صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اما نمی توانم او را به تنهایی راهی ایران کنم. می ترسم اتفاقی برایش بیافتد.
    جسیکا لبخندی زد و گفت:
    - اون که بچه نیست.
    فرهاد گفت:
    - بله اما شما دختران ایرانی را نمی شناسید. تا وقتی ازدواج نکرده اند در پناه خانواده هایشان و وقتی ازدواج می کنند با تکیه به همسرشان زندگی می کنند. یکبار به تنهایی سفر کرد، همان یک بار برای تمام عمرم کافی است.
    جان گفت:
    - من دو روز دیگر عازم ایران هستم. اگر دوست داشته باشی می توانم او را همراهی کنم.
    جسیکا با تمسخر گفت:
    - تو؟ تو یک بار امتحانت را پس داده ای!
    فرهاد گفت:
    - و همان یکبار کافی بود.
    جان گفت:
    - به هر حال من فقط یک پیشنهاد دادم.
    فرهاد با شوخی گفت:
    - فکر نمی کنم شیوا راضی بشود که با آدمی به دست و پا چلفتی تو همسفر شود.
    در همین هنگام شیوا با سینی قهوه به بالکن آمد و گفت:
    - در مورد من صحبت می کردید؟
    جان از فرصت استفاده کرد و گفت:
    - فرهاد داشت می گفت دلش می خواهد تو را به ایران بفرستد اما جرات نمی کند تو را تنهایی راهی کند. من هم گفتم پس فردا عازم ایران هستم و می توانم تو را همراهی کنم.
    شیوا فنجانی مقابل فرهاد گذاشت و با خوشحالی گفت:
    - چه عالی! پس من می توانم تعطیلات را به ایران بروم، درسته فرهاد؟
    در همین هنگام صدای شلیک خنده جان فضا را شکافت. فرهاد با ناراحتی روی صندلی جابجا شد و شیوا با تعجب پرسید:
    - چرا می خندی؟
    جان در حال خنده گفت:
    - فرهاد همین حالا عقیده داشت که تو راضی نمی شوی با آدمی به دست و پا چلفتی من همسفر بشوی.
    و دوباره شروع به خندیدن کرد. فرهاد با ناراحتی گفت:
    - زهرمار! بس کن مسخره. حالم از خنده هایت بهم می خورد.
    خنده جان شدت گرفت. شیوا ملتمسانه خطاب به فرهاد گفت:
    - فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم، می دانی چند وقت است که پدرم را ندیده ام؟
    جان با لبخندی گفت:
    - انقدر خودخواه نباش مرد، می خواهی در مقابلت زانو بزند؟
    فرهاد گفت:
    - حرف زیادی نزن جان. تو باز قصد تحریک شیوا را داری؟
    جان به حالت تسلیم دستهایش را بالا برد و گفت:
    - تسلیم! هنوز جای مشتی که به من زدی درد می کند. یادت هست وقتی می خواستی مشتت را حواله ام کنی چه گفتی؟ درست همین حرف را زدی. گفتی تو شیوا را تحریک کرده ای تا به جشن بیاید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    - خوبه... خوبه، پس برای همیشه یادت می ماند.
    جان دستانش را پایین آورد و گفت:
    - به هر حال من پس فردا عازم هستم.
    شیوا ملتمسانه گفت:
    - فرهاد خواهش می کنم اجازه بده بروم. باور کن خسته شده ام. اصلا... اصلا اگر اجازه ندهی بروم...
    و سکوت کرد. فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - اگر نگذارم بروی چی؟ تهدیدم می کنی؟
    شیوا به حالت قهر روی صندلی نشست. فرهاد مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
    - وای به حالت جان... فقط وای به حالت اگر اتفاقی برایش بیافتد. تفنگ شکاری ام را که دیده ای، این بار تو شکارم می شوی.
    شیوا با خوشحالی فریاد کشید:
    - متشکرم فرهاد، واقعا خوشحالم کردی.
    جان گفت:
    - هی هی، صبر کنید. من نمی توانم قول بدهم که در ایران سایه به سایه همراهش باشم. کلی برنامه برای خودم دارم.
    فرهاد گفت:
    - لازم نیست در ایران مواظبش باشی. ایران وطنش است. فقط تا وقتی از هواپیما در زمین ایران پیاده نشده ای تفنگ شکاری ام را بیاد داشته باش، بعد برو دنبال برنامه ها و خوش گذرانیهایت.
    جان گفت:
    - برای خودم بلیط رزرو کرده ام، مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟
    فرهاد گفت:
    - تا پشیمان نشده ام برای شیوا هم بلیط رزرو کن. راستی چه ساعتی پرواز دارید؟
    جان با کمی تردید گفت:
    - ساعتش... اُه... آره فکر می کنم ده شب باشد. درسته... ده شب.
    فرهاد گفت:
    - بسیار خب، فقط قولت را فراموش نکنی.
    جان دست به گردنش برد تا صلیبش را برای قسم بالا بگیرد که متوجه نبودنش شد. با تعجب گفت:
    - یا مسیح... کجا گمش کرده ام؟
    فرهاد با خنده گفت:
    - بالاخره آن اصالت و نشان خانوادگی را به دست دزد سپردی!
    جان دور و برش را نگاه کرد و گفت:
    - پیدایش می کنم. کسی جرات دزدیدن و بفروش رساندنش را ندارد. می دانید چقدر قیمت دارد و...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    - لابد زمان جراحی از گردنت درآوردی، تا جایی که بیاد دارم موقع جراحیهایت آن را از گردنت بیرون می آوردی.
    جان لبخندی زد و گفت:
    - درسته، یادم آمد، روی میزم داخل بیمارستان گذاشتمش.
    شیوا از جا برخاست و گفت:
    - خب بهتره که شام خوشمزه ایرانمان را بیاورم. فرهاد کمکم کن تا میز را بچینیم.
    فرهاد در حال بلند شدن گفت:
    - حتما.
    و به همراه او به آشپزخانه رفت. شیوا در حال آماده کردن ظرفها گفت:
    - خیلی خوشحالم کردی فرهاد.
    فرهاد با دلخوری گفت:
    - و تو ناراحت و عصبانی ام کردی.
    شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    - آخه برای چی؟
    فرهاد ظرفها را از دست شیوا گرفت و گفت:
    - فکر نمی کردم قبول کنی و برای رفتن، آن هم با همراهی جان این همه سماجت به خطر بدهی.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    - فرهاد...! منظورت چیه؟ نکنه می خواهی بگویی به جان اعتماد نداری. خدای من تو به او اعتماد نداری و به...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    - موضوع این نیست.
    شیوا پرسید:
    - پس چیه؟
    فرهاد با دلخوری به شیوا نگاه کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. زمانی که شیوا و فرهاد مشغول چیدن میز شام داخل سالن بودند، جان و جسیکا مثل همیشه در حال جر و بحث بودند. جسیکا اول شروع کرد و با تمسخر گفت:
    - خیلی حقه باز و فریبکار هستی!
    جان یک ابرویش را بالا انداخت و با حالتی تمسخربار گفت:
    - چی گفتی؟ نشنیدم.
    جسیکا گفت:
    - تو می خواهی شیوا را از فرهاد بگیری. کاری می کنی که فرهاد به او بدگمان شود و تو به آرزویت برسی. می دانی که مردان ایرانی چقدر ناموس پرست هستند.
    جان پوزخندی زد و گفت:
    - دیوانه...!
    جسیکا ادامه داد:
    - خیال می کنی نمی دانم احمق، من به فرهاد می گویم که تو قبلا در ایران از شیوا خواستگاری کرده ای.
    جان با تشویش راست روی صندلی نشست و با خشم گفت:
    - خفه شو کثافت! چرند می گویی.
    جسیکا گفت:
    - یا سفرت را کنسل می کنی یا به فرهاد می گویم.
    جسیکا موفق شد جان را عصبانی سازد و جان این بار عصبانیتش را آشکار ساخت و گفت:
    - کثافت، دهان گشادت را ببند وگرنه خودم برای همیشه می بندمش.
    جسیکا گفت:
    - کثافت تو هستی. نگو که از شیوا خواستگاری نکرده بودی.
    جان گفت:
    - نمی دانم این دروغ ها را کدام ابلهی به تو گفته اما اگر به گوش فرهاد برسد، زندگیشان به هم می خورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جسیکا خندید و گفت:
    - زندگیشان به هم می خورد یا می ترسی فرهاد دُمَت را بچیند؟
    جان با تغیر گفت:
    - تو یک آشغال هستی و فرهاد هیچ وقت نمی فهمد که چقدر نیرنگ باز هستی.
    جسیکا گفت:
    - فریبکار تو هستی. من خیلی وقت است که می دانم تو قبلا از شیوا خواستگاری کرده ای. تو آنقدر احمق بوده ای که همیشه عشقت را فریاد کرده ای. وقتی از ایران برگشتی فهمیدم عوض درمان فرهاد دلباخته دختری شده ای که از جان و دل به فرهاد می رسید. خیلی سعی کردی او را به چنگ بیاوری اما نتوانستی. از طرفی شیوای ملوس آنقدر دلربا بود که تو را همیشه وسوسه سازد. این همه رسیدگی به او، سر و دست شکستن برایش، چه معنایی دارد؟ و حالا که فهمیده ای آنها نمی توانند بچه دار شوند مگر اینکه جدای از هم ازدواج کنند، می خواهی از این فرصت استفاده کنی و او را به چنگ بیاوری.
    جان با حیرت گفت:
    - چی؟ گفتی باید از هم جدا شوند؟ این حقیقت ندارد.
    جسیکا نگاه مرموزانه ای به او کرد و گفت:
    - می خواهی تصور کنم بی خبر بوده ای، در حالیکه تمام کارکنان آزمایشگاه از این موضوع با خبر هستند.
    جان با جدیت گفت:
    - نه، نمی دانستم و امیدوارم همه اش شایعه باشد. و اما در مورد من و شیوا... وای به حالت اگر بفهمم فرهاد را علیه من و یا شیوا شورانده ای. نمی خواهم این قضیه خواستگاری دروغین به گوشش برسد وگرنه بلایی سرت بیاورم که حتی اسم خودت را هم از یاد ببری.
    جسیکا از صحبتها و خشم جان به آنچه قصد داشت برسد، رسید و مطمئن شد جان به شیوا علاقمند و خواهان ازدواج با او بوده.

    فرهاد به شیوا کمک کرد تا چمدانش را ببندد و در همان حال با اندوه گفت:
    - مگر قرار است چقدر مرا تنها بگذاری که تمام لباسهایت را برداشته ای؟
    شیوا لبخندی زد و دستهایش را دور گردن فرهاد حلقه کرد و گفت:
    - فکر نکن بی وفایم، اما همانقدرکه تو برایم عزیز هستی پدرم را هم دوست دارم، پس به من حق بده بعد از دو سال دوری از او، بخواهم مدت زیادی در کنارش بمانم.
