صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، برف و بوران باعث ترافیک جاده شده بود. برف روب ها که برای پاکسازی جاده بودند خود عامل دیگری برای حرکت کند اتومبیل ها بودند. با حرکت ماشین جلویی جان هم راه افتاد. جسیکا که تا آن زمان ساکت بود پتو را بر روی سارا کشید و گفت:
    _چند ساعته دیگه مونده؟
    _اگه ترافیک همین جوری باشه تا یه ساعته دیگه به شهر می رسیم. یعنی راه دو ساعته را چهار ساعته اومدیم.
    _فکر می کنی وقت برگشتن جاده با زباشه؟
    _فعلا که برف روب ها جاده ها راب از نگه داشتند. اخبار گفت راه آهن هم تعطیل شده پس مجبورند تا جایی که امکان داره جاده ها با زنگه دارند. به هر حال باید زودتر خومون رو به شیوا برسونیم.
    _لابد خیلی ترسیده.
    _نه اونقدر که تو فکر می کنی.
    _از کجا انقدر مطمئنی؟
    _از اون جایی که همسر فرهاد و خودت خوب م یدونی که فرهاد از دخترای ترسو و لوس بدش می اد.
    _داری به من طعنه می زنی؟ می خوای دوبار جار و جنجال راه بندازی؟
    _اصلا دلم نمی خواد که حال خوش امروزم رو با جر و بحث با تو خراب کنم.
    جسیکا با تردید به حان نگاه کرد و چیزی نگفت. یه ساعته بعد ماشین در شهر به سمت به فرودگاه حرکت می کرد و دقایقی بعد مقابل فرودگاه کوچک محلی متوقف شد. جان با عجله از ماشین پیاده شد و خود را به محوطه رساند. شیوا با دیدن جان با خوشحالی از جا برخاست. جان با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت و به زبان فارسی گفت:
    _سلام شیوا... امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی؟
    _نه اصلا... فقط داشتم اینجا از سرما بی هوش می دم و زیر این برف به یه آدم برفی تبدیل می شد.
    _مثل همیشه پرخاشگر! این دیگه تقصیر من نیست که شوهر جنابعالی بی فکری کردند و گذاشتند شما به تنهایی سفر کنید اونم برای اولین بار. ببینم کسی مزاحمت نشد؟
    _نه یعنی کسی برای مزاحمت وجود نداشت. به هر حال برای اولین بار از دیدنت خوشحال شدم.
    جان پوزخندی زد و چمدان شیوا را برداشت و گفت:
    _از لطفت ممنونم. همین یه بار برای من کافیه و خاطرم می مونه. حالا بهتره تا هر دو آدم برفی نشدیم بریم.
    شیوا به دنبال جان راه افتاد و گفت:
    _نمی دونم چرا فرهاد به تو اعتماد داره؟
    جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _چون هنوز از قضیه خواستگاری من از تو بی خبره. در ضمن مجبور شد تا منو بفرسته دنبالت. قرار بود یکی از سفرای واشنگتن را عمل کنه.
    شیوا متوجه جسیکا شد و گفت:
    _ازدواج کردی؟
    _هنوز نه! اما اگه یه وقت قصد این کار را داشته باشم سعی می کنم دور افرادی مثله جسیکا را خط بکشم!
    _اون همون جسیکایی که...
    _بله و با همسرت در یه بیمارستان کار می کنه.
    شیوا یاد ماه عسلشان افتاد. فرهاد به او گفته یود که از جسیکا دل خوشی نداره. فکر کرد که جان عمدا او را با خود اورده. جسیکا زا ماشین خارج شد و به شیوا نگاه کرد. زیباتر از عکسش و با وقارتر از تعرف های فرهاد به نظرش آمد. وقتی شیوا به او نزدیک شد رو به شیوا کرد و به زبان انگلیسی گفت:
    _سلام شیوا، خیلی خوش آمدی.
    شیوا به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد و جان با لبخندی گفت:
    _جسیکا بهت خوش آمد گفت.
    شیوا به فارسی تشکر کرد. جسیکا به جان نگاه کرد تا کلمه ی شیوا را برایش ترجمه کند. جان در حال باز کردن صندوق عقب گفت:
    _تشکر کرد.
    جسیکا به شیوا لبخندی زد. در جلو را برایش باز کرد. شیوا سوار شد و بعد از دقایقی به سمت نیویورک حرکت کردند. جان موزیک ملایمی را داخل ضبط گذاشت و گفت:
    _تو کلا دختر پنهان کاری هستی!
    _منظورت از این حرف چیه؟
    _تو که خودت انگلیسی بلدی پس چرا خودت از جسیکا تشکر نکردی؟
    _فرهاد بهت گفته؟
    _نهخیر، فقط سزکی به پرونده هایی که برام فرستادید زدم.
    _پس آدم فوضولی هستی!
    نخیر فوضول نیستم. فقط برای ثبت نام تو بهترین دانشگاه آمریکا لازم بود تا کمی اطلاعات ازت داشته باشم.
    _منظورت از بهترین دانشگاه چیه؟
    _دانشگاهی که همسرت تو ان تحصیل کرده؟
    شیوا با فریاد گفت:
    _چی؟ اما قرار بود که من توی دانشگاه فارسی زبان درس بخونم نه اینکه...
    _هی خانوم... چه خبره؟ تو باید ازم تشکر کنی نه اینکه سرم فریاد بزنی.
    _هیچ دوست ندارم که به خاطر یه تعهد دیگه پنج ساله دیگه هم تو این کشور قبول زحمت کنم.
    _زیاد تند نرو. افرادی مثله تو که با پارتی بازی افرادی مثله من وارد این دانشگاه می شن به درد دادن تعهد نمی خورن. تو فقط از دانشگاه مدرک می گیری و می تونی با اون در ایران پز بدی.
    _تو داری به من توهین می کنی.
    _نخیر فقط خواستم مطمئنت کنم که تو متعهد نمی شی.
    شیوا مکثی کرد و از داخل آینه نگاهی به جسیکا کرد و گفت:

    _فرهاد می دونه که اونو با خودت آوردی؟
    _مثله اینکه از همه چیز بی خبری؟
    _تا جایی که من می دونم فرهاد از این خانوم خوشش نمی یومد.
    _گفتم که بی خبری. یه موقعی فرهاد مقابلش جبهه می گرفت اما تو این دو ماه وقت کافی رو برای حل اختلافاشون داشتند.
    _منظورت چیه؟
    _خب فرهاد فهمیده که زمانی راجب به جسیکا اشتباه فکر می کرده
    _اشتباه؟
    _چیزی به تو نگفته؟
    _نه فقط گفته که اختلاف شما ها سر رتبه و درس بوده....
    جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _ایرانی ها یا بهتره بگم زوج های ایرانی خیلی محافظه کارند.
    _اصلا منظورت را برای لغت محافظه کار نمی فهمم.
    _مثلا همين كه نمی ذاری فرهاى قضيه ی خواستگاری منو بفهمه اين خودش يه محافظه كاريه!
    _چیزی هایی که قبلا برای ما اتفاق افتاده ربطی به حال و گذشته ی ما نداره.
    _مطمئنی یا اینکه مثله فرهاد فقط داری شعار می دی؟
    _تو حق نداری راجب به منو و فرهاد اینطوری حرف بزنی. در ضمن دوست ندارم راجبه فرهاد اینطوری فکر کنی، اون مرد عمله نه اهل شعار!
    جان با خنده گفت:
    _بله ... بله... مرد عمل، یا همون به قول شما ایرانی ها مرد میدان!
    شیوا به آسمان نگاه کرد. احساس کرد هر چه او برای فرهاد بی تابی کند آسمان بیشتر می بارد و ترافیک سنگین تر می شود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست تا حرکت کند ماشین آزارش ندهد.
