صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -اجازه می دهی بیایم داخل؟
    شیوا با کمی تردید از جلوی در عقب رفت. جان در حال ورود به خانه گفت:
    -نکند فرهاد مرا با طاعون اشتباه گرفته!
    شیوا در را بست و گفت:
    -از طاعون هم بدتر!
    جان گفت:
    -متشکرم ، شما دو تا به من خیلی لطف دارید. خب تا منزلتان را آلوده نکرده ام برگه ها را بده تا بروم.
    شیوا با سردرگمی گفت:
    -کدام برگه ها؟
    جان گفت:
    -نگو که فراموش کرده ای! منظورم تستهای تو و فرهاد است.
    شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت:
    -آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام.
    جان با جدیت گفت:
    -می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه.
    شیوا گفت:
    پس تو فکر کرده ای که جسیکا در آزمایشات دست کاری کرده ؟ اٌه جان، تو و او همیشه نسبت به هم بدبین بوده اید.
    جان که عصبی شده بود گفت:
    -اصلاً به من چه ارتباطی دارد؟ نمی دانم چرا دلواپش فروپاشی زندگی شما دو تا آدم کم لطف هستم که دائم در حال ناسزاگویی به من هستید.
    شیوا با خنده گفت:
    -خیلی خب ، الان می روم پیدایشان می کنم.
    جان گفت:
    اجازه بده کمکت کنم. نمی خواهم زیاد اینجا بمانم. می ترسم همسر بدبین و حسودت از راه برسد.
    شیوا در حال بالارفتن از پله ها گفت:
    -مواظب حرف زدنت باش. به تو اجازه نمی دهم در مورد فرهاد این طوری حرف بزنی. در ضمن فرهاد امشب کشیک دارد.
    جان همراه شیوا وارد اتاق خواب شد و گفت:
    -عشق شما داره تبدیل به جنون می شه واین اصلاً خوب نیست.
    شیوا کشوها را یکی یکی بیرون کشید و در حالیکه به دنبال برگه ها می گشت، گفت:
    نمی دانم کار درستی می کنم یانه. بدون اجازه فرهاد به تو اجازه ورود به منزلمان را دادم، خدا مرا ببخشد.
    جان هم کمدها را به دنبال برگه ها زیر و رو کرد و گفت:
    -تو مرتکب گناهی نشده ای که از خدا طلب آمرزش می کنی.
    شیوا گفت:
    -در دین ما زن نباید بدون اجازه همسرش از منزل بیرون برود یا دست به کاری بزند که از آن منع شده.
    جان گفت:
    -خوبه ... خیلی خوبه.این طوری مردهایی مثل فرهاد به زن به چشم یک اسیر و زندانی نگاه می کنند.
    شیوا معترضانه گفت:
    -اگر فقط یک بار دیگر فرهاد را متهم به اخلاق ناپسند کنی تمام ناسزاهای دنیا را به تو میدهم.
    سپس کشوها را بست و گفت:
    -نیست، لابد داخل کیفی است که همراهش برده.
    جان گفت:
    -بسیار خب، حتماً برایم بیاورش، من دیگه باید بروم.
    شیوا گفت:
    -معذرت می خواهم که نمی توانم تو را دعوت به صرف قهوه و عصرانه کنم.
    جان با شوخی گفت:
    -ترجیح می دهم در منزل خودم یک لیوان آب بی خطر بنوشم تا قهوه ای پر خطر در منزل شما. فعلاً خداحافظ.
    هنگامیکه وارد سالن پایین شدند، همان خدمتکار نگاهی مشکوک به آن دو نمود.
    فرهاد با چهره ای خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپری کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
    -سلام فرهاد ، خسته نباشی.
    فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادی در چهره و رفتار شیوا نشد. بی مقدمه گفت:
    -دیروز توی بیمارستان چکار میکردی؟
    شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
    -دیروز...؟
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    -بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی نرفته ام، اما دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    -فرهاد ...من...من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من...
    فرهاد با ناراحتی گفت:
    -قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
    شیوا گفت:
    -فرهاد ، من دیروز خیلی اتفاقی او را دیدم.
    فرهاد پرسید:
    -اتفاقی ؟واقعاً؟ پس چرا از من پنهان کردی که از منزل خارج شده ای؟
    و بعد در حالیکه حرفهای او را باور نکرده بود ادامه داد:
    -باشه ، من لباسهایم را عوض می کنم و بعد بر می گردم. تو باید به من توضیح بدهی ، یک توضیح کاملاً قانع کننده ، والا...
    شیوا گفت:
    -بسیار خب، تو الان خسته ای، اما به هر حال توضیحات من هم قانع کننده است و هم شادی بخش!
    فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و به طبقه بالا رفت. با اعصابی به هم ریخته و متشنج لباسهایش را تعویض کرد و به این فکر کرد که چه توضیحی از طرف شیوا می تواند او را قانع کند. خواست کفشهای راحتی اش را از زیر تخت بردارد که با دیدن زنجیر پاره شده جان و صلیب آن در جایش خشک شد. برای لحظاتی احساس کرد قلبش از کار افتاده. تمام اتاق دور سرش چرخید. صلیب جان آنجا چه میکرد؟ وجود آن در کنار تختخواب چه مفهومی راه به همراه داشت؟ آیا این همان حقیقتی است که هیچ وقت پنهان نمی ماند؟ دیگر فکرش درست کار نمی کرد. موجی از افکار زشت و منفور به مغزش هجوم آورد. احساس می کرد در کوره ای از آتش قرار گرفته و ذره ذره وجودش در حال ذوب شدن و سوختن است. زنجیر و صلیب را برداشت و با حالی دگرگون خود را به طبقه پایین رسانید. دیگرجای هیچ توضیحی برای شیوا نمی دید. با ورود او ، شیوا ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و به سمت فرهاد رفت و با شور شوق گفت:
    -فرهاد، نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ ما داریم بچه دار می شویم.
    کلمات شیوا چون پتکی سنگین در سرش فرود آمد. همه چیز برایش مسلم شد. شیوا با تعجب به او که هاج و واج او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
    -باور نمی کنی؟ فرهاد، من برای آزمایش خون به بیمارستان آمدم. سعی داشتم تو را غافلگیر کنم، برای همین هم...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
    -این چیه شیوا؟
    زنجیر و صلیب را در برابر چشمان شیوا گرفت. شیوا نگاهش را از زنجیر گرفت پرسشگرانه به چهره غضبناک فرهاد نگاه کرد. فرهاد با خشم فریاد کشید:
    -توی اتاق خواب ما، کنار تختخواب ما ، چه مفهومی داره؟
    شیوا ناباورانه سرش را تکان داد و عقب عقب گام برداشت. فرهاد با فریاد یکی از خدمتکارها را صدا کرد. خدمتکار هم با سرعت خودش را به اتاق رساند وگفت:
    -آقای دکتر!
    فرهاد در حالیکه نگاه آتش گرفته از خشمش را از شیوا نمی گرفت گفت:
    -دیروز کسی به اینجا آمد؟
    خدمتکارگفت:
    -دیروز که نه ، اما غروبش آقای لوییس آمدند منزل.
    فرهاد گفت:
    -مگر قرار نبود به او اجازه ورود به این خانه را ندهید؟
    خدمتکار به شیوا نگاه کرد و گفت:
    -خانوم خودشان اصرار کردند که بیایند داخل.
    فرهاد گفت:
    -و آمد داخل؟
    خدمتکار گفت:
    -بله ... بله آمدند و ... با خانوم رفتند بالا...
    فرهاد با صدایی لرزان گفت:
    -برو بیرون ... برو...
    خدمتکار سریعاً از اتاق خارج شد و در را بست. فرهاد صدای شکستن خودش را از درون می شنید. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
    -تو چه توضیحی داری؟ چه توضیحی برای بارداری ات داری، در حالیکه من و تو هرگز نمی توانیم از هم بچه دار شویم؟ هرگز ... تو ... تو نمی توانستی از من باردار شوی...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا با وحشت باز هم به عقب گام برداشت و با کلماتی بریده گفت :
    - من ... من .. نمیدانم...اما .. اما باور کن ... فرهاد .. تو داری به من ...
    و ضربه سنگین سیلی فرهاد او را ساکت کرد و باعث برخوردش به صندلیها ، افتادنش روی زمین ، شکستن ظرف شیرینی فضای اتاق را پر کرد . فقط صدای فروریختن فرهاد بود که شنیده نشد . جوی باریکی از خون از گوشه لب شیوا جاری شد . شیوا مسخ شده با چشمانی اشک آلود به او چشم دوخته بود و او از شدت خشم و غضب میلرزید . شیوا ناباورانه به او و افکار منفورش می اندیشید . بغض سنگینی در گلویش نشست. آندر سنگین که تمام وجودش را می فشرد . درد سیلی فرهاد را حس نمیکرد. در عوض درد سخت و ناشناسی قلبش را می فشرد . درد تهمت ناروای فرهاد! درد بی اعتمادی او! آنقدر مسخ شده بود که نمیتوانست حرف بزند و حتی با وجود آن بغض سنگین اشک بریزد. احساس میکرد آن کابوس وحشتناک به زودی پایان خواهد یافت . فرهاد در کابوس وحشنتاک او ، دیوانه وار وسایل اتاق را به م ریخت و شکست. تمام خشم و عصبانیتش را با ناباوری بر سر وسایل خالی کرد. صندلی ها را روی میز کوبید و آن ها را خرد کرد و در حالی که فریاد میزد :
    - چرا ... چرا ... مرا نابود کردی ؟
    از اتاق خارج شد و در را پشت سرش قفل کرد. با رفتن او خانه در سکوتی گنگ فرو رفت . گرمی قطرات اشکی که بر گونه شیوا چکید او را از آن کابوس وحشتناک به واقعیتی تلختر و هولناکتر کشید . این بار صدای گریه های سوزناک او بود که سکوت گنگ و غمبار خانه را می شکست . اتفاق بدی افتاده بود و شیوا تلخی آن را با ذره ذره وجودش احساس می نمود . سرش را روی زمین گذاشت و ساعتها گریست.
    ***
    در اتاق که باز شد ، شیوا به آرامی سرش را از روی زمین برداشت. چشمانش از گریه سرخ و متورم شده بود. با دیدن فرهاد از جا برخاست و نشست . فرهاد به سمت او رفت و بدون هیچ حرفی با خشم مچ دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد و او را همراه خود از اتاق خارج کرد. وارد سالن شد ، به شدت روی مبل هولش داد و گوشی را از روی دستگاه بداشت و به سمت او گرفت و با صدایی که نفرت و خشم در آن موج میزن ، گفت :
    -بگیر، زنگ بزن به جان، بگو بیاد اینجا، فوراً، همین حالا...
    شیوا ملتمسانه به او نگاه کرد و در حالیکه صدایش از شدت گریه گرفته بود گفت :
    -نه...نه زنگ نمیزنم، تو قصد داری او را بکشی!
    فرهاد با خشم روی میز کوبید و گفت :
    -گفتم زنگ بزن کثافت، زنگ بزن!
    خودش شماره منزل جان را گرفت و گوشی را به دست او داد.
    تماس که برقرار شد خود جان گوشی را برداشت و گفت :
    -الو...
    شیوا با شنیدن صدای جان ، بار دیگر بغضش ترکید و با گریه گفت:
    -جان، باید بیای اینجا...همین الان.
    جان هراسان فریاد زد :
    -چه اتفاقی افتاده...شیوا...
    فرهاد انگشتش را روی شاسی قرار داد و ارتباط را قطع کرد. بار دیگر دست شیوا را گرفت و با همان شدت از روی مبل بلندش کرد و ...
    به داخل اتاق هولش داد، در را بست و بدون اینکه آن را قفل کند به طبقه بالا رفت و منتظر شد. تمام خانه در تاریکی فرو رفته بود. انتظار فرهاد زیاد طول نکشید. صدای زنگ در منزل پیچید. فرهاد با آیفون در را باز کرد و جان با تردید وارد سالن شد و در را نیمه باز گذاشت. صدای گریه شیوا در فضا طنین انداخت. جان با کمی ترس و نگرانی به سمت اتاق پذیرایی رفت و آهسته و با احتیاط در را باز کرد. با تعجب به اتاق درهم ریخته نگاه کرد. کلید را زد و اتاق روشن شد. همه چیز شکسته و کف اتاق پاشیده شده بود. شیوا را دید که گوشه ای از اتاق نشسته و می گرید. به سمت او رفت و با نگرانی گفت:
    -شیوا... شیوا اینجا چه خبره؟ چرا...
