صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا لباس مانکن و زیبای اهدای جان را به تن کرد. شال بلندی را که روی لباس داشت روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. لباس زیبا چون جواهری می درخشید. پارچه لخت و لطیف پیراهن با حرکات شیوا همچون درسا موج برمی داشت و شیوا را دلربا تر می کرد. مقابل آینه ایستاده و خود را نگاه می کرد که چند ضربه به در نواخته شد و صدای جسیکا از پشت به در به گوشش خورد:
    _شیوا، شما اینجایید؟
    شیوا از شنیدن صدای جسیکا تعجب کرد. از مقابل آیینه گذشت و در را باز کرد. جسیکا از دیدن شیوا در آن لباس حیرتزده شد و گفت:
    _لباس زیبایی دارید، خیلی زیباست!
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _هدیه کریسمسه. جان به من هدیه داده.
    جسیکا لبخند مرموزانه ای زد و با کنایه گفت:
    _جان همیشه مرد خوش سلیقه ای بوده. جای فرهاد خالیه تا همسرش را تو این لباس ببینه.
    شیوا که متوجه کنایه جسیکا شده بود کمی جدی شد و گفت:
    _راستی شما اینجا چیکار می کنید؟ شما که رابطه ی خوبی با جان نداشتید.
    _فرهاد ازم خواست تا بیام و مراقبتون باشم.
    _من بچه نیستم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. خودم مواظب خودم هستم. اصلا نمی دونم فرهاد بر چه اساسی اینو ازتون خواسته؟
    _مطمعنا شوهرتان مرد فهمیده ای هست و بی دلیل حرفی نمی زنه و شما چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد من موظفم که همراهتون باشم.
    شیوا با کنایه گفت:
    _فرهاد دوست جان فدایی داره!
    جسیکا لبخندی زد و گفت:
    _این کنایه زهرآگین شمارو فراموش نمی کنم. حالا بهتره بریم پایین.
    شیوا همراه جسیکا رفت. وسط پله ها که رسید از دیدن آن همه جمعیت هول شد. از وقتی که به نیویورک آمده بودند قدم به مکان های شلوغ و جشن های باشکوه نگذاشته بود. از اینکه جسیکا باهاش بود احساس رضایت می کرد. وقتی به پایین پله ها رسید نگاه سنگین جان را احساس کرد. او سمت راست درخت ایستاده بود و با نگاهی تحسین انگیز به او نگاه می کرد. شیوا نگاهش را از جان دزدید و سعی حواسش را متوجه جای دیگری کند. تازه متوجه طرز لباس پوشیدن زنان حاضر در جشن شده بود. آرایش های غلیظ و لباس هاینیمه برهنه شان، که قسمت از بدن هایشان برهنه به نمایش گذاشته بود، باعث شرمندگی او شد. او به جای آنها از وقاحت آنها شرمنده شد. سعی کرد آنها را هم نادیده بگیرد، اما هر طرف را که نگاه می کرد تعدادی ازآنها را مشغول خنده و شادی و خوش و بش با مردان بودند. بار دیگر نگاهش به طرف جان کشیده شد. او گیلاسی به دست داشت و به سمت میکروفون می رفت. پشت آن ایستاد و گفت:
    _خیلی خوش آمدید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای کف زدن در سالن طنین انداخت و بعد همه سکوت کردند. جان در حالیکه گیلاسش را در دست داشت ادامه داد:
    _کریسمس مبارک.
    بار دیگر صدای کف زدن در فضا پیچید.
    جان ادامه داد:
    _امیدوارم امشب شب خوش و به یاد ماندنی داشته باید و حالا می خوام مهمون افتخاری امشب در جشن کریسمس امسالو بهتون معرفی کنم، ملکه زیبای ایران! خانوم شیوا شریف، همسر آقای دکتر پناه! به افتخارشان...
    تمامی نگاه ها به سمت او چرخید و همه برایش کف زدند. عرق سردی بر وجود شیوا نشست. مردان با نگاه تحسین آمیز و زن ها با حسادت به او نگاه می کردند، جسیکا زیر لب گفت:
    _خب فرهاد اگه اینجا بود مطمعنا خفش می کرد!
    جان گیلاسش را بالا برد و گفت:
    _به افتخار ایشان و برای سلامتی و شادکامیشان!
    او و کسانی که گیلاس در دست داشتند، مشروبهایشان را نوشیدند. شیوا در اون زمان به دنبال جایی می گشت تادر آنجا پنهان شود. بعد از سخنرانی جان بار دیگر صدای موزیک در فضا پیچید و رقص های دو نفره شروع شد. اما شیوا هنوز سنگینی نگاه مردان جوان را روی خودش حس می کرد. با عصبانیت گفت:
    _برای چه این کارو کرد، منظورش از معرفی من چی بود؟
    _معلومه فقط می خواست تورو به همه معرفی کنه و به همه بگه تو اینجایی. بیشتر کسایی که اینجان به طریقی فرهادو می شناسند و از تعصبات مردان ایرانی باخبرند.
    جان همراه با لبخندی خود را به آنها رساند و با لبخندی گفت:
    _کریسمس مبارک.
    جسیکا گفت:
    _تو یه احمق کثیفی. یک شیاد رذل! تو اجازه نداشتی همسر فرهاد را به همه معرفی کنی.
    جان اخمی کرد و گفت:
    _شیوا مهمانه افتخاری منه. فکر نمی کنم کار ناشایستی کرده باشم. فقط حس حسادت بعضی ها برانگیخته ام.
    شیوا با خشم گفت:
    _باید برای اینکار ازم اجازه می گرفتی. تو نمی دانی که فرهاد به خاطره اینکارت چقدر عصبانی میشه.
    جان خنده ای کرد و گفت:
    _اما من که کاری نکردم.
    شیوا با همان لحن گفت:
    _اینکه به افتخار من مشروب بنوشند چه معنی می ده؟
    _من از کجا می دونستم معرفی تو به دیگران اینقدر کار زشت و ناشایستیه؟ حالا هم می تونم برم و یکی دیگه از مهمونارو معرفی کنم.
    جسیکا با جدیت گفت:
    _دست از لودگی بردار. خودت خوب می دونی که الان همه متوجه شیوا شدن و داعما می خوان مزاحمش بشن.
    _باید به عرضه شما برسونم که به هر حال همه متوجه ماه مجلس می شدن. باید کور باشن که او را نبینند. اگر هم کسی مزاحمش شد خودم به خدمتش می رسم. در ضمن کار من باعث شد تا کسی جرات نزدیک شدن به شیوا را پیدا نکند. حالا همه می دونن فرهاد شوهره شیواست.
    جسیکا با تمسخر گفت:
    _می بینم!
    جشن به اوج خود رسیده بود. خدمتکارها مدام در حال پذیرایی از مهمانان بودند. جسیکا دعوت ییکی از دوستانش را برای رقص پذیرفته بود و جان هم مشغول صحبت و خنده با دوستانش بود. شیوا هم به هر طرف نگاه می کرد نگاه ها را متوجه خود میدید. احساس تهوع می کرد. تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. تصمیم گرفت به محوطه برود تا از نگاه وحشیانه مردان نجات یابد. با سرعت از جا برخاست و به سرسرا رفت و به نرده ها تکیه داد و به بارش آرام برف و نور افشانی زیبای فشفشه ها چشم دوخت. محو تماشای آنها بود که ناگهان دستی را بر بازویش نشست و با دیدن جوان غریبه سعی کرد بازویش را از دست او خارج کند. جوان گستاخ تر بازویش را چسبید و گفت:
    _افتخار یک دور رقص را به من می دهید؟
    شیوا با غضب گفت:
    _نه، لطفا رهایم کنید.
    جوان لبخندی زد و گفت:
    _شما خیلی زیبا و وسوسه انگیزید. جان چطور در برابر شما مقاومت می کند؟
    _خفه شو و راحتم بزار.
    _واقعا شما همسر دکتر پناه هستید؟
    _بله، حالا دستم را ول کنید.
    _بیچاره جلن فکر کنم بدجوری به شما دل سپرده. نکنه شما همونید که جان تو ایران عاشقش شده بود؟شما همون هستید مگه نه؟
    _خفه شو کثافت! ولم کن و گرنه فریاد می کشم.
    _لااقل اجازه دهید دستتان را ببوسم.
    قبل از آنکه شیوا خود را از دست او نجات دهد او با گستاخی تمام خم شد و دست او را بوسید. موجی از ترس و وحشت و سرما در وجود شیوا سراریز شد، با صدای لرزان و بغض نشسته گفت:
    _ولم کن آشغال، ولم کن.
