فرهاد با تعجب گفت:
-رفت بیرون؟کجا؟
خدمتکار پاسخ داد:
-نمی دانم قربان، به ماچیزی نگفتند.
فرهاد گفت:
-بسیار خب، نمی خواهم بفهمد که با منزل تماس گرفتم.
و گوشی را روی دستگاه قرارداد و به این فکر کرد که کجا می توانسته رفته باشد. او جایی نداشت و کاری برای انجام دادن نداشت. مطمئن شد که جسیکا در مورد دیدن او در لابراتوار حقیقت را گفته. بعد از ساعت کار به منزل بازگشت. شیوا در حالی که شعر شادی را زیر لب زمزمه می کرد در حال چیدن میز ناهار بود و اصلاً توجهی به اطراف نداشت. حتی متوجه حضور فرهاد هم نشد. بعد از پایان ابیات شعر ، آهی کشید و زمزمه کرد:( ای خدا یعنی گناهم را بخشیده ای؟ فردا ... آره فردا...)
فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:
-سلام.
شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت:
-تو... تو کی اومدی؟
فرهاد گفت:
-همین حالا.
و بعد با کمی مکث ادامه داد.
-ببینم تو جایی رفته بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
-من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردی؟
فرهاد گفت:
-همین طوری.
و بعد با شک و تردید به شیوا نگاه کرد و به طبقه بالا رفت.
فرهاد پشت پنجره مشرف به محوطه ایستاده بود و به در ورودی چشم دوخته بود. برای با چهارم به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت می شد که پشت آن پنجره به حالت انتظار ایستاده بود. تمام کارهایش را رها کرده بود و دعا می کرد که اشتباه کرده باشد. بالاخره تصمیم گرفت به سراغ بیمارانش برود. خودش را راضی کرده بود که در مورد شیوا و حضورش در آنجا اشتباه کرده و ناگهان با دیدن او که وارد محوطه می شد، سر جایش میخکوب شد. او را دید که یک راست به ساختمان مؤسسه تحقیقاتی و آزمایشگاه می رفت که متوجه جان شد. او از روبرو به سمت او آمد و گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
-ببینم جان ، تو اینجا بازپرس هستی؟ شاید هم فقط در کارهای من قصد فضولی و دخالت داری ، اصلاً به تو چه ربطی دارد که من اینجا چه کار دارم؟
جان که کمی آشفته بنظر می رسد از داخل جیبش، پاکتی را به سمت او گرفت و گفت:
-با کلی دروغ و کلک توانستم آن را برایت بگیرم و...
شیوا با خشم پاکت را از دست او بیرون کشید و گفت:
-تو یک فضول احمق هستی! چطور به خودت اجازه دادی که در کارهای خصوصی من و فرهاد دخالت کنی؟
جان با جدیت گفت:
-حالا وقت داد و هوار راه انداختن نیست. ببینم شیوا من در این باره باید با تو صبحت کنم.
شیوا با عصبانیت گفت:
-توا واقعاً وقیح هستی جان و این موضوع اصلاً به تو ربطی ندارد.
جان گفت:
-جواب آزمایشات مثبت است، اما می دانی این برای فرهاد چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
شیوا که از خشم رو به انفجار بود با غضب گفت:
-جان ... خفه شو!
وبه سمت خروجی رفت. جان به سمت او دوید، بازویش را گرفت و گفت:
-صبر کن.
شیوا با خشم گفت:
-ممکن است ما را با هم ببینند و این اصلاً خوب نیست.
جان ملتمسانه گفت:
-اما تو باید به حرفهای من گوش کنی.
شیوا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:
-چرا نمی فهمی ؟ این موضوع خصوصی است و من نمی فهمم چرا انقدر وقیح شده و سعدی داری بیشرمانه در موردش بامن صحت کنی.
جان مصرانه گفت:
-خواهش می کنم شیوا ، تو باید به حرفهای من گوش بدهی . اصلاً چیزی از تستهای خودت و فرهاد می دانی ؟
شیوا گفت:
-بله ...بله ...بله... چیز مهمی نبود، ما هیچ مشکل جدی ای نداشتیم.
جان گفت:
-اما جسیکا از جواب دقیق آزمایشات خبر داشت. او می گفت... می گفت که تو و فرهاد هیچ وقت نمی توانید صاحب فرزندی شیوید مگر اینکه جدای از هم ازدواج می کردید. این یعنی یک مشکل جدی و نادر!
