اشکهای نامرئی فرهاد فرو می چکید. بغض با تمام وسعت بر پیکرش نشسته بود اما نمی شکست. پاهای شیوا از دیدن فرهاد با آن حال و روز سست شد. روی مبل نشست و صورتش را بین دستانش پنهان کرد. چه کسی غافل از آن همه شکست بود؟!
فرهاد خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و در برابر نگاه پرسش آمیز و تعجب زده مهمانان از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. شیوا می توانست صدای گامهای او را بشنود. با هر گام او ضربان قلبش دو چندان می شد. زیر لب زمزمه کرد:
- حالا مقابل در اتاقم است، رسید به پله ها...
ناگهان از جا برخاست به سمت در شتافت، دستگیره را گرفت. این عشقی بود که بیداد می کرد و اما از صبر و طاقتش بریده بود. گامهای فرهاد او را بسوی خود فریاد می کرد، او را... فقط او را می خواست، مثل همیشه او را به سوی خودش کشید و... در باز نشد. با ناامیدی به در تکیه زد و بیاد آورد خودش از خان جان خواسته بود که در را قفل کند. مطمئن بود احساسش تمام اختیارش را می گیرو و او را به سوی فرهاد هل می دهد و همان طور هم شد. آرام روی زمین نشست و به آرامی اشک ریخت. بار دیگر هیاهو در فضای باغ پیچید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آنها بحث درباره قهر فرهاد و همسرش را وارد خوشیهای زندگیشان نمی کردند. برای بحث در این باره وقت بسیار داشتند.
فرهاد وارد اتاقشان شد. دلش نمی خواست با روشن کردن چراغها، شیوا را در جای جای اتاق ببیند. در تاریکی لبه تخت نشست . سرش را که گیج و منگ بود در دستانش فشرد. می دانست همه آنها که به او صمیمانه خوش آمد گفته بودند و دستش را فشرده بودند، چه سوالی از او داشتند. همه می خواستند بدانند بانوی جوان و زیبای او کجاست. و او دلش می خواست در برابر ناگفته آنها فریاد بزند:
- به شما ارتباطی ندارد.
اما آنها جواب سوالشان را از هیبت و قامت شکسته اش گرفته بودند و با این حال باز هم به خنده و شادیشان ادامه می دادند. انگار نه انگار که صاحب آن ویلا در سوگ عشق برباد رفته اش نشسته است. همین امر باعث عصبانیت فرهاد شد. با خشم از جا برخاست، درهای شیشه ای را باز کرد و روی سرسرا ایستاد و با تمام قدرت فریاد زد:
- جمع کنید این مسخره بازیها را!
با صدای فریاد ناگهانی او، باغ در سکوت فرو رفت. حتی بچه ها هم دست از بازی کشیدند. همه نگاهها به سمت او کشیده شد. فرامرز با شرمندگی از جا برخاست و رو به میهمانان کرد و گفت:
- من معذرت می خوام، فرهاد حال خوشی ندارد.
فرهاد به مادرش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- زودتر تمامش کنید مادر.
فرامرز این بار خطاب به فرهاد معترضانه گفت:
- فرهاد، تو حق نداری ناراحتیها و عقده های زندگی خصوصیت را وارد خوشیهای...
فرهاد حرف او را قطع کرد و محکمتر و جدی تر فریاد زد:
- گفتم تمامش کنید، همین حالا!
و بدون اینکه منتظر عکس العمل فرامرز باشد وارد اتاقش شد. خان جان اول از میهمانان عذر خواست و بعد با عجله به سالن رفت، به خدمتکارها دستور داد تا هر چه زودتر شام را سرو کنند، سپس به طبقه بالا رفت، چند ضربه به در اتاق فرهاد نواخت و منتظر ماند. و چون جوابی نشنید آهسته وارد اتاق شد. فرهاد بدون آنکه لباسهایش را تعویض کرده باشد، با کفش روی تختخواب دراز کشیده بود. خان جان بدون اینکه بخواهد چراغها را روشن کند لبه تخت نشست، دستش را روی دست فرهاد گذاشت و گفت:
- پسرم، اگر حالت خوب نیست دکتر را خبر کنم، همین جاست.
فرهاد با اندوه گفت:
- درد من درمانی ندارد.
و سپس با دلخوری گفت:
- شما می دانستید من امشب می آیم، می دانستید حال و حوصله درستی ندارم، اما باز هم برنامه هر سال را برگزار کردید.
خان جان گفت:
- میهمانان را قبل از آخرین تماس تو دعوت کردم. بیشتر آنها خودشان تماس گرفتند و از من پرسیدند که آیا امسال هم مراسم چهارشنبه...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- اما شما هم در غم من شریک بودید پس نباید...
خان جان این بار حرف او قطع کرد و گفت:
- بله، اما ما نمی توانیم از دیگران هم بخواهیم ماتم زده باشند.
فرهاد گفت:
- من هم احتیاجی به دلسوزی و ماتم سرایی دیگران ندارم، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم.