    جوان به شدت بازویش را گرفت و گفت:
    _باید با من بیایید.
    درد شدیدی در بازوی شیوا نشست. در تقلا بود که خود را از دست او نجات دهد. این بار فریاد کشید:
    _ولم کن کثافت...!
    خواست فریاد دیگری بکشد که جوان با ضربه ی مشتی به عقب پرت شد و به شدت به نرده ها خورد. جان با خشم در مقابل چشم مهمانان فریاد زد:
    _بلند شو کثافت... بلند شو... مثل سگی کثیف می کشمت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قبل از اینکه جوان بتواند حرکت دیگری بکند، جان به سمتش رفت، یقه اش را گرفت، بلندش کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای جیغ خانوم ها در فضا پیچید. مردها جلو رفتند و به سختی او را از مرد جدا کردن. شیوا با رنگ و روی پریده به جان که نفس نفس می زد نگاه می کرد. جان با موهای به هم ریخته و نگاهی پر از تشویش به او نگاه کرد. بغض شیوا ترکید و قبل از اینکه جان حرفی بزند، دوان دوان از وسط سالن و جمع مهمانان گذشت و به طبقه بالا رفت. خودش را به یکی از اتاق ها رساند و گریه را سر داد. با خودش گفت:«باید به حرف فرهاد گوش می دادم و به اینجا نمی آمدم.»
    از یادآوری نگاه سبز وحشی جوان بر خودش لرزید. جان فشار دستش بر روی بازویش درد گرفته بود. در همین هنگام در اتاق باز شد و جان و جسیکا وارد شدند. جسیکا به سمت شیوا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
    _خدای من! آن کثافت تو را اذیت کرد؟
    جان با دستپاچگی گفت:
    _معذرت می خوام نباید این اتفاق می افتاد.
    جسیکا با تمسخر گفت:
    _حالا که این اتفاق افتاده، مطمعن باش که فرهاد می کشتت. باید سگهای هارت را کمی تربیت کنی.
    جان با غضب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
    _او جزو مهمانان من نبود. همراه تو بود. خودم دیدم که با تو آمد.
    جسیکا خنده ی تمسخر
    آ»یزی زد و گفت:
    _تو... تو اونو با من دیدی؟ بهتره یه دلیل بهتری برای تبرعه ی خودم پیش فرهاد بیاری.
    جان رو به شیوا که گریه می کرد کرد و به فارسی گفت:
    _شیوا به من نگاه کن. خواهش می کنم سرت را بلند کنو به من نگاه کن.
    شیوا سرش را بلند کد و با چشمانی اشک آلود به او نگاه کرد. تشویش و نگرانی در چهره ی جان موج میزد. چیزی که شیوا هیچ گاه در چهره ی شوخ و نگاه های پر تمسخرش ندیده بود. جان به زبان فارسی گفت:
    _به مسیح قسم، من اون جوان را هنگام ورود با جسیکا دیدم. تو که حرفمو باور می کنی؟
    شیوا در حال گریه گفت:
    _فقط می خوام برگردم خونه، خوهش می کنم.
    جان از ادامه حضورش در جمع پرهیز کرد و اداره ی امور جشن را به یکی از دوستانش سپرد. خودش، جسیکا و شیوا را به منزل رساند. شیوا به شدت وحشت کرده بود. جسیکا او را به اتتاقش برد و سعی کرد ارامش کند. اما شیوا که شوکه شده بود ساعتها گریست تا اینکه به خواب رفت. ساعتی بعد که جسیکا به بالای سر او رفت، شیوا در تبی سخت می سوخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان با حالتی متفکر روی مبل کنار شومینه نشسته بود و با نوک پایش به زمین ضربه می زد. در همین هنگام در باز شد. نگاه جان به سمت در کشیده شد. با ورود فرهاد، آهسته از جایش برخاست. با یک نگاه به چهره ی آشفته ی فرهاد دریافت خبرها خیلی سریع به گوشش رسیده. فرهاد کیفش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه نگاه غضبناکش را از جان بگیرد به سمت او رفت و در اوج خشم و عصبانیت گفت:
    -می دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
    ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
    شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
    -فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
    فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
    -امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
    سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
    -از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
    سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
    -فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
    شیوا با ندامت گفت:
    -فرهاد من واقعا ...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
    -من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
    اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
    فرهاد با همان عصبانیت گفت:
    -وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
    و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
    -تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
    جسیکا به آرامی گفت:
    من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    -برو...فقط برو تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
    جسیکا بدون اینکه پاسخی بدهد از پله ها پائین رفت . صدای برخورد پاشنه های کفشش چون ضربات چکشی بر میخ در فضا پیچید و گم شد. فرهاد روی بالاترین پله نشست و در حال کشیدن سیگار به صدای هق هق گریه ی شیوا گوش سپرد. در همان حال سعی داشت ذهنش را از انچه شنیده پاک کند اما نمی توانست. تصویر جوانی لاابالی را در حال بوسیدن دست شیوا از نظرش دور سازد. از آنچه اتفاق افتاده بود قلبش به شدت فشرده شده بود و حتم داشت اگر روزی ان جوان را بشناسد بی درنگ او را خفه خواهد کرد.
    شیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
    فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
    -آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
    شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
    فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
    شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
    -باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
    شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!
    فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
    -این کبودی مرا آتش می زند. یادت هست یکبار از من پرسیدی چه مواقعی من با اوج خشم و عصبانیت می رسم؟ لابد یادت هست چه جوابی به تو دادم. گفتم وقتی بفهمم کسی با چشمی ناپاک به تو نگاه کرده و حالا ... هتوز اوج خشم مرا ندیده ای و الا این طور در برابرم نمی ایستادی.
    شیوا سرش را پائین انداخت و گفت:-من که معذرت خواستم و فهمیدم که اشتباه کرده ام.
    فرهاد با همان عصبانیت گفت:
    -در برابر چنین اشتباهی یک عذرخواهی ساده چیز کمی است.
    شیوا سرش را بلا گرفت و با دلخوری گفت:
    -می خواهی چکار کنم؟ خودم را حلق آویز کنم؟ حالا می فهمم که مثل اوایل به من علاقمند نیستی، اگر بودی از این خطایم می گذشتی. درست مثل زمانی که فقط دوست پدرم بودی و من دختر بهترین دوستت.همیشه با تو لج می نمودم و مرتکب اشتباه می شدم، اگرچه اشتباهاتم از روی لجاجت با تو بود اما تو از آن چشم پوشی می کردی. حتی در برابر خشم من و بد و بیراه هایم سکوت می کردی. اما حالا در برابر این اشتباهم که نا از روی لجاجت بود بلکه سهل انگاری من بود جبهه گرفته ای و بجای دلداریم مرا سرزنش می کنی.
    فرهاد با تغییر گفت:
    -ذره ای از علاقه ام به تو کم نشده. تو حالا همسرم هستی و موظفی از من بعنوان شوهر اطاعت کنی. تو با نادیده گرفتن میل و خواسته ی من باعث این پیشامد شدی. اگر آن زمان هم اجازه داشتم تو ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    را بخاطر سرکشیهایت تنبیه میکردم.تو دیگر بچه نیستی شیوا یک زن بالغ هستی و باید عاقلانه عمل کنی تو نمیفهمی که با پوشیدن این لباس جلف و حضور در آن جشن بین آن مرد جوان و عقل از سر پریده باعث چه اتفاقاتی میشوی.تو بیشتر از اینکه از من حرف شنوی داشته باشی از جان تبعیت میکنی .انتظار داشتم همانطور که از قلب گفته بودی رشته قلب را ادامه دهی ولی تورا راضی به ادامه تحصیل در رشته مغز نمود.انتظار داشتم از من حرف شنوی کنی و در آن جشن لعنتی شرکت نکنی اما باز هم تو را تحریک و وادار به شرکت در جشن نمود.و حالا سعی داری با زیر سوال بردن عشق و علاقه ام خودت را تبرئه کنی و خیالت را از اشتباهی که مرتکب شده ای راحت کنی.
    شیوا با ناراحتی گفت:داری زیادی بزرگش میکنی.
    فرهاد با خشم بازوی او را گرفت و گفت:از همین حالا حرف تو و اتاقی که برایت افتاده توی آن بیمارستان پیچیده.
    شیوا گفت:اما من مقصر نبودم.
    فرهاد برای اولین بار فریاد زد:اشتباه میکنی مقصر تو بودی تو با حضورت در آن جشن باعث بوجود آمدن آن اتفاق شدی.
    شیوا هم با عصبانیت گفت:تو ناراحتی..آره ناراحتی چون نمیدانی از فردا چطور باید همکارانت سرت را بالا بگیری.بهمین خاطر تا این حد مرا سرزنش میکنی.