شیوا با ناوری به او نگاه کرد و گفت:
-جیسکا ... جسیکا دروغ گفته اون ... اون دروغ گفته.
جان با لحنی آرامتر گفت:
-بله ... بله دروغ گفته. حداقل با جواب آزمایشی که در دست داری معلوم است که دروغ گفته. تو باید فعلاً جواب و این خبر را از فرهاد مخفی کنی تا...
شیوا با جدیت گفت:
-من دیگر هیچ وقت چیزی را از فرهاد پنهان نمی کنم، یعنی به حرف تو نمی کنم.
جان با جدیت گفت:
-هیچ فکر کرده ای اگر جوابهایی که فرهاد از آزمایشگاه گرفته همان بوده که جسیکا گفته، چه مفهومی را می رساند؟ می فهمی؟
شیوا با سردرگمی گفت:
-اما این امکان نداره ، چون ... چون...
جان گفت:
-اگر امکان داشتی چی؟ این یعنی یک نفر یا عمداً جواب تستهای شما را دستکاری کرده یا سهواً اشتباهی رخ داده که در این مورد من مطمئنم که سهواً اشتباهی رخ نداده. تو باید آن تستها را برای من بیاوری.
شیوا گفت:
-بسیار خب، من جواب آزمایشات را برایت می آورم. نمی دانم چه فکری کرده ای که انقدر مشوش هستی.
فرهاد از آن بالا شاهد همه چیز بود. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. شک و بدبینی چون خوره ای فکر و روحش را آزاد می داد. او شیوا را از ملاقات با جان منع کرده بود. با قطع رابطه را جان فهمانده بود دوست ندارد به آن دوستی ادامه دهد، اما شیوا مخفیانه به مؤسسه تحقیقاتی می آمد و با او ملاقات می کرد. نمی دانست آن ملاقاتها و ارتباطات مخفیانه چه معنا و مفهومی دارد، اما به شدت عصبانیتش کرده بود. مخصوصاً اینکه می دید بر سر موضوعی جر و بحث می کنند. فرهاد حتی متوجه پاکتی که جان به شیوا داده بود شد. هنگامی که با گرفتن بازوی شیوا مانع از خروجش شده بود دلش می خواشت به محوطه برود و هر دو را غافلگیر کند و جان را زیر مشت و لگد بکشد، اما بخاطر محیط بیمارستان و حفظ آبرویش مجبور بود خودداری کند، تا صبح روز بعد صبرکند و بعد در این باره از شیوا یک دلیل منطقی بخواهد.
فرهاد آن شب کشیک داشت و مجبور بود آن روز را با افکاری مغشوش سپری کند.
شیوا حرفهای جان را نشنیده گرفت تا خوشحالی زایدالوصفش زایل نشود. سر از پا نمی شناخت و دائم زیر لب خدا را شکر می کرد. حتی خودش هم نمی توانست باور کند با آن همه مخالفتش برای بچه دار شدن، بخاطر جواب مثبت آزمایش خون ، انقدر خوشحال باشد.
وقتی به منزل رسید به این فکر افتاد که حالا چطور این خبر را به فرهاد بدهد که او را حسابی غافلگیر کرده باشد. چند بار به سمت تلفن رفت و خواست با او تماس بگیرد و هرچه زودتر خبر را به او بدهد اما هر دفعه پشیمان می شد. تصمیم گرفت تا صبح روز بعد منتظر بماند و با دادن آن خبر ، خوشحالی را در چهره اش ببیند.
نزدیکیهای غروب بود که زنگ منزل به صدا درآمد. شیوا از اتاقش بیرون آمد تا بفهمد چه کسی پشت در است یکی از خدمتکارها در را باز کرده بود و با شخصی پشت در مشغول صحبت بود. از صحبتهایش معلوم بود که اجازه ورود به او را نمی دهد. شیوا از پله ها پایین رفت و با دیدن جان جلو رفت و به خدمتکار گفت:
-تو برو...
خدمتکار گفت:
-خانوم ، آقای دکتر دستور داده اند که اجازه ورود...
شیوا حرف او را قطع کرد و تحکم آمیز گفت:
-گفتم برو سر کارت.
خدمتکار با دلخوری از جلوی در عقب رفت. شیوا به زبان فارسی گفت:
-سلام ، کاری داری جان؟
جان گفت: