بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
_سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم و تو...؟
_من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
_خیلی خوب و غم انگیز.
جان خنده ای سر داد و گفت:
_چیزی می خوری؟
_اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
_اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
_خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
فرهاد لبخندیزد و گفت:
_چقدر برات خرج برداشت؟
جان پوزخندی زد و گفت:
_میزنم به حسابت!
فرهاد گفت:
_ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
_مثلا...؟
_پیدا کردن یه منزل مناسب.
_اجاره ای؟
_نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
_منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
_معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
جان خندید و گفت:
_با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
فرهاد با تعجب گفت:
اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
_نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
_تو چطور؟
_فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
_واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
_الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
فرهاد لبخندی زدو گفت:
_راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
_معلومه... جسیکا!
و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
فرهادبا ناراحتی پرسید:
_او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
_بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.