خودش رنج و اندوه داشت، دیگر لازم نبود بفهمد پدرش از وقوع آن حوادث چقدر عذاب می کشد.
در حالیکه به آرامی می گریست، خود را سرگرم تهیه شام کرد. وقتی دوباره به سالن برگشت شیوا روی کاناپه به خواب رفته بود. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود و رنگ پریدگی و ضعف او را در خود پنهان ساخته بود. امیر پتویی روی او کشید و گذاشت استراحت کند. در دل او زخمی عمیق به وجود آمده بود. پاره تنش، تنها فرزندش که از همسرش برایش به یادگار مانده بود در برابر چشمانش چون شمعی در حال آب شدن بود و او هیچ چاره ای جز تحمل نداشت. احساس کرد برای ازدواج شیوا خیلی زود تصمیم گرفته و دچار اشتباه شده. با خود گفت:
- نباید اجازه می دادم با مردی ازدواج کند که سالها چون برادری به خانه ام رفت و آمد داشت!
فصل پانزدهم
امیر آهسته در را باز کرد و از لای در به شیوا نگاه کرد. او روی صندلی راحتی مقابل پنجره نشسته بود و به آرامی صندلی را حرکت می داد. پنجره را باز گذاشته و به صدای ریزش باران گوش سپرده بود. امیر از پشت او را می دید و نمی توانست قطرات اشک را بر چهره او ببیند. کتاب حافظ را در بغل گرفته بود و به گذشته فکر می کرد. همیشه بی تاب و بی قرار بود. هیچ وقت از عشق و علاقه اش نسبت به او نکاسته بود، حتی آن زمان که مورد تهمت و افترایش قرار گرفته بود. از روزی هم که به ایران بازگشته بود به علت وقوع شک و تردید در وجود فرهاد اندیشیده بود و به دنبال مقصر گشته بود. بارها از خودش پرسید:
- آیا اگر من با جان رفت و آمد نمی کردم باز هم مورد تهمت قرار می گرفتم؟ آیا عشق فرهاد به من آنقدرها نبوده که حتی با وجود دلایلی محکم تر از آن صلیب و بارداری معجزه آسای من، مرا پاک و مبرا بداند؟ مقصر کیست؟ من یا فرهاد؟ شاید هم جان و یا هر سه؟
اما نتوانسته بود برای سوالاتش، پاسخی مناسب پیدا کند. در آن یک ماه حتی از داخل منزل قدم به حیاط نگذاشته بود و در تمام آن مدت روی صندلی می نشست و به همه چیز فکر می کرد و بخاطر رفتار نادرست فرهاد اشک می ریخت.
امیر تک سرفه ای کرد. شیوا فورا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- بیایید داخل.
امیر وارد شد، پشت سر او ایستاد و گفت:
- شیوا جان دوست داری با هم قدم بزنیم؟
- شیوا با اندوه گفت:
- دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند و بفهمد در ایران هستم، مخصوصا که بدانند در منزل شما هستم.
امیر گفت:
- اینجا منزل خودت است. اگر دوست نداری کسی بفهمد در ایرانی می توانم ترا با ماشین ببرم بیرون. تا کی می خواهی خودت را در این خانه حبس کنی؟ یک ماه است که از منزل بیرون نرفته ای. من دوست ندارم دچار افسردگی شوی.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- نگران نباشید، تا وقتی انتظار می کشم افسرده نمی شوم.
امیر گفت:
- خیلی خب، هر طور که راحتی، پس لااقل پنجره را ببند می ترسم سرما بخوری.
شیوا مخالفتی نکرد و امیر پنجره را بست و گفت:
- چیزی می خوری برایت بیاورم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، میل ندارم.
امیر با مکثی گفت:
- عزیزم آنقدر غصه نخور، برای بچه خوب نیست.
شیوا گفت:
- غصه نمی خورم بابا، فقط انتظار می کشم. می شه زحمت بکشید و غزل حافظ را بریم بگذارید؟
امیر به سمت ضبط رفت و نوار را داخل آن قرار داد و آن را روشن نمود و از اتاق خارج شد. شیوا چشمانش را بست و همراه خواننده زمزمه کرد:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دقیقا نیم ساعت قبل، خان جان در ویلای فرهاد در کنار آتش شومینه نشسته بود و حافظ می خواند. گرمای مطبوع آتش باعث رخوت و خواب آلودگی اش شد، چشمانش سنگین شد و کم کم به خواب رفت. در خواب خودش را همان طور نشسته روی مبل در حال خواندن حافظ دید که ناگهان احساس کرد از پشت کسی به او نزدیک می شود. هراسان به پشت سرش نگاه کرد و در کنال ناباوری، همسرش را دید. با تعجب گفت:
- فریبرز، این تو هستی؟ فکر می کردم مرده ای، این همه مدت کجا بودی؟
او با لباسهای سفیدش به او نزدیک شد و در جواب او فقط گفت:
- چه بی غم نشسته ای؟
خان جان در پاسخش گفت:
- بی غم؟ حق داری که فکر کنی بی غم هستم. تو که اینجا نبودی تا بدانی چه اتفاق بدی برای زندگی پسرمان فرهاد افتاد، داره نابود می شه.
فریبرز آهسته گفت:
- غم؟ سعی کن حقیقت را بجویی، رنجورتر از فرهاد را دریاب و تکیه گاهش باش.
و او با تعجب پرسید:
- شیوا...
فریبرز بدون اینکه پاسخش را بدهد به سمت در رفت. خواست از او بپرسد یعنی واقعا شیوا گناهی مرتکب نشده که صدای زنگ تلفن باعث شد سراسیمه از خواب بپرد. سرش سنگین و منگ شده بود. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت:
- خدایا این چه خوابی بود که من دیدم؟
و بعد به تلفن نگاه کرد که بی امان زنگ می خورد. از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:
- الو بفرمایید.
فرهاد با صدای خسته اش گفت:
- سلام مادر.
خان جان گفت:
- سلام پسرم، حالت چطوره؟
- حالم؟ از حالم نپرسید، شما بگویید خبری نشد؟
خان جان گفت:
- فکر نمی کنم ایران باشد. حداقل منزل امیر که نیست. مواقعی که امیر در شرکت است به آنجا زنگ می زنم، اما کسی گوشی را برنمی دارد.
فرهاد گفت:
- مطمئنم آنجاست والا تا بحال امیر خودش را به اینجا رسانده بود. شما بروید آنجا و مطمئن شوید که آنجاست.
خان جان مکثی کرد و پرسید:
- چرا اینقدر نگرانش هستی؟ مگر مطمئن نیستی که به تو خیانت کرده؟
فرهاد گفت:
- مطمئنم، فقط می خواهم بدانم آنجاست یا... یا اینجا در ویلای جان...
خان جان گفت:
- بسیار خب، نیم ساعت دیگر می روم آنجا، بعد با تو تماس می گیرم.
فرهاد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد.
همزمان با تمام شدن غزل حافظ، صدای زنگ در فضای منزل پیچید. شیوا از جا برخاست، ضبط را خاموش کرد و برای خروج به سمت در رفت. در همین هنگام در اتاق باز شد و امیر با عجله گفت:
- خان جان اومده.
شیوا به پدرش نگاه کرد و او پرسید:
- اگر از تو سوال کرد چه بگویم؟
شیوا گفت:
- خب... خب خودتان را بی خبر نشان بدهید.
امیر نگاهی به او کرد و از اتاق خارج شد. وقتی پایین رسید، خان جان مقابل شومینه ایستاده بود. امیر آهسته گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)