    ساعاتی بعد با شنیدن صدای بوق ماشین از خواب بلند شد. چراغ های روشن خیابان ها و مغازه به او فهماند که بالاخره به نیویورک رسیده اند. بارش برف هنوز ادامه داشت. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _خدای من، شش ساعت در راه بودیم؟
    جان خندهی کوتاهی کرد و گفت:
    _بله و شما پنج ساعتو به راحتی خوابیدید. به هر حال خواب بهت کمک کرد تا گذر کند زمان را متوجه نشی.
    _تا منزل چه قدره دیگه مونده؟
    جان به خیابان دیگر پیچید و گفت:
    _یه دقیقه دیگه.
    و مقابل منزل فرهاد ترمز کرد.
    _رسیدیم. اگر بیرون نگاه کنی می بینی که کدوم منزلتونه.
    شیوا بی صبرانه در را باز کرد و قبل از اینکه از خارج شود نگاهش به چشم های انتظار کشیده ی فرهاد افتاد. روی پله ی در ورودی ایستاده بود. شیوا مشتاق و بی تاب از اتوموبیل خارج شد. باید به سویش می رفت و او را در آغوش می گرفت، اما زیر نگاه های پر محبت و انتظار کشیده ی او نتوانست حرکتی کند. جان از ماشین پیاده شد و چمدان او را از صندوق خارج کرد و به سمت فرهاد رفت و گفت:
    _بفرمایید. اینم عزیز درنانت، صیحیح و سالم!
    فرهاد خواست تشکر کنه اما جان پیش دستی کرد و گفت:
    _تشکر و تعارف باشه برای بعد، یعنی می نویسم به حسابت! فعلا خداحافظ.
    و آنها را تنها گذاشت. هر دو به سمت هم رفتند و مقابل هم ایستادند. فرهاد با لبخندی با صدای که عشق در آن موج میزد گفت:
    _خوش آمدی عزیزم.
    شیوا طاقت نیاورد و خود را در آغوشش انداخت. فرهاد او را محکم به خود فشرد و همگام هم به داخل ساختمان رفتند. فرهاد کمک کرد تا شیوا پالتویش را درآورد و در همان حال با شوخی گفت:
    _انگار منو نمی دیدی بهت خوش گذشته، کمی چاق شدی.
    _فرهاد...!
    فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
    _بذار خوب نگاه کنم. یه دنیا دلتنگت هستم. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
    اشک به چشمان شیوا دوید. فرهاد به سختی لبخندی زد. این بار محکم تر او رادر آغوش گرفت و گفت:
    _روزهای جدایی تموم شد، دیگه تموم شد عزیزم.
    و او را مانند ضریحی غرق بوسه هایش کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای ضرباتی که به در نواخته شد باعث شد فرهاد از خواب بیدار شود. روی تخت نیم خیز شد و با خواب آلودگی گفت:
    _بله...؟
    صدای خدمتگار از پشت در به گوشش رسید:
    _اقای دکتر امروز بیمارستان نمی روید؟
    فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
    _باید زودتر بیدارم می کردی، خیلی دیر شده.
    شیوا هم از صدای فرهاد و خدمتکار از خواب بلند شد و از حرکات تند و سرامیسه او فهمید که دیر از خواب بیدار شده. همراه با تبسمی گفت:
    _سلام صبح به خیر.
    فرهاد در حال خشک کردن صورتش گفت:
    _سلام عزیزم.
    شیوا روی تخت نشست و گفت:
    _چرا انقدر عجله داری؟
    _برای جبرانه یه ساعت تاخیر بایدم اینطوری عجله کنم.
    _یعنی صبحونه را نمی تونی با من بخوری؟
    فرهاد در حال بستن کرواتش گفت:
    _معذرت می خوام عزیزم. خودم هم خیلی دلم می خواست بعد از این دو ماه اولین صبحانه را با تو بخورم، اما قول می دم برای ناهار به منزل بیام.
    سپس به سمت شیوا رفت و گفت:
    _اگه مخالف نباشی جان و جسیکا را برای شام دعوت کنم.
    _پس جا راست می گفت که تو و جسیکا اختلافاتون رو کنار گذاشتید.
    فرهاد مکثی کرد و با تردید گفت:
    _جان در این باره حرفی به تو زده؟
    شیوا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
    _نه فقط گفت اختلافاشون از بین رفته، همین.
    فرهاد خم شد و همراه با تبسمی شیوا را بوسید و بعد از خداحافظی منزل را ترک کرد.
    فرهاد همان طور که قول داده بود ناهار را به منزل برگشت و به او اطلاع داد که برای شام جان و جسیکا را دعوت کرده و ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفت. شیوا بعد از ظهر را به تماشای تلوزیون و آشنایی با خدمتکارها سپری کرد.
    کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که صدای زنگ منزل بلند شد. با شوق برای استقبال فرهاد از جا بلند شد و در را باز کرد و با دیدن چشم های آبی جان مثله همیشه تکانی خورد. جان در حالی که دسته گل بسیار زیبایی داشت تبسمی زد و خیلی مودبانه گفت:
    _سلام خانوم شیوا. شبتان بخیر.
    شیوا سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با لحنی سرد و صنگین گفت:
    _سلام اقای لوییس. شب شما هم بخیر.
    _نمی خواید تعارفم کنید بیام تو؟
    شیوا با دستپاچگی کنار رفت و اجازه داد تا جان وادر شود و در را پشت سزش بست. جان نگاه عمیقی به او کرد که دستپاچگی در رفتارش مشهود بود و گفت:
    _این گلها برای شماست. خوشحال که به همسرتان پیوستید.
    شیوا خواست تا گلها را بگید اما با ورود خدمتکار به داخل سالن گفت:
    _متشکرم. لطفا گلها را به خدمتکار بدهید تا به داخل گلدان بذاره.
    جان لبخند معنا داری زد و گلها را به همراه کتش به خدمتکار داد و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:
    _شنیده بودم ایرانی ها آدم های مهمان نوازی اند. کم کم داره حقیقت این امر به من ثابت میشه.
    شیوا پشت سر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
    _منم شنیده بودم که شما آمریکایی ها آدم فرصت طلبی هستید و این امر کاملا به من ثابت شد.
    جان روی مبلی کنار شومینه نشست و پس از خنده ی کوتاهی گفت:
    _پس خیلی مواظب شوهرتان باشید.
    شیوا مقابل او نشست و در حالیکه سعی می کرد خشمش را پنهان کند گفت:
    _شوخی بی مزه ای بود!
    جان دوباره لبخند به شیوا تحویل داد. نگاهی به دور و بر منزل انداخت و گفت:
    _مثله اینکه فرهاد هنوز نیومده؟
    شیوا در جواب فقط سکوت کرد و جان ادامه داد:
    _خب تا نیم ساعته هر سه از راه می رسن.
    شیوا این بار با تردید پرسید:
    _هر سه؟ منظورت چیه؟
    _فرهاد، جسیکا و سارا...
    و با لبخندی منتظر عکس العمل شیوا شد. اینبار شیوا خشمش را بروز داد و با عصبانیت گفت:
    _شما عمدا اینطوری حرف می زنید. شما در مورد رابطه ی همسرم با جسیکا مشکوک حرف می زنید. درست مثله دیروز... و سعی می کنید تا منو نسبت به فرهاد بدبین کنید.
    جان قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
    _اه من اصلا قصد چنین کاری را ندارم. این فقط برداشت شما از صحبت های منه.
    شیوا سریعا موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
    _چه وقت کلاسام شروع میشه؟
    شیوا فنجان قهوا را که خدمتکار به او تعارف می کرد براداشت و گفت:
    _فردا یکشنبه است که تعطیله. از پس فردا کلاسات شروع میشه. ساعت هشت صبح میا دنبالت.
    شیوا با جدیت گفت:
    _لازم نیت شما زحمت بکشید. ترجیح می دم با همسرم برم.
