برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
_سلام خان جان، صبحتون بخیر.
خان جان با مهربانی پاسخ داد:
_سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
شیوا پاسخ داد:
_بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_صبحونه نخورده؟
_میل ندارم خان جان.
فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
_و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
شیوا به سمت او برگشت و گفت:
_اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
_سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_گفتم که اشتها ندارم.
فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
_ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
_خوبی عزیزم؟
شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
_خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
_صبر کن خودم برسونمت.
شیوا متلمسانه گفت:
_دوست دارم خودم برم.
خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
_نگران نباش. این حالات طبیعیه.
شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
_کدوم حالات خان جان؟
خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... این امکان نداره.
خان جان پرسید:
_چرا امکان نداره؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
خان جان دوباره خندید و گفت:
_خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
_من باید برم.
فرهاد کتش را برداشت و گفت:
_پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
_چرا ساکتی عزیزم؟
شیوا با تردید گفت:
_اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
شیوا با پریشانی گفت:
_اما هنوز زوده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
فرهاد با طنز گفت:
_خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
_وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
_شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
_خب من دیگه مرخص می شم.
با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
_شیوا...!
سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
شیوا با اندوه گفت:
فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
فرهاد گفت:
_بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
شیوا گفت:
_و اگه مثبت بود؟
فرهاد با اطمینان گفت:
_نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.