    فرهاد از حرفهای شیوا بدشت خشمگین شد . در برابر چشمان به حیرت نشسته او لباس اهدایی جان را با قدرت و با یک حرکت از وسط پاره کرد و آن را مقابل شیوا اداخت و گفت:آره...من ناراحتم درست حدس زدی آفرین بر تو!حالا از جلو چشمان من دور شو واالا...واالا حسابی کتکت میزنم.
    شیوا فوری کمربندی به سمت فرهاد گرفت و گفت:بگیر بزن و عقده هایت را خالی کن و انقدر رنجم نده.
    فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و دیگر نتوانست طاقت بیاورد.بازوان شیوا را بدست گرفت و در حالیکه اندوه بجای خشم در صدایش موج میزد گفت:شیوا...تو مرا درک نمیکنی داری عذابم میدهی.
    شیوا گفت:اشتباه نکن این تو سهتی که مرا درک نمیکنی و در حال شکنجه دادن من هستی.من از این زندگی یکنواخت خسته شدم بمن حق بده که بخواهم برای فرار از این محیط سوت و کور که هیچ دوست و اشنایی در آن نیست به شرکت در جشنها پناه ببرم.
    فرهاد گقت:زندگی ما یکنواخت شده چون نفر سومی در آن نیست که من و تو را مشغول سازد یک بچه هم خانه را پر هیاهو میکند و هم ما را سرگرم خودش مینماید.
    شیوا با جدیت گفت:بچه نه!
    فرهاد گفت:یک سال و نیم است با هم ازدواج کردیم و من هر وقت از بچه حرف زدم تو یک بهانه آورده ای.
    شیوا خودش را از دستان فرهاد رها کرد و گفت:پس تو همه این بازیها را در آوردی تا حرف دلت را بزنی و به مقصورت برسی.
    فرهاد روی مبل نشست و گفت:این حرف را نزن شیوا...تو تا کی میخواهی خواسته های مرا نادیده بگیری؟
    شیوا با تمسخر گفت:خنده داره جنگ ما به موضوع بچه دار شدنمان ختم شد.
    فرهاد گفت:اگر دلت میخواهد میتوانم جنگ را ادامه بدهم.
    شیوا گفت:میخواهم که هر دو موضوع را فراموش کنی.
    موضوع اول را فراموش مکینم به شرط اینکه قول بدهی از فرمانم سرپیچی نکنی و دیگر مرتکب چنین اشتباهی نشوی اما دومی میخواهم خیلی جدی د رموردش صحبت کنیم.
    شویا گفت:من دو سال نیم دیگر باید درس بخوانم در ضمن آمادگی اش را ندارم.
    فرهاد گفت:درس را بهانه نکن بارداری باعث نمیشود تو از درس و دانشگاه برای همیشه باز بمانی فقط یک مدت کوتاه...درثانی میخواهم بدانم داشتن آمادگی یعنی چه؟من به اندازه کافی سن و سالم بالا هست دیگر نمیتوانم منتظر بمانم تا با آمادگی تو باز هم مسن تر شوم.
    شوا گفت:من...من از داشتنش وحشت دارم من از وضع حمل میترسم.
    فرهاد گفت:تو با این مسئله مشکل روانی داری نه جسمانی.شیوا بچه چیزی نیست که از داشتنش وحشت کنی با اولین حس مادرانه وحشت جایش را به علاقه و محبت میدهد از طرفی تو زن سالم و قوی هستی و وضع حمل هیچ خطری برایت ندارد.
    شیوا با ناراحتی به سمت در رفت و گفت:گفتم که نه...نه...نه.
    فرهاد با یک حرکت از جایش برخاست خودش را به در رساند سد راه شیوا شد و گفت:من هنوز در اینباره به نتیجه مطلوبی نرسیده ام یعنی دیگه نمیخواهم به حرف تو گوش کنم منهم حقی دارم.
    شیوا گفت:لابد خان جان تو را وسوسه کرده.
    فرهاد گفت:پای خان جان را به میان نکش میدانی که از وقتی به اینجا آمده ایم من او را ندیدم.
    شیوا با لحنی خودخواهانه گفت:از پشت تلفن هم میتوان موجب تحریک شود.
    فرهاد ناباورانه گفت:شیوا...این چه حرفی است؟این میل و خواسته خود من است و به خان جان هیچ ارتباطی ندارد.اگر باز هم در برابر خواسته ام مقاومت کنی مجبورم میکنی بزور متوسل شوم.
    بغض سنگینی گلوی شیوا را فشرد و در حالیکه چانه اش میلرزید گفت:تو فکر کردی من...من حیوانم که...
    فرهاد با احتیاط او در آغوش کشید و گفت:من هرگز چنین فکری نمیکنم عزیزم اما لجاجت تو...
    شیوا با خشم فرهاد را به عقب هل داد و خواست از اتاق فرار کند که فرهاد او را گرفت و با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:دیگر فرار از انجام وظیفه بس است میخواهم به حرفم گوش کنی و مرا به خواسته ام برسانی.
    شیوا با حالتی تسلیم وارسرش را پایین انداخت.

    13
    فرهاد لحظات پر از تشویشی را پشت سر میگذاشت .روی صندلی نشتسه بود و با نوک پا به زمین ضربه میزد.وسواس و دل نگرانی شیوا به او سرایت کرده بود و خیال او را برای دریافت نهایی جواب آزمایش نگران ساخته بود.بالاخره در اتاق باز و بیمار از آن خارج شد.منشی خطاب به فرهاد گفت:نوبت شماست آقای دکتر.
    فرهاد از جا برخاست و قدم به درون اتاق گذاشت با ورود او خانم دکتر از جا برخاست و همراه با لبخندی گفت:خوش آمدید آقای دکتر لطفا بفرمایید.
    فرهاد بزور لبخندی زد و از او تشکر کرد روی صندلی نشست دکتر هم سرجایش نشست و گفت:خب ازمایشان را انجام دادید؟
    فرهاد در حال در آوردن پاکتها از جیبش گفت:بله بفرمایید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دکتر پاکتها را گرفت و گفت:
    - خیلی مضطرب به نظر می رسید.
    فرهاد پاسخ داد:
    -بله.
    دکتر در حال خارج کردن برگه از پاکت گفت:
    - امیدوارم که مورد خاصی نباشد.
    و به مطالعه جواب آزمایش پرداخت.مدتی مکث کرد،سپس رو به فرهاد کرد و گفت:«شما باید مطالب این برگه ها را خوانده باشید.»
    فرهاد گفت:«بله...اما می دانید که تخصصی در این رشته ندارم به همین خاطر چیزی از آن سردرنیاوردم.»
    دکتر برگه ضمیمه آزمایشات را هم مطالعه کرد.برگه ها را سرجایشان قرار داد،دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز قرار داد و به فرهاد نگاه کرد و گفت:«هر دو سالم هستید.»
    فرهاد که هنوز می ترسید نفس راحتی کشید،با تردید گفت:«پس مشکل...»
    دکتر ادامه داد:«دلم نمی خواهد با کلمات بازی کنم.خوشبختانه خودتان دکتر هستید و می دانید چطور باید با واقعیت برخورد نمود.»
    فرهاد مضطرب شد و گفت:«شما گفتید که هر دو سالم هستیم.»
    دکتر گفت:«بله سالم هستید،ولی مشکلی وجود دارد که لاینحل نیست.»
    فرهاد گفت:«بله مشکل بچه هیچ وقت لاینحل نبوده وقتی که می توان کودکی را به فرزندی قبول کرد،اما من می خواهم بدانم...»
    دکتر حرف او را قطع کرد و گفت:«راستش در تمام سالهای کارم،شما دومین موردی بوده اید که با چنین مشکلی مواجه شده اید.مورد شما اگر چه خیلی نادر است اما...»
    فرهاد با کمی عصبانیت گفت:«راه درمانی دارد؟»
    دکتر گفت:«به درمان احتیاجی نیست.»
    فرهاد با سردرگمی گفت:«من نمی فهمم چه می گویید،خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید.»
    دکتر گفت:«گفتم که موضوع شما خیلی نادر است.علم پزشکی هنوز بر روی این مسئله در حال بحث و تحقیق است.حتی به نتایجی هم که رسیده،اطمینان نارند.نتیجه ی آزمایشات شما نشان دهنده ی نامتناسب بودن کروموزومهاست.کروموزومهای شما نه تنها قادر به جذب و لقاح نیستند بلکه همیدیگر را دفع می کنند. واقعا این نتیجه در علم پزشکی تعجب برانگیز و تا حدی غیرقابل قبول است.البته شما می توانید از هم جدا شوید و هر کدام جدای از هم ازدواجی مجدد داشته باشید،در این صورت می توانید...»
