جان با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، برف و بوران باعث ترافیک جاده شده بود. برف روب ها که برای پاکسازی جاده بودند خود عامل دیگری برای حرکت کند اتومبیل ها بودند. با حرکت ماشین جلویی جان هم راه افتاد. جسیکا که تا آن زمان ساکت بود پتو را بر روی سارا کشید و گفت:
_چند ساعته دیگه مونده؟
_اگه ترافیک همین جوری باشه تا یه ساعته دیگه به شهر می رسیم. یعنی راه دو ساعته را چهار ساعته اومدیم.
_فکر می کنی وقت برگشتن جاده با زباشه؟
_فعلا که برف روب ها جاده ها راب از نگه داشتند. اخبار گفت راه آهن هم تعطیل شده پس مجبورند تا جایی که امکان داره جاده ها با زنگه دارند. به هر حال باید زودتر خومون رو به شیوا برسونیم.
_لابد خیلی ترسیده.
_نه اونقدر که تو فکر می کنی.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_از اون جایی که همسر فرهاد و خودت خوب م یدونی که فرهاد از دخترای ترسو و لوس بدش می اد.
_داری به من طعنه می زنی؟ می خوای دوبار جار و جنجال راه بندازی؟
_اصلا دلم نمی خواد که حال خوش امروزم رو با جر و بحث با تو خراب کنم.
جسیکا با تردید به حان نگاه کرد و چیزی نگفت. یه ساعته بعد ماشین در شهر به سمت به فرودگاه حرکت می کرد و دقایقی بعد مقابل فرودگاه کوچک محلی متوقف شد. جان با عجله از ماشین پیاده شد و خود را به محوطه رساند. شیوا با دیدن جان با خوشحالی از جا برخاست. جان با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت و به زبان فارسی گفت:
_سلام شیوا... امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی؟
_نه اصلا... فقط داشتم اینجا از سرما بی هوش می دم و زیر این برف به یه آدم برفی تبدیل می شد.
_مثل همیشه پرخاشگر! این دیگه تقصیر من نیست که شوهر جنابعالی بی فکری کردند و گذاشتند شما به تنهایی سفر کنید اونم برای اولین بار. ببینم کسی مزاحمت نشد؟
_نه یعنی کسی برای مزاحمت وجود نداشت. به هر حال برای اولین بار از دیدنت خوشحال شدم.
جان پوزخندی زد و چمدان شیوا را برداشت و گفت:
_از لطفت ممنونم. همین یه بار برای من کافیه و خاطرم می مونه. حالا بهتره تا هر دو آدم برفی نشدیم بریم.
شیوا به دنبال جان راه افتاد و گفت:
_نمی دونم چرا فرهاد به تو اعتماد داره؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چون هنوز از قضیه خواستگاری من از تو بی خبره. در ضمن مجبور شد تا منو بفرسته دنبالت. قرار بود یکی از سفرای واشنگتن را عمل کنه.
شیوا متوجه جسیکا شد و گفت:
_ازدواج کردی؟
_هنوز نه! اما اگه یه وقت قصد این کار را داشته باشم سعی می کنم دور افرادی مثله جسیکا را خط بکشم!
_اون همون جسیکایی که...
_بله و با همسرت در یه بیمارستان کار می کنه.
شیوا یاد ماه عسلشان افتاد. فرهاد به او گفته یود که از جسیکا دل خوشی نداره. فکر کرد که جان عمدا او را با خود اورده. جسیکا زا ماشین خارج شد و به شیوا نگاه کرد. زیباتر از عکسش و با وقارتر از تعرف های فرهاد به نظرش آمد. وقتی شیوا به او نزدیک شد رو به شیوا کرد و به زبان انگلیسی گفت:
_سلام شیوا، خیلی خوش آمدی.
شیوا به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد و جان با لبخندی گفت:
_جسیکا بهت خوش آمد گفت.
شیوا به فارسی تشکر کرد. جسیکا به جان نگاه کرد تا کلمه ی شیوا را برایش ترجمه کند. جان در حال باز کردن صندوق عقب گفت:
_تشکر کرد.
جسیکا به شیوا لبخندی زد. در جلو را برایش باز کرد. شیوا سوار شد و بعد از دقایقی به سمت نیویورک حرکت کردند. جان موزیک ملایمی را داخل ضبط گذاشت و گفت:
_تو کلا دختر پنهان کاری هستی!
_منظورت از این حرف چیه؟
_تو که خودت انگلیسی بلدی پس چرا خودت از جسیکا تشکر نکردی؟
_فرهاد بهت گفته؟
_نهخیر، فقط سزکی به پرونده هایی که برام فرستادید زدم.
_پس آدم فوضولی هستی!
نخیر فوضول نیستم. فقط برای ثبت نام تو بهترین دانشگاه آمریکا لازم بود تا کمی اطلاعات ازت داشته باشم.
_منظورت از بهترین دانشگاه چیه؟
_دانشگاهی که همسرت تو ان تحصیل کرده؟
شیوا با فریاد گفت:
_چی؟ اما قرار بود که من توی دانشگاه فارسی زبان درس بخونم نه اینکه...