    شیوا سرش را بالا گرفت، جان با دیدن او هراسان روی زمین نشست و گفت:
    -یا مریم مقدس ! چه کسی این بلا را سرت آورده؟
    شکاف عمیقی روی لب شیوا ایجاد شده بود و لبش متورم بود. آشفتگی و پریشانی در چهره همیشه شادش نشسته بود. ناگهان سردی لوله تفنگی را روی سرش احساس کرد. فرهاد با خشم گفت:
    -بلند شو وایستا، آشغال رذل!
    جان با احتیاط برخاست و گفت:
    -داری چکار می کنی؟
    فرهاد با غضب گفت:
    -کاری که مدتها قبل باید انجام می دادم. قبل از اینکه عشق و زندگیم را نابود کنی.
    جان گفت :
    -تو دیوانه شده ای ، داری در مورد همسرت اشتباه می کنی.
    فرهاد او را به سمت دیوار هل داد وگفت:
    -برگرد پست فطرت.
    جان به سمت او برگشت و گفت:
    -آن هم عشق نباید با آتش شک و بدبینی به یک جا نابود شود.
    فرهاد گفت:
    -خفه شو... فقط بگو زنجیر و صلیب لعنتی تو، در اتاق خواب ما چه میکرد؟
    جان با تعجب گفت:
    -آنجا... من... نمی دانم . باور کن که گمش کرده بودم.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    -دیشب گمش کردی درسته؟ تو دیروز غروب اینجا چه غلطی می کردی؟
    جان نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    -من ... از شیوا خواستم که جواب آن تستها و آزمایشات را برای من بیاورد.
    فرهاد فریاد زد:
    -آشغال عوضی ، چه قصدی داشتی ؟ می کشمت کثافت!
    جان با حرکتی سریع خود را روی فرهاد انداخت. تیری در هوا رها شد و هردو با هم گلاویز شدند. شیوا سراسیمه از جا برخاست. می دانست در حال حاضر حس انتقامجویی فرهاد را قوی کرده و جان را در برابرش مغلوب می سازد. سعی کرد جلوی کشته شدن جان را بگیرد، تفنگ شکاری را از روی زمین برداشت و با عجله اتاق را ترک کرد.
    لحظاتی بعد هر دو خسته و درهم شکسته روی زمین افتادند و از هم جدا شدند. فرهاد نفس نفس زنان کف اتاق را برای یافتن تفنگ گشت. جان با سر و صورتی خونین از جا برخاست و گفت:
    -تو ... تو داری اشتاه میکنی.من ... من و شیوا هیچ رابطه ای نداشته ایم، هیچی.
    فرهاد فریاد زد:
    -خفه شو... خفه شو کثافت. تو از همسر ساده من یک هرزه عوضی ساختی، یک عروسک برای خیمه شب بازیهایت، نمی دانم چطور ، چطور فریب تو را خورد؟ اما حالا می فهمم که آن دو ساعت کجا بودید، لعنتی ها داغونم کردید.
    پاهایش سست شد و روی زمین نشست. همه چیز تحت سلطه شک و بدبینی قرار داشت و آنجا برای فرهاد پایان خط بود ، همه چیز تمام شده بود!
    ترس و واهمه از آینده، غم و اندوه و ناباوری از آنچه حادث شده بود به وجود شیوا حمله ور گشته بود. در آن سه روز در اتاقش نشسته بود و به در و دیوار نگاه کرده بود. احساس می کرد زندانی محکوم به اعدامی است که در انتظار سپیده دم و چوبه دار ، در سلولش فقط باید ثانیه ها را بشمارد. با صدای هر قدمی که می شنید خود را آماده مرگ می کرد. در دو روز گذشته تنها صدای قدمهای خسته فرهاد، باز و بسته شدن در اصلی ، زنگ تلفنی که هیچ کس پاسخگوی آن نبود و هق هق گریه های خودش را شنیده بود.
    آن روز، روز سومین روز از روزهای غم انگیز و تلخ زندگیش بود. با صدای باز و بسته شدن در اتاق خواب، از روی تخت برخاست. خدمتکار سینی صبحانه را روی میز قرار داد و رفت. شیوا روی تخت نشست و زانوی غم در بغل گرفت. به سینی صبحانه چشم دوخت. هیچ اشتهایی نداشت، فقط می خواست فرهاد را ببیند و با او صحبت کند ، اما همه چیز علیه او بود و آن صلیب و زنجیر بر آن مهر تأیید می زدند. به این اندیشید که آن زنجیر و صلیب متعلق به جان، چطور سر از اتاق خوابشان در آورده بود و بعد به این نتیجه رسید که جان با پلیدی تمام در آن غروب که همراه او قدم به اتاقشان گذاشته، آنها را عمداً کنار تخت قرار داده و بعد به موضوع بارداری اش فکر کرد و به حرفهای فرهاد و جان در مورد جواب تستها. از خودش پرسید که آیامعجزه ای رخ داده؟ آیا همان طورکه جان گفته اشتباهی عمدی در جواب تستها صورت گرفته؟
    در همین افکار بود که احساس کرد صدای خان جان را شنیده . با ناباوری از جا برخاست و خود را به اتاق رساند. در را آهسته باز کرد و وارد راهرو شد تا صداها را به خوبی بشنود.
    خان جان با صدایی گرفته و پر تشویش گفت:
    -نمی دانم چطور خودم را به اینجا رساندم.
    فرهاد با غم و بی حوصلگی روی مبل نشست و گفت:
    -همه چیز تمام شد مادر، عشقم ، زندگی ام، من یک فریب خورده ام!
    خان جان با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    -فکر می کنم داری اشتباه می کنی. وقتی که این خبر وحشتناک را به من دادی، نزدیک بود سکته کنم. هرچه فکر کردم دیدم اصلاً با عقل جور در نمی آید. شیوا... آه نه... نه فرهاد، باز هم می گویم داری اشتباه می کنی.شاید آن آزمایشات اشتباه شده و یا حتی تشخیص دکتر اشتباه بوده!
    فرهاد با اندوه گفت:
    -نه مادر. آزمایشات اشتباه نشده. من آزمایشات را به چند پروفسور مشهور نشان دادم، همه شان جواب را تأیید کردند. ما نمی توانستیم بچه دار شویم، به هیچ وجه!
    خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
    -خب ... خب تو که به معجزه اعتقاد داری...
    فرهاد خنده ای عصبی کرد و گفت:
    -آره... مطمئناًً صاحب آن صلیب و زنجیر که پای تخت افتاده بودند از مدتها قبل در تدارک معجزه ای این چنین مفتضحانه بوده اند!
    تمام وجود خان جان لرزید و گفت:
    -حالا باید چکار کرد؟
    فرهاد گفت:
    -فعلاً با خودتان ببریدش ایران.
    خان جان گفت:
    -ببرمش؟ می خواهی طلاقش بدهی؟ به امیر چه توضیحی داری؟
    فرهاد گفت:
    -خودش همه چیز را به پدرش می فهماند.
    خان جان با تأسف گفت:
    -اما امیر از شنیدنش سنگ کوب می کند.
    فرهاد گفت:
    -من مقصر نیستم، نمی توانم تحملش کنم.
    خان جان گفت:
    -با او حرف زده ای؟ دلایلش را شنیده ای؟
    فرهاد سرش را به مبل تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
    -حرفی برای گفتن نمانده. خدمتکار ، جان و شیوا را همراه هم دیده. همین جا، طبقه بالا. خودم او را دیدم، داخل بیمارستان ، همراه جان، بعضی از پرسنل آنها را داخل مؤسسه تحقیقاتی دیده اندو ... و خیلی شواهد دیگر. جایی برای دفاع نگذاشته . آنها خیلی وقت است که ... من نفهمیدم، آه مادر راحتم بگذارید، فقط ببریدش.
    خان جان به چهره آشفته و شکسته خورده پسرش نگاه کرد و با تردید پرسید:
    -کتکش زدی؟
    فرهاد سکوت کرد و خان جان با اندوه گفت:
    -خیلی؟
    فرهاد بغضش را فرو داد و بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت:
    -فقط ببریدش ، تحملش را ندارم.
    خان جان به او چشم دوخت . هرکاری می کرد نمی توانست باور کند، از طرفی مطمئن بود موضوع برای فرهاد اثبات شده است چرا که به کلی بهم ریخته و از حالت عادی خارج شده بود. در حالیکه نمی دانست چطور باید با زنی گناهکار روبرو شود از جا برخاست. نمی دانست به او چه بگوید. مانده بود تا حد مرگ او را سرزنش کند، تنها با نگاه او را بکوبد یا با سیلی جواب خیانتش را بدهد؟ به سمت پله ها رفت. شیوا با شنیدن صدای پا، فوراً به اتاق برگشت و روی تخت نشست. قلبش چون قلب گنجشکی اسیر می تپید.از نگاه خان جان می ترسید و از برخورد با او هراس داشت. از خودش پرسید آیا او هم مثل فرهاد خشم و نفرتش را با یک سیلی بیرون خواهد ریخت؟ تمام وجودش را عرق سردی فرا گرفته بود و احساس سرما می کرد. بالاخره در باز شد و خان جان در میانه در ظاهر شد. شیوا از نگاه به او امتناع

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کرد،اما خان جان او را زیر نگاه سنگین خودش گرفت.متوجه شکاف لب شیوا و کبودی سطح آن شد و متوجه ی ضربه ی سنگین دست فرهاد گشت.تمام توانش را جمع کرد تا توانست بگوید:حقیقت داره؟
    شیوا حرفی برای گفتن نداشت.پیش خودش فکر کرد:«وقتی فرهاد همه چیز را قبول کرده،دیگران چه اهمیتی دارند؟چرا باید از خودم دفاع کنم وقتی عشق و هستی ام،همسرم همه چیز را قبول دارد؟وقتی او که عاشقانه نگاهم می کرد،صدایم می زد و تمنایم می نمود،چنین افترایی به من بسته نظر دیگران چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟»
    خان جان که سکوت او را دید با تغیر گفت:«وسایلت را جمع کن،می برمت ایران،همین فردا!»
    و از اتاق خارج شد.لحن صدای خانم جان به او فهماند که او همه چیز را قبول کرده و بعد به ایران فکر کرد.رفتن به آنجا برایش یک کابوس وحشتناک بود.نگاه سرزنش بار و پر از نفرت اطرافیان،پچ پچفامیل و هیبت شکسته ی پدرش همه استقبال گر ورودش بودند.ترجیح می داد همانجا بماند و زیر کتکهای فرهاد بمیرد تا اینکه در ایران زیر نگاههای سرزنش بار دیگران و آن تهمت ناروا کمر خم کند.شیوا تمام شب را با کابوسهای وحشتناکی از خواب پرید و هر بار به شدت گریست.صبح زود هم با صدای در اتاق از خواب پرید.خدمتکار وارد اتاق شد و مثل هر روز سینی صبحانه اش را روی میز قرار داد و اینبار گفت:«آقای دکتر پناه گفتند آماده باشید یک ساعت دیگر باید بروید فرودگاه!»
    شیوا آهسته گفت:«به او اطلاع بده شیوا همین جا می ماند.»
    خدمتکار نگاه کوتاه به او کرد و از اتاق خارج شد.هنوز دقایقی از رفتن خدمتکار نمی گذشت که در اتاق بار دیگر باز شد و خان جان با جدیت گفت:«فرهاد می خواهد که برگردی ایران.»
    شیوا حرفی نزد و خان جان اینبار با عصبانیت گفت:«به تو اجازه نمی دهم بخاطر ترس از نگاه سرزنش بار اقوام،سوهان روح پسرم باشی!»
    شیوا اجازه نداد اشکهایش جاری شود،با صدایی پر اندوه گفت:«می خواهم همین جا بمانم.»