    کلمات دکتر چون پتکی بر سر فرهاد فرود می آمد. او خیلی ساده و راحتاز جدایی و ازدواج مجدد حرف می زد بدون اینکه بداند همه چیز او در شیوا خلاصه شده است.احساس گیجی،سرما و تهوع می نمود. دستش را روی میز قرا داد و از جا برخاست.باید آنجا را ترک میکرد.باقی جملات دکتر برایش مهم نبود،برای لحظه ای احساس ضعف و سستی کرد. پرده ای تاریک بر چشمانش کشیده شد و دیگر چیزی نفهمید.دقایقی بعد که به هوش آمد خود را روی تخت در اتاق دیگر دید.با یادآوری دکتر متخصص بار دیگر غمی عظیم بر دلش چنگ انداخت.از روی تخت برخاست و از اتاق خارج شد.منشی دکتر با دیدن او گفت:«اُه...آقای دکتر،حالتان بهتر شد؟»
    فرهاد گفت:«بله می خواستم اگر ممکن است دوباره دکتر را ببینم.»
    منشی پاسخ داد:«البته فقط اجازه دهید،بیمارشان از اتاق خارج شوند.»
    بعد از خروج بیمار،فرهاد بار دیگر وارد اتاق شد.دکتر از جا برخاست و گفت:«متاسفم آقای دکتر،نمی دانستم این خبر تا این حد به شما ضربه وارد می کند.»
    فرهاد با اندوه گفت:«آیا احتمال اشتباه در آزمایشات وجود دارد؟»
    دکتر گفت:«مطمئنا خیر.خودتان خوب می دانید این آزمایشات در بهترین لابراتور این کشور صورت گرفته.خودتان هم در آن بیمارستان مشغول به کار هستید.مطمئنا می دانید هیچ اشتباهی در آن صورت نمی گیرد.اگر دوست دارید و باعث رنجش خودتان و همسرتان نیست می توانم آزمایشات را یک بار دیگر تجویز کنم.
    فرهاد کمی مکث کرد. او هم مطمئن بود هیچ اشتباهی صورت نگرفته است اما گفت:«خب اگر تجویز کنید بهتر است.برای انجام دادن یا ندادنش بعدا تصمیم می گیرم.»
    دکتر مشغول تجویز دوباره آزمایشات شد.سپس نسخه را به سمت فرهاد گرفت و گفت:«واقعا متاسفم!»
    فرهاد با حالتی آشفته از مطب خارج شد.نمی دانست چگون باید موضوع را با شیوا در میان بگذارد.مطمئن بود شیوا طاقت شنیدن حقیقت را ندارد و از پا در خواهد آمد.تصمیم گرفت به او چیزی نگوید.از طرفی می دانست اگر با این حال آشفته به منزل برود همه چیز را خواهد فهمید. بی هدف در خیابانهای غریب نیویورک قدم زد تا بالاخره توانست احساساتش را کنترل کند و برای رویارویی با شیوا آماده شود.
    همان طور که حدس زده بود شیوا به انتظار او در سالن نشسته بود و با ورودش فورا گفت:«سلام گرفتی؟»
    فرهاد سعی کرد مثل همیشه عادی برخورد کند. پشت به شیوا در حال در آوردن کتش گفت:«چیزی می خواستی عزیزم که من فراموش کردم؟»
    شیوا گفت:«جواب آزمایشاتمان.مطمئنا فراموش نکردی چون وقتی با بیمارستان تماس گرفتم گفتند رفته ای آزمایشگاه.
    فرهاد کتش را روی چوب لباسی انداخت،به شیوا که نگاه کرد دلش فرو ریخت.لبخندی تصنعی زد و گفت:« چقدر عجله داری؟تو که با بچه مخالف بودی»
    شیوا پاسخ داد:«هنوز هم مخالفم.اما جواب آزمایشات مربوط به سلامتی ما می شود.»
    فرهاد روی مبل کنار او نشست و گفت:«رفتم،اما متاسفانه آماده نبود.»
    شیوا با کلافگی گفت:«نمی شد این یکبار پارتی بازی می کردند؟»
    فرهاد دستش را دور شانه های شیوا انداخت، او را به خودش چسباند و گفت:«نه...نمی شد.»
    وبعد به او خیره ماندو با خود گفت:«تا کی می توانم حقیقت را از او پنهان کنم؟اگر بفهمد چه عکس العملی نشان می دهد؟مطمئنا به هم خوهد ریخت.»
    شیوا با تعجب پرسید:«اتفاقی افتاده؟!»
    فرهاد به زور تبسمی نمود و گفت:«نه...چطور مگه؟»
    شیوا گفت:«پس چرا این طور به من زل زده ای؟»
    فرهاد محکمتر او را به خود فشرد و گفت:«اشکالی داره اگر بخواهم عاشقانه همسرم را نگاه کنم؟»
    «نه،این نگاه نگاه شک و تردید بود.»
    فرهاد با سردرگمی گفت:«منظورت چیه؟»
    شیوا گفت:«داشتی فکر می کردی اجازه بدهی بروم یا نه.هنوز شک داری؟»
    فرهاد پرسید:«کجا؟»
    شیوا لبخندی زد و گفت:«فراموشکار و حواس پرت شده ای،معلومه...ایران...»
    فرهاد گفت:«آهان...خب بله دیگه،دارم پیر می شم،باید تحملم کنی بانوی جوان.»
    شیوا با دلخوری گفت:«فرهاد اینطوریحرف نزن،مرا می ترسانی.»
    فرهاد با شوخی گفت:«اووو...منظورم این نبود که انقدر پیر شده ام که پایم لب گور است.هنوز برای زندگی با تو و داشتن تو،حریصانه نفس می کشم و تلاش می کنم زنده بمانم.
    شیوا با جدیت گفت:«بس کن فرهاد،اگر روزی به هر دلیلی مرا تنها بگذاری من می میرم.اگر یکبار دیگر از این حرفها بزنی با تو قهر می کنم.»
    فرهاد خنده غمباری نمود، شیوا را بوسید و با اندوه گفت:«تو اگر مرا تنها نگذاری هیچ وقت تنهایت نمی گذارم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا گفت:خیلی خوب بهتره این حرفهای دلتنگ کننده را کنار بگذاریم حالا بگو اجازه میدهی بروم یا نه؟
    فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:همین حالا داشتیم حرف از تنهایی میزدیم.
    شیوا معترضانه گفت:فرهاد رفتن من به ایران ربطی به آن مسئله ندارد.
    فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:خیلی هم ربط دارد وقتی تو بروی ایران من تنها میشوم حالا بگو بدانم ربطی دارد یا نه؟اصلا تو که نیستی من چکار کنم؟
    شیوا گفت:خب تحمل کن انقدر خودخواه نباش فرهاد تعطیلات تابستان می آید و میرود و آنوقت باز فرصت دیدن پدرم و خان جان و دوستانم را از دست میدهم.
    و بعد با شیطنت ادامه داد:تازه اگر تو به آرزویت برسی و بچه دار شویم سفر به ایران برایم سخت و مشکل میشود.
    باشه در موردش فکر میکنم.
    شیوا با سماجت گفت:پس کی جواب رادریافت میکنم؟
    فرهاد از جا برخاست و گفت:انقدر عجله نکن بعد از اینکه جواب آزمایشت را گرفتم در این باره تصمیم میگیرم.
    و بسمت پله ها رفت شیوا با شوخی گفت:ای بدجنس!نکند میخواهی ببینی عیب از کداممان است و بعد...
    فرهاد ایستاد و با استرس پرسید:و بعد...بعد چی؟
    شیوا با خنده گفت:و بعد اگر عیب از من بود برای همیشه مرا بفرستی ایران تازه میتوانی دوباره ازدواج کنی تا تنها نباشی.
    فرهاد تحت تاثیر جواب آزمایشات از این شوخی شیوا ناخواسته عصبانی شد و با خشم فریاد زد:شیوا...تو حق نداری در مورد من اینطوری فکر کنی اصلا فهمیدی که چه حرفی زدی؟
    شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:فرهاد من فقط قصدم شوخی بود.
    فرهاد با عصبانیت گفت:تو کی میخواهی یاد بگیری که چطور باید شوخی کنی ؟کی قصد داری دست از بچه بازیات برداری و بزرگ منشانه رفتار کنی و بفهمی در مورد کسی که دیوانه وار دوستت داره نباید اینطور قضاوت کنی؟
    شیوا رنجیده خاطر از حرفهای فرهاد در حالیکه صدایش میلرزید گفت:پس...پس د رتمام این مدت تو مرا بخاطر رفتار بقول تو بچه گانم تحمل کردی...
