- سلام.
خان جان به او نگاه کرد و گفت:
- سلام، حالت چطوره؟ دیگه به من سر نمی زنی؟
امیر به او تعارف کرد تا بنشیند و بعد گفت:
- سرم کمی شلوغ است.
و به سمت آشپزخانه رفت. خان جان فورا گفت:
- لطفا بیا بنشین.
امیر گفت:
- یک چایی...
خان جان گفت:
- هیچی، فقط می خواهم با تو صحبت کنم.
امیر مقابل او نشست و منتظر شد. خان جان با کمی مکث گفت:
- چه خبر... از شیوا؟
امیر با صدایی گرفته گفت:
- منظور عروستان است؟
خان جان چیزی نگفت و امیر ادامه داد:
- تصمیم گرفتم که بروم نیویورک. می خواهم او را همراه خودم ببرم. منتظرم که کارها کمی سبک تر شود.
خان جان گفت:
- او نمی آید، اگر می خواست به ایران بیاید همراه من می آمد.
امیر گفت:
- حتما تا حالا فرهاد آنقدر عذابش داده که فهمیده ماندنش هیچ فایده ای ندارد. یا باید طلاقش بدهد یا مثل گذشته با او زندگی کند. می خواهم زودتر تکلیف ما را روشن کنید.
خان جان گفت:
- تو اگر جای فرهاد بودی چه می کردی وقتی این همه شواهد وجود داره...
امیر با جدیت گفت:
- من جای خودم هستم و هیچ یک از این شواهد را قبول ندارم. این وصله ها هرگز به دختر من نمی چسبد. فرهاد اصلا عاقلانه رفتار نکرده. چطور یک صلیب که در اتاقشان پیدا شده باعث از بین رفتن اعتماد و فروپاشی زندگی اش شده؟ وقتی آمد خواستگاری شیوا فکر می کردم یک مرد کاملا عاقل و عاشق است، اما اشتباه کردم. او فقط عاشق بود و من دیر فهمیدم... خیلی دیر!
خان جان گفت:
- بله یک عاشق واقعی است که از فکر خطاهای همسرش دیوانه شده و به هم ریخته. این اتفاق برای یک مرد ضربه سنگینی است. واقعا برایش یک فاجعه بود. اگر هر مرد دیگری جای او بود همسرش را می کشت. اما او راه را برای شیوا باز گذاشت.
امیر لبخند تمسخر باری زد و گفت:
- عالیه! همه قصد دارند به دختر من به چشم یک زن خاطی و فریب خورده نگاه کنند، گویا قصد جانش را کرده اید.
خان جان مکث کوتاهی کرد و گفت:
- این طور نیست.
امیر گفت:
- پس چرا این حرفها را می زنید؟ آمده ای اینجا تا مرا هم علیه او...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه... من آمدم که... که بگویم شیوا خیلی وقت است که از نیویورک آمده...
امیر سعی کرد خودش را متعجب نشان دهد اما موفق نشد و پرسید:
- اومده؟ کجا؟
خان جان گفت:
- ایران... او اینجاست.
امیر گفت:
- اینجا...؟ نخیر او اینجا نیست. شاید فرهاد واقعا بلایی سر دختر من آورده و...
خان جان گفت:
- بس کن امیر. تو داری او را با یک قاتل و جانی اشتباه می گیری. ممکنه که اشتباه کنه اما هرگز مبدل به یک آدم جانی و قاتل نمی شه.
امیر گفت:
- اشتباه کرده باشه؟ من نمی فهمم شما شیوا را خطا کار می دانید یا فرهاد را مقصر می دانید؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- خب من هم اشتباه کردم. حالا هم آمدم اینجا تا هم شیوا را با خودم ببرم و هم کاری کنیم تا فرهاد متوجه شود که شیوا هیچ خطایی نکرده.
امیر غفلتا گفت:
- اینجا هم خانه خودش است و من اجازه نمی دهم بیشتر از این عذابش بدهید.
خان جان گفت:
- پس اینجاست؟
امیر تازه متوجه اشتباهش شد و گفت:
- شما کاری کرده اید که او از همه فراری بشه. یک ماه تمام از خانه بیرون نرفته و خودش را در اتاقش حبس کرده.
خان جان با تردید گفت:
- اجازه بده ببینمش.
