شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
_شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
_خب... چی شد؟
فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
_اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
_وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
شیوا با شعف خندید و گفت:
_وای راحت شدم.
و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
_خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
_پس منفی بود.
فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
_بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
_فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
_مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
_با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
_فکر می کنم می ترسد.
_ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
خان جان با دلخوری گفت:
_فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.

* * *
رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
_معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_نه پسرم. شب به خیر.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
_هنوز نخوابیدی؟
فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
_خوابت گرفته؟
شیوا در اتاق را بست و گفت:
_تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
_به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
_منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
_منظورم اینه که بگیر بخواب.
_برای خواب وقت زیاده.
و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
_و برای من...؟
شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
_شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
_تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
شیوا خندید و گفت:
_فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
_خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
_شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
_خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
_اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
_آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
_باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
_تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
_من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
_بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
_من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
_فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
_باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
_قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...