شیوا دستش را روی شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت:
- فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده.
فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت:
- سحرخیز شده ای خانوم تنبل من!
شیوا گفت:
- خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم شروع می شود و درس و کتاب شروع می شود.
فرهاد از جا برخاست، روی تخت نشست به شیوا که شعر شادی را زمزمه می نمود نگاه کرد و گفت:
- کو تا شروع کلاسهایت؟ تقریبا دو هفته دیگر مانده.
شیوا مقابل آینه ایستاد. نگاهی به سرو وضعش کرد و گفت:
- خب آره... اصلا ببینم مگر عیبی دارد که بخواهم صبح زود بیدار شوم؟
فرهاد از تخت پایین آمد و گفت:
- نخیر اما امروز انگاری خیلی خوشحالی!
شیوا لبخندی زد و به سمت در رفت و در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:
- سر میز صبحانه می بینمت.
فرهاد در حالیکه چیزی از علت شادی و سحر خیزی او نفهمیده بود، شانه هایش را بالا انداخت و وارد حمام شد. او درست حدس زده بود، شیوا آن روز واقعا خوشحال و سرحال بود. مدتی بود که در خودش تغییر و تحولاتی را احساس می کرد. علایم ظاهری و هورمونی به او فهمانده بود که بالاخره فرهاد را به آرزویش خواهد رساند. صبر کرده بود تا مطمئن شود و بعد برای انجام آزمایش به آزمایشگاه برود. تصمیم داشت فرهاد را با جواب مثبت آزمایشش غافلگیر کند. آن روز هم قصد داشت بعد از فرهاد به آزمایشگاه بیمارستان برود.
دقایقی بعد فرهاد به طبقه پایین رفت و پشت میز صبحانه نشست. شیوا به صندلی تکیه داده بود و در حالیکه لبخندی بر لب داشت و به او نگاه می کرد به عکس العمل فرهاد در برابر آن خبر خوش می اندیشید. فرهاد با تعجب گفت:
- عزیزم تو امروز حالت خوبه؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
- چطور مگه؟
فرهاد با تردید گفت:
- آخه... آخه به من زل زده ای، چرا صبحانه ات را نمی خوری؟
شیوا گفت:
- اصلا میل ندارم. ترجیح می دهم یکی دو ساعت دیگر صبحانه بخورم. تازه چه عیبی داره که نگاهت کنم؟ احساس می کنم دلم برایت تنگ شده.
فرهاد با صدایی بلند شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:
- این شادابی تو، مرا هم سرحال می آورد. همیشه همین طور بوده، تو همیشه باعث سرزندگی من شده ای. احساس می کنم در کنار تو همیشه جوان خواهم ماند.
شیوا با شوخی گفت:
- باید هم جوان بمانی، چون اگر احساس کهولت کنی از تو فرار می کنم.
فرهاد با خنده از جا برخاست و گفت:
- می دانم بانوی جوان من، می دانم که نباید پیر بشوم چون ممکن است که تو را از دست بدهم. می دانی که برای داشتن تو چقدر حسود و خودخواهم!
شیوا معترضانه گفت:
- من فقط قصدم شوخی بود و هیچ وقت تو را ترک نمی کنم.
فرهاد خم شد و او را بوسید و گفت:
- می دانم عزیز دلم... مطمئنم.
سپس کتش را پوشید و گفت:
- فعلا خداحافظ، ظهر می بینمت.
شیوا هم پاسخ او را داد و بلافاصله بعد از رفتن او از سر میز بلند شد و به اتاقش برگشت و بعد از تعویض لباسهایش، کیفش را برداشت و به سالن پایین رفت، یکی از خدمتکارها را صدا زد و گفت:
- من دارم می رم بیرون، میز صبحانه را جمع کنید.
