صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
    فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
    _خوشت آمده؟
    شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
    _باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _خب چرا این کار نمی کنی؟
    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
    فرهاد با شوخی گفت:
    _دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
    شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
    _قدم بزنیم؟
    فرهاد گفت:
    _باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
    شیوا معترضانه گفت:
    _فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
    فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
    در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
    _هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
    شیوا گفت:
    _دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
    جان گفت:
    در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
    و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
    جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
    فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
    طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
    جان پاسخ داد:
    _بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
    خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
    _خودم کمکتان می کنم.
    و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
    _فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
    _فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    _آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
    جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
    _به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
    شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
    _چطور فکر می کردی فرهاد؟
    جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
    _فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
    شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
    جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
    _بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
    جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
    _و حالا...
    فرهاد گفت:
    _می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
    سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
    _فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
    شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
    _شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
    جان همراه با لبهندی گفت:
    _می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
    شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
    _انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
    به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
    _چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
    اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
    _شیوا دستت را بریدی.
    شیوا از جا بلند شد و گفت:
    چیز مهمی نیست.
    فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
    _بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
    جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
    _شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
    فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
    _چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
    شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
    _حالم خوش نیست.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
    شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
    فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
    شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
    _میل ندارم.
    جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
    _فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
    شیوا با خشم گفت:
    _من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
    جان خندید و گفت:
    _آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
    شیوا با جدیت گفت:
    _پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
    جان با لبخندی گفت:
    _اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
    سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
    _شب خوش و خدانگهدار!
    لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
    _جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
    شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
    _این همه ثروت را از کجا آورده؟
    فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
    _معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
    پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
    روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
    و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
    _انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
    شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
    _فرهاد...!
    جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
    بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
    شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
    _سلام خان جان، صبحتون بخیر.
    خان جان با مهربانی پاسخ داد:
    _سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
    شیوا پاسخ داد:
    _بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
    خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    _صبحونه نخورده؟
    _میل ندارم خان جان.
    فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
    _و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
    شیوا به سمت او برگشت و گفت:
    _اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
    فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
    _سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _گفتم که اشتها ندارم.
    فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
    _ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
    شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
    _خوبی عزیزم؟
    شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
    _خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
    فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
    _صبر کن خودم برسونمت.
    شیوا متلمسانه گفت:
    _دوست دارم خودم برم.
    خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
    _نگران نباش. این حالات طبیعیه.
    شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
    _کدوم حالات خان جان؟
    خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
    _حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
    شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
    _نه... نه... این امکان نداره.
    خان جان پرسید:
    _چرا امکان نداره؟
    فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
    _خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
    خان جان دوباره خندید و گفت:
    _خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
    شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
    _من باید برم.
    فرهاد کتش را برداشت و گفت:
    _پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
    هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
    _چرا ساکتی عزیزم؟
    شیوا با تردید گفت:
    _اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
    شیوا با پریشانی گفت:
    _اما هنوز زوده.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
    شیوا با ناراحتی گفت:
    _پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
    فرهاد با طنز گفت:
    _خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
    شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
    _وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
    فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
    _شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
    شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
    فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
    _خب من دیگه مرخص می شم.
    با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
    _شیوا...!
    سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
    _عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
    شیوا با اندوه گفت:
    فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
    فرهاد گفت:
    _بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
    شیوا گفت:
    _و اگه مثبت بود؟
    فرهاد با اطمینان گفت:
    _نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
    شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. م
    و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. ماشینش را مقابل در دانشگاه پارک کرد. در حال قفل کردن در های ماشین بود که پروانه گفت:
    _اوووو... خانم رو نگاه کن چه ژستی گرفته، چه کلاسی گذاشته، چقدر پز...!
    شیوا همراه با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
    _سلام خانم کارگاه.
    پروانه گفت:
    _سلام خانم خوشگله. ببین چه کارا که نمی کنه.
    _کی؟
    _معلومه عاشق سینه چاکت، شوهر عزیزت، فرهاد کوه کن. خانمش باید با ماشین شخصی بیاد دانشگاه. بی .فا یه بوق خرج می کردی جلوی خونمون تا منم وردستت بشینم.
    _پروانه امروز اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارم.
    _نگاه کن، دانشجوها چطور به دک و پوزت نگاه می کنن. فردا یا تیپ مبارکو عوضش کن یا با گاری بیا دانشگاه یا اینکه به همسرت بگو یکی رو استخدام کنه تا دم به دم برات اسفند دود کنه، مبادا زهر چشمی به شما برسه.
    _پروانه گفتم حال و حوصله ی شوخی ندارم.
    _انگار راستی راستی حالت خوش نیست. رنگ و روتم که زرده... نکنه داری مامان میشی و من...
    _پس کن پروانه از صبح که پاشودم تا حالا به اندازه ی کافی راجبش شنیدم...
    پروانه جیغ خفیفی کشید و با شادمانی گفت:
    _آخ جان. مبارکه، پس یه شیرینی دیگه مهمون آقا فرهادیم. ببخشید آقای پدر... باید بگویم آقای پدر...
    شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
    _پروانه دارم بهت می گم، اصلا دلم نمی خواد حتی یه کلمه دیگه هم راجبش بگی. همین طورش اعصابم خورد هست.
    پروانه جدی شد و گفت:
    _اعصابت خورده؟ نکنه از بچه متنفری که اینطوری حرف می زنی؟
    _آره متنفرم. لطفا تمومش کن.
    _واقعا که شیوا. از تو انتظار نداشتم. دختر جون بچه پایه های زندگی رو محکم می کنه. به زندگی روح می ده.