    خانم جان گفت:«به زور هم که شده می برمت.نمی گذارم بیشتر از این فرهاد را عذاب بدهی.نمی دانم آن آمریکایی بی ناموسچه داشت که تو را شیفته ی خودش کرد،اما هر چه که بوده ارزش خیانت به فرهاد را نداشته و تو نفهمیدی و این نشانه ی حماقت توست.آن همه عشق را بخاطر یک هوس از بین بردی.باید وقتی همراه او به ایران آمدی و شب میهمانی با او گرم گرفتی می فهمیدم،اما نفهمیدم.
    شیوا نگاهش به سمت فرهاد کشیده شد و ملتمسانه گفت:«خواهش می کنم اجازه بده بمانم.نگذار مرا ببرد.»
    فرهاد مکثی کرد و خطاب به خانم جان گفت:«مادر از پرواز عقب می مانید.»
    خان جان به سمت فرهاد برگشت و گفت:«می خواهی که بماند و هر دقیقه دیدنش تو را برنجاند؟یک نگاه در آیینه انداخته ای که ببینی در این چهار روز چقدر شکست خورده ای؟چقدر خسته بنظر می رسی؟من اجازه نمی دهم اینجا بماند و تو را عذاب بدهد.»
    فرهاد باردیگر گفت:«برویم،والا از پرواز عقب می مانید.»
    سپس به شیوا چشم دوخت.شیوا فورا نگاهش را از او دزدید.شیوا از نگاه کردن به چشمان فرهاد می ترسید،می ترسید در آن نفرت و انزجار را جایگزین عشق و محبت ببیند.
    خدمتکار وارد اتاق خواب شد و خطاب به شیوا گفت:«همراه من بیاید.»
    شیوا از کنار پنجره گذشت و همراه او از اتاق خارج شد و به سمت یکی ا اتاقهایی که در ته راهرو قرار داشت رفت.شیوا می دانست آن اتاق خالی است و از آن هیچچ استفاده ای نمی شود.با تردید به خدمتکار نگاه کرد و وارد شد.قبل از اینکه چیزی بپرسد در بسته شد.به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند اما در قفل شده بود.با وحشت به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد فرهاد عمدا روی پنجره ها را با رنگ سیاه پوشانده و از بیرون قفل کرده.هیچ وسیله ای جز یک دست رختخواب در اتاق دیده نمی شد،دستش را روی کلید برق فشرد تا از تاریکی اتاق بکاهد،اما لامپها روشن نشد.بعد متوجه شد لامپی برای روشن شدن وجود ندارد.به سمت سرویسها رفت.حمام و دستشویی در یک جا قرار داشت و چند تکه وسیله نظافت کف حمام به چشم می خورد.شیوا لبخند تلخی زد و روی رختخوابش نشست.از آن لحظه به بعد خودش را یک زندانی واقعی می دانست.اسیر دست عاشقی که گمان می کرد در عشق شکست خورده و از جانب معشوقه خیانت دیده.پس می بایست خودش را برای هر شکنجه ای آماده می کرد.اتاق خالی و تاریک و بدون نور،یک سلول واقعی بود.شیوا آهسته گفت:«از همین حالا شروع شده،اما باید تحمل کنی شیوا،تحمل کن وقتی بچه بدنیا آمد همه چسز تمام می شود.او متوجه اشتباهش می شود،شاید خیلی زود...او نمی تواند شاهد شکنجه ی تو باشد،خودش می آید و این در را برایت باز می کند.»
    وبعد سرش را به لبه ی دیوار تکیه داد.احساس سرما و تهوع می کرد.چند روزی بود که دچارش شده بود.می دانست تهوع اش از علائم بارداری اش است و می دانست سرما،نشانه یپایین بودن فشارش است و ممکن است برایش خطرساز باشد.خودش مهم نبود اما به آنکه در بطنش رشد می نمود می اندیشید و نمی توانست به او بی اهمیت باشد.خدمتکار بار دیگر با سینی غذا وارد شد،آن را مقابل شیوا قرار داد و از اتاق خارج شد.شیوا احساس ضعف و گرسنگی می کرد.سعی کرد مقداری از غذا را بخورد،اما بیشتر از دو قاشق نتوانست بخورد.همان مقدار کم را هم با تهوع شدیدی که به او دست داده بود کف حمام بالا آورد.نیم ساعت بعد که خدمتکار برای بردن سینی وارد اتاق شد،شیوا به حالت نشسته ،،تکیه زده به دیوار خوابش برده بود و قطرات اشک بر چهره ی زرد و بی روحش جا خوش کرده بود.خدمتکار با تاسف سری تکان داد،سینی را برداشت و از اتاق خارج شد.به طبقه ی پایین که رسید فرهاد گفت:«سینی را بیاور اینجا.»
    خدمتکار سینی را مقابل فرهاد گذاشت و منتظر ماند.او به غذای دست نخورده نگاه کرد و پرسید:«چرا نگذاشتی تمامش کند؟»
    خدمتکار به زبان انگلیسی و با لحن دلسوزانه گفت:«آقای دکتر،خانوم شیوا حال خوبی ندارند،اگر...»
    فرهاد با عصبانیت گفت:«سینی را بردار...برو بیرون...برو.»
    و بعد با اندوه برخاست و با گامهایی خسته به طبقه بالا رفت.شیوا از صدای قدمهای فرهاد از خواب پرید و چشمانش را باز کرد و به در چشم دوخت.اما صدای قدمهای او در ابتدای راهرو مقابل اتاق خوابشان متوقف شد.شیوا با اندوه سرش را به دیوار تکیه داد و به انتظار آینده در غم فرو رفت.
    یک هفته از زمان زندانی بودنش در آن اتاق می گذشت و او همچنان به عفو و بخشش فرهاد امید داشت.در آن مدت به صدای قدمهای فرهاد گوش سپرده بود اما آن صدا،همیشه در ابتدای راهرو متوقف می شد.حالت تهوع اش از قبل بیشتر شده بود و او مجبور بود تمام مدت دراز بکشد.ضعف و ناتوانی هم در وجودش خانه کرده بود اما انتظار و امید همچنان د او استقامت می ورزید.باخودش می گفت:«او متوجه ی اشتباهش می شود،متوجه می شود.»
    سعی کرد از جا برخیزد و کمی در اتاق قدم بزند تا از آن حالت سستی و رخوت خارج شوداما با اولین حرکتدچار تهوعی شدید شد.با عجله خودش را به دستشویی رساند.احساس کرد تمام وجودش بهم فشرده می شود.کمی به صورتش آب پاشید،دستش را به دیوار گرفت و از دستشویی خارج شد.صداهای ناآشنایی از طبقه پایین به گوشش رسید.به در نزدیک شد و برای اینکه صداها را به خوبی تشخیص دهد،گوشش را به در چسباند.آن صدای کودکانه و خنده ها برایش آشنا بود.صدای سارا دختر جیسکا،یأس و ناامیدی را تا آخرین حد در وجود او سرازیر کرد.احساس کرد آن همه امید و انتظار بی فایده بوده.با خودش گفت:«من این بالا در این چهاردیواری تاریک،از یاد فرهاد می روم.دیگران پا به زندگی او می نهند،کسانی مثل سارا و مادرش جیسکا!»
    و بعد با ترس از در فاصله گرفت.قبول واقعیت تلخ برایش دشوار بود.تا آن زمان اگر طاقت آورده بود چشم امید به عطوفت و عشق فرهاد دوخته بود،اما حالا احساس می کرد همه چیز به نقطه پایان رسیده.بدنش لحظه به لحظه سردتر شد،ضعف و ناتوانی او را از پا درآورد.دیگر توان ایستادن نداشت.پاهایش خم شد و روی زمین نشست و جسم ناتوانش بر کف اتاق افتاد.دقایقی بعد که خدمتکار با سینی شام وارد اتاق شد،شیوا را بیهوش کف اتاق دید.سراسیمه خودش را به سالن پایین رساند،وارد اتاق شد و با عجله گفت:«اُه...آقای دکتر،همسرتان بیهوش کف اتاق افتاده،بدنش سرد است و...»
    فرهاد منتظر باقی حرفهای خدمتکار نشد.چنان با عجله برخاست که صندلی روی زمین واژگون شد.جسیکا هم به دنبال او به طبقه ی بالا رفت.فرهاد با شتاب در را باز کرد و به سمت شیوا رفت.او را بغل زد،از زمین بلند کرد و با حالتی عصبی به جسیکا گفت:«برو با اورژانس تماس بگیر،سریعتر!»
    جسیکا با عجله خودش را به تلفن رساند و با اورژانس تماس گرفت.فرهاد در حالیکه شیوا را در آغوش داشت به طبقه پایین رفت.او را روی کاناپه دراز کرد و برای آوردن دستگاه فشار از سالن خارج شد.شیوا در تمام آن لحظات در عالم بیهوشی صدای فرهاد،گرمای...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مطبوع دستانش و بوی آشنایش را احساس می کرد. فرهاد بار دیگر به سالن برگشت و با عجله فشار شیوا را گرفت. فشار شش برای یک زن باردار خطرناک بود. در همین لحظه آمبولانس از راه رسید. دکتر خیلی سریع فشار شیوا را گرفت و به کمک پرستاران به او سرم وصل کردند. دکتر رو به فرهاد کرد و پرسید:
    - همسرتان باردار هستند؟
    فرهاد با دستپاچگی گفت:
    - بله... بله، فکر می کنم دو ماه یا سه...
    دکتر با تعجب گفت:
    - فکر می کنید؟
    و چون جوابی از فرهاد نشنید ادامه داد:
    - احتیاجی به انتقال ایشان به بیمارستان نیست. بعد از پایان سرم، آن را قطع کنید. چند تا قرص تقویتی برایشان می نویسم. باید تقویت شود. اگر تحت نظر پزشک نیست همین فردا او را به یک پزشک معرفی کنید، بهتر است تحت مراقبت باشد.
    فرهاد از آنها تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه شان کرد. دوباره که به سالن برگشت جسیکا گفت:
    - می خواهی چکار کنی؟ چرا اجازه نمی دهی برود؟
    فرهاد به چهره پژمرده و رنگ پریده شیوا چشم دوخت و ناگهان بیاد شب عروسی شان افتاد. آن شب نیز شیوا دچار افت شدید فشار شده بود. او را صدا کرده بودند. هنوز جمله شیوا را که گفته بود:
    - می خوام بمیرم.
    بیاد داشت. هر کلمه او چون خنجری بر قلبش فرو رفته بود و حالا... احساس کرد هرگز نمی تواند او را ببخشد. جسیکا بار دیگر گفت:
    - پرسیدم چرا نمی فرستیش ایران؟
    فرهاد روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
    - خودش خواسته که بماند.
    جسیکا گفت:
    - اما با ماندنش در اینجا باعث عذاب تو می شود و تو مجبوری او را شکنجه بدهی. اگر بمیرد چه؟ با این وضعی که...
    فرهاد فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
    - تنهایم بگذار... همین حالا!
    جسیکا به سمت سارا رفت، او را آماده کرد و آنجا را ترک کردند. فرهاد هم از جا برخاست، بالای سر شیوا ایستاد و گفت:
    - می دانم که می شنوی، پس خوب گوش کن، خودت هم خوب می دانی من آدمی هستم که همیشه با باورهایم زندگی کرده ام نه با رویاها و خیال پردازیها. بودن تو در اینجا فقط باعث رنج و عذاب من است و مطمئن باش یادآوری خاطرات خوش گذشته نمی تواند سبب شود من از گناه بزرگی که مرتکب شده ای بگذرم. خودت می دانی مجازات زنان خطا کاری چون تو چیست، پس برو. برو تا خودم تو را به آن مجازات نرسانده ام.
    سپس به یکی از خدمتکارها سفارش کرد تا پایان کامل سرم بالای سر شیوا بماند. و بعد به طبقه بالا رفت. اشک در چشمان شیوا جاری شد، جایی برای ماندن نبود.

    فرهاد با صدای خدمتکار که از پشت در به گوش می رسید از خواب پرید و گفت:
    - چه خبر شده؟
    خدمتکار با تشویش گفت:
    - آقای دکتر، خانوم شیوا رفته اند.