    و گریه مجالش نداد فرهاد که تازه متوجه رفتار نادرستش شده بود با دستپاچگی و ندامت بسمت شیوا رفت .خواست او را در آغوش بگیرد و عذرخواهی نماید اما شیوا بشدت رنجیده خاطر و دلشکسته شده بود و به او اجازه اینکار را نداد.گریه کنان به اتاق خوابشان رفت و در را قفل کرد.در مقابل خواهشها و عذرخواهیهای فرهاد فقط گریست.شیوا احساس میکرد مدتهاست که علاقه فرهاد نسبت به خودش را از دست داده احساس میکرد که هر دو از درک هم و نیازهای هم عاجز مانده اند.حرفهای فرهاد چون خنجری در قلبش فرو رفته بود و نمیتوانست باور کند تا آن روزفرهاد از حرکات و رفتار او در عذاب بوده.حس کرد هر دو در حال تحمل یکدیگر هستند و این برای شیوا دردناک بود.آنها روزی عاشق هم بودند باور نمیکرد آن عشق پاک و آتشین به روزهای پایانی اش نزدیک میشود.
    فرهاد با درماندگی پشت در نشست و سرش را میان دستهایش گرفت میدانست که خیلی بد با همسرش رفتار کرد اما او واقعا بهم ریخته بود و گفتارش تحت کنترلش نبود.صدای گریه های سوزناک شیوا قلبش را میفشردو در آن غربت کسی نبود که در آن لحظات بحرانی او و همسرش را آرام سازد.نمیتوانست در برابر هجوم افکار و واقعیات تلخ طاقت بیاورد.او شکسته بود و شیوا را نیز شکسته بود کسی را که میپرستید بخودش نهیب زد نباید گریه کنی مرد.
    صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب پراند با رخوت از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید.
    صدای خان جان در گوشی پیچید:سلا عروس گلم چطوری؟
    صدای خان جان دلتنگی شیوا را دو چندان کرد با صدایی به بغض نشسته گفت:سلام خان جان خوبم شما چطورید؟پدرم چطور است؟
    خان جان پاسخ داد:همه خوب هستیم دیشب زنگ زدم فرهاد گفت گسالت داری و توی رختخوابی.
    شیوا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:بله کمی کسالت داشتم.
    خان جان از لحن اندوهبار شیوا کمی نگران شد و گفت:شیوا دهترم اتفاقی افتاده؟چرا صدایت گرفته؟
    شیوا که منتظر همین سوال بود بغضش ترکید و با گریه گفت:خان جان احساس میکنم فرهاد از من سرد شده دیشب با هم دعوا کردیم او حرفهای دلسردکننده ای بمن زد این دعوا برای اولین بار نبود.
    خان جان با صدایی دلگرم کنده گفت:نه عزیزم اینطور نیست از این دعواها بین همه زن و شوهرها اتفاق می افتد .مطمئنا فرهاد از حرفهایی که بتو زده پشیمان است و مطمئن باش تو عروس قشنگم هیچوقت از قلب فرهاد بیرون نمیروی خب شما توی غربت کسی را ندارید و هر دو هم دلتنگ هستید اصلا چرا نمیآیید ایران؟بعد از اینهمه مدت فرهاد باید یک مرخصی بگیرد و همه را از دلتنگی در آورد.
    شیوا که کمی آرام گرفته بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:این بیمارستان لعنتی با مرخصی فرهاد موافقت نمیکند.
    خان جان گفت:تو چطور عزیزم تو که میتوانی بیایی؟
    فعلا که نه درس و دانشگاه این اجازه را بمن نمیدهد.حالا هم دوره های عملی ام شروع شده بعضی از شبها مجبورم بروم بیمارستان شاید تا یکی دو ماه آینده توانستم بیایم تمام حواسم پیش شماست.
    خان جان گفت:سعی کن حتما بیایی.
    شیوا گفت:باید فرهاد را راضی کنم او اجازه نمیدهد به تنهایی سفر کنم.
    خان جان گفت:من با فرهاد تماس میگیرم با او صحبت میکنم شاید توانستم او را راضی کنم.
    شیوا تشکر کرد و بعد از ده دقیقه مکالمه از هم خداحافظی کردند.شیوا گوشی را روی دستگاه قرار داد و به ساعت نگاه کرد ساعت 10 صبح بود و تا بعد از ظهر که کلاس تشریح داشت بیکار میماند از اتاقش خارج شد سکوت خانه با صدای گفتگو و خنده های ریزخدمتکاراشکسته بود زندگی کم کم برایش یکنواخت و بیمعنا میشد.
    دانشجوها توی اتاق مشغول پوشیدن روپوشهایشان بودند.کلاسهای تشریح هر هفته در بیمارستان مشهور نیویورک برگزار میشد.شیوا کمی دیرتراز بقیه به بیمارستان آمده بود تا با فرهاد برخورد نکند.
    وارد اتاق که شد تقریبا همه آماده بودند بسمت کمدش رفت تا روپوشش را بردارد در باز شد و جان وارد شد.دانشجویان به سلام کردند جان مثل همیشه به گرمی با دانشجویان برخورد نمود نگاهی گذرا به شیوا انداخت و گفت:یک خبر فوق العاده برایتان دارم !امروز کار تشریح روی یک جسد صورت میگیرد.
    عده ای از دانشجویان با خنده گفتند:چه عالی.
    جان با شوخی گفت:یک فرصت طلایی است یک آدم خیر با بخشیدن مبلغ هنگفتی به بیمارستان برای بازمانده هایش جنازه اش را تقدیم شما دانشجویان کرده.
    دانشجویان خندیدند و یکی از آنها با مسخرگی گفت:خب اول نوبت کدام گروه است تا از جنازه دیدن کنند؟
    جان گفت:نوبت اول مال ماست جسد دست نخورده را گروه مغز و اعصاب تشریح میکنند حالا سریعا به اتاق تشریح بروید.
    دانشجویان یکی یکی از اتاق خارج شدند جان بسمت شیوا رفت و گفت:دانشجوی آشنای من چرا انقدر کسل و درمانده است؟
    شیوا روپوشش را روی لباسهایش پوشید و گفت:از فکر دیدن آن جسد احساس تهوع میکنم.
    جان خنده کوتاهی کرد و گفت:بگو میترسم اعتراف کن از اینکه کاسه سر یک آدم را بردارند و مغزش را بیرون بیاورند...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا با انزجار گفت:
    - اه... بس کن جان به اندازه کافی حالم بد هست.
    جان گفت:
    - سعی کن حالت به هم نخورد، چون آن وقت بچه های کلاس یک سوژه داغ برای خنده پیدا می کنند. پس خوب شد که رشته قلب را انتخاب نکردی وگرنه هر بار با تشریح قلبی به سختی می گریستی. راستی فرهاد چطوره؟
    شیوا گفت:
    - شما که بیشتر یکدیگر را می بینید!
    جان گفت:
    - از بعد از اتفاقات شب کریسمس خیلی سرسنگین برخورد می کند. آدم خودخواهی است. بجای اینکه من جای آن ضربه مشت را با دادن یک صفر بزرگ به همسرش تلافی کنم او با سردی با من برخورد می کند.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    - فرهاد خیلی عوض شده.
    و هر دو از اتاق خارج شدند. جان گفت:
    - پس رفتارش با عشقش هم عوض شده؟!
    شیوا سکوت کرد و مانند گذشته در صدد جواب دادن برنیامد. هر دو وارد سالن تشریح شدند. دانشجویان ماسک زده دور جسد حلقه زده بودند. شیوا ماسکش را زد. جان دستکشهایش را به دست کرد و در کنار دستیارش بالای سر جسد ایستاد. شیوا نگاهی به جسد انداخت. بدنش با پارچه ای سفید پوشیده بود و فقط قسمت سر و صورت بیرون بود. چهره سفید و بی روح جسد باعث وحشت شیوا شد.
    موهایش را از ته تراشیده بودند و کاسه سرش برای برداشته شدن آماده شده بود. کم کم تهوع شیوا بیشتر می شد. دستیار جان آماده برداشتن کاسه سر جسد شد. در همین هنگام در باز شد. همه به سمت در برگشتند. جان با دیدن فرهاد و عده ای از دانشجویان گفت:
    - اُه... شما مسئولیت تشریح را به عهده گرفته اید، اما متاسفم نوبت اول به من و دانشجویانم اختصاص یافته، اول مغز، بعد قلب!
