-اجازه می دهی بیایم داخل؟
شیوا با کمی تردید از جلوی در عقب رفت. جان در حال ورود به خانه گفت:
-نکند فرهاد مرا با طاعون اشتباه گرفته!
شیوا در را بست و گفت:
-از طاعون هم بدتر!
جان گفت:
-متشکرم ، شما دو تا به من خیلی لطف دارید. خب تا منزلتان را آلوده نکرده ام برگه ها را بده تا بروم.
شیوا با سردرگمی گفت:
-کدام برگه ها؟
جان گفت:
-نگو که فراموش کرده ای! منظورم تستهای تو و فرهاد است.
شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت:
-آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام.
جان با جدیت گفت:
-می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه.
شیوا گفت:
پس تو فکر کرده ای که جسیکا در آزمایشات دست کاری کرده ؟ اٌه جان، تو و او همیشه نسبت به هم بدبین بوده اید.
جان که عصبی شده بود گفت:
-اصلاً به من چه ارتباطی دارد؟ نمی دانم چرا دلواپش فروپاشی زندگی شما دو تا آدم کم لطف هستم که دائم در حال ناسزاگویی به من هستید.
شیوا با خنده گفت:
-خیلی خب ، الان می روم پیدایشان می کنم.
جان گفت:
اجازه بده کمکت کنم. نمی خواهم زیاد اینجا بمانم. می ترسم همسر بدبین و حسودت از راه برسد.
شیوا در حال بالارفتن از پله ها گفت:
-مواظب حرف زدنت باش. به تو اجازه نمی دهم در مورد فرهاد این طوری حرف بزنی. در ضمن فرهاد امشب کشیک دارد.
جان همراه شیوا وارد اتاق خواب شد و گفت:
-عشق شما داره تبدیل به جنون می شه واین اصلاً خوب نیست.
شیوا کشوها را یکی یکی بیرون کشید و در حالیکه به دنبال برگه ها می گشت، گفت:
نمی دانم کار درستی می کنم یانه. بدون اجازه فرهاد به تو اجازه ورود به منزلمان را دادم، خدا مرا ببخشد.
جان هم کمدها را به دنبال برگه ها زیر و رو کرد و گفت:
-تو مرتکب گناهی نشده ای که از خدا طلب آمرزش می کنی.
شیوا گفت:
-در دین ما زن نباید بدون اجازه همسرش از منزل بیرون برود یا دست به کاری بزند که از آن منع شده.
جان گفت:
-خوبه ... خیلی خوبه.این طوری مردهایی مثل فرهاد به زن به چشم یک اسیر و زندانی نگاه می کنند.
شیوا معترضانه گفت:
-اگر فقط یک بار دیگر فرهاد را متهم به اخلاق ناپسند کنی تمام ناسزاهای دنیا را به تو میدهم.
سپس کشوها را بست و گفت:
-نیست، لابد داخل کیفی است که همراهش برده.
جان گفت:
-بسیار خب، حتماً برایم بیاورش، من دیگه باید بروم.
شیوا گفت:
-معذرت می خواهم که نمی توانم تو را دعوت به صرف قهوه و عصرانه کنم.
جان با شوخی گفت:
-ترجیح می دهم در منزل خودم یک لیوان آب بی خطر بنوشم تا قهوه ای پر خطر در منزل شما. فعلاً خداحافظ.
هنگامیکه وارد سالن پایین شدند، همان خدمتکار نگاهی مشکوک به آن دو نمود.
فرهاد با چهره ای خسته و آشفته وارد منزل شد. معلوم بود که شب سختی را سپری کرده. با عجله به سمت پله ها رفت تا شیوا را ببیند که او وارد اتاق پذیرایی شد و باشوق گفت:
-سلام فرهاد ، خسته نباشی.
فرهاد از پله ها پایین آمد. آنقدر ذهنش مشغول بود که اصلاً متوجه آن شوق و شادی در چهره و رفتار شیوا نشد. بی مقدمه گفت:
-دیروز توی بیمارستان چکار میکردی؟
شیوا که غافلگیر شده بود گفت:
-دیروز...؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله دیروز، و روز قبل از آن که تو را در لابراتوار تحقیقاتی دیده اند. تو به من گفتی تمام مدت درخانه بوده ام و جایی نرفته ام، اما دیروز خودم تو را در محوطه بیمارستان دیدم، همراه جان.