    فرهاد با سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد و گفت:
    - مگر نگفتم مواظبش باشید؟ چطور رفته؟
    و منتظر پاسخ خدمتکار نماند و به طبقه پایین رفت. به جای خالی شیوا نگاه کرد. سرم نیمه تمام روی میز قرار گرفته بود. جلوتر رفت و حلقه ازدواج شیوا را دید که روی تکه کاغذی کنار سرم قرار گرفته بود. کاغذ و حلقه را برداشت. روی کاغذ چند سطر به دست خط شیوا نوشته شده بود. فرهاد شروع کرد به خواندن نامه:

    "من می روم، جایی برای ماندن نیست. فکر نکنی می خواهم خودم را تبرئه کنم و یا سعی بر آن دارم که تو را مجبور به بخشش خود سازم. فقط خواستم بگویم من از تو گریختم، از تو که نه تنها با رویاهایت زندگی نمی کنی بلکه با باورهایت هم زندگی نمی کنی. در حال حاضر با مشتی دروغ و تصورات دست به گریبان هستی که حاصل شک و بی اعتمادی توست.
    تا حالا شکنجه ها و تحقیرهایت را تحمل کردم فقط به این خاطر که به رویاها و باورهای شیرینم امید بسته بودم و اما حالا...
    رفتم چون رویاها و باورهایم در کنار تو تلخ و دردناک شده. دریافته ام حاصل عشق تو به من فقط بی اعتمادی است و کوهی از سرزنش و ناسزا که مطمئنا در ایران با آن روبه رو خواهم شد. تو باعث شدی حتی روی، رویارویی با پدرم را هم نداشته باشم، اما مجبورم و به همین خاطر هرگز تو را نخواهم بخشید و... آخر اینکه روزی به من گفتی پایه های زندگی ما ریشه در عشق دارد و همیشه استوار خواهند ماند اما حالا فهمیده ام که گرداگرد زندگی ریشه در عشق دوانیده ما را حصاری از یک اعتماد قوی نبود تا مانع از فروپاشی آن شود. "
    "خداحافظ"

    فرهاد فکر کرد شیوا برعکس آنچه گفته سعی داشته از گناهی که مرتکب شده خود را پاک و مبرا سازد. در عین حال با خواندن نامه شیوا احساس پوچی به او دست داد. لبخند تمسخر باری زد و آهسته گفت:
    - برو، خوب فهمیدی بخشش در کار فرهاد نیست!

    شیوا نگاهی به اطراف سالن مجلل نمود. دیگر برایش هیچ جذابیتی نداشت. نگاهش را به ساعت دوخت. یک ساعت انتظار کلافه اش کرده بود. در همین هنگام یکی از خدمتکارها وارد و با زبان انگلیسی گفت:
    - چیزی میل دارید خانوم؟
    شیوا گفت:
    - متشکرم، فقط خواهش می کنم یک بار دیگر با آقای لوییس تماس بگیرید.
    خدمتکار پاسخ داد:
    - ایشان در راه هستند خانوم، باید مسافت زیادی را طی کنند.
    شیوا لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد از رفتن خدمتکار از جا برخاست. اگرچه هنوز ضعف داشت اما نشستن و انتظار کشیدن اعصاب متشنجش را متشنج تر می کرد. قدم زنان به سمت در شیشه ای رفت و از ورای پرده حریر نازک آن به خیابان چشم دوخت. درست همان موقع، ماشین جان را دید که مقابل ساختمان توقف نمود. قلب شیوا به هم فشرده شد. احساس کرد باید خنجری با خودش می آورد و تا دسته در قلب او فرو می کرد. و ناگهان بیاد آورد بیشتر به کمک و حمایت مالی او احتیاج دارد.
    با باز شدن در به سمت آن چرخید. جان مات و مبهوت جلوی در ایستاد و به شیوا چشم دوخت. لاغر و ضعیف شده بود. باور نمی کرد که در آن مدت کوتاه آنقدر از بین رفته باشد. شیوا با صدایی پر از نفرت گفت:
    - باید می کشتمت، اما حالا...
    جان در را بست و گفت:
    - چرا؟ چون فکر می کنی که من صلیبم را در اتاقت قرار دادم؟ فکر می کنی در تمام این مدت در حال توطئه و دسیسه بوده ام؟ اشتباه می کنی شیوا، به مریم مقدس قسم می خورم من از همه چیز بی خبرم. از ترس فرهاد استعفایم را نوشته ام و در این مدت مثل یک موش در سوراخی قایم شده بودم.
    شیوا با اندوه گفت:
    - به هر حال زندگی من از هم پاشیده، از خانه آمدم و تنها چیزی که همراه خود آورده ام لباسهای تنم و کیف روی دوشم است.
    جان به سمت او رفت و گفت:
    - در این مدت کوتاه خیلی لاغر و ضعیف شده ای. حتما فرهاد...
    شیوا حرف او را قطع کرد و نگاهش را از او گرفت و گفت:
    - نیامدم اینجا که تو برایم دل بسوزانی.
    جان گفت:
    - می خواهی برگردی ایران؟
    شیوا گفت:
    - دیگر جایی برای ماندن ندارم، باید برگردم.
    جان گفت:
    - پس درست؟
    شیوا با اندوه گفت:
    - فکر می کنی از این به بعد می توانم درس بخوانم؟
    جان نفس عمیقی کشید، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    - بسیار خب... من برایت بلیط می گیرم و تو را با یکی از خدمتکارهایم به ایران می فرستم. بهتره با این وضع جسمانیت تنها نباشی.
    شیوا گفت:
    - ترجیح می دهم تنها و با اولین پرواز برگردم ایران.
    جان گفت:
    - باشه. من می روم فرودگاه، سعی می کنم برای اولین پرواز بلیط بگیرم.
    نگاه عمیقی به او کرد و آنجا را ترک کرد. شیوا با اندوه تکیه اش را به دیوار زد. آنقدر خودش را خوار تصور کرد که مجبور شده بود از جان، از کسی که زندگی اش را از هم پاشیده بود کمک بگیرد.
    ساعتی بعد جان برگشت. او موفق به دریافت بلیط برای دو ساعت بعد شده بود. ساعتی بعد هر دو در فرودگاه نشسته بودند. شیوا نگاهش را به تابلوی ساعت پروازها دوخته بود و یکی یکی آنها را می خواند. جان با کمی تردید بسته ای را از داخل جیب کتش خارج کرد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
    شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
    - چی هست؟
    جان لبخند تلخی زد و گفت:
    - نترس، بمب ساعتی نیست!
    و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
    شیوا معترضانه گفت:
    - چکار می کنی؟ گفتم که باید بدانم...
    جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    - بعدا می فهمی. من می دانم که تو مرا مسئول از بین رفتن عشق و زندگی ات می دانی و می دانم که احساس بدی داری که از من که فکر می کنی دشمنت هستم کمک گرفته ای، اما دوست دارم باور کنی که قصد دارم مثل یک دوست و یا حتی یک برادر به تو کمک کنم. متاسفم، من اصلا نمی خواستم زندگی تو به اینجا ختم شود و تو با کوله باری از غم و اندوه اینجا را ترک کنی. و از همه بدتر اینکه مرا مقصر بدانی و حالا حاضرم هر کاری بکنم تا تو فرهاد مثل سابق با هم زندگی کنید.
    شیوا به او نگاه کرد. برای اولین بار نگاه جان او را تکان داد و به او باوراند که در اعمال و رفتارش هیچ سوءنیتی وجود نداشته. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - کاری نیست که تو بتوانی انجام دهی و... فقط... فقط می خواهم یکبار دیگر واقعا قسم بخوری تا مطمئن شوم که تو قصد نداشتی با حیله و نیرنگ مرا...
    و سکوت کرد. جان لبخند تلخی زد و گفت:
    - حقیقت اینه که من... من همیشه به فرهاد حسادت کرده ام. درسته درعین دوستی صادقانه ام به او حسادت کردم، همیشه باعث جلب توجه بهترین ها بود. جسیکا تا قبل از آنکه فرهاد او را به یک بیمار روانی مبدل کند یکی از آن بهترین ها بود... و تو... من به شما حسادت می کردم، اما به مسیح قسم، به مریم مقدس سوگند که هیچ وقت قصد اغفال تو و فروپاشیدن زندگی تو و فرهاد را نداشتم و... وقتی با فرهاد ازدواج کردی دیگر عاشقانه نگاهت نکردم، اگرچه همیشه تحسینت کردم.
    شیوا سرش را پایین انداخت. در همین هنگام، پرواز نیویورک به مقصد تهران اعلام شد. جان آهی کشید و گفت:
    - خب... دیگه باید بروی.
    شیوا با تردید از جا برخاست، به جان نگاه کرد و گفت:
    - بخاطر همه چیز متشکرم جان. خداحافظ.
    جان گفت:
    - سعی می کنم، تمام تلاشم را می کنم که شادی را به زندگی شما برگردانم. خداحافظ، به امید دیدار.
    شیوا لبخند تلخی زد و از او جدا شد.
    لحظاتی بعد هواپیما در آسمان اوج گرفت. شیوا سرش را به پنجره کوچک هواپیما چسبانده بود و با چشمانی اشک آلود سعی داشت پایین را نگاه کند. احساس کرد خوشبختی و تمام هستی اش را برای همیشه در آن غربت از دست داده. دلش به حال جان هم سوخت. او وقت و بی وقت از طرف آن دو مورد تهاجم لفظی قرار گرفته بود، اما جان همه چیز را به شوخی برگزار کرده بود و حالا مورد بدترین تهمتها قرار گرفته بود. و ناگهان بیاد بسته جان افتاد. سرش را از پنجره گرفت، بسته را از داخل کیفش بیرون آورد، چسبهای روی کاغذ را باز کرد. با باز شدن کاغذ، بسته بزرگی ار دلارها نمایان شد. این بار اشک های شیوا جاری شد. او واقعا به آن پولها احتیاج داشت و جان آن را می دانست. زیر لب زمزمه کرد:
    - متشکرم... واقعا متشکرم جان!

    اولین روزاز پاییز با بارش باران شروع شده بود. بوی مهر ماه همه خیابانهای شهر را پر کرده بود. مردم در پناه چترهایشان در حال عبور و مرور بودند. چراغ مغازه ها و خیابانها یکی پس از دیگری روشن می شد و شب را نورانی می کرد. شیوا با گامهایی خسته وارد کوچه همیشه ساکتشان شد. درختان زیر باران تن خود را جلا می دادند. قطرات باران آرام و بی تشویش بر تن برگهای خشکیده ضربه می زدند. از ناودانها صدای شرشر باران به گوش می رسید. آن همه دل انگیزی باران نتوانست وجدی در دل شیوا بپا کند. مقابل منزل پدرش رسید، با قلبی مالامال از اندوه، دلی شکسته و با دستانی سرد و یخ زده زنگ را فشرد و منتظر ماند. چندین بار دیگر زنگ را زد اما پدرش در منزل نبود که در را به رویش باز کند. همان جا به دیوار تکیه زد. آنجا تنها پناهگاهش بود. باران شدت گرفت و بی امان بر پیکرش می بارید. مدتها بود که سردی و بی مهری وجودش را فرا گرفته بود و دیگر سرمای باران نمی توانست وجودش را بلرزاند.
    ساعتی بعد ماشین آشنای پدرش را دید که در کوچه می پیچید. جلوی منزل متوقف شد. امیر با سرعت از ماشین پیاده شد و به او که چون سایه ای بر دیوار نقش بسته بود نگاه کرد. شیوا با چشم های غمبار به پدرش چشم دوخت. خودش را محتاج آغوش گرم می دید، محتاج دستان مهربان او. احتیاج به شانه های همیشه مهربانش دشات تا سر بر آن بگذارد و تمام عقده هایش را برای گریه کردن خالی کند. زخم دل زبان کرد، بغض سنگینش با صدای هق هق گریه هایش ترکید. امیر با چشمانی اشک بار به سمت او دوید و بدون اینکه حرفی بزند او را در آغوش مهربانش پناه داد. شیوا در آن لحظات دعا می کرد خان جان همه چیز را برای پدرش تعریف کرده باشد و او را از بازگویی آن اتفاقات نجات داده باشد.