    جان با پوزخندی گفت:
    _متاسفانه همسرتون راس ساعته هشت همون روز یه عمل جراحی مهم داره. به هر حال منم در همون بیمارستان تدریس می کنم. اگه دوست داشتید شما را همراهی می کنم.
    شیوا با تمسخر گفت:
    _امیدوارم استادم نباشی!
    جان گفت:
    _این دیگه بستگی داره به انتخاب تو. اگه برا یادامه تحصیل مغز و اعصاب را انتخاب کنی حتما در خدمتتان هستم.
    شیوا مکثی کرد و گفت:
    _در مورد انتخاب واحد و...
    _نگران نباشید من ترتیب همه چیزو دادم. تعدادی کتابم برات خریدم. کتاب های عالی و خوبی هستن.
    شیوا ناخود آگاه لبخندی دز و گفت:
    _متشکرم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان با لودگی گفت:
    _عجیبه! بالاخره یه بار احساس کردی که باید به خاطر لطف هایم به تو و همسرت می کنم، از من تشکر کنی.
    شیوا جلوی خنده اش را گرفت و گفت:
    _شاید اگه اون در خاوست احمقانه را از من نمی کردی...
    جان حرفش را قطع کرد و گفت:
    _هر دختری چند بار با این درخواست احمقانه روبه رو می شه. من فقط از شما درخواس ازدواج کردم، حق انتخابو رو که ازت نگرفتم. شما به درخواس احمقانه فرهاد جوا مثبت دادید و من خیلی محترمانه خودم را کنار کشیدم. حالا هم اگه می بینید که از جانبتون این همه قبول حمت می کنم، فقط به خاطر دوستیم با فرهاده.
    _حرف اهی شما در ویلاتون اثر بدی رو من گذاشت، چه توضیحی واسه اون دارید؟ چطور می تونم با خیال راحت حضورتون را بپذیرم؟
    جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _به خاطره اون شوخی واقعا احمقانه معذرت می خوام. من یه مسیحی پاکم و حاظرم که قسم بخورم که همیشه در صداقت و پاکی به شما نگاه می کنم.
    سپس مسیحی را که در گردن داشت کمی بالا گرفت و گفت:
    _به مسیح قسم می خورم.
    شیوا به صلیب طلا نگین کاری شده ی جان نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:
    _این زیباترین صلیبی که دیدم.
    جان لبخندی زد و گفت:
    _این ییکی از بارزترین چیزهایی که از اجدادم به من رسیده. در حقیقت نشون خانوادگیمونه. دلم می خواست که به شما بدمش اما از این کار معذورم.
    صدای باز و بسته شدن در و صدای خنده های کودکانه سارا باعث شد تا صحبت هایشان به پایان برسد. شیوا برای استقبال از فرهاد و جسیکا اتاق پذیرایی را ترک کرد. با دیدن سارا در آغوش فرهاد احساس بدی و ناشناخته ای به او دست داد. اام به روی خودش نیاورد و با رویی گشاده از جسیکا استقبال کرد. جسیکا با ورود به اتاق پذیرایی و دیدن جان با تمسخر گفت:
    _چه زود اومدی!
    جان در حالی که روی کاناپه لم داده بود گفت:
    _فرهاد باید قبلش می گفتی که اونم می خوای با خودت بیاری تا خودم را برای مقابله آماده می کردم!
    فرهاد پالتویش را در آورد و روی مبل انداخت و گفت:
    _بهتر نیست شما هم کدورت هاتون را بی خیال شید؟ دلم می خواد تو برای من و جسیکا و برای همسرم شیوا دوستان خوبی باشید.
    جان با تمسخر گفت:
    _فکر می کنم جسیکا خلاف نظر تو رو داشته باشه. درست عکسه چیزی که گفتی.
    جسیکا با خشم گفت:
    _تو یه آدم پستی، خیلی پست و گستاخ!
    سپس سارا را در آغوش گرفت و رو به فرهاد کرد و گفت:
    _ترجیح می دم که برگردم خوانه.
    فرهاد متلمسانه گفت:
    _میشه خواهش کنم پس کنسد و عین بچه ها به جون هم نیفتید؟
    سپ سارا را از آ؛وش جسیکا گرفت گفت:
    _تو هم بشین. جان هم قول می ده تا جلوی زبونشو بگیره و افکارشو تو ذهنش بایگانی می کنه.
    جان همراه با لبخندی گفت:
    _من که چینین قولی ندادم.
    جسیکا با عصبانیت روی مبل نشست. فرهاد خطاب به شیوا که جلوی در ایستاده بود و ناظر جر و بحث آنها بود گفت:
    _عزیزم لطفا به خدمتکارها بگو تا برامون شربت بیارند.
    شیوا با تردید اتاق را ترک کرد و فرهاد بلافاصله گفت:
    _شما دو تا تا کی می خواید با هم بجنگید؟ راستش من اصلا دلم نمی خواد که جنگه لفظی شما باعث ناراحتی شیوا بشه.
    جان گفت:
    _تو از چی می ترسی فرهاد؟ از ناراحتی همسرت یا آشفتگی روحیش؟
    جسیکا در پاسخ گفت:
    _یادم باشه که من از فرهاد در خواست ازدواج کردم.
    جان گفت:
    _پس خودتم اعتراف می کنی که آدم سمجی هستی. و این را می دونی که فرهاد نگران که همسرش راجب به این موضوع چیزی بفهمه و تو را خطری برای زندگی مشترکش بدونه. در حالی ه فرهاد سعی می کنه تا تو همسرش را از تنهایی و غربت در بیاری. اما نگران نباش تو هم نباشی....
    فرهاد این بار با جدیت حرف جان را قطع کرد و گفت:
    _جان... جان... خواهش می کنم تمومش کن، لطفا هر دوتون ساکت شید و گرنه مجبور می شم خیلی محترمانه بندازمتون بیرون.
    جان از جا برخواست و گفت:
    _من در مورد حضور بی دلیل این خانم تو خونت ساکت بمونم و ترجیح می دم خودم برم.
    فرهاد گفت:
    _دست از مسخره بازی بردار جان!
    جان بدون توجه به گفته ی فرهاد از اتاق خارج شد. شیوا جان را داخل سالن در حال پوشیدن پالتویش دید و با تعجی پرسید:
    _می خوی جایی بری؟
    _دلم نمی خواد شوهرتون خیلی محترمانه منو بیرون کنه. قبل از اینکه این اتفاق بیفته می خوام خودم برم.
    شیوا جلوی در ایستاد و گفت:
    _چه تافاقی افتاده؟
    _می فهمی، حالا لطفا از جلو در برو کنار.
    فرهاد وارد سالن شد و گفت:
    _جان منظورم فقط تو نبودی حالا لطفا برگرد.
    _گفتم که نمی تونم ساکت باشم.
    و از منزل خارج شد، شیوا به فرهاد که با کلافگی موهایش را عقب می رد نگاه کرد و گفت:
    _چی شده فرهاد؟ چرا جلوشو نگرفتی؟
    _دیدی که...
    و هر دو وارد اتاق پذیرایی شدند و در کمال تعجب دیدند که جسیکا به سختی می گرید. سارا مغموم در کنار او نشسته بود و سرش را به مبل تکیه داده یود. فرهاد گفت:
    _جسیکا تو دیگه چرا گریه می کنی؟
    _جسیکا هق هق کنان گفت:
    _تو خودت خوب می دونی که منظر جان از اون کنایه ها چیه. اما باور کن من...
    و باقی حرفش را به خاطر حضور شیوا نا تمام گذاشت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _من می دونم و هیچ فکر بدی هم راجب به حضور تو در اینجا نکردم. حالا خواهش می کنم تا گریه رو تموم کنی. برو صورتت را بشو و بیش از این شبمون را خراب نکن.