    فرهاد لبخندی زد و پرسید:
    - یعنی هر دوی ما را به یک اندازه دوست داری؟
    شیوا با یک دست موهای خوش حالت فرهاد را به هم ریخت و با خنده گفت:
    - بدجنسی نکن!
    فرهاد نگاه پر عشقش را به او دوخت و گفت:
    - از وقتی عاشق تو شدم دارم بدجنسی می کنم. آنقدر بدجنس شده ام که تو را بیشتر از مادرم می خواهم. او را که مرا بدنیا آورد و بزرگ کرد بعد از تو که درد عشق را برای همیشه در قلبم کاشتی دوست دارم.
    شیوا با لبخندی گفت:
    - درد عشق، گله داری؟
    فرهاد پر احساس با صدایی آرام گفت:
    - دیوانه... دیوانه... چطور دوری ات را تحمل کنم؟ ای کاش می شد به دست و پایت غل و زنجیر بزنم و نگذارم بروی اما...
    و سکوت کرد. شیوا پرسید:
    - اما چی؟
    فرهاد او را محکم به خود فشرد و گفت:
    - اما می دانم زنجیرها را پاره می کنی و می روی.
    سپس او را بغل زد و روی تخت نشاند. خودش روی مبلی مقابل او نشست و گفت:
    - نیم ساعت دیگر جان می آید دنبالت. بگذار در این نیم ساعت خوب نگاهت کنم.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - می روم اما برمی گردم.
    فرهاد به مبل تکیه داد و گفت:
    - می دانم اما...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - شیوا، تو چرا... چرا به من علاقمند شدی؟
    شیوا خنده کوتاهی کرد، روی تخت دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
    - تازه یادت آمده که این سوال را از من بکنی، بعد از دو سال؟
    فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    - بین آن همه خواستگارهای جوان، من این وسط یک وصله ناجور بودم.
    شیوا اخمی کرد و گفت:
    - تو تیکه گم شده قلبم بودی که سر از منزلمان درآوردی.
    فرهاد هم از جا برخاست، روی تخت دراز کشید و گفت:
    - و تو... تو شیوا، نیمه دیگری از وجودم هستی.
    شیوا همراه با لبخندی گفت:
    - هنوز هم قصد نداری بیایی فرودگاه؟
    فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
    - زیاد امیدوار نباش که بگذارم از این اتاق خارج شوی چه برسد که...
    شیوا با شوخی گفت:
    - وای فرهاد، تو عاشق من هستی یا یک آدم خودخواه؟!
    فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
    - عشق نامحدود تو مرا خودخواه کرده است.
    و بعد با یک حرکت از جا برخاست و ادامه داد:
    - خیلی خب، بلند شو برو پایین، چمدانت را هم ببر، من خسته ام و می خواهم بخوابم.
    و مشغول تعویض لباسهایش شد. شیوا از جا برخاست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
    - نمی خواهی با من خداحافظی کنی؟
    فرهاد نگاه عمیقی به شیوا نمود، او را بوسید و گفت:
    - مواظب خودت باش عزیزم و سلام مرا به همه برسان، سعی کن خیلی زود دلتنگم شوی. فراموش نکن به محض رسیدن به تهران با من تماس بگیری. منتظر تماست هستم. حالا برو تا پشیمان نشدم.
    شیوا چمدانش را برداشت، نگاه عمیقی به فرهاد نمود و از اتاق خارج شد. فرهاد خود را روی تخت رها کرد و به صداها گوش سپرد. صدای قدمهای شیوا در هنگام پایین رفتن از پله ها، صدای زنگ منزل، باز شدن در و صدای جان، صدای آرامش بخش شیوا و بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش از آن خیابان همچون پتکی بر سر او فرود آمد. چشمانش را بست تا قطرات اشک راهی برای چکیدن پیدا نکنند. جوی باریکی از اشکهایش جاری گشت و بالشت را خیس نمود. احساس بدی به او دست داده بود و ناگهان احساس کرد شیوا را برای همیشه از دست خواهد داد. سراسیمه از اتاق خارج شد و خودش را به خیابان رساند. تنها سکوت شب بود و بوی غریبی که در آن پیچیده بود.
    جان در حال رانندگی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    - خب حالا کجا برویم؟
    شیوا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - منظورت چیست؟ خب معلومه فرودگاه.
    جان با کمی دستپاچگی گفت:
    - راستش... راستش من یک کار احمقانه کردم!
    شیوا پرسید:
    - کار احمقانه؟ تو چکار کرده ای جان؟
    جان با ندامت گفت:
    - راستش من آن روز در مورد بلیط به فرهاد دروغ گفتم.
    شیوا با خشم گفت:
    - واقعا که یک احمق به تمام معنا هستی. چرا این کار را کردی؟ باید توضیح بدهی.
    جان گفت:
    - صبر کن توضیح می دهم. خب من فکر کردم اگر بگویم برای دو روز دیگر بلیط رزرو کرده ام فرهاد خیلی سریع مجبور به تصمیم گیری می شود و رضایتش را اعلام می کند و همین طور هم شد.
    شیوا با عصبانیت فریاد کشید:
    - برگرد منزل، برگرد.
    جان گفت:
    - عصبانی نشو، من بالاخره توانستم بلیط تهیه کنم.
    شیوا با همان لحن عصبانی گفت:
    - برای چه وقت بلیط گرفته ای؟
    جان گفت:
    - برای همین امشب، اما نه برای ساعت ده، بلکه دو ساعت دیرتر. فکر کردم اگر زمان واقعی پروازمان را به او بگویم می فهمد که ما قبلا با هم صحبت کردیم و آن شب نقش بازی کرده ام.
    شیوا با تمسخر گفت:
    - تو دیوانه ای، حالا بگرد منزل.
    جان گفت:
    - باشه هر طور که دوست درای. اما فکر نمی کنی اگر برگردیم فرهاد ما را سوال پیچ می کند و ممکنه که شیمان شود؟
    شیوا کمی فکر کرد. جان راست می گفت، اگر حالا برمی گشتند فرهاد هزارو یک جور سوال از آنها می کرد، چرا برگشته اند؟ و اگر بلیط برای ساعت دوازده رزرو شده چرا دو ساعت زودتر قصد ترک منزل را داشته اند و برای او ایجاد شک و شبهه میشد و ممکن بود پشیمان شود. با یادآوری حال فرهاد هنگام خداحافظی گفت:
    - خیلی خب... برو فرودگاه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان گفت:
    - باید از فرودگاه با راننده ام تماس بگیرم و بگویم که ماشین را از فرودگاه برگرداند. واقعا متاسفم که ناراحتت کردم. فقط می خواستم با بردنت به ایران تو را خوشحال کنم.
    شیوا نگاه پر از تردیدش را به او دوخت و گفت:
    - چرا خوشحالی و راحتی من برایت مهم است؟ رابطه ما که از یک دوستی پاک و ساده بیشتر نیست.
    جان با جدیت گفت:
    - حق نداری در مورد من فکرهای نامربوطی بکنی. تو و فرهاد بهترین دوستان من هستید و به هر دو تای شما صادقانه علاقمندم. فرهاد یک مرد واقعی است و تو یک همسر واقعی برای او و وفادارترین زنی که در عمرم دیده ام.
    شیوا گفت:
    - پس اختلافتتان بر سر عشق و...
    جان گفت:
    - آن موضوع فراموش شده است. از طرفی هیمشه از فرهاد متشکر بوده ام که مانعی بر سر راه ازدواج من و جسیکا شد. اون زن بیمار روانی است.
    شیوا با تمسخر گفت:
    - واقعا...
    جان دست برد تا صلیبش را بالا بگیرد که بیاد آورد دو روز قبل آن را گم کرده است. خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - به مسیح قسم!
    شیوا پرسید:
    - صلیب را پیدا نکردی؟
    جان گفت:
    - متاسفانه روی میزم نبود. اما پیداش می کنم. آن یک ارثیه خانوادگی است.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - تو دیوانه ای جان. و فکر می کنم هیچ کس تا بحال موفق به شناخت تو نشده.
    جان گفت:
    - تو چطور؟ مرا شناخته ای؟
    شیوا گفت:
    - آره، تو یک آدم از بند گسیخته هستی که به هیچ قانونی احترام نمی گذاری و هیچ اهمیتی برای اعتقادات دیگران قائل نمی شوی. هیچ می دانی اگر فرهاد بفهمد در مورد ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم، چه فکری می کند و چقدر عصبانی می شود؟ نه نمی دانی چون برایت اهمیت ندارد. تو فقط کار خودت را می کنی.
    جان گفت:
    - انقدر بد هستم؟ اگر از اعتبارم با خبر بودی این حرف را نمی زدی.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - آره همین قدر بد هستی. در عوض غیرت و ناموس پرستی ات، جای همه آن خصایل نداشته ات را پر می کند.
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    - حداقل به این موضوع پی برده ای. خوشحالم و خیلی متشکر، چون مورد اعتمادت قرار گرفتم.
    فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و خطاب به یکی از پرستاران گفت:
    - پرستار، امروز از ایران تلفن دارم، لطفا مرا پیج کنید و وصل کنید به اتاقم.
    پرستار گفت:
    - حتما آقای دکتر.
    فرهاد تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. جلوی در اتاق جسیکا را منتظر دید. جسیکا جلو رفت و گفت:
    - سلام فرهاد...
    فرهاد در حال وارد شدن به اتاقش گفت:
    - سلام از این طرفها؟ کاری داشتی؟
    جسیکا پشت سر فرهاد وارد اتاق شد و گفت:
    - نه، کار بخصوصی نداشتم، فقط می خواستم بدانم که همسرت رفت؟
    فرهاد کتش را درآورد و گفت:
    - بله و تا نیم ساعت دیگر باید تهران باشد.
    جسیکا با تردید گفت:
    - با... با جان رفت؟
    فرهاد این بار به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و گفت:
    - چطور مگه؟
    جسیکا بلافاصله گفت:
    - تو نباید آنقدر به او اعتماد کنی.
    فرهاد پرسید:
    - منظورت چیه؟
    جسیکا گفت:
    - خب همانطور که از من انتفام گرفت، می تواند...
    فرهاد خنده کوتاهی کرد، روپوش سفیدش را به تن نمود و گفت:
    - انقدر بدبین نباش. آتش سوزی آزمایشگاه جیمی اتفاقی بوده. در ثانی من و جان مشکلی با هم نداشتیم و نداریم و من کاملا به او اعتماد دارم.
    و برای خروج به سمت در رفت. جسیکا با عجله گفت:
    - اما موضوعی هست که تو کاملا از آن بی خبری.
