جان گفت:
- باید از فرودگاه با راننده ام تماس بگیرم و بگویم که ماشین را از فرودگاه برگرداند. واقعا متاسفم که ناراحتت کردم. فقط می خواستم با بردنت به ایران تو را خوشحال کنم.
شیوا نگاه پر از تردیدش را به او دوخت و گفت:
- چرا خوشحالی و راحتی من برایت مهم است؟ رابطه ما که از یک دوستی پاک و ساده بیشتر نیست.
جان با جدیت گفت:
- حق نداری در مورد من فکرهای نامربوطی بکنی. تو و فرهاد بهترین دوستان من هستید و به هر دو تای شما صادقانه علاقمندم. فرهاد یک مرد واقعی است و تو یک همسر واقعی برای او و وفادارترین زنی که در عمرم دیده ام.
شیوا گفت:
- پس اختلافتتان بر سر عشق و...
جان گفت:
- آن موضوع فراموش شده است. از طرفی هیمشه از فرهاد متشکر بوده ام که مانعی بر سر راه ازدواج من و جسیکا شد. اون زن بیمار روانی است.
شیوا با تمسخر گفت:
- واقعا...
جان دست برد تا صلیبش را بالا بگیرد که بیاد آورد دو روز قبل آن را گم کرده است. خنده کوتاهی کرد و گفت:
- به مسیح قسم!
شیوا پرسید:
- صلیب را پیدا نکردی؟
جان گفت:
- متاسفانه روی میزم نبود. اما پیداش می کنم. آن یک ارثیه خانوادگی است.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- تو دیوانه ای جان. و فکر می کنم هیچ کس تا بحال موفق به شناخت تو نشده.
جان گفت:
- تو چطور؟ مرا شناخته ای؟
شیوا گفت:
- آره، تو یک آدم از بند گسیخته هستی که به هیچ قانونی احترام نمی گذاری و هیچ اهمیتی برای اعتقادات دیگران قائل نمی شوی. هیچ می دانی اگر فرهاد بفهمد در مورد ساعت پرواز به او دروغ گفته ایم، چه فکری می کند و چقدر عصبانی می شود؟ نه نمی دانی چون برایت اهمیت ندارد. تو فقط کار خودت را می کنی.
جان گفت:
- انقدر بد هستم؟ اگر از اعتبارم با خبر بودی این حرف را نمی زدی.
شیوا لبخندی زد و گفت:
- آره همین قدر بد هستی. در عوض غیرت و ناموس پرستی ات، جای همه آن خصایل نداشته ات را پر می کند.
جان خنده ای سر داد و گفت:
- حداقل به این موضوع پی برده ای. خوشحالم و خیلی متشکر، چون مورد اعتمادت قرار گرفتم.
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و خطاب به یکی از پرستاران گفت:
- پرستار، امروز از ایران تلفن دارم، لطفا مرا پیج کنید و وصل کنید به اتاقم.
پرستار گفت:
- حتما آقای دکتر.
فرهاد تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت. جلوی در اتاق جسیکا را منتظر دید. جسیکا جلو رفت و گفت:
- سلام فرهاد...
فرهاد در حال وارد شدن به اتاقش گفت:
- سلام از این طرفها؟ کاری داشتی؟
جسیکا پشت سر فرهاد وارد اتاق شد و گفت:
- نه، کار بخصوصی نداشتم، فقط می خواستم بدانم که همسرت رفت؟
فرهاد کتش را درآورد و گفت:
- بله و تا نیم ساعت دیگر باید تهران باشد.
جسیکا با تردید گفت:
- با... با جان رفت؟
فرهاد این بار به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و گفت:
- چطور مگه؟
جسیکا بلافاصله گفت:
- تو نباید آنقدر به او اعتماد کنی.
فرهاد پرسید:
- منظورت چیه؟
جسیکا گفت:
- خب همانطور که از من انتفام گرفت، می تواند...
فرهاد خنده کوتاهی کرد، روپوش سفیدش را به تن نمود و گفت:
- انقدر بدبین نباش. آتش سوزی آزمایشگاه جیمی اتفاقی بوده. در ثانی من و جان مشکلی با هم نداشتیم و نداریم و من کاملا به او اعتماد دارم.
و برای خروج به سمت در رفت. جسیکا با عجله گفت:
- اما موضوعی هست که تو کاملا از آن بی خبری.
فرهاد به سمت او چرخید و متفکرانه گفت:
- چه موضوعی؟
جسیکا سکوت کرد. فرهاد با دستپاچگی گفت:
- پرسیدم چه موضوعی؟ از طرف جان خطری شیوا را تهدید می کند؟
جسیکا گفت:
- نه، یعنی نمی دانم. فقط... جان مرا تهدید کرده که...