    فرهاد نگاهی کوتاه به شیوا نمود و گفت:
    - اما قرار بود اول قلب تشریح شود. فکر می کنم تو پارتی بازی کرده ای.
    جان بار دیگر خندید:
    - حتما اشتباهی شده. به هر حال همسرت به نفع ما در گروه ماست. لطفا یک ساعت دیگر بیایید.
    همه دانشجویان به شیوا نگاه کردند و فرهاد با دلخوری از کنایه جان اتاق را ترک کرد. کاسه سر جسد که برداشته شد عده ای از دانشجویان با کمی انزجار خود را عقب کشیدند. جان گفت:
    - بیایید جلو و به دنیای شگفت انگیز مغز نگاه کنید. ساختمان مغز خیلی پیچیده است.
    سپس به شیوا نگاه کرد و ادامه داد:
    - به نظر شماها بهتر نیست قبل از هر کاری به این ساختمان پیچیده و منحصر بفرد مراجعه کنیم بعد تصمیم بگیریم و عمل کنیم؟ فکر می کنم نیم بیشتری از شماها به قلبهای پر احساستان مراجعه می کنید. متاسفانه قلبهای کوچک افسار به مغزها می بندند و قدرت تشخیص را از آنها می گیرند.
    شیوا که از تعلل جان در کار تشریح عصبانی شده بود گفت:
    - پروفسور، اینجا کلاس تشریح است یا فلسفه...؟
    صدای خنده دانشجویان در فضا پیچید. جان لبخندی زد که در زیر ماسکش پنهان ماند و خطاب به شیوا گفت:
    - یادم باشد که یک نمره صفر به درس تشریحت بدهم تا مجبور شوی بخاطر نمره دنبالم بیافتی و با فلسفه بازیهایت مغزم را تشریح کنی!
    این بار صدای خنده ها بلندتر به هوا رفت و جان ادامه داد:
    - حالا ارتباط میان فلسفه و کلاس تشریح را فهمیدی؟
    شیوا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. جان به خوبی جواب او را داده بود. کلاس دو ساعت به طول انجامید. بعد از اتمام کلاس، دانشجویان از اتاق خارج شدند. شیوا داخل کریدور با فرهاد مواجه شد. فرهاد فورا زیر بازوی شیوا را گرفت و گفت:
    - با تو کار دارم.
    شیوا از نگاه فرهاد امتناع کرد و گفت:
    - فکر می کنم تو باید کار تشریح را بعهده بگیری.
    فرهاد گفت:
    - بله اما اول با تو صحبت می کنم.
    شیوا گفت:
    - اما من حالم خوش نیست. دو ساعت تمام بالای سر اون جسد ایستاده بودم.
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    - بخاطر دیشب معذرت می خواهم. شیوا من...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
    - مجبورم شب در بیمارستان بمانم. باید بروم کمی استراحت کنم.
    فرهاد گفت:
    - باشه، می توانی توی اتاق من استراحت کنی. بعد می بینمت.
    و از هم جدا شدند. شیوا یک راست به آزمایشگاه رفت. فکر کرد بهتر است خودش جواب آزمایشات را بگیرد. به آزمایشگاه که رسید به منشی گفت:
    - سلام. من همسر دکتر پناه هستم. می خواستم بدانم کجا باید جواب آزمایشاتم را بگیرم؟
    منشی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    - همین جا... می بخشید آزمایشاتتان چه بود؟ آهان... یادم آمد، اما دکتر خودشان دیروز جوابها را گرفتند.
    شیوا با تعجب پرسید:
    - مطمئن هستید؟
    منشی پاسخ داد:
    - بله... اتفاقا خارج از وقت آمدند، اما چون از مشکلات کاری شان با خبر بودم جوابها را به ایشان دادم.
    شیوا با سردرگمی تشکر کرد و از اتاق خارج شد. تمام فکرش مشغول شد. با خودش گفت: "پس چرا فرهاد به من دروغ گفت؟ نکنه مشکل جدی ای پیش آمده و خواسته از من پنهان کند؟ سارا... سارا از او باردار شده بود. پس... مشکل از من است."
    آنقدر غرق در افکارش بود که در پیچ کریدور به شدت با جان برخورد کرد. جان خودش را عقب کشید و گفت:
    - شیوا حواست کجاست؟
    شیوا با دستپاچگی گفت:
    - معذرت می خواهم، حواسم جای دیگری بود.
    جان گفت:
    - اینکه معلومه... اینجا چه می کنی؟
    شیوا سکوت کرد و جان ادامه داد:
    - خیل خب اگر کاری نداری همراه من بیا به لابراتوار تحقیقاتی.
    شیوا همراه جان وارد لابراتوار تحقیقاتی شد. سالن بسیار بزرگ از دستگاههای عجیب و غریب پر شده بود. عده ای از محققان پشت دستگاهها نشسته بودند و در حال تحقیق بودند. عده ای هم در حال بحث و گفتگو بودند. جان پشت دستگاهی نشست و گفت:
    - خب کلاس چطور بود؟
    شیوا روی یک صندلی دیگر نشست و گفت:
    - در تمام طول کلاس حواسم به حرف تهدیدآمیزت بود.
    جان در حال تنظیم دستگاه بر روی یک لام گفت:
    - در مورد نمره ات؟
    شیوا پاسخ داد:
    - تو که اون حرف را جدی نگفتی؟
    جان در حالیکه چیزی در دفتر ثبت می کرد گفت:
    - چرا... خیلی هم جدی گفتم.
    شیوا گفت:
    - جان... واقعا جدی گفتی؟
    جان گفت:
    - چیه؟ باورت نمی شود که از من نمره صفر بگیری؟
    شیوا گفت:
    - نخیر باورش مشکل نیست. اما اگر این کار را کنی، مجبورم در تعطیلات تابستانی باز هم همین درس را بگیرم. در حالیکه برای تعطیلاتم کلی برنامه ریزی کرده ام.
    جان چشمش را از روی دستگاه گرفت و گفت:
    - باز هم ترم تابستانی؟
    شیوا گفت:
    - نه از درس خسته شده ام. دیگر کشش ندارم. می خواهم بروم تعطیلات.
    جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - تعطیلات؟ می توانم بپرسم کجا؟
    شیوا گفت:
    - معلومه... ایران. دلم خیلی گرفته باید بروم و روحیه بگیرم.
    جان پرسید:
    - فرهاد چی؟
    شیوا گفت:
    - امکان دارد تا آخر تعطیلات به او مرخصی بدهند.
    جان گفت:
    - پس تو تنها می روی؟
    شیوا گفت:
    - مشکل همین جاست. فرهاد اجازه نمی دهد تنهایی بروم.
    جان همراه با لبخندی گفت:
    - پس باید نمره صفر به تو بدهم، لااقل سرگرمی.
    شیوا گفت:
    - جان، کمی جدی باش، تا آن وقت می توانم راضی اش کنم.
    جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - تو هنوز شوهرت را نشناخته ای. محال است اجازه بدهد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بروی، آن هم به تنهایی.
    شیوا با اندوه گفت:
    - تو دیگه مایوسم نکن. شاید تا آن زمان معجزه ای رخ بدهد.
    جان با خنده گفت:
    - یا مریم مقدس! معجزه؟! آن هم در مورد آدمی به خودخواهی فرهاد!
    شیوا با ناراحتی گفت:
    - فرهاد خودخواه نیست، فقط نگران است نکند مثل دفعه قبل سرگردان بشوم.
    جان بار دیگر چشمش را روی دستگاه قرار داد و گفت:
    - آن اتفاق در تابستان و هوای آرام نمی افتد.
    شیوا گفت:
    - خب به هر علت دیگری ممکن است پرواز فرود اضطراری پیدا کند، مثلا... مثلا نقص فنی و یا...
    جان به شوخی گفت:
    - یا چرخهایش پنچر شود، بنزین تمام کند یا موتورش از کار بیافتد و یا حتی خلبانش سکته مغزی کند!
    شیوا گفت:
    - بی مزه!
    جان با تبسمی مشغول یادداشت در دفترش شد و گفت:
    - خیلی خب، برای اینکه خودخواهی او را به تو ثابت کنم حاضرم یک نمره بیست به تو تقدیم کنم و بعد تو را در این سفر همراهی کنم.
    شیوا با خنده و تمسخر گفت:
    - تو؟! مشتی را که حواله صورتت کرد فراموش کرده ای؟ اون مهر غیر استاندارد بودن تو بود. یعنی نمی توانی کاری که بهت واگذار می شود را درست انجام بدهی.