شیوا لبخندی زد و گفت:
-فرهاد ...من...من تو لابراتوار تحقیقاتی نبودم، من...
فرهاد با ناراحتی گفت:
-قرار بود ارتباطی با جان نداشته باشیم. من دوستی ام را با او قطع کردم، اما تو باز هم با او در ارتباط هستی، چرا؟
شیوا گفت:
-فرهاد ، من دیروز خیلی اتفاقی او را دیدم.
فرهاد پرسید:
-اتفاقی ؟واقعاً؟ پس چرا از من پنهان کردی که از منزل خارج شده ای؟
و بعد در حالیکه حرفهای او را باور نکرده بود ادامه داد:
-باشه ، من لباسهایم را عوض می کنم و بعد بر می گردم. تو باید به من توضیح بدهی ، یک توضیح کاملاً قانع کننده ، والا...
شیوا گفت:
-بسیار خب، تو الان خسته ای، اما به هر حال توضیحات من هم قانع کننده است و هم شادی بخش!
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و به طبقه بالا رفت. با اعصابی به هم ریخته و متشنج لباسهایش را تعویض کرد و به این فکر کرد که چه توضیحی از طرف شیوا می تواند او را قانع کند. خواست کفشهای راحتی اش را از زیر تخت بردارد که با دیدن زنجیر پاره شده جان و صلیب آن در جایش خشک شد. برای لحظاتی احساس کرد قلبش از کار افتاده. تمام اتاق دور سرش چرخید. صلیب جان آنجا چه میکرد؟ وجود آن در کنار تختخواب چه مفهومی راه به همراه داشت؟ آیا این همان حقیقتی است که هیچ وقت پنهان نمی ماند؟ دیگر فکرش درست کار نمی کرد. موجی از افکار زشت و منفور به مغزش هجوم آورد. احساس می کرد در کوره ای از آتش قرار گرفته و ذره ذره وجودش در حال ذوب شدن و سوختن است. زنجیر و صلیب را برداشت و با حالی دگرگون خود را به طبقه پایین رسانید. دیگرجای هیچ توضیحی برای شیوا نمی دید. با ورود او ، شیوا ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و به سمت فرهاد رفت و با شور شوق گفت:
-فرهاد، نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ ما داریم بچه دار می شویم.
کلمات شیوا چون پتکی سنگین در سرش فرود آمد. همه چیز برایش مسلم شد. شیوا با تعجب به او که هاج و واج او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
-باور نمی کنی؟ فرهاد، من برای آزمایش خون به بیمارستان آمدم. سعی داشتم تو را غافلگیر کنم، برای همین هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-این چیه شیوا؟
زنجیر و صلیب را در برابر چشمان شیوا گرفت. شیوا نگاهش را از زنجیر گرفت پرسشگرانه به چهره غضبناک فرهاد نگاه کرد. فرهاد با خشم فریاد کشید:
-توی اتاق خواب ما، کنار تختخواب ما ، چه مفهومی داره؟
شیوا ناباورانه سرش را تکان داد و عقب عقب گام برداشت. فرهاد با فریاد یکی از خدمتکارها را صدا کرد. خدمتکار هم با سرعت خودش را به اتاق رساند وگفت:
-آقای دکتر!
فرهاد در حالیکه نگاه آتش گرفته از خشمش را از شیوا نمی گرفت گفت:
-دیروز کسی به اینجا آمد؟
خدمتکارگفت:
-دیروز که نه ، اما غروبش آقای لوییس آمدند منزل.
فرهاد گفت:
-مگر قرار نبود به او اجازه ورود به این خانه را ندهید؟
خدمتکار به شیوا نگاه کرد و گفت:
-خانوم خودشان اصرار کردند که بیایند داخل.
فرهاد گفت:
-و آمد داخل؟
خدمتکار گفت:
-بله ... بله آمدند و ... با خانوم رفتند بالا...
فرهاد با صدایی لرزان گفت:
-برو بیرون ... برو...
خدمتکار سریعاً از اتاق خارج شد و در را بست. فرهاد صدای شکستن خودش را از درون می شنید. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
-تو چه توضیحی داری؟ چه توضیحی برای بارداری ات داری، در حالیکه من و تو هرگز نمی توانیم از هم بچه دار شویم؟ هرگز ... تو ... تو نمی توانستی از من باردار شوی...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)