    شیوا دچار شک و تردید شده بود. نمی تونست بفهمه چرا یه اختلاف درسی باید انقدر پیچیده باشه، انقدر که برای جان هنوز لاینحل باشه. احساس می کرد در مورد موضوع اختلاف او دروغ گفتند حتی فرهاد...
    تمام شب ذهنش درگیر حله این مسئله بود و تنها چیزی که از مهمانی آن شب فهمید، هیاهوی کودکانه سارا بود که تا آخر شب فرهاد و جسیکا را سرگرم خودش نگه داشت. آخر شب هم جسیکا از او و فرهاد دعوت کرد تا در جشنی که به مناسبت تولد سارا، روز بعد برگزار می شد شرکت کنند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب بیدار کرد. با رخوت از جا بلند شد و گوشی را برداشت و با خواب آلودگی گفت:
    _بله بفرمایید.
    جسیکا از آن سوی خط گفت:
    _سلام شیوا جان، می خواستم با فرهاد صحبت کنم.
    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _فرهاد خوابه.
    _اه معذرت می خوام که از خواب بیدارت کردم. فکر نمی کردم تا این ساعت از روز بخوابید.
    شیوا به ساعت نگاه کرد. عقربه روی نه و نیم قرار گرفته بود. سپس گفت:
    _اگه کار مهمی داری بیدارش کنم؟
    _نه... فقط یه مشکل کوچیک پیش آمده. سارا نمی ذاره سالن را برای جشن تولدش تزیین کنم. می خواد حتما فرهاد این کار را انجام بده. لطف کن وقتی بیدار شد بگو که سر به منزل ما بیاد.
    _باشه اما ممکنه تا ظهر استراحت کنه.
    _مهم نیست. صبر می کنیم تا بیاد. فعلا خداحافظ.
    فرهاد که از گفت و گوی او با تلفن بیدار شده بود گفت:
    _کی بود عزیزم؟
    شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
    _جسیکا خواست تا یه سر به منزلشان بری.
    _اتفاقی افتاده؟
    شیوا در حالی که وارد حمام می شد.
    _نه فقط سارا بهانه ی تو را می گیره.
    شیوا احساس بدی داشت. نمی خواست باور کند که به رابطه ی بین سارا و فرهاد حسادت می کند. دلش نمی خواست که باور کند که فرهاد می خواد جای خالی بچه اشان را با وجود سارا پر کند. شب قبل شاهد بود که فرها مثل بچه ها با سارا بازی می کرد و او می خنداند. احساس می کرد محبت فرهاد بین او و سارا تقسیم شده و در آن دو ماهی که نبوده جسیکا و سارا جای خالی او را بای فرهاد پر کردند. این افکار او را دچار تشویش می نمود، از طرفی کنایه اهی جان بر این تشویش می افزود. از حمام که بیرون آمد برای خشک کردن موهایش جلوی میز توالت ایستاد . فرهاد که متوجه گرفتگی اش شده بود برخاست و به سمت او رفت و خواست تا سشوار را برایش نگه دارد. اما شیوا با لحن سردی گفت:
    _مکم نمی خوام.
    فرهاد جلوی ایینه ایستاد و مانع از دید شیوا شد و گفت:
    _چیزی شده؟
    _لطف کن برو کنار.
    فرهاد سشوار را از برق کشید بیرون و گفت:
    _جواب منو بده. پرسیدم چیزی شده؟
    شیوا نگاهی به او نمود، روی صندلی نشست و با بی حوصلگی گفت:
    _نه خودت رو لوس نکن. اجازه بده موهامو خشک کنم.
    _سعی نکن به من دروغ بگب. من تو رو از خودت بهتر می شناسم. تو دلخوری، اما از چی؟
    شیوا با کلافگی گفت:
    _فرهاد..و خواهش می کنم. من اصلا دلخور نیستم حالا بذار موهامو خشک کنم.
    فرهاد که می دانست شیوا علت ناراحتی اش را بروز نمی دهد سشوار را دوباره به پریز زد و سپس او را تنها گذاشت.
    نیم ساعته بعد مشغول صرف صبحانه بودند که دوباره تلفن زنگ زد. فرهاد برا ی براداشتن گوشی از جا بلند شد و گوشی را برداشت و گفت:
    _بفرمایید
    صدای گریه ی کودکانه سارا در گوشی پیچید و فرهاد لبخندی زد و با ملاطفت گفت:
    _سالم قشنگم. نبینم گریه می کنی.
    سارا با گریه و لحنی کودکانه گفت:
    _من دوست ندارم مامی سالن را برام تزیین کنه. می خوام که با هم این کار را انجان بدیم. مگه به مامی قول ندادی زود بیایی؟
    _چرا قشنگم. قول دادم. اما حالا دارم صبحانه می خورم بعد صبحانه حتما می یام. حالا تو هم قول بده دیگه گریه نکنی و مامانت را اذیت نکنی.
    سارا فورا ساکت شد و با شادمانی گفت:
    _قول می دم عمو جون.
    و گوشی را به دست جسیکا داد و جسیکا گفت:
    _سلام فرهاد معذرت می خوام که مزاحمت شدم.
    _نه اصلا...
    _پس منتظرت هستیم. فعلا خداحافظ.
    شیوا از سر میز بلند شد. فرهاد گفت:
    _لباس بپوش تا بریم.
    شیوا مقابل پله ها ایستاد و گفت:
    _از من دعوت نشد که بیام.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _شیوا عزیزم... سارا هنوز یه بچه است. تو که اینو می فهمی.
    شیوا سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند و با بی تفاوتی گفت:
    _بله می فهمم... اما من دوست ندارم که بیام. به رفتن تو هم اعتراضی ندارم.
    فرهاد معترضانه گفت:
    _بدون تو برم؟
    شیوا در حال بالا رفتن از پله ها گفت:
    _میله خودته. به هر حال من دوست ندارم که بیام.
    _بسیار خوب من میرم و تا یه ساعته دیگه برمی گردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا روی پله اه نشسته بود و به عقربه اهی ساعت چشم دوخته بود که صدای زنگ منزل بلند شد. یکی از خدمتکارها که مشغول نظافت بود در را باز کرد . شیوا از پله ها پایین رفت و با شنیدن صدای جان به سمت در رفت. جان از مقابل در اصلی که نرده ای شکل بود گذشت و خطاب به شیوا گفت:
    _سلام وقت بخیر.
    شیوا اجازه داد تا اول خدمتکار به داخل خانه برود و بعد گفت:
    _سلام.
    جان با تردید نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:
    _فرهاد نیست؟
    شیوا به سردی گفت:
    _نخیر، نیست.
    جان گفت:
    _خب... کتابایی که برات گرفته بودم رو آوردم. گفتم شاید بخوای امروز یه نگاهی بهشون بندازی.
    سپس به سمت ماشین رفت و با جعبه ی کتابها برگشت و گفت:
    _اجازه هست بیام تو؟
    شیوا با لحن تندی گفت:
    _گفتم که فرهاد نیست.
    جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    _اه بله... گفتی کجاست؟
    شیوا با تغیر گفت:
    _به تو ربطی نداره.
    جان لبخندی زد و گفت:
    _هی خانوم ایرانی، کمی مودب باش. حالا جعبه را اینجا بذارم یا بیرمش داخل؟
    شیوا بعد از کمی مکث وارد خانه شد و جان هم پشت سرش داخل شد. جعبه را روی میز وسط سالن گذاشت و گفت:
    _خب به فرهاد سلام برسون.
    شیوا با کمی تردید او را که به در ورودی رسیده بود صدا زد:
    _جان!
    جان لبخندی زد و جلوی در ورودی ایستاد و بدون اینکه به سمت شیوا برگردد گفت:
    _بله.
    شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
    می خواستم یه چیزی ارت بپرسم. می تونی واقعیت را به من بگی؟
    جان به سمت او برگشت و گفت:
    _سعی می کنم که واقعیت را بگم.
