب آقای وکیل،یادی ازما کردید؟
اسفندیاری گفت:من همیشه در یاد شما هستم.اصولا وکلا وقتی احضار می شوند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)