    امیر او را از زیر باران به داخل منزل برد. او را کنار شومینه نشاند و اجازه داد هر چقدر می خواهد گریه کند. او فقط در آغوشش کشیده بود و موهایش را نوازش می کرد. سعی داشت اشک هایش جاری نشود. ساعتی بعد آرام گرفت و در لباسهای دوران تجردش مقابل پدر در کنار شومینه نشست. امیر با شیر داغ و مقداری کیک از او پذیرایی کرد. آهی کشید و با صدایی خفته در غم، سکوتشان را شکست و گفت:
    - مدام با نیویورک تماس می گرفتم اما کسی پاسخگوی تماسهایم نبود. خیلی دلواپس شدم، با خان جان تماس گرفتم، از من خواست که بروم آنجا، تا خودم را به ویلا رساندم هزار جور فکر کردم و به هر اتفاقی اندیشیدم جز... و او از اول همه چیز را برایم گفت. و گفت که تو خودت قصد ماندن کرده ای. نمی توانستم باور کنم و باور نکردم. خیلی حرفها داشتم که به خان جان بگویم، اما نگفتم. فقط به شدت دلم شکست. نمی توانستم باور کنم فرهاد با امانتی که به دستش سپرده بودم، چنین رفتاری کند و چنین افترای زشت و منفوری را به او بزند. تصمیم گرفتم بیایم نیویورک و تو را با خودم به ایران برگردانم، اما بعد فکر کردم شاید حکمتی در ماندنت بوده، و بعد با خودم گفتم اگر تا هفته آینده باز هم به تلفن های من جوابی داده نشود می روم و او را با خودم برمی گردانم.
    شیوا با صدایی گرفته گفت:
    - متاسفم... من... من نتوانستم باعث سرافرازی شما باشم.
    امیر لبخند تلخی زد و گفت:
    - این چه حرفیه؟ تو همیشه باعث سرارازی ام بودی و هستی. من به تو ایمان دارم.
    شیوا گفت:
    - اما فرهاد و خان جان این موضوع را قبول دارند. هر دو فکر می کنند که من یک زن فریب خورده...
    و سکوت کرد. امیر گفت:
    - هر طور دوست دارند فکر کنند. تو برای من همیشه شیوای پاک و صادق بودی و هستی. من هم تصمیم گرفته ام از شرکت استعفا بدهم.
    شیوا گفت:
    - نه پدر، خواهش می کنم این کار را نکنید.
    امیر گفت:
    - دیگر مایل نیستم برای مردی کار کنم که دخترم را با تهمت و افترا از خانه اش بیرون کرده و راهی منزل من نموده.
    شیوا گفت:
    - اگر از شرکت استعفا بدهید همه از موضوع اختلاف ما با خبر می شوند. از طرفی این من بودم که آمدم، خودم... او مرا بیرون نکرد.
    امیر گفت:
    - به هر حال انقدر با تو بدرفتاری کرده که مجبور به ترک آنجا شدی.
    شیوا پاسخ داد:
    - نه پدر، او اصلا با من بدرفتاری نکرده، فقط دوست نداشتم با شک و تردید با من زندگی کند. به همین خاطر آمدم.
    امیر باز هم لبخندی زد و گفت:
    - از آمدنت معلوم است، تو جانت را گرفتی و فرار کردی، حتی یک دست لباس هم با خودت برنداشتی.
    شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
    - دلم نمی خواست چیزی از آن خانه با خودم بیاورم. من از او خداحافظی هم نکردم.
    امیر در حالیکه حرفهای شیوا را در مورد رفتار فرهاد باور نداشت گفت:
    - حالا می خواهید چکار کنید؟
    شیوا به آتش شومینه چشم دوخت و گفت:
    - نمی دانم... فقط نمی خواهم کسی بفهمد که اینجا هستم، هیچ کس، فقط می خواهم تنها باشم.
    امیر با کمی تردید گفت:
    - تو باید تحت نظر پزشک باشی عزیزم.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    - فکر می کنید اونی که قراره قدم به این دنیای هزار رنگ بگذارد و در اولین مرحله از وجودش مورد خشم و نفرت قرار گفته نمی تواند بدون مراقبت پزشک بدنیا بیاید؟ چرا می تواند، اون خیلی خوب می داند هیچکس از آمدنش خوشحال نیست، می داند اگر مراقبی هم داشته باشد باز هم مورد نفرت و خشم نزدیکانش است.
    امیر سرش را پایین انداخت. هیچ جمله ای برای تسلای دل دخترش نیافت تا تحویلش دهد، با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست اشک هایش را شیوا ببیند. به اندازه کافی...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خودش رنج و اندوه داشت، دیگر لازم نبود بفهمد پدرش از وقوع آن حوادث چقدر عذاب می کشد.
    در حالیکه به آرامی می گریست، خود را سرگرم تهیه شام کرد. وقتی دوباره به سالن برگشت شیوا روی کاناپه به خواب رفته بود. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود و رنگ پریدگی و ضعف او را در خود پنهان ساخته بود. امیر پتویی روی او کشید و گذاشت استراحت کند. در دل او زخمی عمیق به وجود آمده بود. پاره تنش، تنها فرزندش که از همسرش برایش به یادگار مانده بود در برابر چشمانش چون شمعی در حال آب شدن بود و او هیچ چاره ای جز تحمل نداشت. احساس کرد برای ازدواج شیوا خیلی زود تصمیم گرفته و دچار اشتباه شده. با خود گفت:
    - نباید اجازه می دادم با مردی ازدواج کند که سالها چون برادری به خانه ام رفت و آمد داشت!

    فصل پانزدهم
    امیر آهسته در را باز کرد و از لای در به شیوا نگاه کرد. او روی صندلی راحتی مقابل پنجره نشسته بود و به آرامی صندلی را حرکت می داد. پنجره را باز گذاشته و به صدای ریزش باران گوش سپرده بود. امیر از پشت او را می دید و نمی توانست قطرات اشک را بر چهره او ببیند. کتاب حافظ را در بغل گرفته بود و به گذشته فکر می کرد. همیشه بی تاب و بی قرار بود. هیچ وقت از عشق و علاقه اش نسبت به او نکاسته بود، حتی آن زمان که مورد تهمت و افترایش قرار گرفته بود. از روزی هم که به ایران بازگشته بود به علت وقوع شک و تردید در وجود فرهاد اندیشیده بود و به دنبال مقصر گشته بود. بارها از خودش پرسید:
    - آیا اگر من با جان رفت و آمد نمی کردم باز هم مورد تهمت قرار می گرفتم؟ آیا عشق فرهاد به من آنقدرها نبوده که حتی با وجود دلایلی محکم تر از آن صلیب و بارداری معجزه آسای من، مرا پاک و مبرا بداند؟ مقصر کیست؟ من یا فرهاد؟ شاید هم جان و یا هر سه؟
    اما نتوانسته بود برای سوالاتش، پاسخی مناسب پیدا کند. در آن یک ماه حتی از داخل منزل قدم به حیاط نگذاشته بود و در تمام آن مدت روی صندلی می نشست و به همه چیز فکر می کرد و بخاطر رفتار نادرست فرهاد اشک می ریخت.
    امیر تک سرفه ای کرد. شیوا فورا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
    - بیایید داخل.
    امیر وارد شد، پشت سر او ایستاد و گفت:
    - شیوا جان دوست داری با هم قدم بزنیم؟
    - شیوا با اندوه گفت:
    - دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند و بفهمد در ایران هستم، مخصوصا که بدانند در منزل شما هستم.
    امیر گفت:
    - اینجا منزل خودت است. اگر دوست نداری کسی بفهمد در ایرانی می توانم ترا با ماشین ببرم بیرون. تا کی می خواهی خودت را در این خانه حبس کنی؟ یک ماه است که از منزل بیرون نرفته ای. من دوست ندارم دچار افسردگی شوی.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    - نگران نباشید، تا وقتی انتظار می کشم افسرده نمی شوم.
    امیر گفت:
    - خیلی خب، هر طور که راحتی، پس لااقل پنجره را ببند می ترسم سرما بخوری.
    شیوا مخالفتی نکرد و امیر پنجره را بست و گفت:
    - چیزی می خوری برایت بیاورم؟
    شیوا گفت:
    - متشکرم، میل ندارم.
    امیر با مکثی گفت:
    - عزیزم آنقدر غصه نخور، برای بچه خوب نیست.
    شیوا گفت:
    - غصه نمی خورم بابا، فقط انتظار می کشم. می شه زحمت بکشید و غزل حافظ را بریم بگذارید؟
    امیر به سمت ضبط رفت و نوار را داخل آن قرار داد و آن را روشن نمود و از اتاق خارج شد. شیوا چشمانش را بست و همراه خواننده زمزمه کرد:

    ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
    دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
    دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
    دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

    دقیقا نیم ساعت قبل، خان جان در ویلای فرهاد در کنار آتش شومینه نشسته بود و حافظ می خواند. گرمای مطبوع آتش باعث رخوت و خواب آلودگی اش شد، چشمانش سنگین شد و کم کم به خواب رفت. در خواب خودش را همان طور نشسته روی مبل در حال خواندن حافظ دید که ناگهان احساس کرد از پشت کسی به او نزدیک می شود. هراسان به پشت سرش نگاه کرد و در کنال ناباوری، همسرش را دید. با تعجب گفت:
    - فریبرز، این تو هستی؟ فکر می کردم مرده ای، این همه مدت کجا بودی؟
    او با لباسهای سفیدش به او نزدیک شد و در جواب او فقط گفت:
    - چه بی غم نشسته ای؟
    خان جان در پاسخش گفت:
    - بی غم؟ حق داری که فکر کنی بی غم هستم. تو که اینجا نبودی تا بدانی چه اتفاق بدی برای زندگی پسرمان فرهاد افتاد، داره نابود می شه.
    فریبرز آهسته گفت:
    - غم؟ سعی کن حقیقت را بجویی، رنجورتر از فرهاد را دریاب و تکیه گاهش باش.
    و او با تعجب پرسید:
    - شیوا...
    فریبرز بدون اینکه پاسخش را بدهد به سمت در رفت. خواست از او بپرسد یعنی واقعا شیوا گناهی مرتکب نشده که صدای زنگ تلفن باعث شد سراسیمه از خواب بپرد. سرش سنگین و منگ شده بود. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت:
    - خدایا این چه خوابی بود که من دیدم؟
    و بعد به تلفن نگاه کرد که بی امان زنگ می خورد. از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:
    - الو بفرمایید.
    فرهاد با صدای خسته اش گفت:
    - سلام مادر.
    خان جان گفت:
    - سلام پسرم، حالت چطوره؟
    - حالم؟ از حالم نپرسید، شما بگویید خبری نشد؟
    خان جان گفت:
    - فکر نمی کنم ایران باشد. حداقل منزل امیر که نیست. مواقعی که امیر در شرکت است به آنجا زنگ می زنم، اما کسی گوشی را برنمی دارد.
    فرهاد گفت:
    - مطمئنم آنجاست والا تا بحال امیر خودش را به اینجا رسانده بود. شما بروید آنجا و مطمئن شوید که آنجاست.
    خان جان مکثی کرد و پرسید:
    - چرا اینقدر نگرانش هستی؟ مگر مطمئن نیستی که به تو خیانت کرده؟
    فرهاد گفت:
    - مطمئنم، فقط می خواهم بدانم آنجاست یا... یا اینجا در ویلای جان...
    خان جان گفت:
    - بسیار خب، نیم ساعت دیگر می روم آنجا، بعد با تو تماس می گیرم.
    فرهاد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد.
    همزمان با تمام شدن غزل حافظ، صدای زنگ در فضای منزل پیچید. شیوا از جا برخاست، ضبط را خاموش کرد و برای خروج به سمت در رفت. در همین هنگام در اتاق باز شد و امیر با عجله گفت:
    - خان جان اومده.
    شیوا به پدرش نگاه کرد و او پرسید:
    - اگر از تو سوال کرد چه بگویم؟
    شیوا گفت:
    - خب... خب خودتان را بی خبر نشان بدهید.
    امیر نگاهی به او کرد و از اتاق خارج شد. وقتی پایین رسید، خان جان مقابل شومینه ایستاده بود. امیر آهسته گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - سلام.
    خان جان به او نگاه کرد و گفت:
    - سلام، حالت چطوره؟ دیگه به من سر نمی زنی؟
    امیر به او تعارف کرد تا بنشیند و بعد گفت:
    - سرم کمی شلوغ است.
    و به سمت آشپزخانه رفت. خان جان فورا گفت:
    - لطفا بیا بنشین.
    امیر گفت:
    - یک چایی...