    شیوا با دلخوری گفت:
    _سعی می کنی؟
    جان نگاه عمیقی به او کرد. در آن پیراهن بلند آبی رنگ، با شکوه و بی نظیر شده بود. لبخند دیگری زد و به سمتش رفت و گفت:
    _تا جایی که باعث رنجش خاطرت نشه.
    شیوا گفت:
    _فقط می خوام واقعیت را بدونم. وقتی فکر می کنم که از خیلی چیزها بیخبرم و دیگران هم بهم دروغ می گن عذاب می کشم.
    جان به فراست دریافت که شیوا چه سوالی از او دارد و گفت:
    _باشه، حقیقت را می گم. حالا این موضوع چیه که تو را انقدر بی ادب و غمگین کرده؟
    شیوا با بی حوصلگی گفت:
    _کمی جدی باش.
    _جدی هستم.
    شیوا نگاهش را به چشمان آبی جان دوخت و گفت:
    _می خواهم علت واقعی اختلاف بین شما سه نفرو بدونم.
    جان خودش را به نادانی زد و گفت:
    _ما سه نفر!؟
    شیوا گفت:
    _تو، فرهاد و جسیکا!
    جان کمی مکث کرد، سیگاری از داخل جاسیگاری روی میز برداشت و با فندکش روشن کرد و گفت:
    _چرا از شوهرت نمی پرسی؟
    شیوا گفت:
    _می خوام منظورت را از کنایه هایت بفهمم. چرا دیشب وقتی فرهاد گفت می خواهد جسیکا برای من و تو برای او دوستان خوبی باشید تو گفتی جسیکا برعکس نظره فرهاد را داره. چرا مشکلت با جسیکا حل نشده و فرهاد....
    جان با جدیت گفت:
    _واقعا می خوای بدونی؟
    شیوا هم با همان جدیت گفت:
    _بله می خوام بدونم.
    جان به سیگارش نگاه کرد و گفت:
    _گفتن حقیقت به تو فقط باعث درگیری با همسرت میشه و من...
    شیوا حرف او را قطع کرد و متلمسانه گفت:
    _نمی ذارم او چیزی بفهمه.
    جان مکثی کرد و گفت:
    _سالهاست که به خاطر این موضوع با هم جنگیدیم. دو دوست که ناگهان دشمن هم شدند. اما حالا به اندازه ی اون سالها جوان و پر حوصله نیستم که بخوام خودمو درگیر جنگهای لفظی کنم.
    شیوا گفت:
    _انقدر طفره نرو. می خوام حقیقت را بدونم و مطمئن باش حقایقی را که از تو می شنوم را هرگز برای فرهاد از جانب تو برای فرهاد بازگو نمی کنم.
    جان گفت:
    _بسیار خب، پس تو تصمیم گرفتی که حقیقت را بدونی و می خوای که منو هم درگیر کنی. باشه اما بدون سماجت چیز خوبی نیست آن هم برای دونستن حقیقتی که همه سعی در پنهان کردنش دارند، و اما اختلاف ما...
    در همین هنگام در باز شد و فرهاد وارد سالن شد. با دیدن جان تعجب کرد و گفت:
    _تو اینجایی؟
    جان لبخندی زد و گفت:
    _سلام، فکر می کردم روز تعطیل در منزل باشی. کتابایی را که برای همسرت تهیه کردم را آوردم.
    فرهاد همراه با تبسمی گفت:
    _متشکرم و به خاطر دیشب معذرت می خوام. امیدوارم ناهار را با ما صرف کنی امروز.
    جان گفت:
    _خیلی دلم می خواست. اما کمی کار دارم. باید برم.
    نگاه کوتاه معنا داری به شیوا انداخت و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا دائم به ساعتش نگاه می کرد. کلاسورش را به دست گرفته و پلتویش را روی دست دیگری انداخته بود. فرهاد در حال پوشیدن پالتویش گفت:
    _شیوا چرا انقدر مضطربی عزیزم؟
    شیوا پاسخ داد:
    _من اصلا مضطرب نیستم.
    _می خوای خودم برسونمت؟
    _نه نمی خوام به این زودی برم.
    _پس چرا انقدر زود آماده شدی؟
    _خب... خب....
    و چون پاسخی نداشت سکوت کرد.
    فرهاد در مقابل او ایستاد و گفت:
    _تو از موضوعی دلخور و ناراحتی نمی خوای به من که شوهرتم حرفی بزنی؟
    شیوا خواست تا از مقابل او فرار کند اما فرهاد بازویش را گرفت، دستش را زیر چانه اش قرار و سرش را بالا گرفت. به چشمهایش دقیق شد و گفت:
    _احساس بدی دارم. فکر می کنم نسبت بهم بی مهر شدی.
    شیوا فقط به او نگاه کرد و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
    _دیشب توی جشن تولد خودت آنجا بودی اما فکر و خیالت جای دیگری بود!
    _دلتنگ شده بودم.
    _و آخر شب چرا منو از خودت راندی؟
    شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
    _خسته بودم.
    _فقط خسته بودی؟
    شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
    _تو به من دروغ گفتی فرهاد و من به شدت از دستت ناراحتم.
    فرهاد با تردید پرسید:
    _دروغ؟! در مورد چی عزیزم؟
    شیوا روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:
    _در مورد اختلافت با جسیکا.
    فرهاد کمی شوکه شد و سکوت کرد. شیوا به او نگاه کرد و ادامه داد:
    _پرای چی سعی کردی به من دروغ بگی؟ چی رو می خواستی ازم پنهان کنی؟
    _جان در این مورد بهت چیزی گفت؟
    _نه ... من دیروز در این باره ازش پرسیدم اما اون طفره رفت. حالا می خوام واقعیت را از زبون خودت بشنوم.
    _چرا فکر می کنی بهت دروغ گفته باشه؟ اصلا...
    شیوا با عصبانیت گفت:
    _فرهاد من احمق نیستم. می خوام واقعیت را بدونم.
    _من فکر نکردم که تو احمقی فقط نمی خوام ...
    _می خوام حقیقت را بدونم. همین الالن.
    _اما من باید برم بیمازستان. یه ربع دیگه جراحی دارم.
    _خیلی خب برو. از جان می پرسم اما اگه واقعیت را از زبون اون بشنوم هیچ وقت تو رو به خاطر دروغات نمی بخشم.
    فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
    _عزیزم این موضوع ماله سالها قبله، وقتی تو هنوز یه دختره کوچوله ی ده ساله بودی.
    _برو سر اصل مطلب!
    _من بهت دروغ گفتم اما قصدم پنهان کاری نبود فقط نمی خواستم باعثه تشویو خاطرت بشم.
    شیوا در حالیکه از شنیدن حقیقت ترس داشت گفت:
    _تو از جسیکا خواستگاری کردی؟
    فرهاد کنار او نشست و گفت:
    _نه... نه... من هرگز او را نخواستم. این اون بود که به من پیشنهاد ازدواج داد، اما من قبول نکردم. در این میان جان هم جسیکا را دوست داشت. جان عصبانی بود که دختر مورد علاقش به بهترین دوستش ابراز علاقه می کند. این مسئله باعث سو تفاهم بین منو جان شد و بعد هر سه با هم درگیر شدیم. جنگ لفظی، جبهه گیری در برابر هم و بعد هم...
    شیوا ناباورانه در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
    _تو... تو... به خاطره جان پیشنهاد جسیکا را...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _نه عزیزم... نه... اصلا این طور نیست.
    شیوا گفت:
    _چرا به من دروغ گفتی؟چرا اجازه دادی جسیکا وارد زندگیمون بشه؟
    فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
    _شیوا، من نمی خواستم تو رو آشفته ببینم. در ثانی جسیکا ازدواج کرده.
