مریضه؟
خان جان ملتمسانه گفتک
-بیا دیدنش، از نظر روحی خیلی خرابه، می فهمی؟
فرهاد با جدیت گفت:
-دچار عذاب وجدان شده!
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-عذاب وجدان؟ نه فرهاد، اون دچار پوچی شده، احتیاج به تو داره. در این شرایط باید بعنوان همسر و یک پدر در کنارش باشی.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
-زایمان کرده؟
خان جان گفت:
-هنوز نه... با تو تماس گرفتم تا از تو بخواهم زمان وضع حملش بیایی ایران و در کنارش باشی. دکترش می گفت دچار افسردگی شدید شده و برایش خطرناکه . ممکنه ... اه فرهاد ، تو باید بیایی، باید بیایی، می فهمی؟ ممکنه باعث مرگش شوی.
فرهاد احساس کرد در برابر عشق به شیوا در حال تسلیم شدن است و همه چیز را فراموش خواهدکرد. خان جان که سکوت فرهاد را دید ادامه داد:
-بچه ای که به دنیا می آید احتیاج به پدر دارد و ...
فرهاد بیاد جان افتاد و با تغیر گفت:
-چرا من ؟ بروید دنبال پدرش، دنبال جان...
خان جان با ناراحتی گفت:
-بس کن فرهاد! این شک و تردیدهای نادرست را بریز دور.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-پس رفته اید به ملاقاتش و معلوم می شود با گریه و زاری شما را قانع کرده که حرفهای من دروغ بوده و من پدر بچه اش هستم.
خان جان گفت:
-شیوا اصلاً در پی دفاع از خودش برنیامد، پدر خدا بیامرزت به خوابم آمدو از من خواست که شیوا را تنها نگذارم. فرهاد، شیوا اگر خطایی مرتکب می شد مطمئناً پدرت به خوابم نمی آمد.
فرهاد با تمسخر گفت:
-معلوم هست تو چت شده؟ پا روی همه چیز گذاشتی ، حتی اعتقادات را هم فراموش کرده ای!
فرهاد گفت:
-من روزی به عشق اعتقاد و به شیوا ایمان داشتم اما... خواهش می کنم مادر بگذارید در تنهایی و رنج و اندوه خودم زندگی کنم. سعی نکنید مرا از این پیله فراموشی که به دور خود تنیده ام بیرون بیاورید. خیلی رنج کشیدم تا گذشته و علایقم را فراموش کردم و به اینجا رسیدم. دیگه نمی خواهم آن روزها تکرار شود.
خان جان گفت:
-چیزی که بنام پیله فراموشی به دور خودت تنیده ای حاصل شک و تردیدهای توست.
فرهاد مصرانه گفت:
-از شما خواهش کردم مرا به فکر نیاندازید. شبهای زیادی اندیشیدم. آیا اینها هم شک و بدبینی من است یا یک واقعیت تلخ و غیر قابل قبول؟ و بعد تمام شواهد و نشانه ها واقعی بودنش را برایم به اثبات رساند. دیگر نمی خواهم به آن شبها برگردم. تصمیم دارم برای همیشه اینجا بمانم، آمدنم فقط رنج و اندوهم را زیاد میکند.
خان جان آهی پر حسرت کشید و گفت:
-به هر حال تا هفته آینده شیوا فارغ می شود و من می خواهم در کنارش باشی ، تو هنوز وقت داری فکر کن واقعاً فراموشش کردی ، واقعاً همه اعتمادت به عشق و ایمانت به پاکی شیوا از بین رفته؟ امیدوارم به یک نتیجه مطلوب برسی. خداحافظ.