امیر گفت:
- او نمی خواهد کسی را ببیند.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم امیر، باید با او صحبت کنم و بخاطر رفتارم از او عذرخواهی کنم. می خواهم با خودم ببرمش و برایش مادری کنم. اون در این دوران احتیاج به مادر دارد و به آرامش.
امیر گفت:
- آرامش؟ از این آرامشی که پسرتان به او داده بهتر چه می خواهد؟
خان جان سرش را پایین انداخت و گفت:
- مطمئنا او هم به اشتباهش پی می برد. او عاقلانه رفتار نکرده، ما باید عاقلانه رفتار کنیم.
امیر کمی فکر کرد و بعد گفت:
- فعلا خوابیده، خیلی ضعیف شده. اما چرا شما یک دفعه نظرتان عوض شد؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- باید خودم می فهمیدم، قبل از اینکه به من الهام شود، اما نفهمیدم و... فقط شرمنده هستم، شرمنده تو و دختره!
امیر سرش را پایین انداخت، مدتی سکوت کرد و گفت:
- وقتی بیدار شد می گویم اینجا بودید و چه گفته اید. فقط شیوا دوست ندارد کسی بفهمد که او در ایران است حتی فرهاد.
خان جان با تعجب گفت:
- برای چی؟
امیر گفت:
- نمی دانم، تا وقتی خودش نخواسته به فرهاد نگویید که اینجاست. قول می دهید؟
خان جان گفت:
- بسیار خوب، من قول می دهم.
بعد از رفتن او، امیر به طبقه بالا رفت. شیوا روی آخرین پله نشسته و به دیوار تکیه زده بود. امیر نگاه عمیقی به او کرد و پرسید:
- حرفهای خان جان را شنیدی؟
شیوا آهسته گفت:
- اجازا بدهید تا بروم.
امیر با تعجب گفت:
- بروی؟ اما من... من نمی خواهم که تو برگردی به جایی که یادآور خاطرات فرهاد برای توست.
شیوا گفت:
- حالا که خان جان فهمیده خطایی مرتکب نشده ام دلم می خواهد برگردم آنجا، خونه خودم.
امیر کنار شیوا نشست، کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دلم می خواست همین جا بمانی. نمی دانم چه احساسی در آنجا به تو دست می دهد؟ اما برای ماندن و نرفتنت اصرار نمی کنم. هر وقت دوست داشتی تو را به آنجا می برم و هر وقت احساس ناامنی کردی تو را برمی گردانم.
شیوا لبخند کم رنگی زد و گفت:
- فردا...
امیر دست او را گرفت و فشرد و گفت:
- باشه دخترم، باشه.
روز بعد به همراه پدرش بعد از یک ماه از منزل خارج شد. از داخل ماشین به خیابانها چشم دوخت. احساس می کرد همه جا را غبار غم گرفته. وقتی وارد خیابان زیبایی که ویلا قرار داشت، پیچیدند، غم دلش دو چندان شد. احساسی به او می گفت روزهای زیادی را باید به انتظار فرهاد بنشیند.
امیر ماشین را متوقف کرد، از ماشین پیاده شد و زنگ را فشرد. مثل هیمشه باغبان در را باز کرد. با دیدن امیر درها را برای ورود ماشینش باز کرد. ماشین از میان درختان خزان زده و باغ خیس خورده گذشت و مقابل ساختمان متوقف شد. خان جان پشت در شیشه ای به انتظار ایستاده بود. اول امیر از ماشین پیاده شد و بعد شیوا از آن خارج شد. خان جان با دیدن او هیجان زده از ساختمان خارج شد و روی سرسرا ایستاد. هر دو به هم نگاه کردند. خان جان از دیدن شیوا لرزید. دیگر ان طراوت و شادی گذشته در چهره اش دیده نمی شد. چون گلی پژمرده رنگ پریده و بی جان بود و همان طور که امیر هم گفته بود لاغر و ضعیف شده بود. آهسته از پله ها پایین رفت، مقابل او که رسید دست هایش برای در آغوش کشیدنش از هم باز شد. شیوا آهسته جلو رفت و خود را در آغوش او رها کرد و هر دو به سختی گریستند.
شانه ها و زانوهای خان جان پناهگاه مطمئنی برای شیوا و دل...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)