    خان جان گفت:
    - هیچی، فقط می خواهم با تو صحبت کنم.
    امیر مقابل او نشست و منتظر شد. خان جان با کمی مکث گفت:
    - چه خبر... از شیوا؟
    امیر با صدایی گرفته گفت:
    - منظور عروستان است؟
    خان جان چیزی نگفت و امیر ادامه داد:
    - تصمیم گرفتم که بروم نیویورک. می خواهم او را همراه خودم ببرم. منتظرم که کارها کمی سبک تر شود.
    خان جان گفت:
    - او نمی آید، اگر می خواست به ایران بیاید همراه من می آمد.
    امیر گفت:
    - حتما تا حالا فرهاد آنقدر عذابش داده که فهمیده ماندنش هیچ فایده ای ندارد. یا باید طلاقش بدهد یا مثل گذشته با او زندگی کند. می خواهم زودتر تکلیف ما را روشن کنید.
    خان جان گفت:
    - تو اگر جای فرهاد بودی چه می کردی وقتی این همه شواهد وجود داره...
    امیر با جدیت گفت:
    - من جای خودم هستم و هیچ یک از این شواهد را قبول ندارم. این وصله ها هرگز به دختر من نمی چسبد. فرهاد اصلا عاقلانه رفتار نکرده. چطور یک صلیب که در اتاقشان پیدا شده باعث از بین رفتن اعتماد و فروپاشی زندگی اش شده؟ وقتی آمد خواستگاری شیوا فکر می کردم یک مرد کاملا عاقل و عاشق است، اما اشتباه کردم. او فقط عاشق بود و من دیر فهمیدم... خیلی دیر!
    خان جان گفت:
    - بله یک عاشق واقعی است که از فکر خطاهای همسرش دیوانه شده و به هم ریخته. این اتفاق برای یک مرد ضربه سنگینی است. واقعا برایش یک فاجعه بود. اگر هر مرد دیگری جای او بود همسرش را می کشت. اما او راه را برای شیوا باز گذاشت.
    امیر لبخند تمسخر باری زد و گفت:
    - عالیه! همه قصد دارند به دختر من به چشم یک زن خاطی و فریب خورده نگاه کنند، گویا قصد جانش را کرده اید.
    خان جان مکث کوتاهی کرد و گفت:
    - این طور نیست.
    امیر گفت:
    - پس چرا این حرفها را می زنید؟ آمده ای اینجا تا مرا هم علیه او...
    خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    - نه... من آمدم که... که بگویم شیوا خیلی وقت است که از نیویورک آمده...
    امیر سعی کرد خودش را متعجب نشان دهد اما موفق نشد و پرسید:
    - اومده؟ کجا؟
    خان جان گفت:
    - ایران... او اینجاست.
    امیر گفت:
    - اینجا...؟ نخیر او اینجا نیست. شاید فرهاد واقعا بلایی سر دختر من آورده و...
    خان جان گفت:
    - بس کن امیر. تو داری او را با یک قاتل و جانی اشتباه می گیری. ممکنه که اشتباه کنه اما هرگز مبدل به یک آدم جانی و قاتل نمی شه.
    امیر گفت:
    - اشتباه کرده باشه؟ من نمی فهمم شما شیوا را خطا کار می دانید یا فرهاد را مقصر می دانید؟
    خان جان مکثی کرد و گفت:
    - خب من هم اشتباه کردم. حالا هم آمدم اینجا تا هم شیوا را با خودم ببرم و هم کاری کنیم تا فرهاد متوجه شود که شیوا هیچ خطایی نکرده.
    امیر غفلتا گفت:
    - اینجا هم خانه خودش است و من اجازه نمی دهم بیشتر از این عذابش بدهید.
    خان جان گفت:
    - پس اینجاست؟
    امیر تازه متوجه اشتباهش شد و گفت:
    - شما کاری کرده اید که او از همه فراری بشه. یک ماه تمام از خانه بیرون نرفته و خودش را در اتاقش حبس کرده.
    خان جان با تردید گفت:
    - اجازه بده ببینمش.
    امیر گفت:
    - او نمی خواهد کسی را ببیند.
    خان جان گفت:
    - خواهش می کنم امیر، باید با او صحبت کنم و بخاطر رفتارم از او عذرخواهی کنم. می خواهم با خودم ببرمش و برایش مادری کنم. اون در این دوران احتیاج به مادر دارد و به آرامش.
    امیر گفت:
    - آرامش؟ از این آرامشی که پسرتان به او داده بهتر چه می خواهد؟
    خان جان سرش را پایین انداخت و گفت:
    - مطمئنا او هم به اشتباهش پی می برد. او عاقلانه رفتار نکرده، ما باید عاقلانه رفتار کنیم.
    امیر کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - فعلا خوابیده، خیلی ضعیف شده. اما چرا شما یک دفعه نظرتان عوض شد؟
    خان جان مکثی کرد و گفت:
    - باید خودم می فهمیدم، قبل از اینکه به من الهام شود، اما نفهمیدم و... فقط شرمنده هستم، شرمنده تو و دختره!
    امیر سرش را پایین انداخت، مدتی سکوت کرد و گفت:
    - وقتی بیدار شد می گویم اینجا بودید و چه گفته اید. فقط شیوا دوست ندارد کسی بفهمد که او در ایران است حتی فرهاد.
    خان جان با تعجب گفت:
    - برای چی؟
    امیر گفت:
    - نمی دانم، تا وقتی خودش نخواسته به فرهاد نگویید که اینجاست. قول می دهید؟
    خان جان گفت:
    - بسیار خوب، من قول می دهم.
    بعد از رفتن او، امیر به طبقه بالا رفت. شیوا روی آخرین پله نشسته و به دیوار تکیه زده بود. امیر نگاه عمیقی به او کرد و پرسید:
    - حرفهای خان جان را شنیدی؟
    شیوا آهسته گفت:
    - اجازا بدهید تا بروم.
    امیر با تعجب گفت:
    - بروی؟ اما من... من نمی خواهم که تو برگردی به جایی که یادآور خاطرات فرهاد برای توست.
    شیوا گفت:
    - حالا که خان جان فهمیده خطایی مرتکب نشده ام دلم می خواهد برگردم آنجا، خونه خودم.
    امیر کنار شیوا نشست، کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - دلم می خواست همین جا بمانی. نمی دانم چه احساسی در آنجا به تو دست می دهد؟ اما برای ماندن و نرفتنت اصرار نمی کنم. هر وقت دوست داشتی تو را به آنجا می برم و هر وقت احساس ناامنی کردی تو را برمی گردانم.
    شیوا لبخند کم رنگی زد و گفت:
    - فردا...
    امیر دست او را گرفت و فشرد و گفت:
    - باشه دخترم، باشه.
    روز بعد به همراه پدرش بعد از یک ماه از منزل خارج شد. از داخل ماشین به خیابانها چشم دوخت. احساس می کرد همه جا را غبار غم گرفته. وقتی وارد خیابان زیبایی که ویلا قرار داشت، پیچیدند، غم دلش دو چندان شد. احساسی به او می گفت روزهای زیادی را باید به انتظار فرهاد بنشیند.
    امیر ماشین را متوقف کرد، از ماشین پیاده شد و زنگ را فشرد. مثل هیمشه باغبان در را باز کرد. با دیدن امیر درها را برای ورود ماشینش باز کرد. ماشین از میان درختان خزان زده و باغ خیس خورده گذشت و مقابل ساختمان متوقف شد. خان جان پشت در شیشه ای به انتظار ایستاده بود. اول امیر از ماشین پیاده شد و بعد شیوا از آن خارج شد. خان جان با دیدن او هیجان زده از ساختمان خارج شد و روی سرسرا ایستاد. هر دو به هم نگاه کردند. خان جان از دیدن شیوا لرزید. دیگر ان طراوت و شادی گذشته در چهره اش دیده نمی شد. چون گلی پژمرده رنگ پریده و بی جان بود و همان طور که امیر هم گفته بود لاغر و ضعیف شده بود. آهسته از پله ها پایین رفت، مقابل او که رسید دست هایش برای در آغوش کشیدنش از هم باز شد. شیوا آهسته جلو رفت و خود را در آغوش او رها کرد و هر دو به سختی گریستند.
    شانه ها و زانوهای خان جان پناهگاه مطمئنی برای شیوا و دل...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دردمندش بود. کنار او بودن، به شیوا احساس آرامشی می بخشید. مهربانیهای مادرانه اش باعث شده بود که تا حدودی از آن دل مردگی نجات پیدا کند. اطمینان خان جان به رسیدن روزهای خوش، یعنی سرآغاز دیگر! و شیوا زمزمه وار به خود نهیب می زد:
    - ... او می آید، فقط باید انتظار بکشی.

    در انتظارت
    با نگاهی خیس از غم
    به راه غبار گرفته از تردید
    چشم دوخته ام
    تا تو از آن در باز آیی
    و حصاری از اعتماد را
    بر گِرد زندگی ریشه در عشق دوانیده مان بکشانی

    دکتر از اتاق خارج شد. با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
    - خوبند، هر دو خوب هستند.
    خان جان نفسی به آسودگی کشید و گفت:
    - خیالم راحت شد. این دختر کمی کله شق است، بعد از دو ماه اصرار بالاخره توانستم راضی اش کنم که شما به ملاقاتش بیایید و معاینه اش کنید.
    دکتر همراه او از پله ها پایین رفت و گفت:
    - البته دخترتان کمی ضعیف است، باید تقویت بشه. خودتان هم می دانید زایمان اگرچه یک امر طبیعی است اما احتیاج به استقامت بدنی دارد. یک مادر باید برای تولد فرزندش قوی باشد تا به مشکلی برنخورد.
    خان جان حرف دکتر را تایید کرد و پرسید:
    - دقیقا چند ماه دیگه...
    دکتر خندید و گفت:
    - اگر خیلی عجله دارید که بدانید کی می توانید نوه تان را ببینید، راضی اش کنید او را به مطبم بیاورید. البته این طور که خودش می گفت باید پنج یا شش ماهه باشد. چون حرکاتش را به خوبی احساس می کند.
    خان جان لبخندی زد و گفت:
    - یک ماه دیگر باید به او اصرار کنم تا راضی شود به مطب شما بیاید.
    دکتر نسخه ای به دست خان جان داد و گفت:
    - چند تا قرص تقویتی برایش نوشتم. فشارش هم پایین است، باید خیلی مراقبش باشید. حتما پیاده روی داشته باشد. بهتر است که اتاقش را به پایین انتقال دهید. بالا و پایین رفتن از پله ها برای هیچ زن بارداری خوب نیست. در ضمن فکر می کنم مشوش و افسرده است. به او آرامش بدهید.
    خان جان از او تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه اش نمود.
    شیوا از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و به باغ چشم دوخت. سه یا چهار ماه دیگر می توانست فرزندش را در آغوش بگیرد. آرزو داشت زمان وضع حمل، فرهاد در کنارش باشد تا به او آرامش دهد و ترس را از او دور سازد. شبها که با حرکات بچه از خواب می پرید به شدت احساس تنهایی می کرد و جای خالی فرهاد آزرده اش می نمود. در آن دوران بحرانی نیازمند وجود فرهاد و اطمینانهایش بود.
    در همین افکار بود که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. شیوا به سمت در چرخید و گفت:
    - بله.
    خان جان وارد شد و گفت:
    - خب دکتر هم رفت. حالا نمی خواهی بیایی و سفارشاتی را که داده بودم ببینی؟
    شیوا با سردرگمی پرسید:
    - سفارشات؟
    خان جان گفت:
    - بله، چند دقیقه قبل و آوردند و خدمتکارها داخل سالن گذاشتند.
    شیوا پرسید:
    - چی هست؟
    خان جان گفت:
    - بیا... خودت می بینی.
    شیوا لبخندی زد و همراه خان جان از اتاق خارج شد. با احتیاط از پله ها پایین رفت و چشمش به سالن افتاد که پر از لوازم سیسمونی. با هیجان به سمت وسایل رفت و گفت:
    - وای خدای من! چقدر قشنگ و دوست داشتنی هستند، اما قرار بود که بابا...
    خان جان شانه های شیوا را در آغوش کشید و گفت:
    - چه فرقی می کند؟ نوه هر دو تایمان است و من هم دوست دارم برایش خرید کنم.
