تو هستی که فکر مرا آشفته کرده ای. همانطور که زندگی جسیکا را به آتش کشیده ای، قصد سوزاندن زندگی مرا هم داری.
جان گفت:
- گوش کن فرهاد، من نمی دانم جسیکا چه حرفهایی به تو زده اما تو...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- تو گوش کن، من اجازه نمی دهم پست فطرتیهای تو دامنگیر شیوا و زندگی من بشود. اگر مطمئن شوم چنین نیتی داری با یک گلوله خلاصت می کنم و آن مغز نابغه ات را تقدیم موزه نیویورک می کنم.
جان با ناراحتی گفت:
- به تو اجازه نمی دهم مرا پست فطرت خطاب کنی، در حالیکه در تمام این مدت روابطی دوستانه با تو و همسرت داشته ام. به دور از تمام آن افکار پلیدی که تو از من در فکرت گنجانده ای.
فرهاد با تمسخر گفت:
- واقعا... پس لطف کن و دلیلی برای دروغت در مورد ساعت پروازتان بیاور.
جان گفت:
- از روی حماقت آن کار را کردم و حالا دارم نتیجه اش را می بینم.
فرهاد با خشم گفت:
- و خواستگاری ات از شیوا... حرفهایت در ماه عسل ما...
جان مکثی کرد و گفت:
- اون قضیه قبل از ازدواج شما دو تا بوده، حالا برای من همه چیز تمام شده است.
فرهاد گفت:
- اما تو هنوز هم داری ادامه اش می دهی. با توجهاتت به شیوا، اما من نمی گذارم.
جان گفت:
- فرهاد تو سخت در اشتباهی. من هیچ قصد بدی ندارم. دیگر حرفی ندارم. همسرت اینجاست، با او صحبت کن.
و با ناراحتی گوشی را به دست شیوا سپرد و از سالن خارج شد.
شیوا گفت:
- الو سلام فرهاد.
فرهاد پاسخی نداد. شیوا دوباره گفت:
- با من قهر کرده ای؟ می خواهی از این به بعد عمو فرهاد صدایت کنم؟
فرهاد لبخندی زد اما با جدیت گفت:
- قرارمان چی بود؟
شیوا گفت:
- منظورت از قرارمان قطع رابطه ام با جان است؟
فرهاد گفت:
- پس فراموش نکرده ای.
شیوا گفت:
- مادرت دعوتش کرد، به من هیچ ارتباطی ندارد.
فرهاد گفت:
- می توانستی او را منصرف کنی، درسته؟
شیوا گفت:
- چطور باید منصرفش می کردم؟ اگر این کار را می کردم خان جان هزار جور سوال از من می کرد. اول می پرسید چرا دعوتش نکنم، چرا از او خوشت نمی آید؟ پس چرا راضی شدی که با او بیایی ایران؟ دست آخر هم می پرسید پس چرا فرهاد اجازه داده که تو را همراهی کند؟
فرهاد گفت:
- این من نبودم که به تو اجازه سفر دادم. این اصرارها و لجاجتهای تو بود که باعث همراهیت با جان شد.
شیوا با ناراحتی گفت:
- تو اصلا مرا درک نمی کنی فرهاد.
فرهاد گفت:
- آها، درکت نمی کنم، آره... خب می توانستم جای پدرت باشم.
شیوا گفت:
- منظورم این نبود. اصلا بگو بدانم مگه تو به من اعتماد نداری؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
- شیوا اگه اینجا بودی بخاطر این حرف، برای اولین بار توی دهانت می زدم. موضوع اعتماد من به تو نیست. موضوع این است که جان یک شارلاتان واقعی است. او مثل یک شیر زخم خورده می ماند. همان طور که جسیکا را به آتش کشید، قصد بر هم زدن زندگی ما را هم دارد.
شیوا گفت:
- تو اشتباه می کنی فرهاد. جان چنین آدمی نیست. تو هنوز او را بخوبی نشناختی و...
فرهاد با لحن ملایمتری گفت:
- ببین عزیزم تو یک زن ساده و بی آلایش هستی. بی خبر از نیرنگها و فریبکاریهای آدمهایی مثل جان. حالا خواهش می کنم به حرف من گوش کن و از او کناره بگیر.