    _پایه های زنگی من محمه. پر از روح و طراوته، احتیاجی به بچه نیست. در ضمن نمی خوام تو هم حرف های فرهاد را برام تکرار کنیو
    _که اینطور. پس فرهاد موافق بچه است. خب حقم داره. تازه مگه قرار بود همون اول ازدواجتون، زندگیتون بی روح و خشک باشه. شما که انقدر عاشقونه با هم ازدواج کردید، کم کم که یکنواخت شد خود شما هم متوجه می شی که به بچه احتیاج دارید. در ضمن سعی کن شوهرت را درک کنی. همیشه که نباید به میل و خواسته ی تو عمل کنه.
    _انقدر مثله خاله زنک ها منو نصیحت نکن. خودم به موقش می دونم چه موقع به فکر بچه دار شدن بیافتم.
    پروانه با شیطنت گفت:
    _عاشقترین مردها هم تا یه اندازه صبر و تحمل دارن. پس بهتره خیلی محترمانه به خواستش عمل کنی والا خودش به زور...
    _پروانه ساکت باش والا خودم ساکتت می کنم.
    و هر دو خنده کنان وارد کلاس شدند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
    _شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
    و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
    _خب... چی شد؟
    فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
    _اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
    شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
    این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
    فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
    _وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
    شیوا با شعف خندید و گفت:
    _وای راحت شدم.
    و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
    _خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
    و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
    _پس منفی بود.
    فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
    _بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
    _فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
    فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
    _مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
    _با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
    _فکر می کنم می ترسد.
    _ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
    خان جان با دلخوری گفت:
    _فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.

    * * *
    رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
    آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
    شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
    _معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
    و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    _خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
    خان جان لبخندی زد و گفت:
    _نه پسرم. شب به خیر.
    فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
    در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
    _هنوز نخوابیدی؟
    فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
    _خوابت گرفته؟
    شیوا در اتاق را بست و گفت:
    _تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
    کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
    _به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
    _منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
    فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
    _منظورم اینه که بگیر بخواب.
    _برای خواب وقت زیاده.
    و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
    _و برای من...؟
    شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
    _شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
    _تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
    فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
    _درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
    شیوا خندید و گفت:
    _فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
    فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    _فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
    شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
    _خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
    خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
    _شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
    _خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
    _اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
    شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
    _آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
    فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
    _باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
    فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
    _تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
    فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
    _من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
    شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
    _بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
    _من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
    شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
    _فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
    فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
    _باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
    و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
    _قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
    جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
    _سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
    هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
    جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
    _حالت چطوره؟
    _خوبم و تو...؟
    _من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
    _خیلی خوب و غم انگیز.
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    _چیزی می خوری؟
    _اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
    جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
    ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
    _اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
    جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
    _خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
    فرهاد لبخندیزد و گفت:
    _چقدر برات خرج برداشت؟
    جان پوزخندی زد و گفت:
    _میزنم به حسابت!
    فرهاد گفت:
    _ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
    _مثلا...؟
    _پیدا کردن یه منزل مناسب.
    _اجاره ای؟
    _نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
    _منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
    _معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
    جان خندید و گفت:
    _با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
    فرهاد با تعجب گفت:
    اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
    _نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
    _تو چطور؟
    _فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
    _واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
    صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
    _الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
    فرهاد لبخندی زدو گفت:
    _راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
    جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
    _معلومه... جسیکا!
    و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
    فرهادبا ناراحتی پرسید:
    _او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
    _بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
    فرهاد همراه با لبخندی گفت:
    _اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جان پاسخ داد:
    _هر کس به یه دردی می خوره. تو با مهارک کامل قلب ها رو به کار میندازی و منم مغزها رو و در مورد جیمی هم باید بگم که تو یه حادثه ای فوت کرد.
    فرهاد با اندوه گفت:
    _چی، فوت کرد؟ چطور؟
    جان از جا برخاست و گفت:
    _بعدا راجبش حرف می زنیم.
    _اما من باید بدونم چطور فوت شده. به هر حال او دوست صمیمی من بود.
    جان با تغیر گفت:
    _بعدا فرهاد... بهدا... صحبا درموردش منو عذاب میده. اصلا دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم. خودت از زبون همسرش می شنوی.
    _همسرش؟
    _جسیکا.
    _چی، جسیکا...! تون با جیمی ازدواج کرد؟
    _بله و یه دختر کوچولو هم از جیمی بهش به ارث رسیده.
    فرهاد از این حرف جان لبخندی زد و گفت:
    _دفعه ی قبل از ازدواج جسیکا حرفی نزدی.
    جان پوزحندی زد و گفت:
    _آخه شنیده بودم دخترهای ایرونی خیلی حساسند. دلم نمی خواست همسرت راجب به این موضوع حساس کنم.
    فرهاد هم از جا بلند شد و گفت:
    _راستی از اون دختر ایرونی، آن دلبرت چه خبر؟
    جان لبخند تلخی زد و گفت:
    _به زودی از او با خبر می شم! حالا بهتره بریم، می خوام با محیط کارت آشنات کنم.
    و هر دو منزل مجلل جان را ترک کردند.
    ساختمان بیمارستان در ابعادی وسیع در محوطه ی باز و بزرگی بنا شده بود و لابراتوار های تحقیقاتی و آزمایشگاه ها در ضلع غربی آن قرار گرفته بود و بهترین پزشکان، جراحان و محققهایی چون جان در آن مشغول به کار و تحقیق بودند. محوطه ی سرسبز و پر از گل ان آنجا را بیشتر شبیه باغ کرده بود تا بیمارستان.
    فرهاد پس از انجام تشریفات و معرفی خود به روسای بیمارستان همراه جان به سمت اتاقش رفت. جان مقابل در اتاقی ایستاد و اجازه داد تا فرهاد خودش در اتاق را باز کند. با باز کردن در چهره ی خندان هم کلاسی ها و هم دوره هایش نمایان شد. صدای کف زدن و خوش آمد گویی فضا را پر کرد. آنها با گل و شیرینی از فرهاد استقبال کردند و شروع کار او را در بیمارستان تبریک گفتند. بعد از اینکه اتاق خلوت شد و همه سر پستشان رفتند، جان گفت:
    _خب منم باید برگردم لابراتوار، یه سری تحقیقات جدید دارم. کلی کار داری. خودت می دونی که این بیمارستان مخصصوص آدم های کله گنده ی آمریکایی، پس بیکار نمی مانی. همینجا باش تا کسی را برای آشنایی با بیمارانت بفرستند.
    و بعد از اتاق خارج شد. فرهاد کتش را در آورد و به جای ان روپوش سفیدش را پوشید. پرده را کنار زد و به فضای وسیع زیبای بیمارستان نگاه کرد. در همین هنگام ضربه ای به در نواخته شد و فرهاد به سمت در برگشت و گفت:
    _بفرمایید.
    در به آرامی باز شد و او با دیدن جسیکا جا خورد. جسیکا با دسته ی گل وارد شد.
    _سالم فرهاد. خیلی خوش آمدی. خیلی خوشحالم که تورو صحیح و سالم می بینم.
    فرهاد بدون اینکه چیزی بگوید او را می نگریست.جسیکا چند قدمی به او نزدیک شد و گلها را روی میز او گذاشت. از نظر فرهاد او هیچ فرقی نکره بود، فقط کمی لاغر و مغموم به نظر می رسید. درست مثل دوران دانجویی اش موهای بلوندش را از پشت جمع کرده بود و آرایشی کم رنگ به صورتش داده بود. جسیکا که سکوت او را دیده بود گفت:
    _نمی خوایی به خاطر خوش امد گویی و گلها تشکر کوچکی از من بکنی؟
    فرهاد با جدیت گفت:
    _من نه از تو گل خواستم و نه انتظار خوش آمدگویی ات را داشتم.
    جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:
    _همنوز هم مثله ده ساله قبل خشک و بی روحی!
    _حالا لطف کن و تنها بذار.
    _و مثله همشه خیلی مودبانه مرا کوبیده ای و باز هم قصد داری ادامه اش بدی. متاسفانه نمی تونم تنهات بذارم چون باید با بیمارانت آشنات کنم.
    فرهاد معترضانه گفت:
    _چرا تو؟ مگه سرپرستاری؟
    _نمی دونم چرا من. در ضمن حتما نباید سرپرستار باشی تا با بیمارانت آشنایی داشته باشی. به هر حال آشنایی با بیماران و فضای کارت را بر عهده ی من گذاشتند.
    فرهاد با تمسخر گفت:
    _فکر می کنم جاسوسی هم یکی دیگه از وظایفته.
    _بله... به قول تو من جاسوسی افرادیرو می کنم که به نوعی از زیر تعهد شان قصد شانه خالی کردن را دارن. به هر حال یه وظیفه است. در مورد تو هم مجبور بودم که گزارش بدم. من هم نمی فهمیدم خودشون می فهمیدن و بعد منو مواخذه می کردن. تو بهترین جراح قلب معرفی شدی. در ضمن می خوام چیز هایی را یاد آور شوم؛ اگه می بینی که به توهینات جوابی ندارم فقط به خاطره این بود که چند سالی رو باهم هم کلاسی و دوستان صمیمی بودیم. قضیه ی عشق و عاشقی تموم شده فرهاد، و من برات احترام قایلم. پس فکر نکن که هنوز هم خودم را به خاطرت به آب و آتش می زنم و در برابر توهین ها و سرکوفت هایت ساکت می شینم. لطفا سعی نکن که در مقابل دیگران مرا بکوبی چون آنوقت احترامت هم از بین می ره.
    فرهاد در برابر صحبت های جسیکا هیچ حرفی نداشت که بزند و جسیکا ادامه داد:
    _اگه مایلی تو را با کار و بیمارانت آشنا کنم.
    فرهاد همراه جسیکا ار اتاق خارج شد و از ایستگاه پرستاری شماره ی یک عبور کردند. جسیکا مقابل در اتاقی استاد و به آرامی در را باز کرد و گفت:
    _این مرد را می بینی؟ یکی از سهام داران شرکت هوایی. دچار گرفتگی رگ های عروقی شده. باید هر چه زودتر عملش کنی. فقط برای معاینه سراغش میری زیاد سوال پیچش نکن چرا که بعدش چنان بر سرت فریاد می زنه که بعدش مجبوری به یک متخصص گوش مراجعه کنی. آدمه خشنیه. پرونده اش را از ایستگاه پرستاری برات می گیرم تا مطالعش کنی.
    سپس در اتاق را بست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
    _این بیمار خوبت بود!
    فرهاد به چشمان سبز جسیکا نگاه کرد و گفت:
    _بده کدومه؟
    جسیکا لبخندی زد و گفت:
    _بده خیلی وسواسیه. ترجیح داده تا یه قسمت از ویلاش رو تبدیل به بیمارستان کنه تا اینکه بخواد در بیمارستان بستری بشه و یه تیم پزشکی هم آنجا مستقر کرده تا تو از راه برسی و عملش کنی.
    فرهاد با تعجب گفت:
    _منتظر من بوده؟
    جسیکا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
    _بله هنوز خودتم نمی دونی اینجا چقدر مشهوری. همه کسایی که اینجا کار می کنن قبل از خودشون آوازه شان به اینجا رسیده، تو هم همینطور!
