جان پاسخ داد:
_هر کس به یه دردی می خوره. تو با مهارک کامل قلب ها رو به کار میندازی و منم مغزها رو و در مورد جیمی هم باید بگم که تو یه حادثه ای فوت کرد.
فرهاد با اندوه گفت:
_چی، فوت کرد؟ چطور؟
جان از جا برخاست و گفت:
_بعدا راجبش حرف می زنیم.
_اما من باید بدونم چطور فوت شده. به هر حال او دوست صمیمی من بود.
جان با تغیر گفت:
_بعدا فرهاد... بهدا... صحبا درموردش منو عذاب میده. اصلا دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم. خودت از زبون همسرش می شنوی.
_همسرش؟
_جسیکا.
_چی، جسیکا...! تون با جیمی ازدواج کرد؟
_بله و یه دختر کوچولو هم از جیمی بهش به ارث رسیده.
فرهاد از این حرف جان لبخندی زد و گفت:
_دفعه ی قبل از ازدواج جسیکا حرفی نزدی.
جان پوزحندی زد و گفت:
_آخه شنیده بودم دخترهای ایرونی خیلی حساسند. دلم نمی خواست همسرت راجب به این موضوع حساس کنم.
فرهاد هم از جا بلند شد و گفت:
_راستی از اون دختر ایرونی، آن دلبرت چه خبر؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
_به زودی از او با خبر می شم! حالا بهتره بریم، می خوام با محیط کارت آشنات کنم.
و هر دو منزل مجلل جان را ترک کردند.
ساختمان بیمارستان در ابعادی وسیع در محوطه ی باز و بزرگی بنا شده بود و لابراتوار های تحقیقاتی و آزمایشگاه ها در ضلع غربی آن قرار گرفته بود و بهترین پزشکان، جراحان و محققهایی چون جان در آن مشغول به کار و تحقیق بودند. محوطه ی سرسبز و پر از گل ان آنجا را بیشتر شبیه باغ کرده بود تا بیمارستان.
فرهاد پس از انجام تشریفات و معرفی خود به روسای بیمارستان همراه جان به سمت اتاقش رفت. جان مقابل در اتاقی ایستاد و اجازه داد تا فرهاد خودش در اتاق را باز کند. با باز کردن در چهره ی خندان هم کلاسی ها و هم دوره هایش نمایان شد. صدای کف زدن و خوش آمد گویی فضا را پر کرد. آنها با گل و شیرینی از فرهاد استقبال کردند و شروع کار او را در بیمارستان تبریک گفتند. بعد از اینکه اتاق خلوت شد و همه سر پستشان رفتند، جان گفت:
_خب منم باید برگردم لابراتوار، یه سری تحقیقات جدید دارم. کلی کار داری. خودت می دونی که این بیمارستان مخصصوص آدم های کله گنده ی آمریکایی، پس بیکار نمی مانی. همینجا باش تا کسی را برای آشنایی با بیمارانت بفرستند.
و بعد از اتاق خارج شد. فرهاد کتش را در آورد و به جای ان روپوش سفیدش را پوشید. پرده را کنار زد و به فضای وسیع زیبای بیمارستان نگاه کرد. در همین هنگام ضربه ای به در نواخته شد و فرهاد به سمت در برگشت و گفت:
_بفرمایید.
در به آرامی باز شد و او با دیدن جسیکا جا خورد. جسیکا با دسته ی گل وارد شد.
_سالم فرهاد. خیلی خوش آمدی. خیلی خوشحالم که تورو صحیح و سالم می بینم.
فرهاد بدون اینکه چیزی بگوید او را می نگریست.جسیکا چند قدمی به او نزدیک شد و گلها را روی میز او گذاشت. از نظر فرهاد او هیچ فرقی نکره بود، فقط کمی لاغر و مغموم به نظر می رسید. درست مثل دوران دانجویی اش موهای بلوندش را از پشت جمع کرده بود و آرایشی کم رنگ به صورتش داده بود. جسیکا که سکوت او را دیده بود گفت:
_نمی خوایی به خاطر خوش امد گویی و گلها تشکر کوچکی از من بکنی؟
فرهاد با جدیت گفت:
_من نه از تو گل خواستم و نه انتظار خوش آمدگویی ات را داشتم.
جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:
_همنوز هم مثله ده ساله قبل خشک و بی روحی!
_حالا لطف کن و تنها بذار.
_و مثله همشه خیلی مودبانه مرا کوبیده ای و باز هم قصد داری ادامه اش بدی. متاسفانه نمی تونم تنهات بذارم چون باید با بیمارانت آشنات کنم.