_هی خانوم... چه خبره؟ تو باید ازم تشکر کنی نه اینکه سرم فریاد بزنی.
_هیچ دوست ندارم که به خاطر یه تعهد دیگه پنج ساله دیگه هم تو این کشور قبول زحمت کنم.
_زیاد تند نرو. افرادی مثله تو که با پارتی بازی افرادی مثله من وارد این دانشگاه می شن به درد دادن تعهد نمی خورن. تو فقط از دانشگاه مدرک می گیری و می تونی با اون در ایران پز بدی.
_تو داری به من توهین می کنی.
_نخیر فقط خواستم مطمئنت کنم که تو متعهد نمی شی.
شیوا مکثی کرد و از داخل آینه نگاهی به جسیکا کرد و گفت:
_فرهاد می دونه که اونو با خودت آوردی؟
_مثله اینکه از همه چیز بی خبری؟
_تا جایی که من می دونم فرهاد از این خانوم خوشش نمی یومد.
_گفتم که بی خبری. یه موقعی فرهاد مقابلش جبهه می گرفت اما تو این دو ماه وقت کافی رو برای حل اختلافاشون داشتند.
_منظورت چیه؟
_خب فرهاد فهمیده که زمانی راجب به جسیکا اشتباه فکر می کرده
_اشتباه؟
_چیزی به تو نگفته؟
_نه فقط گفته که اختلاف شما ها سر رتبه و درس بوده....
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ایرانی ها یا بهتره بگم زوج های ایرانی خیلی محافظه کارند.
_اصلا منظورت را برای لغت محافظه کار نمی فهمم.
_مثلا همين كه نمی ذاری فرهاى قضيه ی خواستگاری منو بفهمه اين خودش يه محافظه كاريه!
_چیزی هایی که قبلا برای ما اتفاق افتاده ربطی به حال و گذشته ی ما نداره.
_مطمئنی یا اینکه مثله فرهاد فقط داری شعار می دی؟
_تو حق نداری راجب به منو و فرهاد اینطوری حرف بزنی. در ضمن دوست ندارم راجبه فرهاد اینطوری فکر کنی، اون مرد عمله نه اهل شعار!
جان با خنده گفت:
_بله ... بله... مرد عمل، یا همون به قول شما ایرانی ها مرد میدان!
شیوا به آسمان نگاه کرد. احساس کرد هر چه او برای فرهاد بی تابی کند آسمان بیشتر می بارد و ترافیک سنگین تر می شود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست تا حرکت کند ماشین آزارش ندهد.
ساعاتی بعد با شنیدن صدای بوق ماشین از خواب بلند شد. چراغ های روشن خیابان ها و مغازه به او فهماند که بالاخره به نیویورک رسیده اند. بارش برف هنوز ادامه داشت. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_خدای من، شش ساعت در راه بودیم؟
جان خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_بله و شما پنج ساعتو به راحتی خوابیدید. به هر حال خواب بهت کمک کرد تا گذر کند زمان را متوجه نشی.
_تا منزل چه قدره دیگه مونده؟
جان به خیابان دیگر پیچید و گفت:
_یه دقیقه دیگه.
و مقابل منزل فرهاد ترمز کرد.
_رسیدیم. اگر بیرون نگاه کنی می بینی که کدوم منزلتونه.
شیوا بی صبرانه در را باز کرد و قبل از اینکه از خارج شود نگاهش به چشم های انتظار کشیده ی فرهاد افتاد. روی پله ی در ورودی ایستاده بود. شیوا مشتاق و بی تاب از اتوموبیل خارج شد. باید به سویش می رفت و او را در آغوش می گرفت، اما زیر نگاه های پر محبت و انتظار کشیده ی او نتوانست حرکتی کند. جان از ماشین پیاده شد و چمدان او را از صندوق خارج کرد و به سمت فرهاد رفت و گفت:
_بفرمایید. اینم عزیز درنانت، صیحیح و سالم!
فرهاد خواست تشکر کنه اما جان پیش دستی کرد و گفت:
_تشکر و تعارف باشه برای بعد، یعنی می نویسم به حسابت! فعلا خداحافظ.
و آنها را تنها گذاشت. هر دو به سمت هم رفتند و مقابل هم ایستادند. فرهاد با لبخندی با صدای که عشق در آن موج میزد گفت:
_خوش آمدی عزیزم.
شیوا طاقت نیاورد و خود را در آغوشش انداخت. فرهاد او را محکم به خود فشرد و همگام هم به داخل ساختمان رفتند. فرهاد کمک کرد تا شیوا پالتویش را درآورد و در همان حال با شوخی گفت:
_انگار منو نمی دیدی بهت خوش گذشته، کمی چاق شدی.
_فرهاد...!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_بذار خوب نگاه کنم. یه دنیا دلتنگت هستم. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
اشک به چشمان شیوا دوید. فرهاد به سختی لبخندی زد. این بار محکم تر او رادر آغوش گرفت و گفت:
_روزهای جدایی تموم شد، دیگه تموم شد عزیزم.
و او را مانند ضریحی غرق بوسه هایش کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)