شیوا گفت:
- باز هم می گویم تو در مورد جان اشتباه می کنی، اما همانطور که می خواهی از او فاصله می گیرم. هر چند تا بحال هم آن طور که تو فکر می کردی نبوده. اما تو چرا به جسیکا اعتماد کرده ای؟ فکر نمی کنی او هم بخواهد از تو انتقام بگیرد؟
فرهاد گفت:
- از یک زن تنها و داغ دیده چه کاری جز بزرگ کردن تنها فرزندش می آید؟
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- بسیار خب، تو می توانی به توصیه های آن زن گوش کنی و هر روز به اینجا زنگ بزنی و مطمئن شوی جان اینجا نیست.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- تو خیلی عوض شده ای شیوا!
شیوا با تغیر گفت:
- آره من عوض شدم، چون تو دائم در حال جانبداری از آن زن و بچه اش هستی و من هم نباید ایرادی بگیرم و یا اعتراض کنم اما تو...
فرهاد گفت:
- من چی؟ بله من مقصر هستم که موضوع گفتنت راجع به ساعت پرواز و خواستگاری جان را فراموش کردم.
شیوا با ناراحتی گفت:
- می توانی فراموش نکنی، هر وقت فرصت کردی تو و جسیکا در موردش تحقیق کنید و تا می توانی مرا سوال پیچ کن که کجا بودیم و چرا موضوع خواستگاری جان را پنهان کردم.
فرهاد با عصبانیت گوشی را روی دستگاه کوبید و ارتباط قطع شد.
جان شب بعد به اصفهان سفر کرد و شیوا او را تا هنگام عزیمتش به آمریکا که برای خداحافظی از او و خان جان به ویلا رفت، ندید. بعد از رفتن جان، شیوا و خان جان به همراه امیر برای چند روزی عازم اصفهان شدند. در تمام مدتی که شیوا در ایران بود، فرهاد با او تماس نگرفت و اگر شیوا با او تماس می گرفت با سردی پاسخش را می داد.
خان جان به خوبی از اختلافات بوجود آمده بین آن دو آگاهی داشت اما ترجیح می داد در آن دخالتی نکند و حل مشکلاتشان را به عهده خودشان واگذارد.
فرهاد در را با کلیدش باز کرد و وارد شد. با گامهای آهسته قدم برمی داشت. قصد داشت او هم همه را غافلگیر کند. چند متر مانده به ساختمان ایستاد. خان جان پشت به او روی صندلی نشسته بود و مثل همیشه، حافظ می خواند. لبخندی بر لب نشاند و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل سابق بود. آهسته به خان جان نزدیک شد و غافلگیرانه دستانش را روی چشمان او قرار داد. خان جان جیغ خفیفی کشید و گفت:
- چه کسی قصد شوخی با مرا دارد؟ فرامرز تو هستی؟
و با دستنش انگشتان کشیده فرهاد و حلقه ازدواجش را لمس کرد و با هیجان فریاد زد:
- فرهاد، پسرم!
فرهاد خندید و دستانش را برداشت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند. اشک شوق از چشمان خان جان جاری گشت، نفس عمیقی کشید و بوی فرزندش را استشمام کرد و با گریه گفت:
- فرهاد جان، پسرم نمی دانی چقدر دلتنگت بودم.
هر دو روی صندلی نشستند. فرهاد بغضش را فرو داد و گفت:
- من هم همین طور مادر جان. هم دلتنگ شما بودم و هم محتاج آغوش گرمتان.
خان جان اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- باید خوب نگاهت کنم تا تلافی این دو سال را درآورده باشم.
فرهاد سر خم کرد تا دستان او را ببوسد اما خان جان فورا دستانش را عقب کشید و در عوض دست پر مهرش را بر سر او کشید و او را بوسید و غم دوری او را با آهی از سینه بیرون ریخت. فرهاد با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
- حالتان چطور است مادر عزیزم؟
خان جان دستش را روی دست فرهاد قرار داد و با عطوفت نگاهش کرد و پاسخ داد:
- خوبم، فقط غم دوری شما مرا آزار می دهد. به هر طرف نگاه می کنم تو و شیوا را می بینم.
فرهاد دست او را نوازش کرد و گفت:
- تمام می شود، و باز همه دور هم جمع می شویم و شبها برایمان فال می گیرید.
سپس نگاهی به دور و بر نمود و بریده بریده گفت:
- پس... پس شیوای من... او کجاست؟
خان جان با خنده گفت:
- خیلی دلتنگ همسرت هستی؟
فرهاد گفت:
- وای مادر دست روی دلم نگذار، بدجوری مرا وابسته و اسیر خود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)