خان جان گفت:
- می بینی که همه ساکت شدند. به خدمتکارها هم سپردم شام را زودتر سرو کنند. خب حالا بگویم شامت را بیاورند اینجا یا...
فرهاد گفت:
- میل ندارم، فقط می خواهم تنها باشم.
خان جان از جا برخاست، مکثی کرد و بعد از اتاق خارج شد.
دقایقی بعد از صرف شام، میهمانها با تشکر از خان جان و فرامرز، یکی پس از دیگری ویلا را ترک کردند. هیاهو به پایان رسید و تنها صدای برخورد ضرفها و قدم های خدمتکارها که به این سو و آن سو می رفتند باغ را مرتب می کردند شنیده می شد. بعد از آن سکوت کوتاه مدت، صدای اعتراض فرامرز در سالن طنین انداخت و گفت:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
خان جان او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- خواهش می کنم پسرم، امشب نه، فرهاد هم خسته است و به کلی به هم ریخته.
فرامرز با ناراحتی گفت:
- به هر حال او حق نداشت به مهمانان با این رفتارش اهانت کند. همه چیز برایش همه است جز شخصیت دیگران. این که دلیل نمی شود چون حضرت عالی با همسرش اختلاف پیدا کرده، بر سر میهمانان فریاد بکشد و آبروی ما را ببرد.
خان جان گفت:
- باید درکش کنی. او الان در موقعیتی نیست که بخواهد درست فکر کند و درست رفتار کند.
فرامرز که جلوی دوستان و آشنایان بشدت خرد شده بود، با عصبانیت گفت:
- برای چی باید درکش کنم؟ اصلا او چه وقت درست فکر کرده؟ هیچ وقت... وقتی که داشت با شیوا ازدواج می کرد باید فکر اینجا و امروز را هم می کرد. اون با دختر با سن کمش، مطمئنا زنی نبود که بتواند مدت زیادی با مردی بزرگتر از خودش زندگی کند. از همان اول هم معلوم بود که زندگی پر دوامی ندارند.
خان جان معترضانه گفت:
- فرامرز بس کن، هنوز...
فرامرز حرف او را قطع کرد و گفت:
- اجازه بدهید حرفم را بزنم، شما همیشه جلوی اعتراض مرا نسبت به رفتار فرهاد گرفته اید و با این کارتان توی دهانم زده اید.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم فرامرز... باشد...
فرهاد از اتاقش خارج شد و روی پله ها ایستاد و گفت:
- اجازه بدهید حرفهایش را بزند.
همه به او نگاه کردند. فرامرز جلوی پله ها ایستاد و گفت:
- تو یک بچه ای فرهاد! هنوز همان بچه ای هستی که به عواطف مادرش احتیاج دارد. یک بچه احساساتی که نمی تواند به تنهایی مشکلات زندگی اش را حل کند. چرا همانجا نماندی تا اختلافت را با همسرت حل کنی و بعد برگردی تا این همه آبروریزی نشود؟ می دانی حالا هر یک از آنها در این باره چه قضاوتی می کنند؟ نه نمی دانی، یعنی نمی توانی بفهمی وگرنه مسئله را خیلی آرام مطرح می کردی و بعد خودمان حلش می کردیم. چنان عشق آتشینی چنین قهر دلنشینی را برای دشمنان ما به همراه داشت.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
- خب سخنرانی ات تمام شد؟
از پله ها پایین آمد و جلوی فرامرز ایستاد و گفت:
- تو غصه شادی دشمنان ما را نخور، دلواپس این باش که از فردا چطور توی چشم دوستان و آشنایانت نگاه کنی.
فرامرز با جدیت گفت:
- خوبه... پس خودت هم می دانی چه غلطی کرده ای!
فرهاد با عصبانیت گفت:
- احترامت را نگاه داشتم والا غلط واقعی را به تو نشان می دادم. و اما در مورد زندگی خصوصی ام... اینجا ویلای من است و بعد هم به کسی مربوط نیست چه اتفاقی برایم افتاده.
مرجان که تا آن لحظه به سختی جلوی حرف زدنش را گرفته بود معترضانه گفت:
- اوا... یعنی چی که به کسی مربوط نیست؟ همین امشب صد نفر از من پرسیدند همسرش کجاست؟ لابد با هم اختلاف دارند؟ چرا پس فرهاد خان این طوری رفتار کرد؟ من هم که جوابی نداشتم به آنها بدهم، فقط سکوت کردم. ما مثل غریبه ها بودیم، از همه چیز بی خبر ماندیم و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
- از فردا صبح بنشین کنار تلفن با همه تماس بگیر و بگو فرهاد و همسرش از هم جدا شده اند. حالا بروید و با خیال راحت بخوابید چون جواب سوالتان را گرفتید!
فرامرز با خشم و ناباوری گفت:
- چی؟ جدا شده اید؟ خیال کرده ای به همین راحتی آبروی خانواده ما را ببری؟ اون از سارا، این هم از شیوا... معلوم هست چه مرگت است؟
فرهاد لبخند تمسخر باری زد و گفت: