صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
    _سلام بر ملکه ی انگلستان!
    شیوا خندید و گفت:
    _سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
    پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
    _تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
    شیوا خندید و گفت:
    _خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
    پروانه گفت:
    _همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
    شیوا گفت:
    _دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
    پروانه گفت:
    _خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
    شیوا با خنده گفت:
    _اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
    پروانه گفت:
    _باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
    شیوا خنده ای سر داد و گفت:
    _خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
    پروانه با جدیت گفت:
    _نه.
    شیوا پرسید:
    _آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
    پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
    _بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
    شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
    _اوا... چه لوس!
    و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
    هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
    _خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
    هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
    _سلام شیوا، حالت چطوره؟
    _سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
    فرهاد گفت:
    _کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
    _چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
    فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
    _من کنار آتش بودم.
    فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
    _من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _می توانم سوالی از تو بپرسم؟
    فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
    _البته بفرمایید.
    شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
    _تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
    فرهاد کمی فکر کرد و گفت:
    _وقتی بفمم کسی به تو نظر بدی دارد.
    شیوا با شوخی گفت:
    _وای چقدر خطرناک! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
    فرهاد با خنده گفت:
    _می خواهی خشمگینم کنی؟
    شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
    _اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
    شیوا گفت:
    _پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
    فرهاد گفت:
    _چه تعبیر بدی. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب ای بد، بالاخره هستم.
    شیوا گفت:
    _حسود با منطق یا بی منطق؟
    فرهاد گفت:
    _اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
    شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
    _که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
    فرهاد تبسمی کرد و گفت:
    _خب حالا تو بگو از من چه توقعی داری، دوست داری چطور باهات رفتار کنم؟
    شیوا گفت:
    _فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
    فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صدای پر احساس گفت:
    _مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت هم اعتراض کنی.
    شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
    _فرهاد... خیلی بی ادبی!
    صدای خنده ی فرهاد در فضا پیچید و گفت:
    _از صحبت های من چه برداشتی کردی که گفتی بی ادب؟
    شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
    _یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی.
    شیوا گفت:
    _مثل همیشه با تو راحتم.
    فرهاد گفت:
    _نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزی و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر از قبل با هم صمیمی باشیم.
    و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
    _حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
    شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
    _می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
    شام در فضای گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه ای را به صحبت ها ی گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدی او و فرهاد، چند دقیقه ای زیر نظر نگاه حیرت زده ی مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روی صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
    _اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی برای شما بوده باشد و پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
    پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
    _حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
    شیوا لبخندی زد و دست او را فشرد.
    خان جان در ادامه ی صحبتش گفت:
    _و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدی پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقای مهندس شریف را به اطلاعتان برسانم.
    بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روی شیوا ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد برای ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ی آنها از روابط خانوادگی و فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین مهمانان به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
    _از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
    امیر با لبخندی رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ی کادو پیچ شده ای را زا جیبش خارج کرد. جعبه را باز کرد، زنجیری زیبا همراه با قلبی نگین کاری شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت. شیوا از تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی نابخشودنی می شود. صدای کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده ای نه چندان دور با هم ازدواج می کنند.

    * * *

    برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد مشغول اداره ی شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام خرید ها اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا برای جشنی به یاد ماندنی بود.
    در همین اثنا بود که نامه ای از نیویورک به دست فرهاد رسید و خدشه ای در خوشی ها ی او وارد کرد.
    از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود برای کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان های نیویورک فراخوان شده بود. طبق آیین نامه ای که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر بسیار مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزی به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با دادن این خبر به او شادی اش را زایل کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته ای زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به شانه ی فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ی عقد روی مبل نشست. احساس می کرد در میان شادی و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ی مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
    _شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
    شیوا با صدایی مرتعش گفت:
    _خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
    فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض آمیزی گفت:
    _تو چت شده عزیزم؟
    و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد تا خطبه ی عقد را جاری کند. نگاه شیوا به حلقه های سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد. صدای سایش کله قند را بالای سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روی خود از توی آیینه حس می کرد اما صدای عاقد را نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ی عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی دانست. صدای پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
    _خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
    _با اجازه ی پدرم بله.
    صدای کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوی فرهاد و شیوا گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ی انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده. عشقش در پرده ای از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی از آن ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ی جشن به ویلای با شکوه فرهاد انتقال یافت.
    تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهای زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی یکی از راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صدای موزیک تمام فضای باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس دلهره داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفری شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به فرهاد تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه ای با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت. پروانه کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
    _معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
    شیوا گفت:
    _نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوری شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
    پروانه لبخندی زد و با شوخی گفت:
    _به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختری شب عروسی گرفتارش می شود.
    شیوا با جدیت گفت:
    _از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
    پروانه ناباورانه گفت:
    _این حرفها چیه که می زنی؟
    شیوا ادامه دارد:
    باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
    _چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدی. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داری اونو اذیت می کنی؟
    شیوا گفت:
    _وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوری نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ی عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... وای پروانه کمکم کن. دارم از ترس پس می افتم.
    پروانه دستش را گرفت و گفت:
    _تو آدم تحصیل کرده و با سوادی هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش کرده باعث پایداری محبت بین زن و شوهر می شود.
    و سپس با شوخی گفت:
    _فکر کردی این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدی؟
    شیوا این بار لبخندی زد و گفت:
    _پروانه... لوس نشو.
    پروانه با همان لحن ادامه داد:
    _نه خانوم. ببین چطور نگاهت می کند. نگاهش پر از خواهش و تمناست.
    شیوا معترضانه گفت:
    _پروانه داری پر رو می شی.
    پروانه خنده ی کوتاهی کرد و با شیطنت گفت:
    _اگر بخواهی اونو همین جوری اذیت کنی انتقامی سخت در خلوت از تو می گیرد.
    شیوا این بار نیشگونی از دست او گرفت. پروانه باز خندید، از جا بلند شد و گفت:
    _قدرش را بدان و انقدر هم عذابش نده. حالا تنهایت می گذارم تا مجبور شوی صدایش کنی.
    بعد از رفتن پروانه فرهاد به جایگاهش بر گشت و کنار او نشست و گفت:
    _حرف های دوستانه تمام شد؟
    شیوا گفت:
    _یک درددل بود.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _هنوز هیچی نشده ازم شکایت کردی؟
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _درباره ی تو نبود.
    فرهاد گفت:
    _افتخار یک دور رقص به این عاشق سینه چاک می دی؟
    شیوا با دستپاچگی گفت:
    _نه فرهاد... نه... رقص نه.
    فرهاد با دلخوری به مبل تکیه داد و گفت:
    _خواستم دستت را بگیرم، اجازه ندادی... خواستم عکس دو نفره بگیریم امتناع کردی... می توانم بپرسم چرا؟
    شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
    _خب... خب... همش بچه بازی است.
    فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
    _بچه بازی نیست. از سن و سال من بعیده. تو مغبونی شیوا، احساس می کنم از ازدواج با من پشیمونی.
    شیوا بلافاصله گفت:
    _نه فرهاد... باور کن اینطوری که می گی نیست، فقط دلهره دارم.
    در همین هنگام خان جان به آنها پیوست و گفت:
    _عروی و داماد نمی خواهند یک دور با هم برقصند؟
    فرهاد با جدیت گفت:
    _نه مادر...
    خان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    _چی شده؟ چرا اینطور رفتار می کنید؟ انگار که با هم قهرید. کمی مهربون تر بشینید. به جای این همه اخم لبخند بزنید.
    شیوا سرش را پایین انداخت. خان جان دوباره پرسید:
    _نکنه با هم حرفتان شده؟
    فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا انداخت و گفت:
    _نه مادر. شیوا کمی دلهره دارد.
    خان جان لبخند معنا داری زد و گفت:
    _نگران نباش عزیزم این دلهره ها طبیعی است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعاتی بعد میزهای شام در باغ چیده شد. از قبل به دستور فرهاد میز شامی برای فرهاد و شیوا پشت ساختمان کنار برکه چیده شده بود. فرهاد از شیوا خواست تا برای صرف شام جایگاهشان را ترک کنند. شیوا بدون اینکه سوالی درباره ی مکانش بپرسد همراه فرهاد رفت. در چند قدمی برکه که رسیدند، از آنچه که می دید متحیر بر سر جایش ایستاد. گرداگرد برکه چراغانی شده بود و به برکه و مرغابی هایش که بی خیال در اطرافش استراحت می کردند جلوه ای رویایی بخشیده بود. میز شام با شکوهی خاص مقابل برکه قرار گرفته بود. فرهاد جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با دست به آن اشاره کرد و گفت:
    _نمی خواهی بنشینی؟
    شیوا جلو رفت و روی صندلی نشست. صدای موزیک فضا را پر کرده بود و عطر سبدهای گل رز و مریم که اطراف برکه قرار گرفته بود. فرهاد صندلی اش را کنار صندلی شیوا قرار داد. سیگارش را روشن کرد و گفت:
    _انقدر از دستت دلخورم که اگر به خاطر ادامه ی جشن نبود تو را بغل می زدم و در برکه می انداختمت.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _دلخور، چرا؟
    فرهاد گفت:
    _فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشی.
    شیوا گفت:
    _بی احساس نیستم، فقط دلهره دارم. فکر می کنم... فکر می کنم تو فرق کرده ای.
    فرهاد لبخندی زد و دستش را زیر چانه ی شیوا قرار داد. گرمای دست او، شیوا را تا اوج کشانید. سرش را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. شیوا به چشمان او نگاه کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. پیچ گاه انقدر به نزدیک نشده بود. بوی تند ادکلن و سیگارش، شیوا را در خلسه ای فرو برد. فرهاد با صدای آهسته گفت:
    _در آرزوی چنین شبی، سالها لحظه شماری کردم. دلم می خواست بدون اینکه مرتکب گناهی شوم دستهایت را به دست بگیرم و بارها و بارها چون ضریحی ببوسمت، حالا... تو از من می گریزی و آزارم می دهی. هر چقدر دلت می خواهد داد و بزن و به من ناسزا بگو.
    و بیشتر به او نزدیک شد. قلب شیوا چون گنجشکی اسیر می تپید. تمام بدنش سرد و بی حس شده بود. نفس های پر التهاب فرهاد و گرمی لبانش، موجی از حرارت را به وجود یخ زده اش سرازیر کرد. فرهاد پرحرارت او را بوسید. خود را عقب کشید. لبخندی به صورت گلگون شده ی او زد و گفت:
    _دیگه از من فرار نمی کنی. این بوسه تو را متوجه کرد که من حالا شوهرت هستم، نه فرهاد سابق که فقط نگاهت برایش کافی بود. حالا من محتاج ذره ذره وجودت هستم. من فرق کردم، اما نه آنطور موجب هراس و وحشتت شوم.
    صدای پای خدمتکارها که برای آنها شام می آوردند باعث شد فرهاد صاف روی صندلی بنشیند.
    ساعاتی بعد جشن به پایان رسید و مهمانان به منزلشان بازگشتند. فرهاد برای بالا رفتن از پله ها دست شیوا را گرفت. شیوا احساس می کرد با هر تماس او، موجی از حرارت داغ و سوزنده به وجودش سرازیز می شد. همراه فرهاد در حالی که دلهره اش بیشتر شده بود به طبقه ی بالا رفت. جلوی در اتاق ایستادند، فرهاد در را با کلید باز نمود و در را باز کرد و همراه با لبخندی با دست اشاره کرد و گفت:
    _نمی خواهی سورپریزم را ببینی؟
    شیوا لبخند کم رنگی زد و وارد اتاق شد. فرهاد هم پشت سر او وارد شد و با زدن کلید، اتاق را غرق در روشنایی کرد. شیوا با دیدن آن دکراسیون و رنگ بندی زیبایش جیغ خفیفی کشید و با هیجان گفت:
    _خیلی قشنگه!
    وسایل اتاق تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود. سرویس خواب، مبلمان و حتی فرش ها و پرده ها از رنگ سبز زمردی بی نظیری فرهام شده بود و تخت خواب در حریر های سبز رنگ فرو رفته بود. شیوا با گام هایی آهسته در اتاق قدم زد. با وجود اینکه سبد گلی در اتاق نبود اما رایحه ی دل انگیز رز و مریم فضای اتاق را پر کرده بود. فرهاد دستهایش را زیر بغلش زده بود و با تبسمی فرشته ی کوچکش را می نگریست که شاد و مسرور اتاق را نگاه می کرد. شیوا به سمت تخت خواب رفت. ستون های زیبا و کنده کاری شده اش شکوهی خاص به آن داده بود. با پس زدن پرده ی حریر، بستری گسترد از گلهای رز و مریم را در مقابل خود دید. با حیرت به گلبرگها نگاه کرد . بوی خوش آن او را در خلسه فرو برد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
    _فرهاد تو فوق العاده ای! از کجا انقدر مطمئن بودی که من چه رنگی را در نظر دارم؟
    و چون جوابی نشنید چشمهایش را باز کرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. نور کمرنگ و خیره کننده چراغ خواب بر سطح پوشیده از گل تخت تابیده بود و حالتی رویایی به آن داده بود. دست های گرم فرهاد به دور کمر شیوا حلقه شد. نفس های گرم و ملتهبش او را نوازش داد. فرهاد سرش را به سر شیوا تکیه داد و او موهایش را بوسید و در پاسخ به سوال شیوا گفت:
    _از برق نگاه زیبایت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آوای پرندگان رایحه ی دل انگیز گل ها و صدای وز وز ضعیف سشوار، باعث شد شیوا به آرامی چشمهایش را باز کند. با حرکت دست مشتی از گلبرگ ها را از روی تخت بر زمین ریخت. سرش را به سمت صدا چرخاند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد نیم تاج پاریسی اش بود که روی عسلی کنار تخت قرار داشت. و بعد نگاهش به سمت لباس گران قیمت و با شکوهش کشیده شد که روی مبلی رها شده بود. چشمش که به فرهاد افتاد تمام بدنش داغ شد. از یادآوری اتفاقات شب قبل احساس شرم می کرد. دلشوره اش به پایان رسیده بود اما مطمئن بود نه می تواند به فرهاد نگاه کند و نه اینکه از آن اتاق خارج شود. فرهاد مقابل میز توالت ایستاده و موهای خوش حالتش را سشوار می کرد. بعد از خاموش کردن آن، پیراهنش را پوشید. شیوا از ورای حریر های تخت او را می نگریست. نمی توانس باور کند چیزی را که قبلا در رویا هایش می گنجانده به حقیقت پیوسته باشد. فرهاد با یک حرکت به سمت او چرخید و شیوا بلافاصله چشمهایش را بست. صدای خش خش لباس های فرهاد در فضا پیچید. پرده را عقب کشید. با نشستن بر لبه ی تخت خوش خواب کمی فرو رفت و مشتی دیگر از گلها روی زمین رها شد. دست شیوا را در دست گرفت و گفت:
    _شیوا... عزیزم هنوز خوابی؟
    شیوا همان طور با چشمان بسته گفتک
    _بیدارم... ساعت چنده؟
    فرهاد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    _ده صبح... من که خیلی گرسنه ام، تو چی؟
    شیوا گفت:
    _منم همین طور، اما دلم می خواهد همین جا صبحانه بخوریم، امکان داره؟
    فرهاد دست شیوا را فشرد و گفت:
    _البته عزیزم، اما چرا چشمهایت را باز نمی کنی؟
    شیوا متلمسانه گفت:
    _از من نخواه که امروز مستقیم به تو نگاه کنم یا اینکه به طبقه پایین بیایم.
    صدای شلیک خندهی فرهاد در فضا را شکافت، مدتی خندیدید و گفت:
    _عزیز من بی بی و خان جان پشت این در به انتظار تبریک گویی استاده اند، اونوقت تو خودت را می خواهی تو این اتاق حبس کنی؟
    شیوا متلمسانه گفت:
    خواهش می کنم فرهاد، اجازه نده کسی وارد اتاقمان شود.
    فرهاد همراه با لبخندی ملافه را از روی او کنار زد و گفت:
    _بلند شو خانم خجالتی... حالا دیگه نقطه ضعفت را می دانم. اگر چشمانت را باز نکنی انقدر قلقلکت می دم تا مجبور شوی تا چشمانت را باز کنی.
    شیوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و گفت:
    _خیلی بدجنسی فرهاد!
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _ظهر بخیر همسر عزیزم.
    شیوا روی تخت نشست و گفت:
    _لطف کن بگو صبحانه را بیارند اینجا.
    فرهاد گفت:
    _نه... چنین لطفی نمی کنم، چون حالا می دونم که چرا نمی خوای صبحانه را پایین بخوری، ببین شیوا اگه همین امروز نخواهی با دیگران رو به رو بشی، دیگه مشکل می تونی از این اتاق بری بیرون.
    شیوا گفت:
    _اما نگاهشان، تبریکشان منو شرمنده می کنه.
    فرهاد گفت:
    _این یه امر طبیعیه عزیزم و برای همه اتفاق می افته.
    شیوا با تردید پرسید:
    _سارا چه عکس العملی...
    فرهاد سریعا انگشتش را به علامت سکوت روی لب های شیوا قرار داد و گفت:
    _شیوا عزیزم... روزهای قبل و همین طور دیشب از سارا سوال کردی اما حالا از تو خواهش می کنم دیگه اسمی از او نبر. آوردن اسمش باعث یادآوری خاطراتش میشه. اگه تو را ناراحت نمی کنه منو عذاب میده. نمی خواهم روزهای خوب با تو بودن را با یادآوری او خراب بشه.
    شیوا دست فرهاد را گرفت و گفت:
    _معذرت می خوام.
    فرهاد همراه با لبخندی گفت:
    _نمی خواهی هدیه ای را که به عنوان هدیه ی عروسی برایت گرفتم را ببینی؟
    شیوا پرسید:
    _تا کی می خواهی مرا با هدیه ها یت غافلگیر کنی؟
    فرهاد بسته ای را مقابل او گرفت و گفت:
    _تا وقتی که کنارم باشی. تقدیم به با شکوهترین و ارزنده ترین هستی ام.
    شیوا همراه با لبخندی تشکر کرد و گفت:
    _می توانم حدی بزنم؟
    فرهاد گفت:
    _البته اما مطمئنم حدس هایت اشتباهه.
    شیوا به بسته نگاه کرد و گفت:
    یک زنجیر طلای سفارشی!