    جان لبخندی زد و به شیوا نگاه کرد و گفت:
    - گویا خودت بهانه جوتر از فرهاد هستی. به هر حال اگر دوست داشته باشی می توانم تو را به ایران ببرم. من در مورد مرخصی اصلا مشکلی ندارم.
    شیوا مکثی کرد و گفت:
    - تو نمی توانی برای فرهاد مرخصی بگیری؟
    جان گفت:
    - متاسفم اگر می توانستم حتما این کار را می کردم.
    شیوا گفت:
    - واقعا حاضری مرا به ایران ببری؟
    جان با جدیدت گفت:
    - خب آره... البته اگر سوءتفاهمی پیش نیاید.
    شیوا گفت:
    - باید فرهاد را راضی کنم.
    جان گفت:
    - البته باید یک طوری در موردش صحبت کنی که نفهمد از قبل با هم برنامه ریزی کرده ایم.
    شیوا پرسید:
    - چرا؟
    جان خنده مرموزی کرد و گفت:
    - این دیگه مربوط میشه به اخلاق ما مردها. درکش برای شما خانومها کمی سخت است. حالا بیا پشت این میکروسکوپ بنشین، می خواهم چیزهای جالبی به تو نشان بدهم.

    فرهاد آهسته وارد لابراتوار تحقیقاتی شد تا ایجاد سر و صدا نکرده باشد. به انتهای سالن نگاه کرد، شیوا را دید که پشت میکروسکوپ نشسته و از آن به چیزی نگاه می کند. جان هم در کنار او ایستاده بود. یک دستش را به تکیه گاه صندلی شیوا زده و دست دیگرش را روی میز قرار داده بود و در حال گفتگو با شیوا بود. از گفتگوی آنها چیزی نمی شنید اما هر دو لبخند بر لب داشتند. فرهاد به سمت آنها رفت و شیوا را آهسته صدا کرد و آنها را متوجه حضورش نمود. شیوا به پشت سرش برگشت، جان هم به سمت فرهاد برگشت و با تبسمی گفت:
    - اُه... خسته نباشی، کار تشریح تمام شد؟
    فرهاد با سردی گفت:
    - بله...
    سپس خطاب به شیوا گفت:
    - همه جا دنبالت گشتم گفتند اینجایی. فعلا کاری ندارم. می رویم اتاق من، با تو کار دارم.
    شیوا به جان نگاه کرد و گفت:
    - متشکرم جان، خیلی جالب و آموزنده بود.
    و از جا برخاست و به سمت در خروجی رفت. فرهاد نیم نگاهی به جان نمود و او هم سالن را ترک کرد. جان دوباره پشت دستگاهش نشست. فرهاد پشت سر شیوا وارد اتاقش شد و در را بست و بی مقدمه گفت:
    - تو می دانی من با جان کمی اختلاف پیدا کرده ام، آن وقت همراه او به لابراتوار می روی که چی؟
    شیوا با ناراحتی گفت:
    - منظورت چیه؟ یعنی من حق ندارم با استادم صحبت کنم. آن هم به خاطر اختلافی که تو با او داری. پس او هم باید به خاطر مشتی که حواله اش کردی از تدریس من و نمره دادن به من امتناع کند؟
    فرهاد روی صندلی پشت میزش نشست و گفت:
    - این اختلاف به خاطر تو بوده.
    شیوا گفت:
    - همان قدر که جان را در این قضیه مقصر می دانی جسیکا را هم مقصر بدان. چرا از اشتباه او چشم پوشی کردی؟
    فرهاد گفت:
    - جان مقصر است. او نباید تو را برای شرکت در جشن تحریک می کرد. علت مشتی هم که نوش جان کرد همین بود.
    شیوا گفت:
    - اما جان گفت آن مرد را همراه جسیکا دیده.
    فرهاد گفت:
    - جان اشتباه کرده. من در این باره از جسیکا...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
    - فرهاد من اصلا حوصله جر و بحث را ندارم.
    فرهاد از جا برخاست، به سمت او رفت و گفت:
    - شیوا من بخاطر رفتارم از تو معذرت می خواهم، واقعا پشیمانم.
    شیوا روی مبل نشست و سعی کرد بحث را به سوالی که فکر و ذهنش را پر کرده بود بکشاند، به همین خاطر گفت:
    - فراموشش کن، امروز رفتی آزمایشگاه؟
    فرهاد با کمی دستپاچگی گفت:
    - نه... یعنی وقت نکردم.
    شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
    - عجیبه...! تو که خیلی دلت بچه می خواهد باید عجولانه تر عمل کنی!
    فرهاد کنار او نشست و گفت:
    - به این نتیجه رسیده ام که حق با توست. بهتره بچه دار شدن را موکول کنیم به بعد از اتمام درس تو.
    شیوا گفت:
    - یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر عقیده چه علتی می تواند داشته باشد؟
    فرهاد نگاهش را از او دزدید و گفت:
    - راستش سر خودم هم کمی شلوغ شده. یک سری آزمایشات تحقیقاتی به من محول شده و ...
    شیوا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
    - این من هستم که باردار می شوم و باید به دنیا بیاورمش، پس به کار تو لطمه ای نمی زند.
    فرهاد با درماندگی گفت:
    - درسته، اما تو احتیاج به مراقبتهای من هم داری. باید بیشتر از قبل در کنارت باشم.
    شیوا با عصبانیت گفت:
    - بس کن فرهاد، اینقدر به من دروغ نگو، تو خودخواه تر از آن هستی که بخاطر در کنار من بودنت بخواهی از خواسته ات دست بکشی.
    فرهاد غافلگیر شد. مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و درمانده از پاسخی بجا سکوت کرد. شیوا پرسید:
    - خب دکتر چی گفت؟
    فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - دکتر... دکتر گفت هر دو تای ما سالم هستیم و ...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
    - اینقدر به من دروغ نگو فرهاد. سارا از تو باردار شده بود پس معلومه که من مشکل دارم.
    فرهاد شانه های شیوا را به دست گرفت وگفت:
    - گوش کن عزیزم... تو فقط کمی ضعیف هستی و باید تقویت بشوی و به کمی زمان احتیاج داری.
    شیوا از جا برخاست. سعی کرد بغضش را فرو دهد. با صدایی لرزان گفت:
    - ضعیف؟
    و برای خروج به سمت در رفت. فرهاد با عجله از جا برخاست و بازوی شیوا را گرفت و گفت:
    - کجا می روی؟
    شیوا در حالیکه غم خود را به سختی پنهان می نمود گفت:
    - باید بروم... بروم اورژانس، باید آنجا باشم.
    فرهاد گفت:
    - شیوا عزیزم تو حالت خوب نیست. من با جان صحبت می کنم تا نوبت تو را به هفته آینده موکول کند.
    شیوا با جدیت گفت:
    - چرا فکر می کنی حالم خوب نیست؟ بخاطر بچه؟ این وسط تو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مشتاق بچه دار شدن بودی نه من. تو حالت خراب است نه من. تو بخاطر این موضوع به هم ریختی و با من...
    دستش را از دست فرهاد بیرون کشید و با عجله از اتاق خارج شد. با اعصابی متشنج و افکاری به هم ریخته از داخل کریدور گذشت. حتی صدای برخورد پاشنه های کفشش بر زمین آزارش می داد. سعی داشت جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و زیر لب این جملات را می گفت: "من می دانستم او آرزوی داشتن فرزندی را دارد و بخاطر خودخواهی ام او را دو سال از داشتنش محروم کردم و حالا... یعنی دارم تقاص خودخواهیم را پس می دهم؟ نمی دانم باز هم حقیقت را از من پنهان کرده یا نه، نمی خواهم او را از دست بدهم. نمی خواهم به خاطر من پا روی خواسته هایش بگذارد. نمی خواهم آنقدر از خودگذشتگی کند. چه اتفاقی برای زندگیمان می افتد؟"
    یک ساعت بعد از رفتن شیوا، فرهاد با خستگی روپوشش را درآورد و بجای آن کتش را پوشید، کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. از ساختمان بیمارستان خارج شد و به لابراتوار تحقیقاتی رفت و چون جان را آنجا نیافت به قسمت اورژانس رفت. همان طور که حدس زده بود او به همراه شیوا و سه دانشجوی دیگرش که کشیک شب را به عهده داشتند، آنجا بالای سر یک بیمار اورژانسی ایستاده بودند. جان فورا متوجه او شد و فرهاد با اشاره به او فهماند که کار مهمی با او دارد و با نگاهی به چهره در غم فرو رفته شیوا از جلوی در عبور کرد و داخل کریدور به انتظار جان نشست. دقایقی طول کشید تا جان از اتاق خارج شد. فرهاد از روی صندلی بلند شد و جان با لبخندی گفت:
    - سلام، با من کاری داشتی؟
    فرهاد مکثی کرد و علی رغم میل باطنی اش بالاجبار گفت:
    - بله... همسرم حالش خوش نیست و به هم ریخته. وقتی عصبانی می شود و دچار فشار روحی می گردد، فشارش شدیدا پایین می افتد. می خواهم مراقبش باشی، البته نه مثل دفعه قبل!