    شیوا فریاد زد:
    _ولی حالا شوهرش مرده. اون کاری کرده تا تو گذشته را فراموش کنی و شاید هم یاده گذشته بیفتی و با رویی گشاده از او و دخترش استقبال کنی.
    فرهاد ناباورانه گفت:
    _شیوا، تو در مورد من چه فکری می کنی؟
    _تودیروز منو تنها گذاشتی و به خاطره آها رفتی.
    و سعی کرد خود را از دستان قوی فرهاد رها کند. فرهاد محکم او را بهخود فشرد و گفت:
    _شیوا انقدر خودت را عذای نده. من فقط تو را دوست دارم، فقط با نگاه کردن به تو و با لمس کردن تو و با داشتنه تو ارضا می شم. فقط تو عزیز دلم. برای داشتنت سالها زجر کشیدم و حاضر نیستم تا را با تموم داراییهای دنیا عوض کنم. آن وقت تو به عشق و علاقه ی من شک می کنی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا با اندوه گفت:
    _من... من نمی تونم علتی برای پنهان کاریت پیدا کنم. نمی تونم حرفاتو باور کنم.
    _عذابم نده شیوا. خیلی خب. من معذرت می خوام فقط بگو چیکار کنم که باور کنی همیشه به تو وفادارمه؟
    در همین هنگام صدای زنگ در بلند شد. شیوا با خشم خودش را از دستان فرهادرها کرد. کلاسور و پالتویش را برداشت و با عجله از منزل خارج شد. جان بادیدن چهره عصبی و آشفته اش گفت:
    _چیزی شده؟
    شیوا بدون اینکه جوابی به او دهد سوار ماشینش شد. جان با دیدن فرهاد با تعجب گفت:
    _تو چرا اینجایی؟ الان باید تو اتاق عمل باشی.
    فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
    _همه چیزو بهش گفتم. سعی کن آرومش کنی. حالا دیگه اصلا حرفامو قبول نمی کنه. فکر می کنه که به خاطره تو با جسیکا ازواج نکردم.
    جان گفت:
    _من هیچ وقت تو دعواهای خونوادگی دخالت نمی کنم. در ضمن خودت که خوب میدونی خانومها این جور موقع ها چه جرین، پس از من نخواه که با دم شیر بازیکنم!
    _لعنت به تو جان! تو دستمی باید کمکم کنی.
    _آراه دوستم و فقط من باید به تو کمک کنم و تو اصلا گوش نمی دی من چی میگم. من از همون اول هم گفتم که تغییر رفتادت با جسیکا مشکل آفرینه. بعدشهم تو رفتی اون دروغ مسخره رو به همسرت گفتی. حاال می خوای من خرابکاریتودرست کنم؟
    _حالا وقته پند و اندرز نیست. می خوام که مواظبه همسرم باشی.
    _باشه تو هم حواست باشه با این اعصابت نزنی بیمارته بکشی.
    و بعد از گفتن این حرف از فرها جدا شد. به محض سوار شدن به ماشین شیوا گفت:
    _پس حقیقت این بود! اون همه ایما اشاره هات ... چرا همون اول راست و پوست کنده جرایانو بهم نگفتی؟
    جان ماشین را روشن کرد و گفت:
    _خودت گفتی اونچه که تو گذشته برای هر کدوممون اتفاقی افتاده هیچ ربطی به آینده مون نداره.
    _بله هیچ ارتباطی نداره. برای منم مهم نیست که جسیکا یه موقعی عاشقه فرهادبوده. الان این برام مهمه که وارد زندگیمون شده. اینکه چرا فرهاد اونو بهزندگی مون راه داده. تو باید موضوع را به من می گفتی.
    _بایدی در کار نیست خانوم. من حق نداشتم چیزی که شوهرت ازت پنهان کرده بهتبگم، حالا بهتره که تمومش کنی انقدر اعصابتو داغون نکنی. به هر حال اگهمانعه روابطه خانوادگیشون بشی نمی تونی مانع از روابطشون در محیط کار باشی.
    شیوا سزیعا گفت:
    _ساکت شو، من به همسرم اعتماد دارم.
    جان مکثی کرد و بعد گفت:
    _پس اون طوری ترکش کردی؟
    _به تو ربطی نداره.
    جان لبخندی زد و گفت:
    _می دونستم همچین جوابی بهم می دی.
    _می تونستی فوضولی نکنی و نپرسی.
    جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
    _می خواستم جوابت را بشنوم و مطمعن بشم درست حدس زدم.
    شیوا ناخود آگاه لبخندی زد و گفت:
    _تو دیگه کی هستی؟
    جان با شوخی گفت:
    _پرفسور جان لوییس! یادت باشه از این به بعد مودبانه تر و محتاط تر با منرفتار کنی. چون کوچیکترین اششتباهی باعث میشه که از استادات که دوستامهستند بخوام تا یه نمره ی صفر در مقابل درسات بذارن.
    _تنها کاری که تو نمی کنی پر دادن به ثروت و شهرته سزشارته.
    _این تنها دلخوشیه که من دارم چون به هر کسی که رو کردم ازم روی برگردوند.
    _چرا فرهاد پیشنهاد جسیکا رو رد کرد؟ به خاطره تو که نبود؟
    جان اول نگاه کوتاهی به شیوا کرد و خندهی سر داد و بعد سکوت کرد.
    _چرا اول خندیدی بعد هم ساکت شدی؟
    _خندیدم چرا که این فکرت مثه موریانه ای داره فکر و ذهنته رو می جود و سکوت کردم چون دوست ندارن راجبه جسیکا فکر کنم.
    _فقط می خوام مطمعن بشم که...
    _مطمعنا فرهاد به خاطره من این کارو نکرده.
    _چرا سعی نکردی دوباره مند نسبت به فرهاد بدبین کنی و بگویی که به خاطزه تو فرهاد پیشنهاد اونو قبول نکرده.
    _من هیچ وقت سعی نکردم که تو را نسبت به شوهرت بدبین کنم. اصلا دلم نمی خواد که زندگی شما را بهم بزنم.
    _شاید هم خواستی خودتو یه جلتنمن واقعی نشون بدی.
    صدای خنده جان فضای ماشین فضا را پر کرد و در حال خنده گفت:
    _بیچاره فرهاد! با چه آدم مخ خرابی داره زندگی می کنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا مطمئن بود با قهر و رفتاری که در پیش گرفته موجب شکنجه ی روحی فرهاد شده. از طرفی از التماس های فرهاد لذت می برد به همین سبب تا آن ساعت قهرش را نشکسته و در اتاق را که از داخل قفل کرده بود باز نکرده بود. او ناهارش را در دانشگاه و شام را به تنهایی در اتاق خواب صرف کرده بود. فرهاد هم ساعت به ساعت خودش را به پشت در می رساند و از شیوا خواهش می کرد تا در را باز کند و به حرفایش گوش کند. سماجت های او داشت کم کم شیوا را در ادامه تصمیمش برای قهر سست می کرد.
    فرهاد بعد از صرف شام بار دیگر به طبقه ی بالا رفت، پشت در ایستاد و گفت:
    _شیوا درو باز کن. آخه من چجوری تورا مطمئن کنم که همیشه به تو وفادار بوده و می مونم. گفتم هر کاری دوست داشته باشی می کنم، فقط با دیده ی شک و تردید به من و عشقم نگاه نکن.
    و چون جوابی نشنید ادامه داد:
    _باور کن اگه دستم بهت برسه حسابتو می رسم. اگه می دونستی چقدر دوست دارم در اتاقو قفل نمی کردی و به خاطره یه موضوع بی اهمیت با من قهر نمی کردی و این همه عذابم نی دادی. خانوم جوان اینم بدون من به اندازه ی تو جوون نیستم و به همین خاطر صبر و حوصلم هم نصفه تو هستش، پس به نفعته که بلند شی و همین حالا درو باز کنی.