فرهاد به سمت او رفت و با جدیت گفت:
- برای چی تو را تهدید کرده؟ حرف بزن. تو چی می دونی؟
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو می دانستی که جان در ایران عاشق شده و از آن دختر ایرانی خواستگاری کرده؟
فرهاد به جسیکا چشم دوخت و با تردید گفت:
- تو... تو چه می خواهی بگویی؟
جسیکا به فرهاد نگاه کرد و بریده بریده گفت:
- خب اون دختر... اون دختر شیوا بوده، همسر تو.
فرهاد ناباورانه به جسیکا خیره ماند و جسیکا ادامه داد:
- وقتی تو بهوش آمدی جان هم جوابش را از شیوا گرفت. خب اگر... اگر تو همان طور بیهوش می ماندی و بهبود پیدا نمی کردی جواب شیوا به جان چیز دیگری بود.
فرهاد با آشفتگی پشتش را به او کرد و با ناباوری گفت:
- این امکان ندارد. تو... تو اشتباه می کنی.
و با سرعت از اتاق خارج شد. در حین معاینه بیمارانش، حواسش جمع نبود و نمی توانست به خوبی حواسش را جمع کارش نماید. دائم به ساعتش نگاه می کرد و منتظر پیج ایستگاه پرستاری بود. یک ساعت بعد با آشفتگی به اتاقش برگشت، پشت میزش نشست و به تلفن چشم دوخت. نمی توانست حرفهای جسیکا را باور کند. چرا که شیوا نه تنها در این باره به او حرفی نزده بود، بلکه خیلی راحت و صمیمانه با جان برخورد می کرد و ناگهان یاد حرفهای جان در دوران ماه عسلشان افتاد. او مستقیما به مسئله ازدواج و عشقش در ایران اشاره کرده و گفته بود: "همیشه کسانی وجود دارند که در عشق یک قدم از من جلوتر هستند."
فرهاد زمزمه کرد: "چرا نفهمیدم؟ نفهمیدم که ممکن است آن یک نفر که همیشه یک قدم از او جلوتر بوده، من هستم و آن دختر شیوا بوده؟ او گفت و من نفهمیدم. او عمدا آپارتمان جسیکا را برای ما در نظر گرفت. می دانست که من در آنجا نمی مانم. او ما را به ویلایش برد. در اصل شیوا را به آنجا کشاند تا ثروت سرشار و زیباییهای زندگیش را ببیند. او از شیوا خواست قهوه درست کند، به عقاید من در مورد عشق اشاره کرد و من روی سرسرا ایستاده بودم که شیوا فنجانها را شکست. رنگش پریده بود و فشارش افتاده بود. جان باید چیزی به او گفته باشد یا شاید هم تهدیدش کرده. چقدر احمق بودم که نفهمیدم. اون کثافت کار تدریس را از وقتی شروع کرد که ما به آمریکا آمدیم. او با پارتی و کلی خرج از شیوا در همان دانشگاه ثبت نام کرد و بعد دائم مثل یک سگ دور و بر ما، در حقیقت شیوا پرسه می زد. شیوا قرار بود رشته مرا ادامه دهد، اما به یکباره تغییر عقیده داد و رشته ای را انتخاب کرد که جان، آن را خوانده بود و تدریس می کرد. اوایل از جان بدش می آمد اما بعد... نه... نه شیوا پاک و ساده است و..."
سرش را که سنگین شده بود به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و با یادآوری شیوا و جان در لابراتوار تحقیقاتی، فورا سرش را بلند کرد، به ساعتش نگاه کرد، گوشی را برداشت، از قسمت پرستاری تقاضا کرد یک خط آزاد در اختیارش قرار دهند. تصمیم گرفت اول با فرودگاه تماس بگیرد و مطمئن شود پرواز بدون تاخیر به ایران رسیده. هیچ کس از رفتن شیوا به ایران خبر نداشت و او نمی خواست در صورت تاخیر پرواز، همه را نگران سازد. با در اختیار گرفتن یک خط آزاد، فورا شماره اطلاعات هوایی در فرودگاه را گرفت و با برقرار شدن تماس گفت:
- سلام، خسته نباشید. می خواستم بدانم پرواز ساعت ده شب قبل به مقصد تهران، با تاخیر به ایران رسیده؟
مسئول اطلاعات گفت:
- ما برای ده شب، پروازی به مقصد ایران نداشتیم.
قلب فرهاد داشت از کار می افتاد. با تشویش گفت:
- می بخشید می خواستم بدانم آقای جان لوییس و خانوم شریف، پروازی به ایران داشته اند؟