    شیوا عروسکی را از میان اسباب بازیها برداشت، لبخندی زد و گفت:
    - از کجا مطمئن هستید که دختر است؟
    خان جان به ماشینی اشاره کرد و گفت:
    - من برای هر دو جنس خرید کرده ام.
    شیوا خندید و گفت:
    - خب حالا اینها را کجا باید ببریم؟
    خان جان گفت:
    - یکی از اتاق های بالا خالی است. به قاسم و خدمتکارها می گویم که وسایل را ببرند آنجا.
    شیوا گفت:
    - می توانم اتاق را به سلیقه خودم بچینم؟
    خان جان که شیوا را سرحال تر از هر روز می دید با خوشحالی گفت:
    - البته عزیزم، فقط مراقب خودت باش.
    در همین هنگام صدای زنگ تلفن توجه هر دو را به خودش جلب کرد. شیوا با تردید به خان جان نگاه کرد. خان جان گفت:
    - شاید فرهاد باشه، می توانی از گوشی داخل کتابخانه صدایش را بشنوی.
    شیوا لبخند تلخی زد و به کتابخانه رفت. هر دو همزمان با هم گوشیها را برداشتند و خان جان صحبت کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    فرهاد گفت:
    - سلام مادر.
    خان جان گفت:
    - سلام، چه عجب بعد از دو ماه یادت افتاد مادری داری! فکر نمی کنی دلواپس و نگرانت هستم؟ نه تماس می گیری و نه به تلفن هایم پاسخ می دهی.
    فرهاد گفت:
    - مادر... مادر... خواهش می کنم. شما باید از حال و روز من با خبر باشید. من حتی خودم را هم فراموش کرده ام. باید خدا را شکر کنید که در حین عمل دچار اشتباه نمی شوم والا تا حالا چند نفر را زیر تیغ جراحی کشته بودم و حالا توی زندان اسیر بودم.
    خان جان گفت:
    - باید فکری برای زندگیت بکنی، تا کی می خواهی...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    - باشه... باشه. برای سال نو می آیم ایران، آن وقت در موردش صحبت می کنیم.
    خان جان گفت:
    - اگر حالا بیایی همه از شیوا می پرسند، مطمئن هستم همه سراغ او را می گیرند.
    فرهاد گفت:
    - من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم که کسی نفهمد ما با هم زندگی نمی کنیم.
    خان جان با تردید پرسید:
    - منظورت چیه؟
    فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - باید از هم طلاق بگیریم.
    خان جان با عصبانیت گفت:
    - طلاق؟ تو دیوانه شده ای؟
    فرهاد هم با تغیر گفت:
    - من دیگر نمی توانم حتی برای یک ساعت با او زندگی کنم. او رفته، حلقه اش را هم گذاشته، اتفاقی که افتاده یک شوخی نبود، یک واقعیت تلخ و ناگوار بود. شما دیگه چرا مادر؟ چرا نظرتان عوض شده؟ اگر چشمم به او بیافتد دچار شوک عصبی می شوم. در این مدت خیلی سعی کرده ام به خود بقبولانم همه اش دروغ بوده، اما آن همه نشانه... وای مادر، من اصلا حوصله ندارم و نمی توانم هر بار که زنگ می زنم دلایلم را یکی یکی برایتان برشمارم. چرا می خواهید مرا تشویق به زندگی با کسی کنید که خطاکار و... نمی دانم... نمی دانم. خب حالا بگویید ببینم کجاست؟
    خان جان با ناراحتی گفت:
    - برایت مهم است؟
    فرهاد سکوت کرد و خان جان ادامه داد:
    - پس هنوز دوستش داری؟
    فرخاد این بار با صدایی گرفته گفت:
    - عشق به او باعث نمی شود از خطا و گناهش بگذرم. زخمی که بر غیرتم نشسته درمان پذیر نیست. من هم مرد هستم مادر، چرا نمی خواهید قبول کنید که هیچ مردی نمی تواند زن خطاکار و بی عفتش را ببخشد؟ نمی دانم چرا شما به یکباره در مورد او تغییر عقیده داده اید؟ من چیزهایی دیده و شنیده ام که شما از آن بی خبر هستید.
    خان جان گفت:
    - سعی کن بفهمی فرهاد، تو با این اشتباهت داری به همه چیز پشت پا می زنی. امیر می خواست از شرکت استعفا بدهد اما اصرارهای من باعث شد بماند. مطمئنا با رو شدن این قضیه، یک دقیقه هم در...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شرکت نمی ماند.
    فرهاد باز عصبی شد و با خشم گفت:
    - فکر می کردم مادرم مرا درک می کند.
    خان جان گفت:
    - درکت می کنم پسرم.
    فرهاد گفت:
    - پس از من نخواهید با نیامدنم به ایران از رو شدن قضیه جلوگیری کنم. من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم تا کسی از بی عفتی و خیانت عروس خانواده ما با خبر نشود.
    شیوا طاقت نیاورد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. احساس کرد فرهاد به کلی از او دلسرد شده و برای او دیگر وجود خارجی ندارد. پاییز زندگی اش رفته رفته به زمستان مبدل می شد و این حقیقت برایش دردناک بود. با دلی شکسته از کتابخانه خارج شد، از کنار خان جان که هنوز مشغول صحبت با فرهاد بود گذشت و به اتاقش رفت. پالتویش را پوشید، شال و چترش را برداشت و بار دیگر به سالن پایین رفت. خان جان با فرهاد خداحافظی کرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. با دیدن چهره پر از غم شیوا آهی پر حسرت کشید و از جا برخاست و گفت:
    - شیوا جان کجا می روی؟
    شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
    - می خواهم کمی قدم بزنم، توی پارک پشت ویلا.
    خان جان گفت:
    - در این هوای برفی؟ زمینها پر از برف شده.
    شیوا گفت:
    - دکتر گفته پیاده روی برایم لازم است.
    خان جان گفت:
    - این را هم گفته که غم و اندوه برایت زهر است. بگذار کمی هوا بهتر شود، تازه مگر فراموش کردی؟ قرار بود اتاق مسافر کوچکمان را مرتب کنیم.
    شیوا گفت:
    - به سلیقه خودتان دکوربندی کنید. اصلا حوصله ندارم.
    و آهسته از سالن خارج شد. خان جان زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا باید چکار کنم؟ می ترسم زندگیشان به کلی از هم بپاشد.
    و بعد یکی از خدمتکارها را صدا کرد تا از دور مراقب شیوا باشد تا مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
    برف آرام و بی تشویش بر زمین می نشست و شیوا با احتیاط روی آن گام برمی داشت. فضای پارک ساکت و خاموش بود و سکوتش را هر چند دقیقه ای یک بار صدای قار قار کلاغی در هم می شکست. شیوا با دست برفهای روی نیمکت را پاک کرد و روی آن نشست. به حوضچه وسط پارک چشم دوخت، لایه نازکی از یخ روی آن بسته شده بود. شیوا احساس کرد زندگی او هم درست مثل آن حوضچه در حال یخ بستن است و به پایانش نزدیک می شود. زیر لب زمزمه کرد:
    - با ورود بهار دوباره یخ هایش آب می شود، اما... آیا برای زندگی من هم بهاری وجود دارد؟ تنها بهاری که می تواند برای زندگیمان وجود داشته باشد بدنیا آمدن این کوچولو است، اما چطور ممکن است فرهاد قبولش کند؟ نه... دیگر امیدی باقی نمانده و انتظار من بیهوده است!
    در افکارش غوطه ور بود که صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
    - سلام خانوم خوشگله!
    شیوا سرش را بالا گرفت و به زن جوان کولی نگاه کرد. زن گفت:
    - می خواهی فالت بگیرم؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - من اعتقادی به کف بینی ندارم.
    کولی که سر شانه و موهایش از برف سفید شده بود، کنار شیوا ریز چترش نشست و گفت:
    - همین حالا می توانم بگویم که یک مسافر کوچولو توی را داری.
    شیوا لبخند دیگری زد و گفت:
    - عجب غیب گویی هستی! چیزی را که همه می بینند و می دانند غیب گویی می کنی؟
    کولی با سماجت دست شیوا را گرفت، دستکش را از دستش بیرون کشید و به کف دست او نگاه کرد و گفت:
    - اووو... چه زندگی پر پیچ و خمی داری! بگذار خوب نگاه کنم. آره... آره یک شوهر پولدار داری. اینجا هم نیست، رفته سفر، یک غم بزرگ هم توی دل توست، اما به زودی برطرف می شود. غصه می خوری اما با برگشتن شوهرت غصه هایت تمام می شود. مواظب شوهرت باش چون یکی هست که زیر پایش نشسته و او را هوایی کرده و...
    شیوا دستش را از دست کولی بیرون کشید و گفت:
    - همه چیزهایی که گفتی اشتباه بود، چون زندگی من خیلی وقت است که از هم پاشیده.
    کولی معترضانه گفت:
    - این حرفها را می زنی که پول ندهی؟
    شیوا کیف پولش را باز کرد و گفت:
    - چقدر می خواهی؟
    زن کولی این بار با خوشحالی گفت:
    - الهی قربونت بشم، هر چی بیشتر بدهی بهتر!
    شیوا چند عدد اسکناس به او داد و گفت:
    - تو این هوا به این سردی دنبال مشتری نگرد.
    کولی گفت:
    - بالاخره آدمهای پولداری مثل شما که غم و غصه زندگی کلافه شان کرده به اینجا پناه می آوردند و می توانم کاسبی کنم.
    شیوا گفت:
    - کاسبی؟ دروغ گفتن و سر کیسه کردن هم شد کاسبی؟
    کولی با خنده گفت:
    - دیگه... مجبورم خانوم خوشگله. باید شکم بچه هایم را سیر کنم. شوهرم یک معتاد است آس و پاس بی غیرت است که اگر بتواند مرا هم می فروشد تا خرج موادش را در بیاورد.
    شیوا پرسید:
    - چند تا بچه داری؟
    زن کولی گفت:
    - چهار تا. ببینم واقعا زندگی تو از هم پاشیده؟
    شیوا آه حسرت باری کشید و گفت:
    - آره...
    کولی گفت:
    - آخه کدوم مردی دلش می آید خانومی به این خوشگلی را از دست بدهد؟ حالا بچه چندمت است؟
    شیوا گفت:
    - بچه اول و آخر!
    زن کولی با دلسوزی گفت:
    - طفلک من! غصه نخور عزیزکم. ما هم خدایی داریم. بالاخره یک روزی تقاص از مردها می گیرد.
    و از جا برخاست و آرام آرام دور شد. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    - آره... خدایی هم هست و نباید امیدم را از دست بدهم.
    دستکش هایش را پوشید و قدم زنان از پارک خارج شد.
    روزها برای شیوا آرام و پر اندوه گذر می کرد. آن روزها سنگین تر و ضعیف تر شده بود و انتظار تولد فرزندش را می کشید. خان جان اتاق او را به طبقه پایین انتقال داده بود تا مجبور نشود پله ها را بالا و پایین برود. اتاق کوچک با سرویس نظافتی کوچکش، درب شیشه ای بزرگی داشت که روی سرسرا و رو به باغ باز می شد. روزهای که دوستان و آشنایان مثل فرامرز و خانواده اش به دیدن خان جان می آمدند شیوا در اتاقش را از داخل قفل می کرد. تمام مدت به صداها گوش می سپرد و آرزو می کرد می توانست به جمع آنها بپیوندد. یکی از خدمتکارها نیز از روی سرسرا برایش غذا می برد. آن وقت شیوا احساس می کرد واقعا یک زندانی است. در عین حال ترجیح می داد همان طور زندگی کند تا اینکه فرهاد با آمدنش به ایران همه چیز را برملا سازد.
    روزهای آخر اسفند ماه برایش پر از تشویش و هراس بود چرا که به لحظه آمدن فرهاد نزدیکتر می شدند. فرهاد طی تماسی ساعت و روز پروازش را به مادرش اطلاع داد. او دقیقا شب چهارشنبه سوری از راه می رسید یعنی زمانی که همه اقوام و فامیل برای برگزاری چهارشنبه سوری به باغ می آمدند. خان جان تصمیم گرفت دعوت و جشن آن سال را منتفی سازد اما شیوا اصرار داشت که همه چیز سیر طبیعی خود را طی کند و به دلشوره ها و نگرانیهای او پایان بخشد. برایش بهتر بود که هر چه زودتر همه از اختلاف و جدایی او و فرهاد با خبر شوند. دیگر طاقت پنهانکاری و دلهره را نداشت.