فرهاد معترضانه گفت:
_چرا تو؟ مگه سرپرستاری؟
_نمی دونم چرا من. در ضمن حتما نباید سرپرستار باشی تا با بیمارانت آشنایی داشته باشی. به هر حال آشنایی با بیماران و فضای کارت را بر عهده ی من گذاشتند.
فرهاد با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جاسوسی هم یکی دیگه از وظایفته.
_بله... به قول تو من جاسوسی افرادیرو می کنم که به نوعی از زیر تعهد شان قصد شانه خالی کردن را دارن. به هر حال یه وظیفه است. در مورد تو هم مجبور بودم که گزارش بدم. من هم نمی فهمیدم خودشون می فهمیدن و بعد منو مواخذه می کردن. تو بهترین جراح قلب معرفی شدی. در ضمن می خوام چیز هایی را یاد آور شوم؛ اگه می بینی که به توهینات جوابی ندارم فقط به خاطره این بود که چند سالی رو باهم هم کلاسی و دوستان صمیمی بودیم. قضیه ی عشق و عاشقی تموم شده فرهاد، و من برات احترام قایلم. پس فکر نکن که هنوز هم خودم را به خاطرت به آب و آتش می زنم و در برابر توهین ها و سرکوفت هایت ساکت می شینم. لطفا سعی نکن که در مقابل دیگران مرا بکوبی چون آنوقت احترامت هم از بین می ره.
فرهاد در برابر صحبت های جسیکا هیچ حرفی نداشت که بزند و جسیکا ادامه داد:
_اگه مایلی تو را با کار و بیمارانت آشنا کنم.
فرهاد همراه جسیکا ار اتاق خارج شد و از ایستگاه پرستاری شماره ی یک عبور کردند. جسیکا مقابل در اتاقی استاد و به آرامی در را باز کرد و گفت:
_این مرد را می بینی؟ یکی از سهام داران شرکت هوایی. دچار گرفتگی رگ های عروقی شده. باید هر چه زودتر عملش کنی. فقط برای معاینه سراغش میری زیاد سوال پیچش نکن چرا که بعدش چنان بر سرت فریاد می زنه که بعدش مجبوری به یک متخصص گوش مراجعه کنی. آدمه خشنیه. پرونده اش را از ایستگاه پرستاری برات می گیرم تا مطالعش کنی.
سپس در اتاق را بست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
_این بیمار خوبت بود!
فرهاد به چشمان سبز جسیکا نگاه کرد و گفت:
_بده کدومه؟
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_بده خیلی وسواسیه. ترجیح داده تا یه قسمت از ویلاش رو تبدیل به بیمارستان کنه تا اینکه بخواد در بیمارستان بستری بشه و یه تیم پزشکی هم آنجا مستقر کرده تا تو از راه برسی و عملش کنی.
فرهاد با تعجب گفت:
_منتظر من بوده؟
جسیکا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
_بله هنوز خودتم نمی دونی اینجا چقدر مشهوری. همه کسایی که اینجا کار می کنن قبل از خودشون آوازه شان به اینجا رسیده، تو هم همینطور!
_حالا این بیمار وسواس چیکارست؟
_یه بانکدار مشهور! خیلی وقته که دریچه ی قلبش مشکل پیدا کرده. باید طوری عملش کنی تا هیچ دردی را متحمل نشه.
فرهاد همراه با پوزخندی گفت:
_چی؟ این دیگه از محالاته.
جسیکا هم لبخندی زد و گفت:
_درسته ولی اون که دیگه این چیزها را نمی دونه. مثله همه سهامدارا فقط پول داره و تا دلت بخواد بی سواد و خشنه. به هر حال باید داد و هوارش را تحمل کنی. امروز باید به ملاقاتش بری. مطمئنا از دیر آمدنت حسابی عصبانیه و باید در مقابل خشمش سکوت کنی.
فرهاد پرونده را از ایستگاه پرستاری گرفت و به فرهاد داد و گفت:
_بعضی از بیمارانت هم در بخش سی سی یو در حال اختصارند. یه سری هم به آنها می زنیم. شاید تونستی به بخش منتقلشون کنی.
فرهاد همراه با جسیکا به بخش سی سی یو رفت و بیمارانش را معاینه کرد. بعد از آن همراه جسیکا از بخش خارج شد. جسیکا جلوی در اتاق فرهاد ایستاد و گفتک
_خب من دیگه باید به لابراتوار برگردم. اگه کاری داشتی بیا اونجا.
فرهاد با تردید گفت:
می خواستم... می خواستم درمورد جیمی بپرسم... شنیدم که...
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
_اینجا نمی شه در موردش صحبت کرد اگر دوست داشته باشی وقت ناهار در رستوران بیمارستان با هم صحبت می کنیم.
_باشه...جبش فکر می کنم. فعلا خداحافظ.