فرهاد صورتش را بین دستانش پنهان کرد. واقعیت این بود که هنوز شیوا را دیوانه وار می خواست. در عین حال نتوانسته بود علتی برای ملاقاتهای مخفیانه شیوا در منزل پیدا کند. حتی نفهمیده بود چطور صلیب جان سر از اتاق خوابشان درآورده و چطور ناگهانی و خیلی غیر منتظره شیوا باردار شده. هیچ چیز را نمی توانست قبول کند. بار دیگر دلتنگی و تنهایی وجودش را فشرد. گوشی را برداشت و شماره منزل جسیکا را گرفت. منتظر برقراری تماس شد و چون کسی گوشی را برنداشت آن را روی دستگاه قرارداد. مدتی بود که رفتار جسیکا هم با او سردو سنگین شده بود. با کلافگی از جا برخاست و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق خواب شد. هنوز حلقه و نامه شیوا روی عسلی کنار تخت قرارداشت. روزی هزار بار نامه شیوارا خوانده بود، حلقه اش را نگاه کرده بود، آلبوم عکسهایشان را ورق زده بود تا حقیقت را در آنها بیابد و هر روز در دل گریسته بود. بارها آرزو کرده بود که زمان به عقب برگردد تا او پا به آن کشور نگذارد. با خودش زمزمه کرد: ای کاش همه ثروتم را می دادم تا خسارت فسخ قرارداد با دانشگاه را پرداخت می کردم. آن وقت شیوا را از دست نمیدادم و طاعون به زندگی پر از عشقمان صدمه نمی زد!
احساس می کرد تمام هستی اش را باخته و برای ادامه حیات هیچ امیدی برایش باقی نمانده. اما چون آدمهای در حال غرق شدن در دل دریا، دست و پا می زد تا تلاشی برای نجاتش کرده باشد.
خواست روی تخت دراز بکشد که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. به آهستگی گفت:
-بفرمایید.
خدمتکار وارد شد و گفت:
-می بخشید دکتر که مزاحم شدم. اما چند نفر از اداره پلیس آمده اند می خواهند شما را ببینند و منزل را بگردند.
فرهاد با تعجب پرسید:
-برای چی؟
خدمتکار گفت:
-گفتند حکم بازرسی از منزل را دارند.
فرهاد سریعاً از جا برخاست و به طبقه پایین رفت. دو مأمور در لباس فرم در حال بهم ریختن و در اصل بازرسی منزل بودند. فرهاد با نارضایتی . گفت:
-اینجا چه خبر شده؟
بازرس که به تلاش مأمورانش گناه می کرد به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-من اندرسن از بخش جنایی هستم ، ما حکم بازرسی داریم.
فرهاد گفت:
-بله... بله دارم می بینم ، اما میتوانم بدانم به چه علت؟
بازرس گفت:
-البته .شب قبل به سمت آقای لوییس تیراندازی شده و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
-لابد فکر میکنیدآن شخص من بوده ام.
بازرس گفت:
-هنوز چیزی معلوم نیست آقای دکتر، ما تحقیقات اولیه را از بیمارستان شروع کردیم. باید بگویم متأسفانه آقای پروفسور در وضع جسمانی بدی به سر می برند.
فرهاد گفت:
-کسی ضارب را دیده؟
بازرس گفت:
-خیر.
فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
-پس چرا منزل مرا میگردید؟
بازرس گفت:
-شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور از بیمارستان شده.
فرهاد گفت:
-استعفا داد فقط بخاطر نامردی ای که در حق من کرده بود. اون پروفسور شارلاتان و پست فطرت نه از من ترسیده بود نه از انتقام من.
بازرس گفت:
-گویا موضوع اختلاف خانوادگی و ...
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله ... بله ... موضوع سر شرافت بود، امامن قصد نداشتم با یک گلوله خلاصش کنم، تصمیم داشتم ذره ذره جانش را بگیرم اما او فرار کرد.
بازرس گفت:
-پس اعتراف می کنید.
فرهاد با تمسخر گفت:
-بله اعتراف می کنم که قصد کشتن اون سگ کثیف را داشتم ولی من به طرفش شلیک نکردم. متأسفانه کسی بیشتر از من زخم خورده پست فطرتیهایش بوده.
بازرس به مأمورینش دستورداد طبقه بالا را هم بگردند و بعد گفت:
-به هر حال شما بازداشت هستید!
فرهاد گفت:
-به چه جرمی ؟ خدای من! زنده اش یک جور دردسر می ساخت مرده اش جور دیگری.
بازرس گفت:
-اولاً شما مظنون درجه یک ما هستید. ایشان هیچ دشمن دیگری نداشتند، دوم اینکه پروفسور لوییس خوشبختانه هنوز نفس می کشند و بهتره دعا کنید که زنده هم بماند. این طوری اگربیگناه باشید مشخص می شود، اگر هم که ضارب خودتان بوده باشید باز در مجازاتتان تخفیقی ایجاد خواهد شد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
-حالا دنبال چی هستید؟
قبل از اینکه بازرس جواب سؤال فرهاد را بدهد، یکی از مأمورین