فرهاد وارد سالن رستوران شد. تقریبا شلوغ بود. بدنبال جان و جسیکا در سالن گشت. از جان خبری نبود اما جسیکا در کنار پنجره به تنهایی نشسته بود، گویی که انتظار او را می کشید. به محض دیدنش برایش دست تکان داد. فرهاد با کمی تردید به سمت او رفت و گفت:
_سلام، پس جان کو؟
جسیکا به او تعارف کرد که بنشیند و بعد گفت:
_رفته دنباله سفارشات. برام عجیبه که چطور با شهرت و آوازه ای که داره افتاده به دنباله کارای تو!
_فرهاد مقابل صندلی او نشست و گفت:
_منظورت چیه؟
_جسیکا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_در مقابل یک پرفسور...
فرهاد با تعجب گفت:
_پرفسور؟!
_نمی دونستی که درجه پر فسور گرفته؟ اون جز هیئت علمی هم هست. خیلی هم خودش را می گیره.
_نمی دونستم. یعنی به من چیزی در این مورد نگفته. در ضمن فکرم نمی کردم که به خاطر درجه و مقام خودش را بگیره.
_درسته. برای دوستاش خیلی متواضعه. اما دیگران... و تو... شما دوتا روزی دشمن هم بودید.
_فرهاد اخم هاش را در هم کشید و گفت:
_ما دوستان صمیمی هستیم. درسته ی سالهای پیش سماجت ها ی تو باعث کدورت بین ما شد، اما دشمنی نه... من فکر می کنم شما می تونید زوج خوشبختی برای هم باشید.
_من هیچ وقت از او خوشم نیامده.
_چطور شد که با جیمی عروسی کردی؟ یادمه که همیشه می گفتی او آدم خودپسندیه.
_مجبور شدم. یعنی برای فرار از انتقام جان به او پناهنده شدم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_انتقام؟ فکر نمی کنم که آدم انتقام جویی باشه.
_اشتباه می کنی. اون تا زهرش را تا نریزه از کینه خالی نمی شه. او هنوز اونو نشناختی.
_بهر حال بهتر بود که با جان ازدواج می کردی.
_جان دیگه منو نمی خواست. عجز و لابه ی من در برابر تو باعث شده بود که او من متنفر بشه. در ثانی او خودش را برابر تو یه آقای درست و حسابی و پولدار می دید، بنابر این فکر کرد که چیزی رو که تو نپسندی نباید قابل قبول باشه. اون اصلا عاشقه من نبود. من از اول اینو می دونستم.
_پس چرا فکر کردی که قصد انتقام جویی داره؟
_به خاطر غرور شکستش. فکر می کرد به وسیله من خورد شده. فکر می کرد چون ثروتمند است من اونو به همه ترجیح می دم اما این طور نشد و من به...
_فرهاد فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
_جیمی چطور مرد؟ اصلا چطور با هم ازدواج کردید؟
جسیکا متوجه شد که فرهاد از مرور خاطرات گذشته فرار می کند. مکثی کرد و گفت:
_خیلی ساده از من تقاضای ازدواج کرد و من هم جواب مثبت دادم. برعکس آنچه که فکر می کردم اون اصلا خودپسند نبود و فقط به کارش علاقه داشت. تمام وقتش را در آزمایشگاه می گذروند، فقط یه سال با هم زندگی کردیم و بعد... من سارا را باردار بودم که آن اتفاق ناگوار افتاد. یه شب سرد ماه ژانویه نیمه شب با صدای انفجاری مهیب از خواب بلند شدم. جیمی رفت پشت پنجره و با دیدن آزمایشگاهش را که در شعله آتش می سوخت سراسیمه به حیاط دوید. پشت سرش دویدم. از دیدن آتش وحشت کرده بود. اصلا دیوانه شده بود. حاصل تلاش چندین چند سالش در حال سوختن بود. برای نجات آن نتایج مهم و کشفیاتش خودش را به آتش زد. خیلی سعی کردم جلویش را بگیر اما نشد و او رفت. شعله های آتش مهلت نجات به او ندادن و همه چیز سوخت. وقتی ماموران آتش را خاموش کردند جسد نیمه سوخته اش را که پر از شیشه خورده بود بیرون کشیدند. نمی توانستم باور کنم مرگش بام سخت و غیر قابل تحمل بود. با از دست دادنش شوکه شدم. مرا بستری کردند. در همین ایام بود که سارا به دنیا آمد. زایمان سختی داشتم. همین باعث شد تا مدت طولانی را بستری شوم.
فرهاد نفس عمیقی کشید گفت:
_واقعا متاسفم.
جسیکا از جا بلند شد و گفت:
_اجازه بده ناهار را من بگیرم.
فرهاد با سر رضایت خود را اعلام کرد و جسیکا به سمت بوفه رفت. فرهاد از همان جا به چشم دوخت. دیگر از آن خودسری و لوس بازی چیزی در رفتارش باقی نمانده بود. احساس کرد ناملایمات زندگی از او زنی مستقل و با رفتارهای معقول و به دور از عواطف غلیظ ساخته است. و ناگهان به یاد دوران تحصیلش افتاد. بدون اینکه متوجه شود توسط جسیکا تعقیب شده بود. محل زندگی، اسم، رشته ی تحصیلی، همه چیز او را می دانست و یک روز خیلی غیر مترقبه عاشقانه جلوی او سبز شده بود و خیلی احساساتی از احساسش با او صحبت کرده بود و از او تقاضای ازدواج کرده بود. او هم مات و مبهوت فقط نگاهش کرده بود. وقتی او به جسیکا جواب منفی داده بود خواهش کرده بود تا به عنوان یک دوست او بپذیرد. او هم به ناچار قبول کرد و او به دوستی او و جان وارد شد. جان بی انازه به جسیکا دل باخت اما جسیکا از او کناره می گرفت و با گرم نمی گرفت. بالاخره سماجت های جسیکا در روابط عاطفی اش باعث جنگ لفظی بین او و جان شد و تا مدت ها با کدورت با هم رفتار می کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)