    فرهاد به سمت او چرخید و متفکرانه گفت:
    - چه موضوعی؟
    جسیکا سکوت کرد. فرهاد با دستپاچگی گفت:
    - پرسیدم چه موضوعی؟ از طرف جان خطری شیوا را تهدید می کند؟
    جسیکا گفت:
    - نه، یعنی نمی دانم. فقط... جان مرا تهدید کرده که...
    فرهاد به سمت او رفت و با جدیت گفت:
    - برای چی تو را تهدید کرده؟ حرف بزن. تو چی می دونی؟
    جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
    - تو می دانستی که جان در ایران عاشق شده و از آن دختر ایرانی خواستگاری کرده؟
    فرهاد به جسیکا چشم دوخت و با تردید گفت:
    - تو... تو چه می خواهی بگویی؟
    جسیکا به فرهاد نگاه کرد و بریده بریده گفت:
    - خب اون دختر... اون دختر شیوا بوده، همسر تو.
    فرهاد ناباورانه به جسیکا خیره ماند و جسیکا ادامه داد:
    - وقتی تو بهوش آمدی جان هم جوابش را از شیوا گرفت. خب اگر... اگر تو همان طور بیهوش می ماندی و بهبود پیدا نمی کردی جواب شیوا به جان چیز دیگری بود.
    فرهاد با آشفتگی پشتش را به او کرد و با ناباوری گفت:
    - این امکان ندارد. تو... تو اشتباه می کنی.
    و با سرعت از اتاق خارج شد. در حین معاینه بیمارانش، حواسش جمع نبود و نمی توانست به خوبی حواسش را جمع کارش نماید. دائم به ساعتش نگاه می کرد و منتظر پیج ایستگاه پرستاری بود. یک ساعت بعد با آشفتگی به اتاقش برگشت، پشت میزش نشست و به تلفن چشم دوخت. نمی توانست حرفهای جسیکا را باور کند. چرا که شیوا نه تنها در این باره به او حرفی نزده بود، بلکه خیلی راحت و صمیمانه با جان برخورد می کرد و ناگهان یاد حرفهای جان در دوران ماه عسلشان افتاد. او مستقیما به مسئله ازدواج و عشقش در ایران اشاره کرده و گفته بود: "همیشه کسانی وجود دارند که در عشق یک قدم از من جلوتر هستند."
    فرهاد زمزمه کرد: "چرا نفهمیدم؟ نفهمیدم که ممکن است آن یک نفر که همیشه یک قدم از او جلوتر بوده، من هستم و آن دختر شیوا بوده؟ او گفت و من نفهمیدم. او عمدا آپارتمان جسیکا را برای ما در نظر گرفت. می دانست که من در آنجا نمی مانم. او ما را به ویلایش برد. در اصل شیوا را به آنجا کشاند تا ثروت سرشار و زیباییهای زندگیش را ببیند. او از شیوا خواست قهوه درست کند، به عقاید من در مورد عشق اشاره کرد و من روی سرسرا ایستاده بودم که شیوا فنجانها را شکست. رنگش پریده بود و فشارش افتاده بود. جان باید چیزی به او گفته باشد یا شاید هم تهدیدش کرده. چقدر احمق بودم که نفهمیدم. اون کثافت کار تدریس را از وقتی شروع کرد که ما به آمریکا آمدیم. او با پارتی و کلی خرج از شیوا در همان دانشگاه ثبت نام کرد و بعد دائم مثل یک سگ دور و بر ما، در حقیقت شیوا پرسه می زد. شیوا قرار بود رشته مرا ادامه دهد، اما به یکباره تغییر عقیده داد و رشته ای را انتخاب کرد که جان، آن را خوانده بود و تدریس می کرد. اوایل از جان بدش می آمد اما بعد... نه... نه شیوا پاک و ساده است و..."
    سرش را که سنگین شده بود به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و با یادآوری شیوا و جان در لابراتوار تحقیقاتی، فورا سرش را بلند کرد، به ساعتش نگاه کرد، گوشی را برداشت، از قسمت پرستاری تقاضا کرد یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند. تصمیم گرفت اول با فرودگاه تماس بگیرد و مطمئن شود پرواز بدون تاخیر به ایران رسیده. هیچ کس از رفتن شیوا به ایران خبر نداشت و او نمی خواست در صورت تاخیر پرواز، همه را نگران سازد. با در اختیار گرفتن یک خط آزاد، فورا شماره اطلاعات هوایی در فرودگاه را گرفت و با برقرار شدن تماس گفت:
    - سلام، خسته نباشید. می خواستم بدانم پرواز ساعت ده شب قبل به مقصد تهران، با تاخیر به ایران رسیده؟
    مسئول اطلاعات گفت:
    - ما برای ده شب، پروازی به مقصد ایران نداشتیم.
    قلب فرهاد داشت از کار می افتاد. با تشویش گفت:
    - می بخشید می خواستم بدانم آقای جان لوییس و خانوم شریف، پروازی به ایران داشته اند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متصدی بلافاصله گفت:
    - اًه... آقای پروفسور لوییس را می گویید؟
    فرهاد با عجله پاسخ داد:
    - بله ... بله.
    متصدی گفت:
    - بله ایشان را بخوبی می شناسم. ایشان دیشب رأس ساعت دوازده همراه خانومی جوان با پرواز ساعد دوازده به ایران عزیمت کردند.
    فرهاد ناباورانه ، بدون تشکر از متصدی ، گوشی را روی دستگاه قرار داد. با سردرگمی دستش را روی پیشانی اش قرارداد و از جا برخاست. نمی دانست باید چه کند. افکارش به هم ریخته بود. نمی توانست درست تصمیم بگیرد. احساس تهوع میکرد. چاره ای نداشت جز صبر. باید صبر می کرد تا شیوا تماس بگیرد و همه چیز را برایش توضیح دهد.
    شیوا با هیجان خودش را به در خروجی رساند. جلوی در خروجی هواپیما ایستاد و با چشمانی اشک بار، شوق زده به فضای فرودگاه نگاه کرد. نفس عمیق کشید تا بوی آشنای وطنش را حس کند و ریه هایش را از هوای ایران پر سازد. جان با تبسمی به او نگاه کرد و آهسته گفت:
    - حالا نه شیوا ، اینجا نه ، ترافیک ایجاد کرده ای.
    زیر بازویش را گرفت و او را به سمت پله ها هدایت کرد و شیوا با گامهای لرزان از پله ها پایین رفت. او سر از پا نمی شناخت. به ایران برگشته بود، به وطنش به آنجا که عشق معنای حقیقی می گرفت.
    از فرودگاه که خارج شد، جان ماشینی گرفت. شیوا با ولعی تمام از شیشه به خیابانها نگاه کرد. چراغها نورافشانی می کردند و مردم در حال عبور و مرور در خیابانها بودند. زندگی جریان داشت و هیچکس از شوق او برای بازگشت به وطنش خبر نداشت. آهسته گفت:
    - خوش به حال شما که رنج غربت را تحمل نکرده اید!
    راننده از آینه نگاهی به او کرد و گفت:
    - خارج تشریف داشته اید؟
    شیوا گفت:
    - بله آمریکا. نمی دانید چقدر دلتنگ این خیابانها ، این مردم و این هوای آشنا شده بودم.
    راننده لبخندی زد و گفت:
    - خیلی از مردم حسرت شما فرنگ رفته ها را می خورند.
    سپس آهنگی ایرانی داخل ضبط قرار داد و گفت:
    - به وطن خوش آمدید.
    شیوا تشکر کرد و بار دیگر به مناظر چشم دوخت. دلش می خواست فریاد بکشد:((من آمدم)
    دقایقی بعد ، همراه جان در مقابل منزل پدرش پیاده شدند. او سر جایش مات و مبهوت ایستاده بود. در آن دو سال هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود و او باور نمی کرد. دو سال از آن محیط دوست داشتنی دور بوده است. قدمهایش او را یاری نمی کردند تا به سمت در پیش برود. جان که متوجه حال او شده بود با خنده گفت:
    - نمی خواهی زنگ بزنی؟
    شیوا به سختی قدم برداشت ، جلو رفت و زنگ را فشرد. صدای امیر در آیفون پیچید:
    - کیه ؟
    شیوا با صدایی به بغض نشسته ، آهسته گفت:
    - بابا ...!
    امیر که صدای او را نشنیده بود بار دیگر پرسید:
    - کیه ؟
    شیوا این با بلندتر گفت:
    - بابا... من هستم شیوا...
    امیر ناباورانه فریاد زد:
    - شیوا ... دخترم ، واقعاً...
    بلافاصله دکمه زنگ را فشرد و در باز شد و با عجله به سمت حیاط دوید. شیوا در را هل داد و وارد حیاط شد. با دیدن پدرش ، بغضش ترکید و با سرعت خودش را به او رساند و در آغوش او رها شد. هر دو اشک شوق ریختند. جان با تبسمی شاهد آن منظره باشکوه بود، چمدان شیوا را در داخل حیاط قرارداد، آهسته دررا بست و رفت. با صدای بسته شدن در ، هر دو به سمت در برگشتند. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    - پس داماد عزیزم کجاست؟
    شیوا گفت:
    - متأسفانه نتوانست مرخصی بگیرد و مرا با جان لوییس راهی کرد.
    امیر گفت:
    - پس آقای لوییس کجا رفت؟ چرا اطلاعی ندادی که می آیی تا به فرودگاه بیایم؟
    شیوا به سمت در رفت و گفت:
    - اجازه بدهید جان را صدا بزنم.
    و به کوچه رفت ، جان را که سر کوچه رسیده بود صدا زد، خودش را به او رساند و گفت:
    - کجا می روی جان؟
    جان لبخندی زد و گفت:
    - به یک هتل عالی !
    شیوا گفت:
    - پس منزل ما را لایق خودت نمی دانی.
    جان گفت :
    - اًه.. باورکن منظورم این نبود. می دانم تو و پدرت کلی با هم حرف دارید. این طوری شما راحت هستید.
    شیوا گفت:
    - نترس ، مزاحم نیستی بیا برویم داخل.
    جان مصرانه گفت:
    - نه شیوا، اجازه بده بروم هتل ، این طوری بهتر است. اینجا ماندنم صورت خوشی ندارد. از هتل با تو تماس می گیرم ومحل اقامتم و شماره تماسم را به تو می دهم.
    شیوا با لبخند نگاهش کردو گفت:
    - باشه آقای پروفسور. هر طور شما صلاح می دانید. بخاطر همه چیز متشکرم.
    جان لبخندی زدو از او جدا شد. وقتی به داخل منزل برگشت، پدش هم با سینی شربت وارد سالن شد و پرسید:
    - آقای لوییس رفت؟
    شیوا گفت:
    - بله ، گفت اینجا بودنش صورت خوشی ندارد.