    _حالا این بیمار وسواس چیکارست؟
    _یه بانکدار مشهور! خیلی وقته که دریچه ی قلبش مشکل پیدا کرده. باید طوری عملش کنی تا هیچ دردی را متحمل نشه.
    فرهاد همراه با پوزخندی گفت:
    _چی؟ این دیگه از محالاته.
    جسیکا هم لبخندی زد و گفت:
    _درسته ولی اون که دیگه این چیزها را نمی دونه. مثله همه سهامدارا فقط پول داره و تا دلت بخواد بی سواد و خشنه. به هر حال باید داد و هوارش را تحمل کنی. امروز باید به ملاقاتش بری. مطمئنا از دیر آمدنت حسابی عصبانیه و باید در مقابل خشمش سکوت کنی.
    فرهاد پرونده را از ایستگاه پرستاری گرفت و به فرهاد داد و گفت:
    _بعضی از بیمارانت هم در بخش سی سی یو در حال اختصارند. یه سری هم به آنها می زنیم. شاید تونستی به بخش منتقلشون کنی.
    فرهاد همراه با جسیکا به بخش سی سی یو رفت و بیمارانش را معاینه کرد. بعد از آن همراه جسیکا از بخش خارج شد. جسیکا جلوی در اتاق فرهاد ایستاد و گفتک
    _خب من دیگه باید به لابراتوار برگردم. اگه کاری داشتی بیا اونجا.
    فرهاد با تردید گفت:
    می خواستم... می خواستم درمورد جیمی بپرسم... شنیدم که...
    جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
    _اینجا نمی شه در موردش صحبت کرد اگر دوست داشته باشی وقت ناهار در رستوران بیمارستان با هم صحبت می کنیم.
    _باشه...جبش فکر می کنم. فعلا خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد وارد سالن رستوران شد. تقریبا شلوغ بود. بدنبال جان و جسیکا در سالن گشت. از جان خبری نبود اما جسیکا در کنار پنجره به تنهایی نشسته بود، گویی که انتظار او را می کشید. به محض دیدنش برایش دست تکان داد. فرهاد با کمی تردید به سمت او رفت و گفت:
    _سلام، پس جان کو؟
    جسیکا به او تعارف کرد که بنشیند و بعد گفت:
    _رفته دنباله سفارشات. برام عجیبه که چطور با شهرت و آوازه ای که داره افتاده به دنباله کارای تو!
    _فرهاد مقابل صندلی او نشست و گفت:
    _منظورت چیه؟
    _جسیکا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    _در مقابل یک پرفسور...
    فرهاد با تعجب گفت:
    _پرفسور؟!
    _نمی دونستی که درجه پر فسور گرفته؟ اون جز هیئت علمی هم هست. خیلی هم خودش را می گیره.
    _نمی دونستم. یعنی به من چیزی در این مورد نگفته. در ضمن فکرم نمی کردم که به خاطر درجه و مقام خودش را بگیره.
    _درسته. برای دوستاش خیلی متواضعه. اما دیگران... و تو... شما دوتا روزی دشمن هم بودید.
    _فرهاد اخم هاش را در هم کشید و گفت:
    _ما دوستان صمیمی هستیم. درسته ی سالهای پیش سماجت ها ی تو باعث کدورت بین ما شد، اما دشمنی نه... من فکر می کنم شما می تونید زوج خوشبختی برای هم باشید.
    _من هیچ وقت از او خوشم نیامده.
    _چطور شد که با جیمی عروسی کردی؟ یادمه که همیشه می گفتی او آدم خودپسندیه.
    _مجبور شدم. یعنی برای فرار از انتقام جان به او پناهنده شدم.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    _انتقام؟ فکر نمی کنم که آدم انتقام جویی باشه.
    _اشتباه می کنی. اون تا زهرش را تا نریزه از کینه خالی نمی شه. او هنوز اونو نشناختی.
    _بهر حال بهتر بود که با جان ازدواج می کردی.
    _جان دیگه منو نمی خواست. عجز و لابه ی من در برابر تو باعث شده بود که او من متنفر بشه. در ثانی او خودش را برابر تو یه آقای درست و حسابی و پولدار می دید، بنابر این فکر کرد که چیزی رو که تو نپسندی نباید قابل قبول باشه. اون اصلا عاشقه من نبود. من از اول اینو می دونستم.
    _پس چرا فکر کردی که قصد انتقام جویی داره؟
    _به خاطر غرور شکستش. فکر می کرد به وسیله من خورد شده. فکر می کرد چون ثروتمند است من اونو به همه ترجیح می دم اما این طور نشد و من به...
    _فرهاد فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
    _جیمی چطور مرد؟ اصلا چطور با هم ازدواج کردید؟
    جسیکا متوجه شد که فرهاد از مرور خاطرات گذشته فرار می کند. مکثی کرد و گفت:
    _خیلی ساده از من تقاضای ازدواج کرد و من هم جواب مثبت دادم. برعکس آنچه که فکر می کردم اون اصلا خودپسند نبود و فقط به کارش علاقه داشت. تمام وقتش را در آزمایشگاه می گذروند، فقط یه سال با هم زندگی کردیم و بعد... من سارا را باردار بودم که آن اتفاق ناگوار افتاد. یه شب سرد ماه ژانویه نیمه شب با صدای انفجاری مهیب از خواب بلند شدم. جیمی رفت پشت پنجره و با دیدن آزمایشگاهش را که در شعله آتش می سوخت سراسیمه به حیاط دوید. پشت سرش دویدم. از دیدن آتش وحشت کرده بود. اصلا دیوانه شده بود. حاصل تلاش چندین چند سالش در حال سوختن بود. برای نجات آن نتایج مهم و کشفیاتش خودش را به آتش زد. خیلی سعی کردم جلویش را بگیر اما نشد و او رفت. شعله های آتش مهلت نجات به او ندادن و همه چیز سوخت. وقتی ماموران آتش را خاموش کردند جسد نیمه سوخته اش را که پر از شیشه خورده بود بیرون کشیدند. نمی توانستم باور کنم مرگش بام سخت و غیر قابل تحمل بود. با از دست دادنش شوکه شدم. مرا بستری کردند. در همین ایام بود که سارا به دنیا آمد. زایمان سختی داشتم. همین باعث شد تا مدت طولانی را بستری شوم.