    فرهاد همراه با تبسمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    شیوا مکثی کرد و گفت:
    _یک جفت گوشواره ی پر از نگین.
    فرهاد باز سرش را تکان داد. شیوا گفت:
    _انگشتر، یا دستبند...
    فرهاد گفت:
    _هیچ کدام. چشماتو ببند و همرای من بیا.
    شیوا از تخت پایین آمد و چشمانش را بست و دستش را به دست فرهاد داد و گفت:
    _حتما خیلی هیجان انگیزه.
    فرهاد لبخندی زد و او را همراه خود به تراس برد و گفت:
    _نمی خوای حدس بزنی؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _نه... کنجکاوم کردی.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
    شیوا با هیجان چشمهایش را باز کرد. از دیدن ماشین آلبالویی رنگ بی نظیری که جلوی برکه پارک شده بود جیغی کشید و ناباورانه گفت:
    _یعنی می خواهی بگی این بسته، سوئیچ آن ماشینه؟
    فرهاد گفت:
    _همین طوره... آن ماشین هم متعلق به توست. هدیه ی عروسیمان.
    شیوا به سمت او چرخید و گفت:
    فرهاد... تو... همیشه فوق العاده بودی. هنوز هم فکر می کنم ازدواجم با تو فقط یه خواب و رویاست.
    فرهاد دستش را دور شانه ی شیوا حلقه کرد و او را به خود چسباند و گفت:
    _ای کاش کسی هم پیدا می شد که مرا مطمئن کند که به بزرگترین آرزویم رسیده ام!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا به کمک خدمتکار لباسش را برای حضور در مراسم پاتختی تعویض کرد. فرهاد از جا بر خواست و نگاهی به او کرد و گفت:
    _خوب فکر می کنم برای دریافت هدیه ها آماده ای.
    _فعلا دارم فکر می کنم با هدایا چیکار کنم.
    فرهاد دستش را به سمت شیوا گرفت و گفت:
    _برویم.
    شیوا بدون هراس دستش را به سپرد. دیگر از تماس ها ی او نمی هراسید و احساس آرامش می کرد. هر دو از اتاق خارج شدند. وسط پله ها که رسیدند مهمانان به افتخارشان از جا بلند شدند و کف زدند و یکایک به آنها تبریک گفتند. فرهاد هنوز روی مبل ننشسته بود که یکی از خدمتکار ها به سمت او آمد و آهسته گفت:
    _آقا... سارا خانم جلوی در هستند. قاسم اجازه نداد که داخل بشوند. اما ایشان سماجت نشان می دهند که حتما باید شما را ببینند.
    شیوا و فرهاد هر دو به هم نگاه کردند و فرهاد با عصبانیت از سالن خارج شد و با عجله خود را به جلوی در ورودی رساند. سارا با دیدن او لبخندی زد و گفت:
    _سلام آقای دکتر... تبریک می گویم.
    و دسته گل زرد رنگی را به سمت او گرفت. فرهاد با خشم دسته گل را پس زد و گفت:
    _چه کسی به تو اجازه داده که بیای اینجا؟
    سارا با تمسخر گفت:
    _هنوز که اجازه ی ورود صادر نشده و من تو خیابون ایتادم.
    فرهاد گفت:
    _پس از همین جا برگرد و الا سگ های باغ را به دنبالت می فرستم.
    سارا گفت:
    _من باید بیام داخل. دیر فهمیدم و الا همون دیشب بهتون افتخار می دادم. دلم نمی خواهد اون فامیل های احمقت و همون طور اون دختر کوچوله ی ابله فکر کنند که این روزها، روزهای ماتم منه.
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    _اولا درست صحبت کن چون دیگه همسرم نیستی که به خاطر احترام به تو، مجبور باشم اهانتی به تو نکنم. در ثانی همه می دانند که تو چه جانموذی هستی، حالا شرت را کم کن.
    صدای شیوا باعث شد هر دو به سمت او برگردند. شیوا گفت:
    _اینجا چه می خواهی؟
    سارا خنده ای کرد و گفت:
    _آه چه باشکوه! تبریک می کم. بالاخره به وصالش رسیدی. آمدم تا در مورد تجربه ی شیرینت سوال کنم.
    شیوا متعجب از آن همه وقاحت گفت:
    _واقعا وقیح هستی!
    فرهاد با خشم گفت:
    _برو گمشو و گورت را گم کن ولا بدون ترس و واهمه، خودم با مشت و لگد بیرونت می کنم.
    سارا با تمسخر گفت:
    _انرژی ات را صرف خالی کردن عقده هایت نکن، برای نوازش های عزیزت نگه دار!
    و گلها را با عصبانیت به سینه ی فرهاد کوفت و رفت. فرهاد با انزجار گلها را پا پس زد و همراه شیوا به سالن برگشت. بعد از پایان جشن، شیوا در میان انبوه هدایای باز شده قرار گرفته بود. به کادو ها نگاه کرد و گفت:
    _باید با اینها چیکار کنم؟
    خان جان گفت:
    _می تونی همه را در ویلایی که پدرت بهت هدیه داده جا بدی.
    شیوا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد و گفت:
    _پس باید یک ماشین هم کرایه کنید تا اینها را به رامسر ببرد.
    فرهاد گفت:
    _خان جان خودش می داند و کادوها، چون من و تو امشب عازم هستیم.
    شیوا پرسید:
    _عازمیم؟ کجا؟
    امیر پاسخ او داد و گفت:
    _خب معلومه، ماه عسل.
    فرهاد پاسپورت ها و بلیط ها را از جیبش خارج کرد و مقابل او روی میز قرار داد. شیوا نگاهی به جمع کرد. یکی از بلیط ها را برداشت و با دیدن اسم آمریکا و مقصد نیویورک با دلخوری به فرهاد نگاه کرد. انتظار داشت قبل از تهیه ی بلیط نظر او را بپرسد. فرهاد متوجه ی نگاه او شد اما به روی خود نیاورد و گفت:
    _دو ساعت دیگر پرواز داریم. نمی خواهی چمدانت را ببندی؟
    شیوا بلیط را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.
    خان جان گفت:
    _دلخور شد.
    امیر گفت:
    _فکر می کنم خوشش نیامد. برخلاف جوان های امروزی اصلا به کشور های خارجی خوشش نمی آید.
    فرهاد با کمی اندوه گفت:
    _به هر حال باید یک طوری برای زندگی در آنجا آماده اش کنم.
    امیر گفت:
    _همه ما را باید آماده کنی.
    فرهاد از جا بلند شد و گفت:
    _فقط نمی دانم چطوری موضوع را به او بگویم.
    امیر گفت:
    _به نظر من بهتره بعد از سفرتان این موضوع را به او بگویی.
    فرهاد به سمت پله ها رفت و گفت:
    _باید همین کار را بکنم.
    شیوا رد حال بستن چمدانش بود که فرهاد وارد شد. نگاهی به چهره ی اخم آلود او کرد و گفت:
    _شیوا... از من دلخوری؟
    شیوا گفت:
    _انتظار داشتم نظرم را در این مورد بخواهی.
    _فکر می کردم غافلگیر می شوی.
    شیوا چشمهایش را بست و گفت:
    _شدم.
    _پس چرا این همه اخم کردی؟
    شیوا گفت:
    _چرا فکر می کنی که همیشه با غافلگیر کردنم می تونی خوشحالم کنی؟ من ترجیح می دادم برای ماه عسل برویم رامسر، خیلی برایم خاطره انگیز تر بود.
    فرهاد گفت:
    _معذرت می خواهم، نمی دانستم، اما اگر تو بخواهی بلیط ها را پس می دهم.
    _نه... لازم نیست.
    فرهاد گفت:
    _پس بخند تا بدان خوشحال و راضی هستی.
    شیوا تبسمی کرد و گفت:
    _تو دیگه کی هستی؟!
    فرهاد با طنز گفت:
    _فرهاد کوه کن!
    و سپس به سمت تلفن رفت و گفت:
    _باید با جان تماس بگیرم تا اتاقی را در هتل برایمان رزرو کنه.
    شیوا با شنیدن نام جان احساس سرما کرد. با آوردن اسمش به یاد چشمان آبی سرد و بی روحش افتاد. فرهاد در حال گرفتن شماره گفت:
    _تو که او را دیده ای. مادر می گفت زمان بی هوشی من مدتی اینجا بود. مرد جالبیه، اینطور نیست؟
    شیوا گفت:
    _به نظر من مرد سرد و بی روحیه.
    فرهاد خندهی کوتاهی کرد و گفت:
    _باید نظر تو را راجبش بهش بگم.
    تماس برقرار شد و فرهاد به زبان انگلیسی از خدمتکار جان خواست تا گوشی را به او بدهد. بعد از لحظاتی جان گوشی را گرفت. باشنید صدای فرهاد، فریادی از سر شوق کشید و گفت:
    _فرهاد واقعا خودتی؟ حالت چطوره ی مرد؟
    _خوبم تو چطوری؟
    _من خوبم، از جسی شنیدم که به هوش اومدی.
    فرهاد اخمی کرد و گفت:
    _جسیکا؟ اون دیگه از کجا خبر دار بود که من ...
    جان حرف او را قطع کرد و گفت:
    _خب وقتی آمدم ایران، همه فهمیدند که چه اتفاقی باری تو افتادهه. وقتی او فهمید خیلی ناراحت شد. مدام با بیمارستاد ایران در تماس بود تا اینکه تو به هوش آمدی. اوه... راستی شنیدم که تو هم به اینجا فراخوان شدی.
    فرهاد گفت:
    _درسته. زنگ زدم تا زحمتی را به تو بدهم. می خواهم برایم اتقی را در یک هتل خوب کرایه کنی. امشب عازم اونجا هستم. دقیقا یکساعت دیگه به آنجا پرواز می کنم.
    جان گفت:
    _اما حالا خیلی دیره. یعنی در این وقت کم نمی تونم جای خوبی را پیدا کنم. معمولا تو این فصل اینجا شلوغه. در هر حال سعی می کنم جایی را برایت پیدا کنم ولی باید به فکر تهیه ی یک منزل باشی.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _بله... اما فعلا برای ماه عسل به آنجا میام.
    جان یکه ای خورد و گفت:
    _ماه عسل... دوباره ازدواج کردی؟
    فرهاد بی خبر از حال و روز او گفت:
    _بله... باید زمانی که اینجا بودی او را دیده باشی.
    جان با صدای اندوه باری گفت:
    _خانوم شیوا...؟!
    فرهاد جواب داد:
    _درسته. می خوام برام سنگ تمام بگذاری.
    جان با ناراحتی گفت:
    باشه. اما اگه جسیکا بفهمه خیلی جا می خوره. از اینکه قرار بود بیایی اینجا خیلی خوشحال بود. من به او گفته بودم که از همسرت جدا شده ای.
    فرهاد گفت:
    _خیلی خب. همه چیز را فهمیدم. برای من هیچ وقت مهم نبوده. این را تو هم میدانی. به خودش هم بگو، فعلا خداحافظ.
    بهد از قطع تماس شیوا بلافاصله پرسید:
    _فرهاد، جسیکا کیه؟
    فرهاد با کمی تشویش گفت:
    _ببینم مگه تو انگلیسی را خوب بلدی؟
    شیوا به فرهاد دقیق شد و گفت:
    _نه... ترسیدی؟
    فرهاد با دلخوری گفت:
    _شیوا منظورت چیه؟ چرا باید بترسم؟ جسیکا یکی از رقبای دوران دانشجویی ام بد. البته رشته ی تحصیلی او با من فرق می کرد.
    شیوا با وسواس پرسی:
    _داشتی حالش را می پرسیدی؟
    _فرهاد به سمت شیوا رفت و بازوانش را گرفت و گفت:
    _فقط تو برایم مهمی. فقط تو عزیزم. و می خواهم بدانی که فقط تو توی قلبم جا داری.، پس انقدر به عشقم با وسواس و شک نگاه نکن.
    شیوا گفت:
    _شک نمی برم فقط...
    فرهاد لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت:
    _شیوا هیچ کس به اندازه ی تو برایم هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست. وقتی نگاهت می کنم، لمست می کنم، دلم می خواد زمان متوقف بشه. من با داشتن تو خوشبخت ترین مرد دنیایم.
    ساعتی بعد هر دو ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جان داخل سالن نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و با نوک کفش به زمین ضربه می زد. سعی می کرد هیجان درونی اش پنهان کند اما نمی توانست به خودش دروغ بگوید، نه آن را از دید دیگران مخفی کند. سرش را بلند کرد و با دیدن شیوا و فرهاد با هیجان از جا برخواست. دسته گلی را که در دست داشت کمی را در دستش فشرد و به سمت آنها رفت. فرهاد در حالی دست شیوا را در دست داشت با دست دیگرش برای جان دست تکان داد. وقتی به هم رسیدند هر دو به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. جان دسته گلها را به طرف شیوا گرفت و به فارسی گفت:
    _خیلی خوش آمدید خانم شیوا، در ضمن به شما تبریک می گم.
    شیوا با لبخندی ساختگی در حالی که سعی می کرد از زیر نگاه آبی جان فرار کند، گلها را گرفت و گفت:
    _متشکرم.
    جان رو به فرهاد کرد و گفت:
    _می دانم خسته اید اما من از قبل ترتیب یک شام مفصل را داده ام. به منزل من بیایید.
    فرهاد نگاهی به شیوا کرد و گفت:
    _شیوا جان موافقی؟
    شیوا با بی میلی گفت:
    _هر طور تو دوست داری.
    در همین حال فکر می کرد که دیدن جان شروع خوبی برای ماه عساشن نبود. هر سه از فرودگاه خارج شدند. راننده جان در ماشین را برای آنها باز کرد. شیوا با دیدن آن ماشین نقره ای رنگ کمیاب دانست جان مرد متمولی است. بعد از اینکه باربر چمدان ها را در صندوق جا داد، ماشین از فرودگاه به طرف ویلا راه افتاد. شیوا ضمن اینکه از پنجره فضای ناآشنا و غریب اطرافش نگاه می کرد به صحبت های فرهاد و جان گوش می داد.
