- من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
- چی هست؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
- نترس، بمب ساعتی نیست!
و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
شیوا معترضانه گفت:
- چکار می کنی؟ گفتم که باید بدانم...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- بعدا می فهمی. من می دانم که تو مرا مسئول از بین رفتن عشق و زندگی ات می دانی و می دانم که احساس بدی داری که از من که فکر می کنی دشمنت هستم کمک گرفته ای، اما دوست دارم باور کنی که قصد دارم مثل یک دوست و یا حتی یک برادر به تو کمک کنم. متاسفم، من اصلا نمی خواستم زندگی تو به اینجا ختم شود و تو با کوله باری از غم و اندوه اینجا را ترک کنی. و از همه بدتر اینکه مرا مقصر بدانی و حالا حاضرم هر کاری بکنم تا تو فرهاد مثل سابق با هم زندگی کنید.
شیوا به او نگاه کرد. برای اولین بار نگاه جان او را تکان داد و به او باوراند که در اعمال و رفتارش هیچ سوءنیتی وجود نداشته. سرش را پایین انداخت و گفت:
- کاری نیست که تو بتوانی انجام دهی و... فقط... فقط می خواهم یکبار دیگر واقعا قسم بخوری تا مطمئن شوم که تو قصد نداشتی با حیله و نیرنگ مرا...
و سکوت کرد. جان لبخند تلخی زد و گفت:
- حقیقت اینه که من... من همیشه به فرهاد حسادت کرده ام. درسته درعین دوستی صادقانه ام به او حسادت کردم، همیشه باعث جلب توجه بهترین ها بود. جسیکا تا قبل از آنکه فرهاد او را به یک بیمار روانی مبدل کند یکی از آن بهترین ها بود... و تو... من به شما حسادت می کردم، اما به مسیح قسم، به مریم مقدس سوگند که هیچ وقت قصد اغفال تو و فروپاشیدن زندگی تو و فرهاد را نداشتم و... وقتی با فرهاد ازدواج کردی دیگر عاشقانه نگاهت نکردم، اگرچه همیشه تحسینت کردم.
شیوا سرش را پایین انداخت. در همین هنگام، پرواز نیویورک به مقصد تهران اعلام شد. جان آهی کشید و گفت:
- خب... دیگه باید بروی.
شیوا با تردید از جا برخاست، به جان نگاه کرد و گفت:
- بخاطر همه چیز متشکرم جان. خداحافظ.
جان گفت:
- سعی می کنم، تمام تلاشم را می کنم که شادی را به زندگی شما برگردانم. خداحافظ، به امید دیدار.
شیوا لبخند تلخی زد و از او جدا شد.
لحظاتی بعد هواپیما در آسمان اوج گرفت. شیوا سرش را به پنجره کوچک هواپیما چسبانده بود و با چشمانی اشک آلود سعی داشت پایین را نگاه کند. احساس کرد خوشبختی و تمام هستی اش را برای همیشه در آن غربت از دست داده. دلش به حال جان هم سوخت. او وقت و بی وقت از طرف آن دو مورد تهاجم لفظی قرار گرفته بود، اما جان همه چیز را به شوخی برگزار کرده بود و حالا مورد بدترین تهمتها قرار گرفته بود. و ناگهان بیاد بسته جان افتاد. سرش را از پنجره گرفت، بسته را از داخل کیفش بیرون آورد، چسبهای روی کاغذ را باز کرد. با باز شدن کاغذ، بسته بزرگی ار دلارها نمایان شد. این بار اشک های شیوا جاری شد. او واقعا به آن پولها احتیاج داشت و جان آن را می دانست. زیر لب زمزمه کرد:
- متشکرم... واقعا متشکرم جان!
اولین روزاز پاییز با بارش باران شروع شده بود. بوی مهر ماه همه خیابانهای شهر را پر کرده بود. مردم در پناه چترهایشان در حال عبور و مرور بودند. چراغ مغازه ها و خیابانها یکی پس از دیگری روشن می شد و شب را نورانی می کرد. شیوا با گامهایی خسته وارد کوچه همیشه ساکتشان شد. درختان زیر باران تن خود را جلا می دادند. قطرات باران آرام و بی تشویش بر تن برگهای خشکیده ضربه می زدند. از ناودانها صدای شرشر باران به گوش می رسید. آن همه دل انگیزی باران نتوانست وجدی در دل شیوا بپا کند. مقابل منزل پدرش رسید، با قلبی مالامال از اندوه، دلی شکسته و با دستانی سرد و یخ زده زنگ را فشرد و منتظر ماند. چندین بار دیگر زنگ را زد اما پدرش در منزل نبود که در را به رویش باز کند. همان جا به دیوار تکیه زد. آنجا تنها پناهگاهش بود. باران شدت گرفت و بی امان بر پیکرش می بارید. مدتها بود که سردی و بی مهری وجودش را فرا گرفته بود و دیگر سرمای باران نمی توانست وجودش را بلرزاند.