    امیر گفت:
    - مرد فهمیده ایست. خب چه خبر؟ فرهاد چطوره؟
    شیوا روی مبل نشست و گفت:
    - خوبه. خیلی به شما سلام رساند. خیلی دلش می خواست بیاید اما نتوانست مرخصی بگیرد.
    امیر لیوان شربت را مقابل شیوا قرارداد و گفت:
    - لابد خان جان هم خبر ندارد که آمده ای ایران.
    شیوا گفت:
    - نه ، خان جان هم نمی داند.
    امیر گفت:
    - خب تا تو شربتت را می خوری من با او تماس می گیرم و می گویم که تو آمده ای.
    شیوا گفت:
    - بهتر نیست ما برویم آنجا؟
    امیر لبخندی زد و گفت:
    - چرا عزیزم. بهتره که تو بروی آنجا. به هر حال آنجا خانه توست و خان جان هم مادر شوهر توست. تو کمی استراحت کن تا من آماده شوم.
    شیوا گفت:
    - هنوز هم که تنها هستید.
    امیر با خنده از جا برخاست و گفت:
    - تنها؟ نه... خاطرات مادرت هیچ وقت مرا تنها نمی گذارد.
    شیوا با شیطنت گفت:
    - فقط مادر؟
    امیر این با بلندتر خندید و گفت:
    - و البته دختر شیطونم!
    خان جان با دیدن شیوا غافلگیر شد. شیوا را محکم در آغوش کشید و بوسید و سعی کرد بوی فرزندش را از لابه لای تار و پود لباسهای شیوا استشمام کند. او با رویی گشاده از شیوا استقبال کرد و سفارش یک شام مفصل را داد. شیوا برا باز کردن چمدانش و تعویض لباس ، پدرش و خان جان را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت.
    پشت در اتاقشان که رسید ، ابتدا کمی مکث کرد و بعد در را باز کرد. کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق ، شیوا بیاد شب عروسیشان و تمام خاطراتش افتاد و ناگهان به یاد قولی که به فرهاد داده بود افتاد. با عجله به سمت تلفن رفت. مطمئن بود که حسابی او را نگران خودش کرده. سریعاً شماره منزلشان را گرفت و منتظر برقراری تماس شد. با برقرار شدن ارتباط، صدای فرهاد در گوشی پیچید:
    - بله بفرمائید.
    شیوا فوراً گفت:
    - سلام فرهاد ، من هستم شیوا.
    فرهاد که تا آن وقت ، لحظاتی سخت را سپری کرده بود، روی مبل نشست. سعی کرد خشم و ناراحتی اش را پنهان کند. با صدایی گرفته گفت:
    - سلام.
    شیوا متوجه لحن و برخورد سرد فرهاد شد و گفت:
    - خوبی فرهاد ، چرا صدایت گرفته؟
    فرهاد که به سختی خودش را کنترل می کرد تا فریاد نکشد، گفت:
    - می دانی چقدر منتظر تماست مانده ام؟
    شیوا گوشه لبش را گزید و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -معذرت می خوام.
    فرهاد گفت: فقط همین؟ پاسخ تو در برابر سه ساعت انتظار پر از تشویش من فقط یک عذرخواهی است؟
    شیوا ناباورانه گفت:
    -خب.. نه .. اما...
    فرهاد-اما چی؟ فراموشم کردی، درسته؟
    شیوا- به من حق بده، باید خستگی می گرفتم.
    فرهاد-بله...بله...باید خستگی می گرفتی. ببینم برای برقراری یک تماس تلفنی به چقدر انرژی احتیاج هست؟
    شیوا-نمی خواهی حال مادرت و پدرم را بپرسی؟
    فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
    -ترجیح می دهم اول بدانم آن دو ساعت کجا بودی؟
    شیوا با دستپاچگی گفت: منظورت چیه فرهاد؟ خب من به محض رسیدن به ایران رفتم منزل پدرم و حالا هم...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
    -معلومه که به محض رسیدن به ایران رفتی منزل پدرت، چوم داری با من صحبت می کنی. منظور من وقتی است که از منزلمان در نیویورک خارج شده ای. شما ساعت ده پرواز نداشتید، یعنی اصلا برای ایران، ساعت ده پروازی صورت نگرفته . خب...منتظرم.
    شیوا فقط سکوت کرد. قلبش به شدت می زد. فرهاد در نهایت عصبانی فریاد زد:
    کجا بودی؟ و یا بهتر است بگویم کجا بودید؟ تو و جان...
    شیوا-ما توی فرودگاه بودیم.
    فرهاد-جان به من دروغ گفت که برای ساعت ده بلیط رزرو کرده و دو ساعت و نیم زودتر تو را از منزل خارج کرد، چرا؟
    شیوا-من...من نمی دانم.
    فرهاد فریاد زد:
    -باید توضیح بدهی تو به چه حقی به من دروغ گفتی؟ تو نفهمیدی که جان با این کار سعی دارد مرا نسبت به تو بدبین کند؟
    شیوا-اینطور نیست. فقط فکر می کردم اگر به منزل برگردم تو پشیمان می شوی و اجازه نمی دهی به ایران بروم. باور کم من هم نمی دانستم جان در مورد بلیط ها به ما دروغ گفته...خب...خب...اون دروغ گفت که تو...تو مجبور به تصمیم گیری شوی و ...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    -چرا؟ چرا می خواست که خیلی سریع جواب بدهم و برای رفتن تو به ایران رضایت بدهم؟
    شیوا با کلافگی گفت: من نمی دانم.
    فرهاد- بسیار خوب، حالا به من توضیح بده چرا این همه مدت از من پنهان کردی که تو همان دختری هستی که جان در ایران عاشقش شده؟
    شیوا این بار نزدیک بود پس بیفتد. فرهاد بار دیگر فریاد زد:
    -پرسیدم چرا از من پنهان کردی که جان خواستگار تو بوده؟
    شیوا با صدایی لرزان گفت:
    -فرهاد خودت خوب می دانی من به غیر از تو چندین خواستگار دیگر هم د اشته ام اما هیچ وقت نخواستی آنها را به تو معرفی کنم و یا حتی...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    -جان فرق می کند. یعنی خودت نمی فهمی؟ ما با او در تماس بودیم. از طرفی تو به او هیچ جوابی ندادی، یعنی به او فهماندی جوابش بستگی به بهبودی یا وخامت حال جسمانی من دارد.
    شیوا فورا گفت: اینطور نیست. من خیلی صریح و سریع به او جواب منفی دادم. باور کن فرهاد.
    فرهاد گفت: بسیار خوب این موضوع را رو در رو حل می کنیم. و اما ... تو دیگر حق نداری با جان در تماس باشی. تا هروقت شده در ایران می مانی تا خودم بیایم دنبالت، حتی اگر یکسال طول کشید.
    شیوا معترضانه گفت:
    -اما فرهاد، من باید...
    فرهاد برای اولین بار به شیوا گفت:
    -ساکت باش، نمی خواهم صدایت را بشنوم.
    و بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. شیوا هم تماس را قطع کرد. لبه ی تخت نشست و با درماندگی سرش را در میان دستانش گرفت. می دانست اشتباه بزرگی را مرتکب شده اما دوست داشت فرهاد آرامتر این مسئله را حل کند. با صدای خان جان بغضش را فرو داد و به سالن پائین برگشت. دیگر آن شور و شوق اولیه در او دیده نمی شد. همان شب خان جان تصمیم گرفت به افتخار ورود شیوا میهمانی شامی برای شب بعد در ویلا برگزار کند. به اتفاق هم لیستی از اسامی میهمانان تهیه کردند. خان جان را هم در لیست مسهمانان قرار داد تا از او تشکر کرده باشد.
    * * *
    شیوا برای صرف صبحانه به باغ رفت. با ورود به باغ متوجه حضور قرامرز و خانواده اش شد. فرامرز به محض دیدن شیوا از جایش برخاست و با گشاده رویی گفت:
    -سلام خانوم دکتر، رسیدن به خیر، حالتان چطور است؟
    شیوا لبخندی زد و گفت: متشکرم فرامرز خان، خوبم.
    سپس با مرجان روبوسی و احولپرسی کردو همراه آنها دور میز نشست فرامرز بار دیگر او را خطاب قرار داد و گفت:
    -بمحض اینکه فهمیدم آمده اید، آمدم اینجا.
    شیوا فنجان چای را از دست خان جان گرفت و گفت:
    ممنون از لطفتان، خوشحالم کردید.
    فرامرز-حال برادرم چطور است؟ چرا نیامد؟
    شیوا-خوبه و همگی شما را سلام رساند. احتمالا تا یکماه دیگر مرخصی بگیرد و به ایران بیاید.
    فرامرز با شوخی گفت: دقیقا دو سال است که او را ندیده ام. لابد دیگر حسابی پیر شده!
    شیوا خندید و گفت: اه نه...او هنوز شاداب و سرحال است.
    فرامرز گفت: شما که ماشاالله جوانتر شده اید.
    مرجان- بله دیگر... و بخاطر همین مسئله است که شیوا جون تصمیم به بچه دار شدن نگرفته. رحمی به حال فرهاد بیچاره کن!
    شیوا لبخند تلخی زد. خان جان با کمی ناراحتی گفت:
    -بهتر است در مورد مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنی.
    مرجان با دلخوری جواب داد:
    -اواه...وقتی که من و فرامرز ازدواج کردیم هنوز یک ماه از عروسیمان نگذشته بود شما به دست و پا افتادید که باید هرچه زودتر بچه دار شویم، حالا که نوبت به شیوا جون رسیده...
    خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    وضعیت شما فرق می کرد.
    مرجان-بله فرق می کرد. فرامرز آن وقتها خیلی جوانتر از حالای فرهاد بود و بالطبع من هم کوچکتراز شیوا جون بودم. فرامرز الان چهل و سه ساله است و پسربزرگمان شانزده ساله است.
    خان جان- شیوا هنوز سنی ندارد.
    مرجان- بله زمان ما فرق می کرد، جون من نوزده ساله بودم که به توصیه شما مادر شدم.
    فرامرز این بار با عصبانیت گفت:
    -مرجان بس کن. همان طور که مادر گفت مسائل خصوصی فرهاد و شیوا به ما ربطی ندارد.
    شیوا با اندوه برخاست و گفت:؟
    -خیلی می بخشید ولی باید به چند تا از دوستانم زنگ بزنم.
    و آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن شیوا خان جان با عصبانیت گفت:
    -آخر کاری می کنی که به خاطر وراجی هاو فضولی هایت زبانت را ببرم! از همین حالا گفته باشم هیچ دوست ندارم امشب حرف بچه دار شدن شیوا و فرهاد را سر هر میزی بشنوم.
    سپس رو به فرامرز گفت:
    -تو هم لطف کن و همراه قاسم برای خرید برو . کلی کار داریم.