    فرهاد نفس عمیقی کشید گفت:
    _واقعا متاسفم.
    جسیکا از جا بلند شد و گفت:
    _اجازه بده ناهار را من بگیرم.
    فرهاد با سر رضایت خود را اعلام کرد و جسیکا به سمت بوفه رفت. فرهاد از همان جا به چشم دوخت. دیگر از آن خودسری و لوس بازی چیزی در رفتارش باقی نمانده بود. احساس کرد ناملایمات زندگی از او زنی مستقل و با رفتارهای معقول و به دور از عواطف غلیظ ساخته است. و ناگهان به یاد دوران تحصیلش افتاد. بدون اینکه متوجه شود توسط جسیکا تعقیب شده بود. محل زندگی، اسم، رشته ی تحصیلی، همه چیز او را می دانست و یک روز خیلی غیر مترقبه عاشقانه جلوی او سبز شده بود و خیلی احساساتی از احساسش با او صحبت کرده بود و از او تقاضای ازدواج کرده بود. او هم مات و مبهوت فقط نگاهش کرده بود. وقتی او به جسیکا جواب منفی داده بود خواهش کرده بود تا به عنوان یک دوست او بپذیرد. او هم به ناچار قبول کرد و او به دوستی او و جان وارد شد. جان بی انازه به جسیکا دل باخت اما جسیکا از او کناره می گرفت و با گرم نمی گرفت. بالاخره سماجت های جسیکا در روابط عاطفی اش باعث جنگ لفظی بین او و جان شد و تا مدت ها با کدورت با هم رفتار می کردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد در اصلی را با کلید باز کرد و وارد شد. برقها تماما روشن بود. نگاهی به اطراف انداخت. جان آنجا را با سلیقه ی خودش مبله کرده بود. همه چیز را آماده کرده بود. آنجا منزلی نسبتا بزرگ با دو در اصلی بود.
    در شمالی به حیاط باز می شد و در جنوبی به کوچه ی پشتی راه داشت. سه در دیگر در اطراف سالن دیده می شد. او در های یکی یکی باز کرد. یکی از درها به آشپزخانه باز می شد. پله ها دقیقا از وسط سالن به طبقه ی بالا می پیوست. به سمت پله ها رفت. هنوز پله ی اول را بالا نرفته بود و چند ضربه به در ورودی نواخته شد. بار دیگر به سمت در رفت و آن را باز کرد. چهره ی جسیکا در چارچوب در نمایان شد. همراه با تبسمی گفت:
    _سلام فرهاد مثله اینکه زنگ منزل خرابه چند باز زنگ زدم.
    فرهاد از جلوی در کنار رفت و گفت:
    _آدرس اینجا را از کجا اوردی؟
    جسیکا وارد شد و نایلونی را که در دست داشت را بر روی میز گذاشت و گفت:
    _با التماس از جان گرفتم. مزاحمت که نیستم؟
    نگاهی به دورو بر منزل انداخت و گفت:
    _آمده بودم کمکت کنم. اما انگار کاری نیست. دوست عزیزت ترتیب همه چیز را داده.
    _بله جان لطف کرده و اینجا را آماده کرده.
    جسیکا روی مبل نشست و گفت:
    _جراحی امروزت چطور بود؟
    _فرهدا روی مبل دیگری نشست و گفت:
    _خوب بود. فکر می کنم تا یه مدت دیگه می تونم سودهای کلانی از وام های کوتاه مدتش بگیرم.
    جسیکا در حال خارج کردن محتویات داخل نایلون گفت:
    _چنین آدم هایی را باید کشت نه اینکه درمان کرد.
    فرهاد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. جسیکا گفت:
    _حتما شام نخوردی؟
    _نه
    _فکرش را می کردم برای همین از یه رستوران ایرانی برات غذا گرفتم.
    فرهاد لبخندی ز و بسته بندی غذا را باز کرد و گفت:
    _متشکرم. راستی در مورد آشپز ایرانی برام چیکار کردی؟
    جسیکا در حال دراوردن پالتویش گفت:
    _ایرانی نیست، اما خوب طرز درست کردن غذاهای ایرانی را بلده. خیلی دلم می خواد همسرت را ببینم. خیلی به فکرشم.
    فرهاد با لبخندی کیف پولش را از کتش خارج کرد . عکس شیوا را از آن خارج کرد و به سمت جسیکا گرفت. جسیکا رد حال نشستن عکس را گرفت و به آن چشم دوخت و گفت:
    _خیلی زیباست اما بیشتر جذاب و خیره کننده است.
    _ و با وقار و با وفا!
    _خیلی دوسش داری؟
    فرهاد دست خورن کشید و نگاهی پرسش آمیز به او کرد.
    جسیکا گفت:
    _جان می گفت تو زمان بی هوشیت ساعتها کنار تختت می نشسته، پس باید...
    فرهاد لیوانش را از نوشابه پر کرد. در حالی که یادآوری شیوا دچار دلتنگی شده بود گفت:
    _عاشقشم. بهترین همسر دنیاست من از داشتنش به خود می بالم.
    _چند سالشه؟
    _تازه وارد بیست و یک سالگی شده.
    جسیکا ناباورانه گفت:
    _اه .... شما پانزده سال اختلاف سنی دارید!
    _بله دانشجوی پزشکیه.
    _چطور با این سن کم حاظر شد با تو ازدواج کنه.
    فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _او هم به اندازه ی من عاشقه. سالهاست که همدیگر را می شناسیم. دختر یکی از دوستانمه، پدرش برام مثله یه برادره.
    جسیکا با شیطنت گفت:
    _او چه خوب. پس ماجراها داشتید.
    فرهاد اخم کرد و گفت:
    _نه ماجراهایی را که تو فکر می کنی. ملاقات های مخفیانه، تماسهای پنهانی، اصلا... ما خیلی معمولی با هم برخورد می کردیم در حالی که هر دو از درون می سوختیم.
    _چه عشق پاکی! راستی تو که از همسرت راجب به من حرف نزدی؟
    فرهاد نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
    _نه برای چه باید در مورد تو حرف بزنم؟ دلم نمی خواد احساس نا امنی بکنه.
    _تو که فکر نمی کنی که من هنوز با همون احسسا با تو برخورد می کنم.
    فرهاد با جدیت پاسخ داد:
    _اگه چنین فکری می کردم نه تنها الان اینجا نبودی بلکه جرات رویایی به منو هم پیدا نمی کردی. شیوا تموم هستی منه، می فهمی که..
    _بله. تو هم مطمئن باش تنها کسی که برام مهمه دختر کوچکم سارا هست. در ضمن اگه دوست نداشته باشی که رابطه خانوادگی نداشته باشی خیلی ساده و راحت تو و همسرت را نبینم و نادیده بگیرم.
    _شیوا به یه دوست احتیاج داره. در این کشور غرب و نا آشنا نمی تونه به هر کسی اعتماد کنه.
    _ امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
    _حالا دخترت کجاست؟
    _من با مادرم زندگی می کنم. بیشتر موقع ها با اونه.
    _خیلی دلم می خواد دخترت را ببینم.
    جسیکا لبخندی زد و گفت:
    _اگه تو عکس همسرت را داری منم عکس دخترم را دارم.
    و زا داخل کیف دوشی اش عکسی را بیرون آورد و به فرهاد داد. فرهاد با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت. موهای بورش شبیه جسیکا بود و چشمهای عسلی اش او را به یاد جیمی و شیوا می انداخت. در همین هنگام تلفن زنگ خورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فرهاد عکس را روی میز قرار داد و برای برداشتن گوشی از جا برخاست. گوشی را برداشت و گفت:
    _بله بفرمایید.
    خان جان از آن سوی خط با تردید گفت:
    _فرهاد جان خودتی؟
    فرهاد لبخندی زد و به زبان فارسی گفت:
    _سلام مادر، حالتون چطوره.
    _خوبم پسرم، حتما از خواب انداختمت. انجا باید دیر وقت باشه.
    _نه مادر جان، داشتم شام می خوردم. شما شماره ی اینجا را زا کجا آوردید؟
    _از دوستت جان. زنگ زدم آنجا گفت رفتی منزل خودت، مارت را بهم داد.
    _شیوا چطوره مادر؟ حالش خوبه؟
    _کمی کسالت داره.
    فرهاد با نگرانی پرسید:
    _چی شده مادر؟ اتفاقی براش افتاده؟ مریض شده؟
    _نه پسرم. انقدر دل نگران نباش. یه سرماخودگیه. از وقتی رفتی خیلی دلتنگ شده. به زبون نمی یاره اما خودم می فهمم. تنگ غروب تو این هوای سرد یا توی باغ قدم میزنه، یا روی تاب میشینه و عکساتو نگاه می کنه. حالا هم سرما خورده و از دیروز تو رخت خواب افتاده.
    _از دیروز؟ حالا به من اطلاع میدید؟
    _شیوا نمی ذاشت بهم خبر بدم. نمی خواست نگرانت کنمه اما امروز دیگه به حرفش گوش ندادم. می دانستم اگه صدات رو بشنوه کمی از کسالتش بر طرف میشه. تو هم که زنگ نمی زنی بیشتر دلخورش می کنی.
    _باور کنید سرم خیلی شلوغه. تو این چهار روز سه تا عمل داشتم. حالا عزیز من کجاست؟
    _خان جان لبخندی زد و گفت:
    _تو اتاقتون داره استراحت می کنه. خبر نداره که به تو زنگ زدم. گوشی دستت تا صداش کنم. از من خداحافظ.
    فرهاد هم خداحافظی کرد. روی مبل میز تلفن نشست. با پیچیدن صدای شیوا در تلفن ضربان قلبش دو چندان شد. شیوا با صدای گرفته گت:
    _الو... سلام فرهاد.
    فرهاد با هیجان گفت:
    سلام عزیز دلم، چی شده؟ مادر گفت مریض شدی.
    _زیاد مهم نیست یه سرماخوردگیه جزیی
    و صدای سرفه اش در گوشی پیچید.
    فرهاد با نگرانی گفت:
    _چرا مراقب خودت نیستی عزیزم. من اینجا نگران حالتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم..
    شیوا با اندوه گفت:
    _نگران نباش فقط... فقط... به من زنگ بزن، حتی اگه شده نیمه شب، خیلی دلم برات تنگ شده. من... من...
    و بغض اجازه نداد تا حرفش را تموم کنه. فرهاد لبخند تلخی زد، دستی به موهایش کشید و گفت:
    _معذرت می خوام عزیز دلم. می دونم در این مورد کوتاهی کردم. ولی باور کن شیوا سرم خیلی شلوغ بود. شیوا... الو... شیوا...
    شیوا در حالی که می گریست گفت:
    _می شنوم، بگو...
    _گریه می کنی عزیزم، آره؟
    صدای نفس های ملتهب شیوا در گوشی پیچید. فرهاد سعی کرد خود را نبازد و به آرامی گفت:
    _دوست دارم شیوا. خیلی... عزیزم. حالا... حالا دیگه گریه نکن، حرف بزن و اجازه بده تا صدات را بشنوم.
