-معذرت می خوام.
فرهاد گفت: فقط همین؟ پاسخ تو در برابر سه ساعت انتظار پر از تشویش من فقط یک عذرخواهی است؟
شیوا ناباورانه گفت:
-خب.. نه .. اما...
فرهاد-اما چی؟ فراموشم کردی، درسته؟
شیوا- به من حق بده، باید خستگی می گرفتم.
فرهاد-بله...بله...باید خستگی می گرفتی. ببینم برای برقراری یک تماس تلفنی به چقدر انرژی احتیاج هست؟
شیوا-نمی خواهی حال مادرت و پدرم را بپرسی؟
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
-ترجیح می دهم اول بدانم آن دو ساعت کجا بودی؟
شیوا با دستپاچگی گفت: منظورت چیه فرهاد؟ خب من به محض رسیدن به ایران رفتم منزل پدرم و حالا هم...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با خشم گفت:
-معلومه که به محض رسیدن به ایران رفتی منزل پدرت، چوم داری با من صحبت می کنی. منظور من وقتی است که از منزلمان در نیویورک خارج شده ای. شما ساعت ده پرواز نداشتید، یعنی اصلا برای ایران، ساعت ده پروازی صورت نگرفته . خب...منتظرم.
شیوا فقط سکوت کرد. قلبش به شدت می زد. فرهاد در نهایت عصبانی فریاد زد:
کجا بودی؟ و یا بهتر است بگویم کجا بودید؟ تو و جان...
شیوا-ما توی فرودگاه بودیم.
فرهاد-جان به من دروغ گفت که برای ساعت ده بلیط رزرو کرده و دو ساعت و نیم زودتر تو را از منزل خارج کرد، چرا؟
شیوا-من...من نمی دانم.
فرهاد فریاد زد:
-باید توضیح بدهی تو به چه حقی به من دروغ گفتی؟ تو نفهمیدی که جان با این کار سعی دارد مرا نسبت به تو بدبین کند؟
شیوا-اینطور نیست. فقط فکر می کردم اگر به منزل برگردم تو پشیمان می شوی و اجازه نمی دهی به ایران بروم. باور کم من هم نمی دانستم جان در مورد بلیط ها به ما دروغ گفته...خب...خب...اون دروغ گفت که تو...تو مجبور به تصمیم گیری شوی و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-چرا؟ چرا می خواست که خیلی سریع جواب بدهم و برای رفتن تو به ایران رضایت بدهم؟
شیوا با کلافگی گفت: من نمی دانم.
فرهاد- بسیار خوب، حالا به من توضیح بده چرا این همه مدت از من پنهان کردی که تو همان دختری هستی که جان در ایران عاشقش شده؟
شیوا این بار نزدیک بود پس بیفتد. فرهاد بار دیگر فریاد زد:
-پرسیدم چرا از من پنهان کردی که جان خواستگار تو بوده؟
شیوا با صدایی لرزان گفت:
-فرهاد خودت خوب می دانی من به غیر از تو چندین خواستگار دیگر هم د اشته ام اما هیچ وقت نخواستی آنها را به تو معرفی کنم و یا حتی...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
-جان فرق می کند. یعنی خودت نمی فهمی؟ ما با او در تماس بودیم. از طرفی تو به او هیچ جوابی ندادی، یعنی به او فهماندی جوابش بستگی به بهبودی یا وخامت حال جسمانی من دارد.
شیوا فورا گفت: اینطور نیست. من خیلی صریح و سریع به او جواب منفی دادم. باور کن فرهاد.
فرهاد گفت: بسیار خوب این موضوع را رو در رو حل می کنیم. و اما ... تو دیگر حق نداری با جان در تماس باشی. تا هروقت شده در ایران می مانی تا خودم بیایم دنبالت، حتی اگر یکسال طول کشید.
شیوا معترضانه گفت:
-اما فرهاد، من باید...
فرهاد برای اولین بار به شیوا گفت:
-ساکت باش، نمی خواهم صدایت را بشنوم.
و بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. شیوا هم تماس را قطع کرد. لبه ی تخت نشست و با درماندگی سرش را در میان دستانش گرفت. می دانست اشتباه بزرگی را مرتکب شده اما دوست داشت فرهاد آرامتر این مسئله را حل کند. با صدای خان جان بغضش را فرو داد و به سالن پائین برگشت. دیگر آن شور و شوق اولیه در او دیده نمی شد. همان شب خان جان تصمیم گرفت به افتخار ورود شیوا میهمانی شامی برای شب بعد در ویلا برگزار کند. به اتفاق هم لیستی از اسامی میهمانان تهیه کردند. خان جان را هم در لیست مسهمانان قرار داد تا از او تشکر کرده باشد.
* * *
شیوا برای صرف صبحانه به باغ رفت. با ورود به باغ متوجه حضور قرامرز و خانواده اش شد. فرامرز به محض دیدن شیوا از جایش برخاست و با گشاده رویی گفت:
-سلام خانوم دکتر، رسیدن به خیر، حالتان چطور است؟
شیوا لبخندی زد و گفت: متشکرم فرامرز خان، خوبم.
سپس با مرجان روبوسی و احولپرسی کردو همراه آنها دور میز نشست فرامرز بار دیگر او را خطاب قرار داد و گفت:
-بمحض اینکه فهمیدم آمده اید، آمدم اینجا.
شیوا فنجان چای را از دست خان جان گرفت و گفت:
ممنون از لطفتان، خوشحالم کردید.
فرامرز-حال برادرم چطور است؟ چرا نیامد؟
شیوا-خوبه و همگی شما را سلام رساند. احتمالا تا یکماه دیگر مرخصی بگیرد و به ایران بیاید.
فرامرز با شوخی گفت: دقیقا دو سال است که او را ندیده ام. لابد دیگر حسابی پیر شده!
شیوا خندید و گفت: اه نه...او هنوز شاداب و سرحال است.
فرامرز گفت: شما که ماشاالله جوانتر شده اید.
مرجان- بله دیگر... و بخاطر همین مسئله است که شیوا جون تصمیم به بچه دار شدن نگرفته. رحمی به حال فرهاد بیچاره کن!
شیوا لبخند تلخی زد. خان جان با کمی ناراحتی گفت:
-بهتر است در مورد مسائل خصوصی دیگران دخالت نکنی.
مرجان با دلخوری جواب داد:
-اواه...وقتی که من و فرامرز ازدواج کردیم هنوز یک ماه از عروسیمان نگذشته بود شما به دست و پا افتادید که باید هرچه زودتر بچه دار شویم، حالا که نوبت به شیوا جون رسیده...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
وضعیت شما فرق می کرد.
مرجان-بله فرق می کرد. فرامرز آن وقتها خیلی جوانتر از حالای فرهاد بود و بالطبع من هم کوچکتراز شیوا جون بودم. فرامرز الان چهل و سه ساله است و پسربزرگمان شانزده ساله است.
خان جان- شیوا هنوز سنی ندارد.
مرجان- بله زمان ما فرق می کرد، جون من نوزده ساله بودم که به توصیه شما مادر شدم.
فرامرز این بار با عصبانیت گفت:
-مرجان بس کن. همان طور که مادر گفت مسائل خصوصی فرهاد و شیوا به ما ربطی ندارد.
شیوا با اندوه برخاست و گفت:؟
-خیلی می بخشید ولی باید به چند تا از دوستانم زنگ بزنم.
و آنجا را ترک کرد. بعد از رفتن شیوا خان جان با عصبانیت گفت:
-آخر کاری می کنی که به خاطر وراجی هاو فضولی هایت زبانت را ببرم! از همین حالا گفته باشم هیچ دوست ندارم امشب حرف بچه دار شدن شیوا و فرهاد را سر هر میزی بشنوم.
سپس رو به فرامرز گفت:
-تو هم لطف کن و همراه قاسم برای خرید برو . کلی کار داریم.
فرامرز نگاه سرزنشباری به مرجان کرد و از سرمیز برخاست. شیوا هم وقتی به اتاق برگشت با پروانه تماس گرفت و او و خانواده اش را برای شام شب دعوت کرد. پروانه از ورود شیوا به ایران بسیار خوشحال شد و قول داد که شب به دیدنش برود.
بعد از قطع تماس از اتاق خارج شد. خان جان از تلفن پائین مشغول صحبت بود. با دیدن او گفت: لطفا گوشی، شیوتا جان آمد.
شیوا پرسید:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)