    شیوا لبخندی زد و جواب نداد. همان طور روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود. فرهاد دوباره گفت:
    _خیلی خب اگه همین الان درو باز کردی باهات کاری ندارم اما اگه خودم به زور درو باز کردم آنوقت به حسابت می رسم، فهمیدی؟آنوقت تو باید التماس کنی.
    مدتی منتظر ماند و چون جوابی نشنید گفت:
    _خیلی خب به اندازه کافی کفرم را دراوردی.
    لگد محکمی به در زد. در سریعا باز شد و به شدت به دیوار خورد. شیوا با ترس و ناباوری به فرهاد که چهره غضبناکی به خود گرفته بود نگاه کرد. فرهاد در حال وارد شدن به اتاق کمربندش را باز کرد و از دور کمرش بیرون کشید و گفت:
    _حالا نوبته توست که به من التماس کنی.
    شیوا ب چشمانی وحشت زده به او نگاه کرد و بیاد خشمش در مقابل سارا افتاد. صدای خنده ی فرهاد در اتاق طنین انداخت و گفت:
    _تو ترسیدی؟... خدای من! عزیزم، تو از من وحشت کردی؟
    کمربندش را روی مبل انداخت، لبه ی تخت نشست و با مهربانی گفت:
    _بشکنه دستی که روی تو بلند شه.
    لبهای شیوا به تبسمی زیبا باز شد و آهسته گفت:
    _فرهاد، من نمی خوام محبته تو با من و یکی دیگه تقسیم شه. من تو رو با تمومه عشقت می خوام.
    فرهادبه آرامی او را نوازش کرد و گفت:
    _من با تموم عشقی که تو سینمه متعلق به توام. اما منظوره تو از یکی دیگه کیه؟
    _سارا... دختره جسیکا.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _ای دخترک حسود! باید از اول علت تغییر رفتارتو می فهمیدم. اما تو جایی تو قلبم داری که هیچ کس دیگه نداره. در ثانی تو خودت می دونی من دختر کوچولوهارو دوست دارم. یادت نرفته که چطور باهات بازی می کردم .درسته که پیر شدم اما هنوز بچه هارو دوست دارم.
    شیوا خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _پیر مرد درو شکستی.
    فرهاد اب طنز گفت:
    -فراموش نکن که من فرهاده کوه کنم. در اتاق در برابر عشقو و خواستم مثه پر کاهیه.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _به خاطره رفتاره نا معقولم معذرت می خوام البته تو مه مقصر بودی. من در مورد تو خیلی حسودم. وقتی توجهات تورو به سارا و...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و به او نزدیک شد و آهسته گفت:
    _خب خودت یه دختر کوچولو برام بیار. یکی که حاصله عشقه دیوانه وار مون، یکی که از وجود عزیزترین عزیزم سرچشمه گرفته باشه!
    شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
    _می ترسم جای منو بگیره. خودت گفتی دختر کوچولو ها رو خیلی دوست داری. وای به وقتی که دختر خودت هم باشه.
    فرهاد موهای او را نوازش کرد و گفت:
    _این گفتم که هیچ کس نمی تونه جای تورو تو قلبم بگیره. شیوا تو به من گرما می دی. تو عزیزترین موجود زندگی من هستی، حتی فکر کردن به تو منو شاد و سرحال می کنه. انقدر دوستت دارم که در ذهنت نمی گنجه.
    شیوا به چهره ی جذاب و پر مهر فرهاد نگاه کرد و همراه با تبسمی به آغوش گرم و مطمئنش پناه برد.
    فرهاد رفت و آمدش را با جسیکا کمتر کرده بود تا موجبات روحی شیوا را فراهم سازد و سعی می کرد در برابر شیوا کمتر به سارا توجه کند. در همین حال همچنان آرزوی داشتن فرزندی را در دلش می پروراند. در این میان جان، به عنوان یه دوست، رابطه صمیمانه تری را با شیوا و فرهاد برقرار نموده بود.
    زمستان نیویورک هم به پایان رسید و بهار قدم به غربت شیوا و فرهاد نهاد. آن ساله نو و عید نوروز برای شیوا، جز دلتنگی چیزی به ارمغان نداشت، اما محبت های فرهاد، صبر و تحمل را به قلب اندوهگین و گرفته اش هدیه می اد. خان جان و امیر و باقی اعضای فامیل طی یک تماس تلفنی سال نو را به آنها تبریک گفتند و برایشان آرزوی سلامتی نمودند.
    روزها آرام و بی تشویش می گذرند بدون آنکه کسی بداند در بطن زمان چه حوادثی در حال شکل گیری است. شیوا و فرهاد هم بدون نگرانی از حوادث آینده زندگی می کردند تا روزها به سال مبدل گشتند و یکسال از زمانه ورودشان به نیویورک گذشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد در حال لباس پوشیدن خطاب به شیوا گفت:
    _من امشب مجبورم که بیمارستان بمونم.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    _پس جشنه کریسمس چی می شه؟ ما به جان قول دادیم که حتما میریم. تازه از ما خواسته تا برای تزیین درخت به ویلاش میریم.فراموش کردی؟
    _متاسفانه باید کنسل بشه.
    _اما من خیلی دلم می خواد در اون جشن شرکت کنم. تو تموم امروز و امشبو تو بیمارستان موندی، حتما خدمتکارها هم برای سال نو می رند مرخصی، انوقت تو می خوای تو می خوای من تک و تنها تو این خونه بمونم؟
    فرهاد بدون توجه به اتماسهای شیوا پالتویش را پوشید و گفت:
    _می دونم عزیزم، اما چاره ای نیست.
    شیوا متلمسانه گفت:
    _اجازه بده من برم. جان خودش می یاد دنبالم.
    فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
    _شیوا امشب اونجا شلوغه. جشنای اینجا با جشنای سال نوی ما فرق می کنه. من نموتنم اجازه بدم بری جایی که... که تو تنها موندنت در خانه خیلی بهتر از رفتن به اون جشنه.
    _اما جان هم اونجاست. مگه به او اعتماد نداری؟
    فرهاد با جدیت گفت:
    _شیوا... اصلا صحبت از اعتماد نیست. من می دونم آنجا چه خبره.
    شیوا با سماجت گفت:
    _خیلی وقته به من قول دادی در جشن کریسمس شرکت می کنیم.
    _بله قول دادم اما اون موقه نمی دونستم که باید تو شب کریسمس هم باید بیمارستان بمونم. فکر می کردم خودم هم کنارتم.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    _به هر حال اگه جان اومد دنبالم من میرم.
    فرهاد نگه سرزنش آمیزی به شیوا انداخت و شیوا با لجاجت گفت:
    _فهمیدی چی گفتم، من می رم.
    فرهاد چند دقیقه ای همون طور به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند رفت. شیوا با کلافگی روی مبل نشست و گفت:
    _این بعنی نه، تو نمی ری. اصلا منو درک نمی کنه. من بچه نیستم می تونم مراقبه خودم باشم.
    شیوا نمی تونست دلیل فرهاد را برای ماندن در خانه قبول کند. دقایقی از رفتن فرهاد نمی گذشت که زنگ منزل بلند شد و او را به سمت در کشاند. در را باز کرد چهره خندان جان در چارچوب در نمایان شد. کلاه لبه دار زیبایش را برداشت و گفت:
    _کریستمس مبارک شیوا!
    شیوا بدون اینکه جوابش را بدهد با بی حوصلگی وارد منزل شد و با حالت قهر روی مبل نشست. جان با تعجب به دنبالش رفت و گفت:
    _این دفعه چی باعثه بی ادبی شما شده؟ چرا آماده نشدی؟
    شیوا نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
    _فرهاد امشب باید تو بیمارستان بمونه. ما نمی تونیم بیایم.
    جان با نارایضتی گفت:
    _و حتما اجرازه آمدن شما را صاد رنکرده؟
    شیوا پاسخش را نداد و جان با جدیت گفت:
    _فرهاد حق نداره تورو تو خونه زندونی کنه.