    شیوا اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت:
    _چی بگم؟
    _هر چی دوست داری، فقط می خوام صداتو بشنوم.
    شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
    _هنوز نمی خوای بخوابی؟ ظاهرا آنجا سعت باید از یازده شب هم گذشته باشه.
    فرهاد با شوخی گفت:
    _ببینم تو شبا ساعت چند خوابت می بره؟ نکنه خیلی راحت می خوابی؟!
    شیوا خنده ی اندوه باری کرد و گفت:
    _باور می کنی تا صبح بیدارم و روی تخت غلت میزنم؟
    فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
    _باور می کنم عزیزم. اما این روزها هم تموم میشه. فقط قول بده مواظب خودت باشی، باشه؟
    _باشه. تو هم مواظب خودت باش. یادت نره زنگ بزنی. خب دیگه باید خداحافظی کنیم.
    فرهاد لبخندی دز و گفت:
    _باشه خداحافش. به همه سلام برسان.
    بعد از قطع تماس گوشی را بر روی دستگاه گذاشت. جسیکا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _همسرت بود؟
    _بله.
    جسیکا از جا بلند شد و پالتویش را برداشت و گفت:
    _خب دیگه من باید برم. خیلی متشکرم که...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _ظاهرا من باید از تو تشکر کنم. این روزها ناهار و شام مزاحمت هستم.
    جسیکا در حال پوشیدن پالتویش لبخندی زد و گفت:
    _قابلی نداره. فردا می بینمت. شب خوش.
    فرهاد او را تا جلوی در بدرقه کرد و تمام آن شب را به شیوا فکر کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جان از پشت پنجره به بازش شدید برف نگاه کرد و گفت:
    _اگه با این برف و بوران پرواز فرود اضطرابی نداشته باشه باید خدا رو شکر کرد.
    فرهاد که از آمئن شیوا خوشحال و هیجان زده بود در حال پوشیدن پالتوش گفت:
    _جان انقدر پیش بینی های خوب نکن به اندازه ی کافی نگرانش هستم. هیچ وقت به تنهایی مسافرت نکرده.
    سارا دختر زیبای جسیکا که در این مدت به شدت وابسته ی فرهاد شده بود، پالتوی او را گرفت و گفت:
    _عمو فرهاد منم میتونم باهات بیام؟
    جسیکا در عوض فرهاد به او گفت:
    _نه عزیزم نمیشه.
    فرهاد همراه با لبخندی مقابل سارا زانو زد و موهایش را نوازش کرد و گفت:
    _من باید برم فرودگاه خانوم کوچولو. هوا سردا ممکنه سرما بخوری.
    _قول می دم دختر خوبی باشم و داخل ماشین بشینم.
    _تو همیشه دختر خوبی هستی اما مامانت دوست نداره تو این هوای سرد بیرون بری.
    سارا لبهایش را جمع کرد و با بهانه جویی گفت:
    _اما من داخل ماشین می شینم. داخل ماشین گرمه، من هم میام.
    جسیکا با عصبانیت گوشه ی پالتوی فرهاد را از دست سارا خارج کرد و گفت:
    _تو دختره بدی شدی. گفتم که نمی شه.
    فرهاد گفت:
    _راحتش بذاز. اگه از تظرت مشکلی نداشته باشه با خودم می برمش.
    _فکر نمی کنی باعث ناراحتی همسرت بشه؟
    _نه، اصلا.
    جسیکا لباس های گرم سارا را پوشاند. فرهاد او را بغل کد و بعد از خداحافظی از جسیکا و جان از خانه خارج شد. بعد از رفتن او جان روی مبل نشست و گفت:
    _این همه خوش خدمتیت به فرهاد رو، رو چه حسابی باید گذاشت؟
    _مواظب حرف زدنت باش آقای لوییس! فرهاد حالا ازدواج کرده و منم نمی خواب به خاطر حرفای بی خود تو زندگیش خراب بشه.
    جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _حرفهای بی خود من یا حضور بی مورد تو؟
    _فرهاد خودش مایله که من و شیوا...
    _اه... خب اون داره اشتباه بزرگی مرتکب میشه. چون تورو نمی شناسه.
    _این دیگه به خودش مربوطه. حالا لطف کن و ساکت شو!
    جان لبخند تمسخر آمیزس زد و ساکت شد. نیم ساعت ازرفتن فرهاد می گذاشت که صدای تلفن بلند شد. جان گوشی را برداشت و گفت:
    _الو بفرمایید.
    و با شنید صدای شیوا به فارسی ادامه داد:
    _شیوا تویی؟ من جان هستم. تو از کجا زنگ می زنی؟ فرهاد... اوه خدای من، فکرش را می کردم. اومد فرودگاه دنباله تو. خیلی خب... خیلی خب دستپاچه نشو. فقط همون جا بمون تا چند دقیقه دیگه فرهاد برمی کرده و یه فکری می کنیم. دوباره تماس بگیر. یادت نره همون جا بمون. خداحافظ.
    جسیکا از مکالمه او فقط کلمه فرهاد و شیوا را تشخیص داد، بعد از قطع تماس از جان پرسید:
    _اتفاقی افتاده؟
    جان با نگرانی گفت:
    _به خاطر شزایط بد جوی هواپیما فرود اضطراری داشته اند، در یه فرودگاه محلی کوچک مخصوص بارگیری به زمین نشسته.
    _خب لابد مسافرین را با قطار یا اتوبوسی به نیویورک میارن.
    _متاسفنه تا صبح هیچ قطار و اتوبوسی به نیویرک ندارن.
    _پس تکلیفه همسره فرهاد چی میشه. فرهاد گفت اون تاهاست و جایی هم بلد نیسن.
    _می بینم که خوشحالی. فکر کردی می ذارین همون جا بمونه که گم بشه و تو...