و از منزل خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل بیمارستان از تاکسی پیاده شد. کمی طراف را نگاه کرد و وارد محوطه شد. آن ساعت از روز هنوز بیمارستان خلوت بود و شیوا می دانست بعضی از پرسنل او را به خوبی می شناسند. سعی کرد از نگاه و دید آنها پنهان بماند. شیوا به سمت آزمایشگاه که در ضلع غربی بیمارستان قرار داشت، رفت، وارد آنجا شد و برای آزمایش نوبت گرفت و در تمام مدتی که منتظر نوبتش بود دعا کرد با جسیکا برخوردی نداشته باشد. بالاخره نوبت به او رسید، آزمایشات لازم را انجام داد و از اتاق خارج شد. مابین کریدور رسیده بود که درب یکی از اتاقها باز شد و جسیکا پوشیده در لباسهای سفیدش در حالیکه چند برگه به دست داشت از آن خارج شد. شیوا فورا پشتش را به او کرد و بار دیگر به سمت آزمایشگاه رفت. جسیکا با شک و تردید به او نگاه کرد و بعد از آنجا خارج شد. شیوا نفس راحتی کشید و دوباره به سمت در خروجی رفت، این بار محتاطانه تر قدم برمی داشت. همین که به در خروجی رسید، در باز شد و جان با چند لوله آزمایشگاهی وارد شد. شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
- س... سلام جان.
جان لبخندی زد و چون او را بعد از مدتها می دید با شادمانی گفت:
- اُه... سلام شیوا. حالت چطوره؟ ببینم تو اینجا چکار می کنی؟
شیوا گفت:
- خوبم، راستی جسیکا رفت؟
جان با سردرگمی پاسخ داد:
- جسیکا... اُه بله رفت به ساختمان بیمارستان. نگفتی تو اینجا چه می کنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- انقدر در کارهای من فضولی نکن. فقط نمی خواهم فرهاد بفهمد اینجا بوده ام.
جان گفت:
- اُه... مطمئن باش از من در این باره چیزی نخواهد شنید. چون خودم در طول این مدت در حال فرار از او بوده ام. فکر می کنم زیر آن روپوش سفید و تمیزش، یک اسلحه سیاه و وحشتناک برای هدف قرار دادن مغز من قرار داده!
شیوا خندید و گفت:
- نه... نه... این طورها هم که فکر می کنی نیست. هر چند که بهتره به همین روش پیش بروی. اون احتیاج به زمان داره. در مورد من خیلی حساسیت نشان می دهد.
جان گفت:
- بله، اما نگفتی اینجا چه می کردی؟
شیوا گفت:
- گفتم که در کارهای من فضولی نکن، فعلا خداحافظ.
جان لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ. توی دانشگاه می بینمت.
جان به سمت سالن تحقیقات رفت که ناگهان نگاهش به تابلوی آزمایشگاه افتاد. با شک و تردید راهش را عوض نمود و به سمت آزمایشگاه رفت.
جسیکا بعد از اینکه از لابراتوار خارج شد به ساختمان اصلی رفت و یک راست به اتاق فرهاد رفت. برگه هایی را که همراه داشت روی میز او قرار داد و گفت:
- این هم جواب آزمایشات، برایت گرفتم.
فرهاد نگاهی به جوابها کرد و گفت:
- متشکرم، مربوط به بیمار دویست و شش است. همان دختر بچه هفت ساله.
جسیکا با تردید گفت:
- راستی همسرت را دیدم.
فرهاد با تعجب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
- شیوا... اینجا؟
جسیکا گفت:
- اینجا نه، در موسسه تحقیقاتی دیدمش. تا مرا دید پشتش را به من کرد. فکر کردم با خودت آمده.
فرهاد بار دیگر به برگه ها نگاه کرد و گفت:
- حتما اشتباه کرده ای. او الان در منزل است.
جسیکا به سمت در رفت و گفت:
- فعلا خداحافظ.
فرهاد نگاهش را از برگه ها گرفت و به تلفن نگاه کرد. با کمی تردید گوشی را برداشت، شماره گرفت و از ایستگاه پرستاری خواست تا یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند و بعد بلافاصله شماره منزلش را گرفت. خدمتکار گوشی را برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
فرهاد گفت:
- دکتر پناه هستم، می خواستم با همسرم صحبت کنم.
خدمتکار گفت:
- ایشان دقیقا یک ساعت قبل از منزل خارج شدند.