    جان گفت:
    - می توانی او را ببری منزل.
    فرهاد گفت:
    - می خواهد بماند. تو فقط مواظبش باش. می توانم به تو...
    جان گفت:
    - مطمئن باش چون دیگه جسیکا...
    و حرفش را نیمه تمام گذاشت و ادامه داد:
    - می توانم سوالی بپرسم؟
    فرهاد گفت:
    - بپرس.
    جان پرسید:
    - آشفتگی اش بخاطر... بخاطر جواب آزمایشات...
    و با نگاه سرزنش آمیز فرهاد حرفش را نیمه تمام گذاشت و بجای آن گفت:
    - خیلی خب، فضولی نمی کنم. می توانی بروی. خیالت راحت شد؟ صبح خودم او را به منزلت می رسانم.

    فرهاد به وسط پله ها رسیده بود که شیوا در را باز کرد و با چهره ای خسته و مغموم وارد سالن شد. نگاهی کوتاه به فرهاد نمود و بدون اینکه کلاسور و کیفش را روی میز قرار دهد به سمت آشپزخانه رفت. وارد آنجا شد و خیلی تحکم آمیز و خدمتکارها که مشغول آماده کردن صبحانه بودند گفت:
    - بروید بیرون!
    هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و سرجایشان ایستادند. شیوا با عصبانیت فریاد زد:
    - مگر کر شده اید یا زبان خودتان را فراموش کرده اید؟ گفتم از اینجا بروید.
    دو خدمتکار پیش بندهایشان را باز کردند و از آشپزخانه خارج شدند. داخل سالن، فرهاد که صدای شیوا را شنیده بود به آنها گفت:
    - امروز می توانید بروید.
    دو خدمتکار بدون هر گونه صحبتی لباس پوشیدند و منزل را ترک کردند. فرهاد جلوی در آشپزخانه ایستاد و به آن تکیه زد. شیوا با حالتی عصی به آماده کردن صبحانه مشغول بود. فرهاد آهسته گفت:
    - شیوا، عزیزم تو خسته ای، بهتر است که بروی استراحت کنی. من صبحانه را آماده می کنم.
    شیوا بدون اینکه پاسخی بدهد چای را دم کرد. فنجانها را داخل سینی قرار داد و برای یافتن ظرف مربا، تمام طبقات یخچال را به هم ریخت. فرهاد جلو رفت و شیشه مربا را از قسمت جا شیشه ها به سمت شیوا گرفت و گفت:
    - اینجاست.
    شیوا شیشه را گرفت و ناگهان از دستش رها شد و روی زمین افتاد و با صدایی دلخراش شکست و محتویاتش به همه جا پراکنده شد. خودش هم نمی دانست چه می کند، فقط دلش می خواست زمین و زمان را به هم بریزد و فقط گریه کند. اما قلب کوچک او جای غم دیگری را نداشت. بغضش ترکید و هق هق کنان آشپزخانه را ترک کرد.
    فرهاد نفس عمیقی کشید. اجاق گاز را خاموش کرد و به دنبال شیوا به اتاق خواب رفت. او روی تخت خوابیده بود، صورتش را ما بین دو بالشت پنهان کرده بود و می گریست. فرهاد لبه تخت نشست و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
    - عزیز دلم چرا انقدر خودت را عذاب می دهی؟ باور کن هیچ اتفاقی نیافتاده، هیچی شیوا... هیچی.
    شیوا در حالیکه گریه می کرد پاسخ داد:
    - من دارم تقاص پس می دهم. تقاص ناشکری هایم را. من تو را دو سال از بچه محروم کردم و در برابر خواسته ات پافشاری کردم و حالا... خدا می خواهد تو را از من بگیرد.
    فرهاد لبخند تلخی زد، سرش را روی سر او قرار داد، فشار کمی به شانه شیوا وارد کرد و با مهربانی گفت:
    - تو گناهی مرتکب نشده ای که بخواهی تقاص پس بدهی. من به هیچ عنوان حاضر به ترک تو نیستم. باور کن آزمایشاتمان سالم بود. هر دو سالم هستیم فقط به کمی زمان احتیاج است، آن هم به این دلیل که دو سال نخواستیم بچه دار شویم، فقط همین.
    شیوا عاجزانه گفت:
    - می دانم که دورغ می گویی... می دانم.
    فرهاد سرش را از کنار سر شیوا برداشت و روی تخت نشست. با دستان نیرومندش شیوا را بلند کرد و در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
    - به چی قسم بخورم که باور کنی هر دو سالم هستیم؟
    شیوا گفت:
    - پس چرا از من پنهان کردی که جواب آزمایشاتمان را گرفته ای؟
    فرهاد اشک های شیوا را پاک کرد و گفت:
    - فکر کردم اگر به تو حقیقت را بگویم باور نمی کنی. گفتم حالا که هر دو سالمیم احتیاجی نیست تو بفهمی. اگر می دانستم با این کار بیشتر باعث عذاب روحی ات می شوم از همان اول حقیقت را به تو می گفتم.
    شیوا کمی آرام گرفت. سرش را روی سینه فرهاد قرار داد و چشمانش را بست و گفت:
    - تو باید مرا ببخشی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    - این تو هستی که باید مرا به خاطر حرفهای احمقانه ام ببخشی. من برحسب خستگی آن حرفها را به تو زدم و حالا واقعا پشیمانم.
    شیوا لبخندی زد. بعد از یک شب بی خوابی کشیدن به شدت احساس خواب آلودگی می کرد. ضربان قلب فرهاد، نفس های گرمش و بالا پایین رفتن قفسه سینه اش به او آرامش می داد. با صدایی خسته و آهسته گفت:
    - خیلی خسته ام.
    فرهاد به گرمی او را بوسید و گفت:
    - بخواب عزیزم و نگران چیزی نباش.

    هر دو مغموم بودند اما از هم پنهان می کردند. فرهاد بهتر می توانست غمهایش را پشت غرور مردانگی اش پنهان سازد اما ظرافت زنانه شیوا آنقدر قدرت نداشت که تمامی آن غم را در خود پنهان سازد و فرهاد می توانست بوضوح افسردگی را در جسم و روح شیوا ببیند. با تمام تلاشی که می کرد تا او را امیدوار سازد باز هم موفق به این کار نمی شد. گاهی اوقات احساس می کرد در دلداری دادن به شیوا کوتاهی کرده، چرا که او با حقیقتی دردناک مواجه بود که شیوا از آن بی اطلاع بود. او می دانست هرگز بچه دار نخواهند شد اما شیوا با حرفهای فرهاد گمان می کرد دیر یا زود می تواند باردار شود و تنها از به طول انجامیدن این امر ترس و واهمه داشت.
    او می ترسید بارداری اش به سالها بعد موکول شود. برای فرهاد بچه مهم نبود. تنها شیوا و ادامه زندگی با او برایش اهمیت پیدا کرده بود. می دانست با آن همه علاقه ای که برای بچه دار شدن از خودش نشان داده بود شیوا بمحض دانستن حقیقت ناخواسته از او طلاق می گرفت. او بخوبی همسرش را با تمام حساسیت هایش می شناخت. ترس او از روزی بود که شیوا حقیقت را می فهمید و به هر حال آن روز می رسید.
    فرهاد به خاطر شیوا روابطش را با جان از سر گرفت. یک شب فرهاد، جان و جسیکا را به صرف شام دعوت کرد. شیوا خودش پذیرایی از آنها و تهیه شام را به عهده گرفت. در حالیکه شیوا مشغول تهیه شام بود، جان، جسیکا و فرهاد روی بالکن نشسته بودند و در مورد شیوا و وضعیت روحی اش بحث می کردند. جان در حالیکه روی صندلی لم داده بود و سیگار می کشید گفت:
    - این افسردگی در درسش هم تاثیر بجا گذاشته. امروز رفتم دانشگاه و نگاهی به نمرات پایان ترم انداخت. خیلی افت کرده!
    جسیکا گفت:
    - چرا یک مدت او را نمی فرستی ایران تا آب و هوایی عوض کند؟ شاید با دیدن خانواده اش روحیه اش را بدست آورد.
    فرهاد پاسخ داد:
    - خودش هم خیلی دوست دارد که تابستان امسال را به ایران برود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/