    جسیکا با عصبانیت فریاد زد:
    _خفه شو! تو یه احمقه دهن گشادی.
    درهمین حال در باز شد و فرهاد سارا را که در بغل داشت وارد شد و هراسان بی مقدمه گفت:
    _خدا لعنت کنه جان. بس که نفوس بد زدی این طوری شد...
    _همسرت همین الان طنگ زد.
    _شیوا...؟ از کجا؟
    _از رستوران کوچکی که در یک فرودگاه محلی قرار داره. خیلی مشوش بود. متاسفانه تا صبح هیچ قطار یا اتوبوسی به نیویورک نمیره. در ضمن اگه هم منتظر بمونیم ممکنه راه ها بسته بشه.
    _من نمی تونم اونجا تنهاش بذارم. باید برم دنبالش.
    _صبر کن ببینم تو یه ساعت دیگه جراحی داری.
    _همشون برن به درک! من نمی تونم همسرم رو اونجا تک تنها بذارم. به چه کسی می تونه اعتماد کنه؟
    _حالا وقت عصبانی شدن نیست. ات اونجا با ماشین دوساعت راهه. مطمئنا تو جاده هم به خاطره برف ترافیکه. اگه اجازه بدی من می رم دنبالش و تا بعد زا ظهر برمی گردم.
    فرهاد با تردید به جسیکا نگاه کرد و جسیکا گفت:
    _منم همراش می رم. حالا وقته فکر کردن نیست. تو نمی تونی جراحیت را به تعویق بندازی. اگه اتفاقی برای سفیر بیفته بای تمام عمرت را پاسخ گوی سفیر باشی. من و جان همسزت زو صحیح و سالم تحویلت می دیم.
    فرهاد با کمی مکث گفت:
    _بسیار خب. لطفا سریعتر برید.
    جان گفت:
    _ما همین الان راه می افتیم. همسرت چند دقیقه دیگه زنگ می زنه. بهش بگو سعی کنه نزدیکی های فرودگاه بمونه.
    جان و جسیکا بلافاصله رفتند. بعد از رفتن آنها فرهاد مشوش و نگران کنار تلفن منتظر تماس شیوا نشست. زیر لب دائم به خاطر بی فکری اش به خود ناسزا می گفت.
    در همین هنگام صدای زنگ بلند شد. فرهاد اجازه نواخته شدن زنگ دوم را نداد و گوشی را برداشت و در حالی که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:
    _الو... شیوا عزیزم...
    شیوا با شنیدن صدای او با بغض گفت:
    _فرهاد من نمیدونم باید چیکار کنم. تنهایی تو این کشور غریب به کی اعتماد کنم؟
    _نترس عزیزم. نزدیک فرودگاه بمون. جان اومده دنبالت. تا دو سه ساعته دیگه اونجاست. به کسی اعتماد نکن حتی مسافرای ایرانی. سعی کن همون جا بمونی.
    _من تو این سه ساعت چیکار کنم؟ فرودگاه تقریبا تعطیل شده. اینجا هوا سرده، من می ترسم.
    _ترس نداره شیوا. اگه رستوران هم تعطیل شد داخله محوطه بمون. از فرودگاه دور نشو تا جان بمونه سریع پیدات کنه.
    _باشه... فعلا خداحافظ.
    _خداحافظ عزیزم.
    شیوا گوشی را رو گذاشت. مقداری پول روی پیشخوان گذاشت و به انگلیسی تشکر کرد. چمدانش را به دنبال خود روی زمین کشید. روی یک صندلی کنار پنجره نشست و به بیرون چشم دوخت. تازه یادش اومد که از فرهاد سوال نکرده که چرا خودش به دنبالش نیامده. نگاهی به سالت کوچک فرودگاه انداخت. مسافران کم کم از اونجا خارج می شدند و اضطراب شیوا بیشتر می شد. ساعتی بعد رستوران خالی شد و او تنها ماند. مدد بود که چه کند. مسئول رستوران به سمتش رفت و گفت:
    _می بخشید خانوم، من باید رستوران را تعطیل کنم.
    شیوا از جا بلند شد و خواشت چمدانش را بردارد که مرد گفت:
    _اگه تنها هستید می تونید همرای من به منزلم بیاید. همسرم خوشحال میشه.
    _متشکرم همسرم تا نیم ساعته دیگه می رسه.
    _اما از اینجا تا نیویورک دوساعت راهه. با این برف سنگین حتما جاده ها هم بستن. اگه مایلید شما را به یه هتل می رسونم.
    _نخیر آقا ترجیح می دم همین جا منتظر بمونم.
    _اما هوا خیلی سرد و گزنده است.
    شیوا بدون اینکه پاسخی بده چمدانش را برداشت و سریعا رستوران را ترک کرد. داخله محوطه هوا سرد بود. هیچکس آن اطراف دیده نمی شد. فقط مرد رستوران چی با نگاهی خیره از کنارش گذشت و انجا را ترک کرد. شیوا همان جا زیر سکوی ساختمان ایستاد تا از بارش بی امان برف در امان بماند. هر لحظه هوا سرد تز می شد و برف ها به همراه باد سرد به سمتش هجوم می اوردند. شیوا نگاهی به اطاف انداخت. نمی دونست که می توناد دو ساعت زیر این برف و بوران دوام آورد با نه. همون طور که فرهاد گفته بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه. بیشتر مسافران و حتی خدمه هم خارجی بودند و تنها سه مرد جوان از بین آنها ایرانی بودند و او نمی توانست به آنها اعتماد کند و ازشون درخواست کمک کنه. چمدانش را کنار دیوار گذاشت و روی آن نشست. زیپ پالتویش را تا زیر گلو بالا کشید و نگاه منتظزش را به خیابان دوخت. از اینکه کسی آن اطراف نبود تا مزاحمش شود خوشحال بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/