    فرامرز نگاه سرزنشباری به مرجان کرد و از سرمیز برخاست. شیوا هم وقتی به اتاق برگشت با پروانه تماس گرفت و او و خانواده اش را برای شام شب دعوت کرد. پروانه از ورود شیوا به ایران بسیار خوشحال شد و قول داد که شب به دیدنش برود.
    بعد از قطع تماس از اتاق خارج شد. خان جان از تلفن پائین مشغول صحبت بود. با دیدن او گفت: لطفا گوشی، شیوتا جان آمد.
    شیوا پرسید:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - کیه خان جان؟
    خان جان گوشی را به دست شیوا داد و گفت:
    - آقای لوییس... خودم برای شب دعوتش کردم.
    شیوا گوشی را گرفت و گفت:
    - سلام جان، صبح بخیر.
    جان گفت:
    - سلام، صبح شما هم بخیر، با فرهاد تماس گرفتی؟
    شیوا پاسخ داد:
    - بله تماس گرفتم.
    جان گفت:
    - خب، حالش چطور بود؟
    شیوا نگاهی به خان جان کرد و گفت:
    - خیلی بد، شب برایت می گویم.
    جان متوجه شد که شیوا نمی تواند بطور واضح صحبت کند. پرسید:
    - فهمیده که ساعت پروازمان را به او دروغ گفتیم؟
    شیوا گفت:
    - بله.
    جان با صدای بلندی گفت:
    - مسیح به دادمان برسد. باشه شب می بینمت و در موردش صحبت می کنیم. حالا شماره هتل را یادداشت کن.
    شیوا شماره تماس او را یادداشت کرد و بعد از خداحافطی گوشی را روی دستگاه قرار داد.
    نزدیکیهای غروب بود که سر و کله مهمانان در باغ پیدا شد. شیوا دائم از جا برمی خاست و با دوستان و آشنایان احوالپرسی می کرد. شکوه و مهرداد نیز به شام دعوت شده بودند. شیوا با کمال تعجب و ناباوری فهمید که آنها بچه دار شده اند. با شادمانی از صمیم قلب به شکوه تبریک گفت و آرزو کرد که فرزندشان با سلامتی کامل به دنیا بیاید.
    بالاخره پروانه به همراه خانواده اش از راه رسیدند. دو دوست بعد از مدتها دوری، با شوق یکدیگر را در آغوش کشیدند. پروانه با هیجان گفت:
    - وای نگاهش کن، واسه خودش خانومی شده، چقدر تغییر کرده ای شیوا.
    شیوا با لبخندی گفت:
    - تو هم خیلی فرق کرده ای، راستی نامزد نکردی؟
    پروانه همراه او روی صندلی نشست و گفت:
    - انقدر بی معرفت هستم؟ نامزد کنم و تو بی خبر باشی؟ البته یک خواستگار سمج و مناسب دارم، شاید جواب دادم.
    شیوا گفت:
    - مبارکه. حالا این آقای بدبخت کی هست که چشمش تو را گرفته؟
    پروانه خندید و گفت:
    - یکی از دوستان برادرم پیام. خب تو از خودت تعریف کن، این طور که معلومه هنوز حرف شوهرت را گوش نکرده ای و مامان نشده ای!
    غم به چهره شیوا دوید و با اندوه گفت:
    - یک زمانی من ناز می کردم، حالا نوبت دست تقدیر است که مرا به بازی بگیرد و برای این امر با من ناز کند. باید یک مدت صبر کنم تا...
    و سکوت کرد. پروانه دست او را گرفت و با لحنی دلگرم کننده گفت:
    - مهم نیست. این یک مدت هم اضافه بر آن دو سال. راستی چه خبر از شوهر پولدار و جان فدایت؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - خوبه، گرفتار کار و زندگی است.
    در همین هنگام نگاهش به جان افتاد که با دسته گلی زیبا وارد باغ می شد. آراسته تر از همیشه در لباسهای شیک و گران قیمتش توجه همه را به خود جلب کرد. در نبود فرهاد او در میان جمع مردان می درخشید. از وضع ظاهری اش همه فهمیدند او یک خارجی متمول و مشهور است. یک راست به سمت خان جان رفت و با ادبی فراوان گلها را تقدیمش کرد، با او، امیر، فرامرز و خانواده اش به گرمی احوالپرسی کرد. پروانه در حالیکه نگاهش را از جان نمی گرفت پرسید:
    - او باید همان جان لوییس باشد که تعریفش را می کردی.
    شیوا گفت:
    - بله خودش است، یک میلیاردر تحصیل کرده آمریکایی و مسیحی!
    جان به سمت آنها رفت. هر دو از جا برخاستند، با هر دوی آنها احوالپرسی کرد و خطاب به شیوا گفت:
    - لطف می کنید چند لحظه با هم خصوصی صحبت کنیم؟
    شیوا رو به پروانه کرد و گفت:
    - معذرت می خواهم، الان برمی گردم.
    و هر دو به تنهایی پشت میز دیگر نشستند. جان بدون مقدمه گفت:
    - پس شوهرتان تبدیل به کوه آتشفشانی شده که هر لحظه ممکن است فوران کند و مواد مذابش مرا هم نابود سازد!
    شیوا با جدیت گفت:
    - جان خواهش می کنم دست از لودگی بردار و جدی باش. فرهاد فهمیده که تو قبلا از من خواستگاری کرده ای، همه چیز را می داند.
    جان حالتی جدی به خود گرفت و با دستپاچگی گفت:
    - چی؟ فهمیده؟ یا مریم مقدس!
    شیوا گفت:
    - بله فهمیده و خیلی عصبانی بود که موضوع را از او پنهان کرده ام. خیلی... خیلی ناراحت بود.
    جان به صندلی تکیه زد و گفت:
    - پس باید تا یک مدتی از جلوی چشمش دور باشم وگرنه شکارش می شوم.
    شیوا پوزخندی زد و گفت:
    - یک مدت نه، بلکه برای همیشه! از من هم خواست که دیگر تو را نبینم، اما جان او از کجا موضوع خواستگاری تو را فهمید؟
    جان سیگارش را روشن کرد و گفت:
    - من آن جسیکای احمق را با دستهای خودم خفه می کنم. قبل از اینکه بیایم ایران تهدیدم کرد که همه چیز را به فرهاد می گوید. حالا نتیجه این کار احمقانه اش را می بیند.
    شیوا با تعجب گفت:
    - تو در این باره به او حرفی زده بودی؟
    جان پاسخ داد:
    - انقدر مرا احمق تصور نکن. نمی دانم اون مارمولک از کجا موضوع را فهمیده، به هر حال باید جایی برای مخفی شده پیدا کنم.
    شیوا گفت:
    - تو همه چیز را به شوخی می گیری. فرهاد واقعا عصبانی بود. شاید باور نکند که ما بدون هیچ قصدی از ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم.
    جان نگاهش را به شیوا دوخت و با خونسردی گفت:
    - این دیگه مشکل خودش است. نباید به همسرش بی اعتماد باشد!
    شیوا با کمی عصبانیت گفت:
    - اون حق داره که باور نکنه. مقصر تو هستی. تو با دورغ احمقانه ات در مورد رزرو بلیطها مرا توی دردسر انداختی.
    جان لبخندی زد و گفت:
    - همین دروغ احمقانه من بود که باعث شده تو حالا اینجا در کنار دوستان و خانواده ات باشی. لااقل برای تو نفعی داشته.
    شیوا گفت:
    - آره... تمام تعطیلات را باید با افکاری مغشوش سپری کنم.
    جان گفت:
    - فکرش را نکن. دوری تو به اندازه کافی روی فرهاد اثر خواهد گذاشت و به محض ورودش به ایران و دیدن همه چیز را فراموش می کند. پس با خیالی راحت تعطیلات را خوش بگذران. راستی گفته بودی مادر بزرگت در اصفهان زندگی می کند. من قصد دارم از آنجا هم دیدن کنم. اگر دوست داشته باشی می توانی...
    شیوا با خشم گفت:
    - جان، انگار نمی فهمی!
    جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - من که نخواستم تنهایی بروم. می توانی با مادر فرهاد بیایی. به هر حال من یک ماشین کرایه کرده ام و ماشینم خالیست.
    در همین هنگام خان جان به سمت میز آنها رفت و خطاب به شیوا گفت:
    - شیوا جان، فرهاد پشت خط است. البته وقتی فهمید آقای لوییس اینجا هستند خواست با ایشان هم صحبت کند.
    شیوا با تشویش به جان نگاه کرد و او با خونسردی از جا برخاست و هر دو با هم به سالن رفتند. جان گوشی را برداشت و گفت:
    - الو... جان هستم.
    فرهاد در نهایت خشم و عصبانیت فریاد کشید:
    - می کشمت جان، با دستهای خودم خفه ات می کنم! بهت قول می دهم.
    جان گفت:
    - احتیاجی به قول نیست. از صدایت معلوم است. اما بگو بدانم این شیوه جدید برای سلام و احوال پرسی از کی آنجا رایج شده؟
    فرهاد با همان عصبانیت گفت:
    - تو یک دلقک هستی! آنجا چه غلطی می کنی؟
    جان گفت:
    - خب هنوز که معلوم نشده مادرت برای انجام چه غلطی این همه میهمان را دعوت کرده. هر وقت معلوم شد...
    فرهاد با خشم فریاد زد:
    - احمق! چه نقشه ای برای زندگی من کشیده ای؟
    جان پوزخندی زد و گفت:
    - بس کن فرهاد. این افکار شوم را بریز دور و به همسرت اطمینان داشته باش.
    فرهاد گفت:
    - پس شیوا همه چیز را به تو گفته. اما من به او اطمینان دارم. این...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تو هستی که فکر مرا آشفته کرده ای. همانطور که زندگی جسیکا را به آتش کشیده ای، قصد سوزاندن زندگی مرا هم داری.
    جان گفت:
    - گوش کن فرهاد، من نمی دانم جسیکا چه حرفهایی به تو زده اما تو...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    - تو گوش کن، من اجازه نمی دهم پست فطرتیهای تو دامنگیر شیوا و زندگی من بشود. اگر مطمئن شوم چنین نیتی داری با یک گلوله خلاصت می کنم و آن مغز نابغه ات را تقدیم موزه نیویورک می کنم.
    جان با ناراحتی گفت:
    - به تو اجازه نمی دهم مرا پست فطرت خطاب کنی، در حالیکه در تمام این مدت روابطی دوستانه با تو و همسرت داشته ام. به دور از تمام آن افکار پلیدی که تو از من در فکرت گنجانده ای.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    - واقعا... پس لطف کن و دلیلی برای دروغت در مورد ساعت پروازتان بیاور.
    جان گفت:
    - از روی حماقت آن کار را کردم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم.
    فرهاد با خشم گفت:
    - و خواستگاری ات از شیوا... حرفهایت در ماه عسل ما...
