فرهاد در اصلی را با کلید باز کرد و وارد شد. برقها تماما روشن بود. نگاهی به اطراف انداخت. جان آنجا را با سلیقه ی خودش مبله کرده بود. همه چیز را آماده کرده بود. آنجا منزلی نسبتا بزرگ با دو در اصلی بود.
در شمالی به حیاط باز می شد و در جنوبی به کوچه ی پشتی راه داشت. سه در دیگر در اطراف سالن دیده می شد. او در های یکی یکی باز کرد. یکی از درها به آشپزخانه باز می شد. پله ها دقیقا از وسط سالن به طبقه ی بالا می پیوست. به سمت پله ها رفت. هنوز پله ی اول را بالا نرفته بود و چند ضربه به در ورودی نواخته شد. بار دیگر به سمت در رفت و آن را باز کرد. چهره ی جسیکا در چارچوب در نمایان شد. همراه با تبسمی گفت:
_سلام فرهاد مثله اینکه زنگ منزل خرابه چند باز زنگ زدم.
فرهاد از جلوی در کنار رفت و گفت:
_آدرس اینجا را از کجا اوردی؟
جسیکا وارد شد و نایلونی را که در دست داشت را بر روی میز گذاشت و گفت:
_با التماس از جان گرفتم. مزاحمت که نیستم؟
نگاهی به دورو بر منزل انداخت و گفت:
_آمده بودم کمکت کنم. اما انگار کاری نیست. دوست عزیزت ترتیب همه چیز را داده.
_بله جان لطف کرده و اینجا را آماده کرده.
جسیکا روی مبل نشست و گفت:
_جراحی امروزت چطور بود؟
_فرهدا روی مبل دیگری نشست و گفت:
_خوب بود. فکر می کنم تا یه مدت دیگه می تونم سودهای کلانی از وام های کوتاه مدتش بگیرم.
جسیکا در حال خارج کردن محتویات داخل نایلون گفت:
_چنین آدم هایی را باید کشت نه اینکه درمان کرد.
فرهاد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. جسیکا گفت:
_حتما شام نخوردی؟
_نه
_فکرش را می کردم برای همین از یه رستوران ایرانی برات غذا گرفتم.
فرهاد لبخندی ز و بسته بندی غذا را باز کرد و گفت:
_متشکرم. راستی در مورد آشپز ایرانی برام چیکار کردی؟
جسیکا در حال دراوردن پالتویش گفت:
_ایرانی نیست، اما خوب طرز درست کردن غذاهای ایرانی را بلده. خیلی دلم می خواد همسرت را ببینم. خیلی به فکرشم.
فرهاد با لبخندی کیف پولش را از کتش خارج کرد . عکس شیوا را از آن خارج کرد و به سمت جسیکا گرفت. جسیکا رد حال نشستن عکس را گرفت و به آن چشم دوخت و گفت:
_خیلی زیباست اما بیشتر جذاب و خیره کننده است.
_ و با وقار و با وفا!
_خیلی دوسش داری؟
فرهاد دست خورن کشید و نگاهی پرسش آمیز به او کرد.
جسیکا گفت:
_جان می گفت تو زمان بی هوشیت ساعتها کنار تختت می نشسته، پس باید...
فرهاد لیوانش را از نوشابه پر کرد. در حالی که یادآوری شیوا دچار دلتنگی شده بود گفت:
_عاشقشم. بهترین همسر دنیاست من از داشتنش به خود می بالم.
_چند سالشه؟
_تازه وارد بیست و یک سالگی شده.
جسیکا ناباورانه گفت:
_اه .... شما پانزده سال اختلاف سنی دارید!
_بله دانشجوی پزشکیه.
_چطور با این سن کم حاظر شد با تو ازدواج کنه.
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_او هم به اندازه ی من عاشقه. سالهاست که همدیگر را می شناسیم. دختر یکی از دوستانمه، پدرش برام مثله یه برادره.
جسیکا با شیطنت گفت:
_او چه خوب. پس ماجراها داشتید.
فرهاد اخم کرد و گفت:
_نه ماجراهایی را که تو فکر می کنی. ملاقات های مخفیانه، تماسهای پنهانی، اصلا... ما خیلی معمولی با هم برخورد می کردیم در حالی که هر دو از درون می سوختیم.
_چه عشق پاکی! راستی تو که از همسرت راجب به من حرف نزدی؟
فرهاد نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
_نه برای چه باید در مورد تو حرف بزنم؟ دلم نمی خواد احساس نا امنی بکنه.
_تو که فکر نمی کنی که من هنوز با همون احسسا با تو برخورد می کنم.
فرهاد با جدیت پاسخ داد:
_اگه چنین فکری می کردم نه تنها الان اینجا نبودی بلکه جرات رویایی به منو هم پیدا نمی کردی. شیوا تموم هستی منه، می فهمی که..
_بله. تو هم مطمئن باش تنها کسی که برام مهمه دختر کوچکم سارا هست. در ضمن اگه دوست نداشته باشی که رابطه خانوادگی نداشته باشی خیلی ساده و راحت تو و همسرت را نبینم و نادیده بگیرم.
_شیوا به یه دوست احتیاج داره. در این کشور غرب و نا آشنا نمی تونه به هر کسی اعتماد کنه.
_ امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
_حالا دخترت کجاست؟
_من با مادرم زندگی می کنم. بیشتر موقع ها با اونه.
_خیلی دلم می خواد دخترت را ببینم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_اگه تو عکس همسرت را داری منم عکس دخترم را دارم.
و زا داخل کیف دوشی اش عکسی را بیرون آورد و به فرهاد داد. فرهاد با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت. موهای بورش شبیه جسیکا بود و چشمهای عسلی اش او را به یاد جیمی و شیوا می انداخت. در همین هنگام تلفن زنگ خورد.