    و بالاخره روز موعود فرا رسید...
    صدای خنده و هیاهو از داخل باغ در فضای اتاق پیچیده بود. شیوا روی مبل کنار درب شیشه ای در تاریکی اتاق نشسته و از ورای پرده حریر به باغ و میهمانان شادش چشم دوخته بود. شیوا از همان جا گرمای آتش برپا شده را احساس می کرد. حتی بوی سوختن هیزمها به مشامش می رسید. صدای خنده و گفتگو، جیغ بچه ها، به هم خوردن فنجانهایی که از قهوه و چای داغ پر می شد باغ را فرا گرفته بود. شیوا هرزگاهی چشم از باغ می گرفت و با تشویش به ساعت روی میز نگاه می کرد. دقایق سپری می شد و فرهاد از راه می رسید و بعد از گذشت شش ماه می توانست او را ببیند. دیگر از آشکار شدن اختلافشان واهمه نداشت، فقط می خواست او را ببیند.
    صدای فرامز در باغ پیچید:
    - مادر جان... مادر... بیا ببین کی اومده؟ بیا... پسرت فرهاد!
    و برای لحظه ای سکوت باغ را فرا گرفت. شیوا سراسیمه از روی مبل برخاست. همه در حلا خوش آمد گویی بودند، شیوا همه چیز را از آنجا می دید، حتی نگاه میهمانان را که این سوال در آن نقش بسته بود:
    - پس همسرت کجاست؟
    و آن نگاههای پرسش آمیز کم کم به پچ پچ مبدل شد. و بالاخره شیوا او را دید و دلش فرو ریخت. خشته بود و شکسته، گامهایش سست و بی قدرت بود، شانه هایش افتاده بود و بی صلابت و غم در چهره جذاب و مردانه او بیداد می کرد. درست مقابل در شیشه ای داخل باغ ایستاده بود. به آرامی در آغوش مادر خزید و مدتی سر بر شانه او کذاشت. شیوا می دانست بر آن شانه ها...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    اشکهای نامرئی فرهاد فرو می چکید. بغض با تمام وسعت بر پیکرش نشسته بود اما نمی شکست. پاهای شیوا از دیدن فرهاد با آن حال و روز سست شد. روی مبل نشست و صورتش را بین دستانش پنهان کرد. چه کسی غافل از آن همه شکست بود؟!
    فرهاد خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و در برابر نگاه پرسش آمیز و تعجب زده مهمانان از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. شیوا می توانست صدای گامهای او را بشنود. با هر گام او ضربان قلبش دو چندان می شد. زیر لب زمزمه کرد:
    - حالا مقابل در اتاقم است، رسید به پله ها...
    ناگهان از جا برخاست به سمت در شتافت، دستگیره را گرفت. این عشقی بود که بیداد می کرد و اما از صبر و طاقتش بریده بود. گامهای فرهاد او را بسوی خود فریاد می کرد، او را... فقط او را می خواست، مثل همیشه او را به سوی خودش کشید و... در باز نشد. با ناامیدی به در تکیه زد و بیاد آورد خودش از خان جان خواسته بود که در را قفل کند. مطمئن بود احساسش تمام اختیارش را می گیرو و او را به سوی فرهاد هل می دهد و همان طور هم شد. آرام روی زمین نشست و به آرامی اشک ریخت. بار دیگر هیاهو در فضای باغ پیچید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آنها بحث درباره قهر فرهاد و همسرش را وارد خوشیهای زندگیشان نمی کردند. برای بحث در این باره وقت بسیار داشتند.
    فرهاد وارد اتاقشان شد. دلش نمی خواست با روشن کردن چراغها، شیوا را در جای جای اتاق ببیند. در تاریکی لبه تخت نشست . سرش را که گیج و منگ بود در دستانش فشرد. می دانست همه آنها که به او صمیمانه خوش آمد گفته بودند و دستش را فشرده بودند، چه سوالی از او داشتند. همه می خواستند بدانند بانوی جوان و زیبای او کجاست. و او دلش می خواست در برابر ناگفته آنها فریاد بزند:
    - به شما ارتباطی ندارد.
    اما آنها جواب سوالشان را از هیبت و قامت شکسته اش گرفته بودند و با این حال باز هم به خنده و شادیشان ادامه می دادند. انگار نه انگار که صاحب آن ویلا در سوگ عشق برباد رفته اش نشسته است. همین امر باعث عصبانیت فرهاد شد. با خشم از جا برخاست، درهای شیشه ای را باز کرد و روی سرسرا ایستاد و با تمام قدرت فریاد زد:
    - جمع کنید این مسخره بازیها را!
    با صدای فریاد ناگهانی او، باغ در سکوت فرو رفت. حتی بچه ها هم دست از بازی کشیدند. همه نگاهها به سمت او کشیده شد. فرامرز با شرمندگی از جا برخاست و رو به میهمانان کرد و گفت:
    - من معذرت می خوام، فرهاد حال خوشی ندارد.
    فرهاد به مادرش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
    - زودتر تمامش کنید مادر.
    فرامرز این بار خطاب به فرهاد معترضانه گفت:
    - فرهاد، تو حق نداری ناراحتیها و عقده های زندگی خصوصیت را وارد خوشیهای...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و محکمتر و جدی تر فریاد زد:
    - گفتم تمامش کنید، همین حالا!
    و بدون اینکه منتظر عکس العمل فرامرز باشد وارد اتاقش شد. خان جان اول از میهمانان عذر خواست و بعد با عجله به سالن رفت، به خدمتکارها دستور داد تا هر چه زودتر شام را سرو کنند، سپس به طبقه بالا رفت، چند ضربه به در اتاق فرهاد نواخت و منتظر ماند. و چون جوابی نشنید آهسته وارد اتاق شد. فرهاد بدون آنکه لباسهایش را تعویض کرده باشد، با کفش روی تختخواب دراز کشیده بود. خان جان بدون اینکه بخواهد چراغها را روشن کند لبه تخت نشست، دستش را روی دست فرهاد گذاشت و گفت:
    - پسرم، اگر حالت خوب نیست دکتر را خبر کنم، همین جاست.
    فرهاد با اندوه گفت:
    - درد من درمانی ندارد.
    و سپس با دلخوری گفت:
    - شما می دانستید من امشب می آیم، می دانستید حال و حوصله درستی ندارم، اما باز هم برنامه هر سال را برگزار کردید.
    خان جان گفت:
    - میهمانان را قبل از آخرین تماس تو دعوت کردم. بیشتر آنها خودشان تماس گرفتند و از من پرسیدند که آیا امسال هم مراسم چهارشنبه...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    - اما شما هم در غم من شریک بودید پس نباید...
    خان جان این بار حرف او قطع کرد و گفت:
    - بله، اما ما نمی توانیم از دیگران هم بخواهیم ماتم زده باشند.
    فرهاد گفت:
    - من هم احتیاجی به دلسوزی و ماتم سرایی دیگران ندارم، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم.
    خان جان گفت:
    - می بینی که همه ساکت شدند. به خدمتکارها هم سپردم شام را زودتر سرو کنند. خب حالا بگویم شامت را بیاورند اینجا یا...
    فرهاد گفت:
    - میل ندارم، فقط می خواهم تنها باشم.
    خان جان از جا برخاست، مکثی کرد و بعد از اتاق خارج شد.
    دقایقی بعد از صرف شام، میهمانها با تشکر از خان جان و فرامرز، یکی پس از دیگری ویلا را ترک کردند. هیاهو به پایان رسید و تنها صدای برخورد ضرفها و قدم های خدمتکارها که به این سو و آن سو می رفتند باغ را مرتب می کردند شنیده می شد. بعد از آن سکوت کوتاه مدت، صدای اعتراض فرامرز در سالن طنین انداخت و گفت:
    - معلوم هست اینجا چه خبره؟
    خان جان او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
    - خواهش می کنم پسرم، امشب نه، فرهاد هم خسته است و به کلی به هم ریخته.
    فرامرز با ناراحتی گفت:
    - به هر حال او حق نداشت به مهمانان با این رفتارش اهانت کند. همه چیز برایش همه است جز شخصیت دیگران. این که دلیل نمی شود چون حضرت عالی با همسرش اختلاف پیدا کرده، بر سر میهمانان فریاد بکشد و آبروی ما را ببرد.
    خان جان گفت:
    - باید درکش کنی. او الان در موقعیتی نیست که بخواهد درست فکر کند و درست رفتار کند.
    فرامرز که جلوی دوستان و آشنایان بشدت خرد شده بود، با عصبانیت گفت:
    - برای چی باید درکش کنم؟ اصلا او چه وقت درست فکر کرده؟ هیچ وقت... وقتی که داشت با شیوا ازدواج می کرد باید فکر اینجا و امروز را هم می کرد. اون با دختر با سن کمش، مطمئنا زنی نبود که بتواند مدت زیادی با مردی بزرگتر از خودش زندگی کند. از همان اول هم معلوم بود که زندگی پر دوامی ندارند.
    خان جان معترضانه گفت:
    - فرامرز بس کن، هنوز...
    فرامرز حرف او را قطع کرد و گفت:
    - اجازه بدهید حرفم را بزنم، شما همیشه جلوی اعتراض مرا نسبت به رفتار فرهاد گرفته اید و با این کارتان توی دهانم زده اید.
    خان جان گفت:
    - خواهش می کنم فرامرز... باشد...
    فرهاد از اتاقش خارج شد و روی پله ها ایستاد و گفت:
    - اجازه بدهید حرفهایش را بزند.
    همه به او نگاه کردند. فرامرز جلوی پله ها ایستاد و گفت:
    - تو یک بچه ای فرهاد! هنوز همان بچه ای هستی که به عواطف مادرش احتیاج دارد. یک بچه احساساتی که نمی تواند به تنهایی مشکلات زندگی اش را حل کند. چرا همانجا نماندی تا اختلافت را با همسرت حل کنی و بعد برگردی تا این همه آبروریزی نشود؟ می دانی حالا هر یک از آنها در این باره چه قضاوتی می کنند؟ نه نمی دانی، یعنی نمی توانی بفهمی وگرنه مسئله را خیلی آرام مطرح می کردی و بعد خودمان حلش می کردیم. چنان عشق آتشینی چنین قهر دلنشینی را برای دشمنان ما به همراه داشت.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    - خب سخنرانی ات تمام شد؟
    از پله ها پایین آمد و جلوی فرامرز ایستاد و گفت:
    - تو غصه شادی دشمنان ما را نخور، دلواپس این باش که از فردا چطور توی چشم دوستان و آشنایانت نگاه کنی.
    فرامرز با جدیت گفت:
    - خوبه... پس خودت هم می دانی چه غلطی کرده ای!
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    - احترامت را نگاه داشتم والا غلط واقعی را به تو نشان می دادم. و اما در مورد زندگی خصوصی ام... اینجا ویلای من است و بعد هم به کسی مربوط نیست چه اتفاقی برایم افتاده.
    مرجان که تا آن لحظه به سختی جلوی حرف زدنش را گرفته بود معترضانه گفت:
    - اوا... یعنی چی که به کسی مربوط نیست؟ همین امشب صد نفر از من پرسیدند همسرش کجاست؟ لابد با هم اختلاف دارند؟ چرا پس فرهاد خان این طوری رفتار کرد؟ من هم که جوابی نداشتم به آنها بدهم، فقط سکوت کردم. ما مثل غریبه ها بودیم، از همه چیز بی خبر ماندیم و...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
    - از فردا صبح بنشین کنار تلفن با همه تماس بگیر و بگو فرهاد و همسرش از هم جدا شده اند. حالا بروید و با خیال راحت بخوابید چون جواب سوالتان را گرفتید!
    فرامرز با خشم و ناباوری گفت:
    - چی؟ جدا شده اید؟ خیال کرده ای به همین راحتی آبروی خانواده ما را ببری؟ اون از سارا، این هم از شیوا... معلوم هست چه مرگت است؟
    فرهاد لبخند تمسخر باری زد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/