شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
_خوشت آمده؟
شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
_باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_خب چرا این کار نمی کنی؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
فرهاد با شوخی گفت:
_دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
_قدم بزنیم؟
فرهاد گفت:
_باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
_هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
شیوا گفت:
_دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
جان گفت:
در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
جان پاسخ داد:
_بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_خودم کمکتان می کنم.
و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
_فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
_فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
_به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
_چطور فکر می کردی فرهاد؟
جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
_فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
_بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
_و حالا...
فرهاد گفت:
_می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
_فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
_شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
جان همراه با لبهندی گفت:
_می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
_انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
_چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
_شیوا دستت را بریدی.
شیوا از جا بلند شد و گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
_بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
_شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
_چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_حالم خوش نیست.
فرهاد گفت:
_خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
_میل ندارم.
جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
_فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
شیوا با خشم گفت:
_من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
جان خندید و گفت:
_آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
شیوا با جدیت گفت:
_پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
جان با لبخندی گفت:
_اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
_شب خوش و خدانگهدار!
لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
_جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
_این همه ثروت را از کجا آورده؟
فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
_معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
_انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
_فرهاد...!
جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.