    _به هر حال من نمی تونم بیام.
    _پاشو لباس بپوش جواب فرهاد با من.
    شیوا با تردید گفت:
    _اما فرهاد عصبانی میشه.
    _فرهاد فقط نمی خواد اتفاقی برای تو بیفته. وقتی مطمعن بشه که مزاحمتی برات ایجاد نکرده حرفی نمی زنه.
    شیوا متفکرانه به جان نگاه کرد. بر سر دوراهی مانده بود. جان مصرانه گفت:
    _درخت کریستمس منتظر دستان هنرمند شماست.
    شیوا با دودلی برخاست و گفت:
    _به اندازه کافی وسوسه شدم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه.
    و بعد از آماده شدن همراه جان منزل را ترک کرد.
    دقایقی بعد ماشین مقابل ساختمان متوقف شد. باد سردی که از جانب اقیانوس می آمد باعث شد تا شیوا سریع به ساختمان برود. جنب و جوش هم در اونجا بطور محسوسی به چشم می یومد. خدمتکارها در حال آماده کردن سالن برای جشن بودند. یک درخت کاج بزرگ و زیبا روی پایه ای مخصوص کنار در شیشه ای قرار گرفته بود و چند جعبه حاوی وسایل تزیینی پای آن به چشم می خورد. جان گفت:
    _خب آماده ای که درخت را تزیین کنیم؟
    شیوا با شوق گفت:
    _من تا حالا اینکارو نکردم و نمی دونم باید چه کنم.
    جان در حال در آوردن پالتویش گفت:
    _اول پالتویت را درار. بعد بهت می گم چیکار کنی.
    شیوا پالتویش درآورد و آن را به یکی از خدمتکارها سپرد. و همراه جان به سمت جعبه اه رفت. روی زمین نشست و یکی از جعبه ها را باز کرد و با دیدن توپهای کوچک رنگی گفت:
    _چقدر قشنگ هستند. اینها باید به درخت وصل شوند؟
    _بله.
    شیوا یکی از توپ ها را برداشت و گفت:
    _پس لابد یه معنا و مفهومی هم دارند.
    _بله.
    در حالیکه توپ ها را به کمک شیوا به درخت آویزان می کرد گفت:
    _نشانه جاودانگیه.
    شیوا به توپ ها نگاه کرد و گفت:
    _حالا چرا نشونه جاودانگی؟
    _چون توپ ها مدور هستند و اشکال دایره ای شکل آغاز و پایانی در خطوطشان دیده نمیشه.
    شیوا ناقوس کوچکی را براداشت و گفت:
    _و این زنگوله ها چه معنایی میده؟
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    _زنگوله چیه بی سواد؟! اینها ناقوسند و ناقوسها معنی شادی را میدن.
    شیوا به اشتباه خود خندید و به جان کمک کرد تا کار تزیین درخت به پایان رسید. بعد از آن کمی عقب رفت و به درخت و نگاه کرد و گفت:
    _خیلی قشنگ شدش.
    جان در حالی که چهار پایه ی را کنار درخت می گذاشت گفت:
    _شب که چراغهای کوچک را روشن کنیم قشنگتر هم میشه.
    سپس روی چهارپایه رفت و ستاره بزرگ و زیبایی را بر روی نوک درخت گذاشت. شیوا گفت:
    _خب این یعنی چه؟
    جان تبسمی کرد و گفت:
    _بخت و اقبال! چیزی که من هیچ وقت نداشت. در حقیقت چیزی که همیشه از من گریزان بوده.
    و بعد خدمتکارها را صدا کرد و دستور داد تا هدایا را در زیر درخت قرار دهند. لحظاتی بعد زیر درخت پر از هدیه شد. شیوا با هیجان گفت:
    _این همه هدیه!
    _این هدایا نشانه ی برکت و نعمته.
    _چقدر جالب! حالا اینا مال کیه؟
    _البته لازم نیسن حتما تو هدیه چیزی باشه.
    و در حالیکه بسته ی بزرگی را از بین آناه برداشت و گفت:
    _اما مطمعنا این ماله شماست.
    _متشکرم، اما خالی که نیست؟
    جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _می تونی بازش کنی.
    شیوا کادو را باز کرد و از دیدن پیراهن زیبای ابریشمی گفت:
    _وای خدای من! جان تو از کجا فهمیدی من سبز زمردی دوست دارم؟
    جان تبسمی کرد و گفت:
    _خیلی ساده. از رنگ بندی لباسات . از رنگ هایی که در دکوراسیون منزلتون استفاده میکنی و از... نگین های سینه ریزت.
    شیوا بی اختیار دستش را بر روی سینه ریزش گذاشت. یک بار دیگر از رویارویی با جان احساس سرما بهش دست داد. احساس می کرد جان هنوز هم به او عشق می ورزد.
    با دستپاچگی گفت:
    _به هر حال... متشکرم.
    _نمی خوای از جعبه درش بیاری و مدلش را ببینی؟
    شیوا سر جعبه را روی میز قرار داد و گفت:
    _باشه برای بعد
    جان نگاه کوتاهی به انداخت و فهمید که را ناراحت کرده. بسته ی دیگری را از زیر درخت برداشت و گفت:
    _اینم هدیه فرهاده. لطفا بهش بده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای خنده و شادی فضای ویلا را پر کرده بود و همه کریسمس را به هم تبریک می گفتند. جان در لباس فاخر گران گران قیمتش به مهمانان خوش آمد می گفت. نگاهی به ساعتش انداخت و چون از تاخیر شیوا نگران شده بود، از میان جمعیت گذشت و به طبقه بالا رفت. چند ضربه به در نواخت و گفت:
    _شیوا هنوز آماده نشدید؟
    قبل از اینکه پاسخی بشنود در اتاق باز شد و شیوا با نگرانی گفت:
    _جان، تو باید به من می گفتی که باید لباس شبم را همراه خودم بیاورم.
    _آه فکر می کردم شما خانوم ها در این موارد خیلی وسواس به خرج می دهید. خیلی عجیبه که خانومی لباس شبش را برای جشنی فراموش کند.
    _حالا وقته مسخره کردن من نیست. من نمی تونم با این لباس ها در میان مهمانان میلیونر تو حضور پیدا کنم.
    _من که نگفتم با این لباسا بیا.
    _بعنی حاضری منو دوباره ببری خونه تا آماده شم؟
    _اه من نمی تونم مهمونام را ترک کنم.
    شیوا با کلافگی گفت:
    _پس من چیکار کنم؟ از دستور شوهرم سرپیچی کردم که بیام و کنج یکی از اتاق های مجللت بشینم!
    _خوب بهتر نیست از لباسی که هدیه گرفتی استفاده کنی؟
    شیوا سکوت کرد و به جعبه لباسی که روی تخت قرار گرفته بود نگاه کرد. جان گفت:
    _لباس قشنگیه، مطمعن باش. حالا زودتر آماده شو.
    و لبخندی تحویل شیوا داد و رفت. مابین پله ها ایستاده بود که از دیدن جسیکا که با مرد غریبه ای وارد می شد، شوکه شد. مرد جوان از جسیکا جدا شد. جان با صدایی رسا و تمسخر بار گفت:
    _فکر نمی کنی برای جبران گذشته کمی دیر دست به کار شدی؟
    جسیکا به سمت جان چرخید و گفت:
    _من برای جبران گذشته اینجا نیومدم. فرهاد منو فرستاده تا مواظب همسرش باشم. فقط در خواس فرهاد منو اینجا کشونده.
    سپس نگاهی به دور و ورش تنداخت و بعد گفت:
    _شیوا کو؟
    _طبقه بالا داره لباس عوض می کنه. می تونی از همین الان ماموریتت را شروع کنی.
    جسکا بدون اعتنا به حرف او به طبقه بالا رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/