    جان مکثی کرد و گفت:
    - اون قضیه قبل از ازدواج شما دو تا بوده، حالا برای من همه چیز تمام شده است.
    فرهاد گفت:
    - اما تو هنوز هم داری ادامه اش می دهی. با توجهاتت به شیوا، اما من نمی گذارم.
    جان گفت:
    - فرهاد تو سخت در اشتباهی. من هیچ قصد بدی ندارم. دیگر حرفی ندارم. همسرت اینجاست، با او صحبت کن.
    و با ناراحتی گوشی را به دست شیوا سپرد و از سالن خارج شد.
    شیوا گفت:
    - الو سلام فرهاد.
    فرهاد پاسخی نداد. شیوا دوباره گفت:
    - با من قهر کرده ای؟ می خواهی از این به بعد عمو فرهاد صدایت کنم؟
    فرهاد لبخندی زد اما با جدیت گفت:
    - قرارمان چی بود؟
    شیوا گفت:
    - منظورت از قرارمان قطع رابطه ام با جان است؟
    فرهاد گفت:
    - پس فراموش نکرده ای.
    شیوا گفت:
    - مادرت دعوتش کرد، به من هیچ ارتباطی ندارد.
    فرهاد گفت:
    - می توانستی او را منصرف کنی، درسته؟
    شیوا گفت:
    - چطور باید منصرفش می کردم؟ اگر این کار را می کردم خان جان هزار جور سوال از من می کرد. اول می پرسید چرا دعوتش نکنم، چرا از او خوشت نمی آید؟ پس چرا راضی شدی که با او بیایی ایران؟ دست آخر هم می پرسید پس چرا فرهاد اجازه داده که تو را همراهی کند؟
    فرهاد گفت:
    - این من نبودم که به تو اجازه سفر دادم. این اصرارها و لجاجتهای تو بود که باعث همراهیت با جان شد.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    - تو اصلا مرا درک نمی کنی فرهاد.
    فرهاد گفت:
    - آها، درکت نمی کنم، آره... خب می توانستم جای پدرت باشم.
    شیوا گفت:
    - منظورم این نبود. اصلا بگو بدانم مگه تو به من اعتماد نداری؟
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    - شیوا اگه اینجا بودی بخاطر این حرف، برای اولین بار توی دهانت می زدم. موضوع اعتماد من به تو نیست. موضوع این است که جان یک شارلاتان واقعی است. او مثل یک شیر زخم خورده می ماند. همان طور که جسیکا را به آتش کشید، قصد بر هم زدن زندگی ما را هم دارد.
    شیوا گفت:
    - تو اشتباه می کنی فرهاد. جان چنین آدمی نیست. تو هنوز او را بخوبی نشناختی و...
    فرهاد با لحن ملایمتری گفت:
    - ببین عزیزم تو یک زن ساده و بی آلایش هستی. بی خبر از نیرنگها و فریبکاریهای آدمهایی مثل جان. حالا خواهش می کنم به حرف من گوش کن و از او کناره بگیر.
    شیوا گفت:
    - باز هم می گویم تو در مورد جان اشتباه می کنی، اما همانطور که می خواهی از او فاصله می گیرم. هر چند تا بحال هم آن طور که تو فکر می کردی نبوده. اما تو چرا به جسیکا اعتماد کرده ای؟ فکر نمی کنی او هم بخواهد از تو انتقام بگیرد؟
    فرهاد گفت:
    - از یک زن تنها و داغ دیده چه کاری جز بزرگ کردن تنها فرزندش می آید؟
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    - بسیار خب، تو می توانی به توصیه های آن زن گوش کنی و هر روز به اینجا زنگ بزنی و مطمئن شوی جان اینجا نیست.
    فرهاد با ناراحتی گفت:
    - تو خیلی عوض شده ای شیوا!
    شیوا با تغیر گفت:
    - آره من عوض شدم، چون تو دائم در حال جانبداری از آن زن و بچه اش هستی و من هم نباید ایرادی بگیرم و یا اعتراض کنم اما تو...
    فرهاد گفت:
    - من چی؟ بله من مقصر هستم که موضوع گفتنت راجع به ساعت پرواز و خواستگاری جان را فراموش کردم.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    - می توانی فراموش نکنی، هر وقت فرصت کردی تو و جسیکا در موردش تحقیق کنید و تا می توانی مرا سوال پیچ کن که کجا بودیم و چرا موضوع خواستگاری جان را پنهان کردم.
    فرهاد با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید و ارتباط قطع شد.
    جان شب بعد به اصفهان سفر کرد و شیوا او را تا هنگام عزیمتش به آمریکا که برای خداحافظی از او و خان جان به ویلا رفت، ندید. بعد از رفتن جان، شیوا و خان جان به همراه امیر برای چند روزی عازم اصفهان شدند. در تمام مدتی که شیوا در ایران بود، فرهاد با او تماس نگرفت و اگر شیوا با او تماس می گرفت با سردی پاسخش را می داد.
    خان جان به خوبی از اختلافات بوجود آمده بین آن دو آگاهی داشت اما ترجیح می داد در آن دخالتی نکند و حل مشکلاتشان را به عهده خودشان واگذارد.

    فرهاد در را با کلیدش باز کرد و وارد شد. با گامهای آهسته قدم برمی داشت. قصد داشت او هم همه را غافلگیر کند. چند متر مانده به ساختمان ایستاد. خان جان پشت به او روی صندلی نشسته بود و مثل همیشه، حافظ می خواند. لبخندی بر لب نشاند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل سابق بود. آهسته به خان جان نزدیک شد و غافلگیرانه دستانش را روی چشمان او قرار داد. خان جان جیغ خفیفی کشید و گفت:
    - چه کسی قصد شوخی با مرا دارد؟ فرامرز تو هستی؟
    و با دستنش انگشتان کشیده فرهاد و حلقه ازدواجش را لمس کرد و با هیجان فریاد زد:
    - فرهاد، پسرم!
    فرهاد خندید و دستانش را برداشت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند. اشک شوق از چشمان خان جان جاری گشت، نفس عمیقی کشید و بوی فرزندش را استشمام کرد و با گریه گفت:
    - فرهاد جان، پسرم نمی دانی چقدر دلتنگت بودم.
    هر دو روی صندلی نشستند. فرهاد بغضش را فرو داد و گفت:
    - من هم همین طور مادر جان. هم دلتنگ شما بودم و هم محتاج آغوش گرمتان.
    خان جان اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    - باید خوب نگاهت کنم تا تلافی این دو سال را درآورده باشم.
    فرهاد سر خم کرد تا دستان او را ببوسد اما خان جان فورا دستانش را عقب کشید و در عوض دست پر مهرش را بر سر او کشید و او را بوسید و غم دوری او را با آهی از سینه بیرون ریخت. فرهاد با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
    - حالتان چطور است مادر عزیزم؟
    خان جان دستش را روی دست فرهاد قرار داد و با عطوفت نگاهش کرد و پاسخ داد:
    - خوبم، فقط غم دوری شما مرا آزار می دهد. به هر طرف نگاه می کنم تو و شیوا را می بینم.
    فرهاد دست او را نوازش کرد و گفت:
    - تمام می شود، و باز همه دور هم جمع می شویم و شبها برایمان فال می گیرید.
    سپس نگاهی به دور و بر نمود و بریده بریده گفت:
    - پس... پس شیوای من... او کجاست؟
    خان جان با خنده گفت:
    - خیلی دلتنگ همسرت هستی؟
    فرهاد گفت:
    - وای مادر دست روی دلم نگذار، بدجوری مرا وابسته و اسیر خود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    کرده با رفتنش خانه دلم را خاموش کرد.و بعد با شوخی گفت:تقصیر شماست اگر کمی مادر شوهر بازی در آورید جرات نمیکند مرا تنها بگذارد
    خان جان باز هم خندید و گفت:انقدر بدجنس بازی نکن پسر بعد از اینهمه مدت دوری از اینجا باید به او حق بدهی که تنهایت بگذارد و بیاید اینجا.در ضمن خیلی جدی باید بگویم که تو حق نداشتی او را اذیت کنی و با او قهر کنی و به او تلفن نزنی.
    فرهاد به صندلی تکیه زد و گفت:لازم بود عروست کمی سر بهوا شده و دیگر به شوهرش توجه نمیکند در هر حال این مدت خودم هم خیلی عذاب کشیدم راستی نگفتید کجاست؟
    خان جان گفت:عروسی برادر دوستش پروانه.منهم دعوت داشتم اما اصلا حال و حوصله نداشتم فکر میکنم تا دو ساعت دیگر برگردد به قاسم سفارش کرده که برود دنبالش.
    فرهاد گفت:دو ساعت دیگر!
    خان جان گفت:تا تو شام بخوری و کمی استراحت کنی او هم می آید.
    فرهاد گفت:توی هواپیما شام خورده ام.
    و نگاهی به اطراف انداخت تاب به تازگی رنگ شده بود و بوی آن هنوز محسوس بود.برای یک لحظه شیوا را سوار بر تاب تصور کرد .خان گفت:شیوا رنگش زد و روغن کاریش کرد.من که دیگه حال و حوصله اینکارها را ندارم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:چه خبرها از خودتان بگویید؟
    خان جان گفت:همه چیز مثل همیشه است منهم همینطور و بگو هنوز تصمیم نگرفته اید بچه دار شوید؟
    فرهاد نگاهش را از او دزدید میدانست اگر چیزی از مشکل لاینحلشان بفهمد از غصه دق میکند.لبخندی زد و گفت:چرا تصمیم گرفته ایم بزودی بچه دار شویم خب حالا برایم فال میگیرد؟
    خان جان با شادمانی گفت:عالیه!اما در مورد فال باشد برای بعد چون هم تو خسته ای و هم وقت خواس من رسیده برو به اتاقتان و تا آمدن شیوا کمی استراحت کن باید خوب غافلگیرش کنی فراموش نکن با او خوب برخورد کنی میخواهم همین امشب هر اختلافی دارید را حل کنید و فردا صبح سر میز صبحانه هردویتان را خندان ببینم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:اطاعت قربان
    و همراه او از جا برخاست و هر کدام به اتاقهایشان رفتند.فرهاد با ورود به اتاقشان دو چندان دلتنگ شیوا شد.مشتاقانه به دور وبر اتاق نگاه کرد روی عسلی کنار تخت عروسک شیوا بچشم میخورد.لبخند تلخی زد و آنرا برداشت لبخ تخت نشست و به عروسک خیره شد.همان عروسکی بود که طی یکی از سفرهایش به ژاپن برای شیوا آورده بود.آن زمان شیوا 15 ساله بود و او درست در همان سال گرفتارش شده بود.خوب بیاد داشت که با دادن عروسک به او چقدر عصبانی اش کرده بود.درست مثل همیشه زود خشمگین شده و زود هم آتش خشمش فروکش کرده بود.با فریاد به او گفته بود تو بدجنسی یک بدجنس دلقک !عمدا برای من عروسک آورده ای تا هم بمن بخندی و هم دیگران را خندانده باشی.