ساعتی بعد ماشین آشنای پدرش را دید که در کوچه می پیچید. جلوی منزل متوقف شد. امیر با سرعت از ماشین پیاده شد و به او که چون سایه ای بر دیوار نقش بسته بود نگاه کرد. شیوا با چشم های غمبار به پدرش چشم دوخت. خودش را محتاج آغوش گرم می دید، محتاج دستان مهربان او. احتیاج به شانه های همیشه مهربانش دشات تا سر بر آن بگذارد و تمام عقده هایش را برای گریه کردن خالی کند. زخم دل زبان کرد، بغض سنگینش با صدای هق هق گریه هایش ترکید. امیر با چشمانی اشک بار به سمت او دوید و بدون اینکه حرفی بزند او را در آغوش مهربانش پناه داد. شیوا در آن لحظات دعا می کرد خان جان همه چیز را برای پدرش تعریف کرده باشد و او را از بازگویی آن اتفاقات نجات داده باشد.
امیر او را از زیر باران به داخل منزل برد. او را کنار شومینه نشاند و اجازه داد هر چقدر می خواهد گریه کند. او فقط در آغوشش کشیده بود و موهایش را نوازش می کرد. سعی داشت اشک هایش جاری نشود. ساعتی بعد آرام گرفت و در لباسهای دوران تجردش مقابل پدر در کنار شومینه نشست. امیر با شیر داغ و مقداری کیک از او پذیرایی کرد. آهی کشید و با صدایی خفته در غم، سکوتشان را شکست و گفت:
- مدام با نیویورک تماس می گرفتم اما کسی پاسخگوی تماسهایم نبود. خیلی دلواپس شدم، با خان جان تماس گرفتم، از من خواست که بروم آنجا، تا خودم را به ویلا رساندم هزار جور فکر کردم و به هر اتفاقی اندیشیدم جز... و او از اول همه چیز را برایم گفت. و گفت که تو خودت قصد ماندن کرده ای. نمی توانستم باور کنم و باور نکردم. خیلی حرفها داشتم که به خان جان بگویم، اما نگفتم. فقط به شدت دلم شکست. نمی توانستم باور کنم فرهاد با امانتی که به دستش سپرده بودم، چنین رفتاری کند و چنین افترای زشت و منفوری را به او بزند. تصمیم گرفتم بیایم نیویورک و تو را با خودم به ایران برگردانم، اما بعد فکر کردم شاید حکمتی در ماندنت بوده، و بعد با خودم گفتم اگر تا هفته آینده باز هم به تلفن های من جوابی داده نشود می روم و او را با خودم برمی گردانم.
شیوا با صدایی گرفته گفت:
- متاسفم... من... من نتوانستم باعث سرافرازی شما باشم.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همیشه باعث سرارازی ام بودی و هستی. من به تو ایمان دارم.
شیوا گفت:
- اما فرهاد و خان جان این موضوع را قبول دارند. هر دو فکر می کنند که من یک زن فریب خورده...
و سکوت کرد. امیر گفت:
- هر طور دوست دارند فکر کنند. تو برای من همیشه شیوای پاک و صادق بودی و هستی. من هم تصمیم گرفته ام از شرکت استعفا بدهم.
شیوا گفت:
- نه پدر، خواهش می کنم این کار را نکنید.
امیر گفت:
- دیگر مایل نیستم برای مردی کار کنم که دخترم را با تهمت و افترا از خانه اش بیرون کرده و راهی منزل من نموده.
شیوا گفت:
- اگر از شرکت استعفا بدهید همه از موضوع اختلاف ما با خبر می شوند. از طرفی این من بودم که آمدم، خودم... او مرا بیرون نکرد.
امیر گفت:
- به هر حال انقدر با تو بدرفتاری کرده که مجبور به ترک آنجا شدی.
شیوا پاسخ داد:
- نه پدر، او اصلا با من بدرفتاری نکرده، فقط دوست نداشتم با شک و تردید با من زندگی کند. به همین خاطر آمدم.
امیر باز هم لبخندی زد و گفت:
- از آمدنت معلوم است، تو جانت را گرفتی و فرار کردی، حتی یک دست لباس هم با خودت برنداشتی.
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
- دلم نمی خواست چیزی از آن خانه با خودم بیاورم. من از او خداحافظی هم نکردم.
امیر در حالیکه حرفهای شیوا را در مورد رفتار فرهاد باور نداشت گفت:
- حالا می خواهید چکار کنید؟
شیوا به آتش شومینه چشم دوخت و گفت:
- نمی دانم... فقط نمی خواهم کسی بفهمد که اینجا هستم، هیچ کس، فقط می خواهم تنها باشم.
امیر با کمی تردید گفت:
- تو باید تحت نظر پزشک باشی عزیزم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر می کنید اونی که قراره قدم به این دنیای هزار رنگ بگذارد و در اولین مرحله از وجودش مورد خشم و نفرت قرار گفته نمی تواند بدون مراقبت پزشک بدنیا بیاید؟ چرا می تواند، اون خیلی خوب می داند هیچکس از آمدنش خوشحال نیست، می داند اگر مراقبی هم داشته باشد باز هم مورد نفرت و خشم نزدیکانش است.
امیر سرش را پایین انداخت. هیچ جمله ای برای تسلای دل دخترش نیافت تا تحویلش دهد، با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست اشک هایش را شیوا ببیند. به اندازه کافی...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)