فرهاد عکس را روی میز قرار داد و برای برداشتن گوشی از جا برخاست. گوشی را برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط با تردید گفت:
_فرهاد جان خودتی؟
فرهاد لبخندی زد و به زبان فارسی گفت:
_سلام مادر، حالتون چطوره.
_خوبم پسرم، حتما از خواب انداختمت. انجا باید دیر وقت باشه.
_نه مادر جان، داشتم شام می خوردم. شما شماره ی اینجا را زا کجا آوردید؟
_از دوستت جان. زنگ زدم آنجا گفت رفتی منزل خودت، مارت را بهم داد.
_شیوا چطوره مادر؟ حالش خوبه؟
_کمی کسالت داره.
فرهاد با نگرانی پرسید:
_چی شده مادر؟ اتفاقی براش افتاده؟ مریض شده؟
_نه پسرم. انقدر دل نگران نباش. یه سرماخودگیه. از وقتی رفتی خیلی دلتنگ شده. به زبون نمی یاره اما خودم می فهمم. تنگ غروب تو این هوای سرد یا توی باغ قدم میزنه، یا روی تاب میشینه و عکساتو نگاه می کنه. حالا هم سرما خورده و از دیروز تو رخت خواب افتاده.
_از دیروز؟ حالا به من اطلاع میدید؟
_شیوا نمی ذاشت بهم خبر بدم. نمی خواست نگرانت کنمه اما امروز دیگه به حرفش گوش ندادم. می دانستم اگه صدات رو بشنوه کمی از کسالتش بر طرف میشه. تو هم که زنگ نمی زنی بیشتر دلخورش می کنی.
_باور کنید سرم خیلی شلوغه. تو این چهار روز سه تا عمل داشتم. حالا عزیز من کجاست؟
_خان جان لبخندی زد و گفت:
_تو اتاقتون داره استراحت می کنه. خبر نداره که به تو زنگ زدم. گوشی دستت تا صداش کنم. از من خداحافظ.
فرهاد هم خداحافظی کرد. روی مبل میز تلفن نشست. با پیچیدن صدای شیوا در تلفن ضربان قلبش دو چندان شد. شیوا با صدای گرفته گت:
_الو... سلام فرهاد.
فرهاد با هیجان گفت:
سلام عزیز دلم، چی شده؟ مادر گفت مریض شدی.
_زیاد مهم نیست یه سرماخوردگیه جزیی
و صدای سرفه اش در گوشی پیچید.
فرهاد با نگرانی گفت:
_چرا مراقب خودت نیستی عزیزم. من اینجا نگران حالتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم..
شیوا با اندوه گفت:
_نگران نباش فقط... فقط... به من زنگ بزن، حتی اگه شده نیمه شب، خیلی دلم برات تنگ شده. من... من...
و بغض اجازه نداد تا حرفش را تموم کنه. فرهاد لبخند تلخی زد، دستی به موهایش کشید و گفت:
_معذرت می خوام عزیز دلم. می دونم در این مورد کوتاهی کردم. ولی باور کن شیوا سرم خیلی شلوغ بود. شیوا... الو... شیوا...
شیوا در حالی که می گریست گفت:
_می شنوم، بگو...
_گریه می کنی عزیزم، آره؟
صدای نفس های ملتهب شیوا در گوشی پیچید. فرهاد سعی کرد خود را نبازد و به آرامی گفت:
_دوست دارم شیوا. خیلی... عزیزم. حالا... حالا دیگه گریه نکن، حرف بزن و اجازه بده تا صدات را بشنوم.
شیوا اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت:
_چی بگم؟
_هر چی دوست داری، فقط می خوام صداتو بشنوم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_هنوز نمی خوای بخوابی؟ ظاهرا آنجا سعت باید از یازده شب هم گذشته باشه.
فرهاد با شوخی گفت:
_ببینم تو شبا ساعت چند خوابت می بره؟ نکنه خیلی راحت می خوابی؟!
شیوا خنده ی اندوه باری کرد و گفت:
_باور می کنی تا صبح بیدارم و روی تخت غلت میزنم؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
_باور می کنم عزیزم. اما این روزها هم تموم میشه. فقط قول بده مواظب خودت باشی، باشه؟
_باشه. تو هم مواظب خودت باش. یادت نره زنگ بزنی. خب دیگه باید خداحافظی کنیم.
فرهاد لبخندی دز و گفت:
_باشه خداحافش. به همه سلام برسان.
بعد از قطع تماس گوشی را بر روی دستگاه گذاشت. جسیکا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_همسرت بود؟
_بله.
جسیکا از جا بلند شد و پالتویش را برداشت و گفت:
_خب دیگه من باید برم. خیلی متشکرم که...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_ظاهرا من باید از تو تشکر کنم. این روزها ناهار و شام مزاحمت هستم.
جسیکا در حال پوشیدن پالتویش لبخندی زد و گفت:
_قابلی نداره. فردا می بینمت. شب خوش.
فرهاد او را تا جلوی در بدرقه کرد و تمام آن شب را به شیوا فکر کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)