    و واقعا هم به عصبانیت بیجای او خندیدند چون خیلی زود از زیبایی عروسک و شعری که میخواند خوشش آمده و آنرا قبول کرده بود.فرهاد عروسک را سرجایش قرار داد و روی تخت دراز کشید بوی شیوا را بخوبی احساس میکرد.ساعتی غرق در خاطرات گذشته شان شد.
    با شنیدن صدای ماشین سریعا از روی تخت برخاست و چراغها را خاموش کرد مقابل در شیشه ای ایستاد و به محوطه چشم دوخت.ماشین به ارامی وارد باغ شد و مقابل ساختمان توقف کرد.شیوا از آن خارج شد قبل از اینکه در ماشین را ببندد کمی خم شد و گفت:ممنونم آقا قاسم لطفا چراغها را خاموش کنید.
    شیوا وارد سالن شد تمام چراغها روشن بود اما مطمئن بود خان جان خوابیده.برای لحظه ای جلوی پله ها متوقف شد بوی ادوکلن فرهاد را استشمام کرد و بسمت میز رفت با دیدن خاکسترهای سیگار که در زیر سیگاری ریخته شده بود لبخندی زد و با عجله از پله ها بالا رفت خواست با هیجان در را باز کند که ناگهان بیاد رفتار فرهاد افتاد زیر لب گفت حالا نوبت من است.
    در را باز کرد و خیلی عادی وارد اتاق شد .کلید برق را زد اتاق روشن شد و فرهاد مقابل بالکن رو به او ایستاده بود.با لبخندی بر لب گفت:سلام عزیزم.
    شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:سلام.
    فرهاد دلخور از رفتار سرد و بیروح شیوا گفت:حالت خوبه عزیزم؟
    شیوا کیفش را روی میز انداخت و گفت:بله خیلی خوبم.
    فرهاد بسمت او رفت و گفت:فکر میکردم بعد از یکماه دوری و جدایی مشتاقانه با من برخورد میکنی.
    شیوا در حال تعویض لباسهایش گفت:تو با آن رفتارت جایی برای دلتنگی و شور و اشتیاق نگذاشتی.
    فرهاد مقابل او ایستاد و گفت:واقعا؟واقعا دلت برایم تنگ نشده بود؟
    شیوا لب تخت نشست و در حال آوردن جورابهایش گفت:خودت باید بفهمی.
    فرهاد سر او را بالا گرفت و گفت:بمن نگاه کن واقعا تا این حد برایت بی اهمیت شدم.
    شیوا که تا آن لحظه از نگاه کردن به فرهاد میگریخت به چهره او دقیق شد بدشت دلتنگش شده بود میخواست خود را در آغوشش رها کند اما رفتار فرهاد او را رنجانده بود و نمیخواست خودش را بی قرار نشان دهد د عین حال مطمئن بود چشمانش او را لو داده اند.لبهای فرهاد به لبخندی متبسم شد و گفت:فهمیدم میدانم اذیتت کرده ام تو هم خوب میدانی که خودم هم عذاب میکشیدم اما لازم بود.
    شیوا سرش را از دستان او ازاد کرد و گفت:چرا؟چرا لازم بود؟
    فرهاد کنار او نشست و گفت:تو خیلی سرکش شده ای.
    شیوا گفت:نکند فکر کردی اسب هستم؟سرکش شده ام و باید رامم کنی؟
    فرهاد گفت:نه...منظورم این است که دیگه نظرات من برایت مهم نیست و هر کار دوست داشته باشی انجام میدهی.
    شیوا گفت:منظورت از هر کاری آمدنم به ایران همراه جان است؟خب باید هم اینطور عمل میکردم چون تو یک آدم خودخواه شده ای اگر میخواستم منتظر اجازه تو بمانم تا سال دیگر هم موفق نمیشدم به ایران بیایم.حالا هم که اینجا هستی فقط بخاطر وجود من است من آمدم ایران و تو بدست و پا افتادی که هر طور شده خودت را بمن برسانی.
    و به فرهاد چشم دوخت.فرهاد لبخندی زد و با هیجان او را در آغوش کشید و گفت:درسته حالا میدانی که چقدر دوستت دارم و بیتابت هستم با من قهر نکن و بمن حق بده بعد از فهمیدن پنهان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا دستش را روی شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت:
    - فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده.
    فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت:
    - سحرخیز شده ای خانوم تنبل من!
    شیوا گفت:
    - خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم شروع می شود و درس و کتاب شروع می شود.
    فرهاد از جا برخاست، روی تخت نشست به شیوا که شعر شادی را زمزمه می نمود نگاه کرد و گفت:
    - کو تا شروع کلاسهایت؟ تقریبا دو هفته دیگر مانده.
    شیوا مقابل آینه ایستاد. نگاهی به سرو وضعش کرد و گفت:
    - خب آره... اصلا ببینم مگر عیبی دارد که بخواهم صبح زود بیدار شوم؟
    فرهاد از تخت پایین آمد و گفت:
    - نخیر اما امروز انگاری خیلی خوشحالی!
    شیوا لبخندی زد و به سمت در رفت و در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
    - سر میز صبحانه می بینمت.
    فرهاد در حالیکه چیزی از علت شادی و سحر خیزی او نفهمیده بود، شانه هایش را بالا انداخت و وارد حمام شد. او درست حدس زده بود، شیوا آن روز واقعا خوشحال و سرحال بود. مدتی بود که در خودش تغییر و تحولاتی را احساس می کرد. علایم ظاهری و هورمونی به او فهمانده بود که بالاخره فرهاد را به آرزویش خواهد رساند. صبر کرده بود تا مطمئن شود و بعد برای انجام آزمایش به آزمایشگاه برود. تصمیم داشت فرهاد را با جواب مثبت آزمایشش غافلگیر کند. آن روز هم قصد داشت بعد از فرهاد به آزمایشگاه بیمارستان برود.
    دقایقی بعد فرهاد به طبقه پایین رفت و پشت میز صبحانه نشست. شیوا به صندلی تکیه داده بود و در حالیکه لبخندی بر لب داشت و به او نگاه می کرد به عکس العمل فرهاد در برابر آن خبر خوش می اندیشید. فرهاد با تعجب گفت:
    - عزیزم تو امروز حالت خوبه؟
    شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - چطور مگه؟
    فرهاد با تردید گفت:
    - آخه... آخه به من زل زده ای، چرا صبحانه ات را نمی خوری؟
    شیوا گفت:
    - اصلا میل ندارم. ترجیح می دهم یکی دو ساعت دیگر صبحانه بخورم. تازه چه عیبی داره که نگاهت کنم؟ احساس می کنم دلم برایت تنگ شده.
    فرهاد با صدایی بلند شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:
    - این شادابی تو، مرا هم سرحال می آورد. همیشه همین طور بوده، تو همیشه باعث سرزندگی من شده ای. احساس می کنم در کنار تو همیشه جوان خواهم ماند.
    شیوا با شوخی گفت:
    - باید هم جوان بمانی، چون اگر احساس کهولت کنی از تو فرار می کنم.
    فرهاد با خنده از جا برخاست و گفت:
    - می دانم بانوی جوان من، می دانم که نباید پیر بشوم چون ممکن است که تو را از دست بدهم. می دانی که برای داشتن تو چقدر حسود و خودخواهم!
    شیوا معترضانه گفت:
    - من فقط قصدم شوخی بود و هیچ وقت تو را ترک نمی کنم.
    فرهاد خم شد و او را بوسید و گفت:
    - می دانم عزیز دلم... مطمئنم.
    سپس کتش را پوشید و گفت:
    - فعلا خداحافظ، ظهر می بینمت.
    شیوا هم پاسخ او را داد و بلافاصله بعد از رفتن او از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و بعد از تعویض لباسهایش، کیفش را برداشت و به سالن پایین رفت، یکی از خدمتکارها را صدا زد و گفت:
    - من دارم می رم بیرون، میز صبحانه را جمع کنید.
    و از منزل خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل بیمارستان از تاکسی پیاده شد. کمی طراف را نگاه کرد و وارد محوطه شد. آن ساعت از روز هنوز بیمارستان خلوت بود و شیوا می دانست بعضی از پرسنل او را به خوبی می شناسند. سعی کرد از نگاه و دید آنها پنهان بماند. شیوا به سمت آزمایشگاه که در ضلع غربی بیمارستان قرار داشت، رفت، وارد آنجا شد و برای آزمایش نوبت گرفت و در تمام مدتی که منتظر نوبتش بود دعا کرد با جسیکا برخوردی نداشته باشد. بالاخره نوبت به او رسید، آزمایشات لازم را انجام داد و از اتاق خارج شد. مابین کریدور رسیده بود که درب یکی از اتاقها باز شد و جسیکا پوشیده در لباسهای سفیدش در حالیکه چند برگه به دست داشت از آن خارج شد. شیوا فورا پشتش را به او کرد و بار دیگر به سمت آزمایشگاه رفت. جسیکا با شک و تردید به او نگاه کرد و بعد از آنجا خارج شد. شیوا نفس راحتی کشید و دوباره به سمت در خروجی رفت، این بار محتاطانه تر قدم برمی داشت. همین که به در خروجی رسید، در باز شد و جان با چند لوله آزمایشگاهی وارد شد. شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
    - س... سلام جان.
    جان لبخندی زد و چون او را بعد از مدتها می دید با شادمانی گفت:
    - اُه... سلام شیوا. حالت چطوره؟ ببینم تو اینجا چکار می کنی؟
    شیوا گفت:
    - خوبم، راستی جسیکا رفت؟
    جان با سردرگمی پاسخ داد:
    - جسیکا... اُه بله رفت به ساختمان بیمارستان. نگفتی تو اینجا چه می کنی؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - انقدر در کارهای من فضولی نکن. فقط نمی خواهم فرهاد بفهمد اینجا بوده ام.
    جان گفت:
    - اُه... مطمئن باش از من در این باره چیزی نخواهد شنید. چون خودم در طول این مدت در حال فرار از او بوده ام. فکر می کنم زیر آن روپوش سفید و تمیزش، یک اسلحه سیاه و وحشتناک برای هدف قرار دادن مغز من قرار داده!
    شیوا خندید و گفت:
    - نه... نه... این طورها هم که فکر می کنی نیست. هر چند که بهتره به همین روش پیش بروی. اون احتیاج به زمان داره. در مورد من خیلی حساسیت نشان می دهد.
    جان گفت:
    - بله، اما نگفتی اینجا چه می کردی؟
    شیوا گفت:
    - گفتم که در کارهای من فضولی نکن، فعلا خداحافظ.
    جان لبخندی زد و گفت:
    - خداحافظ. توی دانشگاه می بینمت.
    جان به سمت سالن تحقیقات رفت که ناگهان نگاهش به تابلوی آزمایشگاه افتاد. با شک و تردید راهش را عوض نمود و به سمت آزمایشگاه رفت.
    جسیکا بعد از اینکه از لابراتوار خارج شد به ساختمان اصلی رفت و یک راست به اتاق فرهاد رفت. برگه هایی را که همراه داشت روی میز او قرار داد و گفت:
    - این هم جواب آزمایشات، برایت گرفتم.
    فرهاد نگاهی به جوابها کرد و گفت:
    - متشکرم، مربوط به بیمار دویست و شش است. همان دختر بچه هفت ساله.
    جسیکا با تردید گفت:
    - راستی همسرت را دیدم.
    فرهاد با تعجب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
    - شیوا... اینجا؟
    جسیکا گفت:
    - اینجا نه، در موسسه تحقیقاتی دیدمش. تا مرا دید پشتش را به من کرد. فکر کردم با خودت آمده.
    فرهاد بار دیگر به برگه ها نگاه کرد و گفت:
    - حتما اشتباه کرده ای. او الان در منزل است.
    جسیکا به سمت در رفت و گفت:
    - فعلا خداحافظ.
    فرهاد نگاهش را از برگه ها گرفت و به تلفن نگاه کرد. با کمی تردید گوشی را برداشت، شماره گرفت و از ایستگاه پرستاری خواست تا یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند و بعد بلافاصله شماره منزلش را گرفت. خدمتکار گوشی را برداشت و گفت:
    - بله بفرمایید.
    فرهاد گفت:
    - دکتر پناه هستم، می خواستم با همسرم صحبت کنم.
    خدمتکار گفت:
    - ایشان دقیقا یک ساعت قبل از منزل خارج شدند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد با تعجب گفت:
    -رفت بیرون؟کجا؟
    خدمتکار پاسخ داد:
    -نمی دانم قربان، به ماچیزی نگفتند.
    فرهاد گفت:
    -بسیار خب، نمی خواهم بفهمد که با منزل تماس گرفتم.
    و گوشی را روی دستگاه قرارداد و به این فکر کرد که کجا می توانسته رفته باشد. او جایی نداشت و کاری برای انجام دادن نداشت. مطمئن شد که جسیکا در مورد دیدن او در لابراتوار حقیقت را گفته. بعد از ساعت کار به منزل بازگشت. شیوا در حالی که شعر شادی را زیر لب زمزمه می کرد در حال چیدن میز ناهار بود و اصلاً توجهی به اطراف نداشت. حتی متوجه حضور فرهاد هم نشد. بعد از پایان ابیات شعر ، آهی کشید و زمزمه کرد:( ای خدا یعنی گناهم را بخشیده ای؟ فردا ... آره فردا...)
    فرهاد تک سرفه ای کرد و گفت:
    -سلام.
    شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت:
    -تو... تو کی اومدی؟
    فرهاد گفت:
    -همین حالا.
    و بعد با کمی مکث ادامه داد.
    -ببینم تو جایی رفته بودی؟
    شیوا با دستپاچگی گفت:
    -من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردی؟
    فرهاد گفت:
    -همین طوری.
    و بعد با شک و تردید به شیوا نگاه کرد و به طبقه بالا رفت.
    فرهاد پشت پنجره مشرف به محوطه ایستاده بود و به در ورودی چشم دوخته بود. برای با چهارم به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت می شد که پشت آن پنجره به حالت انتظار ایستاده بود. تمام کارهایش را رها کرده بود و دعا می کرد که اشتباه کرده باشد. بالاخره تصمیم گرفت به سراغ بیمارانش برود. خودش را راضی کرده بود که در مورد شیوا و حضورش در آنجا اشتباه کرده و ناگهان با دیدن او که وارد محوطه می شد، سر جایش میخکوب شد. او را دید که یک راست به ساختمان مؤسسه تحقیقاتی و آزمایشگاه می رفت که متوجه جان شد. او از روبرو به سمت او آمد و گفت:
    -سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
    شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
    -سلام شیوا ، آمده ای که جواب آزمایشاتت را بگیری؟
    شیوا با اخم و ناراحتی گفت:
    -ببینم جان ، تو اینجا بازپرس هستی؟ شاید هم فقط در کارهای من قصد فضولی و دخالت داری ، اصلاً به تو چه ربطی دارد که من اینجا چه کار دارم؟
    جان که کمی آشفته بنظر می رسد از داخل جیبش، پاکتی را به سمت او گرفت و گفت:
    -با کلی دروغ و کلک توانستم آن را برایت بگیرم و...
    شیوا با خشم پاکت را از دست او بیرون کشید و گفت:
    -تو یک فضول احمق هستی! چطور به خودت اجازه دادی که در کارهای خصوصی من و فرهاد دخالت کنی؟
    جان با جدیت گفت:
    -حالا وقت داد و هوار راه انداختن نیست. ببینم شیوا من در این باره باید با تو صبحت کنم.
    شیوا با عصبانیت گفت:
    -توا واقعاً وقیح هستی جان و این موضوع اصلاً به تو ربطی ندارد.
    جان گفت:
    -جواب آزمایشات مثبت است، اما می دانی این برای فرهاد چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
    شیوا که از خشم رو به انفجار بود با غضب گفت:
    -جان ... خفه شو!
    وبه سمت خروجی رفت. جان به سمت او دوید، بازویش را گرفت و گفت:
    -صبر کن.
    شیوا با خشم گفت:
    -ممکن است ما را با هم ببینند و این اصلاً خوب نیست.
    جان ملتمسانه گفت:
    -اما تو باید به حرفهای من گوش کنی.
    شیوا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:
    -چرا نمی فهمی ؟ این موضوع خصوصی است و من نمی فهمم چرا انقدر وقیح شده و سعدی داری بیشرمانه در موردش بامن صحت کنی.
    جان مصرانه گفت:
    -خواهش می کنم شیوا ، تو باید به حرفهای من گوش بدهی . اصلاً چیزی از تستهای خودت و فرهاد می دانی ؟
    شیوا گفت:
    -بله ...بله ...بله... چیز مهمی نبود، ما هیچ مشکل جدی ای نداشتیم.
    جان گفت:
    -اما جسیکا از جواب دقیق آزمایشات خبر داشت. او می گفت... می گفت که تو و فرهاد هیچ وقت نمی توانید صاحب فرزندی شیوید مگر اینکه جدای از هم ازدواج می کردید. این یعنی یک مشکل جدی و نادر!
    شیوا با ناوری به او نگاه کرد و گفت:
    -جیسکا ... جسیکا دروغ گفته اون ... اون دروغ گفته.
    جان با لحنی آرامتر گفت:
    -بله ... بله دروغ گفته. حداقل با جواب آزمایشی که در دست داری معلوم است که دروغ گفته. تو باید فعلاً جواب و این خبر را از فرهاد مخفی کنی تا...
    شیوا با جدیت گفت:
    -من دیگر هیچ وقت چیزی را از فرهاد پنهان نمی کنم، یعنی به حرف تو نمی کنم.
    جان با جدیت گفت:
    -هیچ فکر کرده ای اگر جوابهایی که فرهاد از آزمایشگاه گرفته همان بوده که جسیکا گفته، چه مفهومی را می رساند؟ می فهمی؟
    شیوا با سردرگمی گفت:
    -اما این امکان نداره ، چون ... چون...
    جان گفت:
    -اگر امکان داشتی چی؟ این یعنی یک نفر یا عمداً جواب تستهای شما را دستکاری کرده یا سهواً اشتباهی رخ داده که در این مورد من مطمئنم که سهواً اشتباهی رخ نداده. تو باید آن تستها را برای من بیاوری.
    شیوا گفت:
    -بسیار خب، من جواب آزمایشات را برایت می آورم. نمی دانم چه فکری کرده ای که انقدر مشوش هستی.
    فرهاد از آن بالا شاهد همه چیز بود. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. شک و بدبینی چون خوره ای فکر و روحش را آزاد می داد. او شیوا را از ملاقات با جان منع کرده بود. با قطع رابطه را جان فهمانده بود دوست ندارد به آن دوستی ادامه دهد، اما شیوا مخفیانه به مؤسسه تحقیقاتی می آمد و با او ملاقات می کرد. نمی دانست آن ملاقاتها و ارتباطات مخفیانه چه معنا و مفهومی دارد، اما به شدت عصبانیتش کرده بود. مخصوصاً اینکه می دید بر سر موضوعی جر و بحث می کنند. فرهاد حتی متوجه پاکتی که جان به شیوا داده بود شد. هنگامی که با گرفتن بازوی شیوا مانع از خروجش شده بود دلش می خواشت به محوطه برود و هر دو را غافلگیر کند و جان را زیر مشت و لگد بکشد، اما بخاطر محیط بیمارستان و حفظ آبرویش مجبور بود خودداری کند، تا صبح روز بعد صبرکند و بعد در این باره از شیوا یک دلیل منطقی بخواهد.
    فرهاد آن شب کشیک داشت و مجبور بود آن روز را با افکاری مغشوش سپری کند.
    شیوا حرفهای جان را نشنیده گرفت تا خوشحالی زایدالوصفش زایل نشود. سر از پا نمی شناخت و دائم زیر لب خدا را شکر می کرد. حتی خودش هم نمی توانست باور کند با آن همه مخالفتش برای بچه دار شدن، بخاطر جواب مثبت آزمایش خون ، انقدر خوشحال باشد.
    وقتی به منزل رسید به این فکر افتاد که حالا چطور این خبر را به فرهاد بدهد که او را حسابی غافلگیر کرده باشد. چند بار به سمت تلفن رفت و خواست با او تماس بگیرد و هرچه زودتر خبر را به او بدهد اما هر دفعه پشیمان می شد. تصمیم گرفت تا صبح روز بعد منتظر بماند و با دادن آن خبر ، خوشحالی را در چهره اش ببیند.
    نزدیکیهای غروب بود که زنگ منزل به صدا درآمد. شیوا از اتاقش بیرون آمد تا بفهمد چه کسی پشت در است یکی از خدمتکارها در را باز کرده بود و با شخصی پشت در مشغول صحبت بود. از صحبتهایش معلوم بود که اجازه ورود به او را نمی دهد. شیوا از پله ها پایین رفت و با دیدن جان جلو رفت و به خدمتکار گفت:
    -تو برو...
    خدمتکار گفت:
    -خانوم ، آقای دکتر دستور داده اند که اجازه ورود...
    شیوا حرف او را قطع کرد و تحکم آمیز گفت:
    -گفتم برو سر کارت.
    خدمتکار با دلخوری از جلوی در عقب رفت. شیوا به زبان فارسی گفت:
    -سلام ، کاری داری جان؟
    جان گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/