    جان به فرهاد گفت:
    _دلم می خواست تا ماه عسلتان را در منزل من بگذرانید اما خوب می دانم تنهایی راحت تر هستید.
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _تو مرد عاقلی هستی جان. راستی از اینکه دفعه قبل به تهران آمدی منونم.
    جان سیگاری به فرهاد تعارف کرد و گفت:
    _اوه... کار مهمی نبود.
    سیگارهایشان را با فندکش روشن کرد و گفت:
    _به هر حال در ایران چیز های با ارزشی یافتم. دلم می خواست بیشتر بمانم اما نشد. قصد داشتم یک بار دیگر به ایران بیایم و...
    و ساکت شد.
    فرهاد کنجکاوانه پرسید:
    _و چی جان؟
    جان خنده ای سر داد و گفت:
    _و ازدواج کنم...
    این بار فرهاد خندید و نا باورانه گفت:
    _ازدواج؟ تو... با یه دختر ایرانی؟!
    شیوا احساس کرد نزدیک است بالا بیاورد. رنگش پرید و بدنش سرد شد. جان گفت:
    _مگه اشکالی داره؟
    فرهاد با خنده گفت:
    _نه... پس چرا نیامدی؟
    جان دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
    _خوب همیشه کسایی وجود دارند که همیشه یک قدم از من جلوترند، حداقل در عشق!
    فرهاد اخمهایش را در هم کرد و معترضانه گفت:
    _اوه... جان تو همیشه در اشتباهی.
    _شاید در مورد جسیکا اشتباه کرد اما این یکی نه... حسابی درگیرم کرد.
    فرهاد با طعنه گفت:
    _باید او را اینجا می آوردی تا ثروت بی کرانت را ببیند و اون وقت رامت می شد.
    جان پوزخندی زد و گفت:
    _فرصت نشد. مطمئنا اگه ان زمان به اینجا می آمد و زیبایی های زندگی من شگفت زده اش می کرد، حتما تسلیم می شد.
    شیوا کم کم داشت صبر و تحملش را از دست می داد. می دانست تمام روی صحبت جان با اوست. با خودش گفت:« چطور به خودش اجازه می ده که رد مورد من چنین قضاوتی بکنه.»
    فرهاد پرسید:
    _خوب حالا این خانم که تو را چنین به مسائل عشقی گرفتار کرده کیه؟
    شیوا احساس کرد قلبش در حال ایستادن است. با بالا رفتن اتوماتیک شیشه یکه خورد. نگاهی ناگهانی به جان کرد. جان لبخندی زد و رو به فرهاد گفت:
    _این دیگه یه رازه! باید در قلبم بمونه!
    فرهاد خندید و گفت:
    _واقعا دیوونه شدی.
    در همین هنگام ماشین متوقف ش. اول جان و بعد فرهاد از ماشین پیاده شد. شیوا از دیگر خارج شد و در مقابل خود ساختمانی بزرگ با معماری جدید را دید. راننده جلوتر از همه وارد محوطه بی حفاظ و چمن کاری شده ی منزل شد. از پله های عریض که به دری بزرگ و چوبی منتهی می شد بالا رفت و زنگ را فشرد. شیوا به خیابان نگاه کرد. سطح آن به قدری تمیز و صاف بود که شیوا خیال کرد که روز آن را چون شمشیر صیقل می دهد. مدتی بعد خدمتکار در را برای آنها باز کرد. جان با دست به داخل منزل اشاره کرد و به آنها تعارف کرد که وارد شوند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا با اولین قدم به درون منزل، مات و مبهوت، مجذوب تزیینات چوبی منزل شد. کف، دیوارها، پله ها تماما از چوب ساخته شده شده بود و فضایی خیال انگیز به وجود آورده بود. سالن بی نهایت بزرگ و باور نکردنی بود و اطراف پر بود از گلها و گیاهان عجیب که شیوا تا به حال ندیده بود. یک قسمت از سالن را آکواریومی به بزرگی یک اتاق خواب اشغال کرده بود و ماهی های زیبا و بی نظیری در آن شنا می کردند. شیوا بی اختیار به سمت آکواریوم رفت و ناباورانه گفت:
    _خیلی قشنگه!
    و به تماشای آن ایستاد. احساس کرد در زیر آب قرار گرفته. فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _آکواریومت خیلی مجذوبش کرده.
    جان همراه با تبسمی کتش را در آورد و گفت:
    _همینطوره... چرا نمی شینی.
    شیوا با یادآوری حرف های جان با بی میلی از آکواریوم فاصله گرفت و در کنار فرهاد نشست. جان مقابل شیوا نشست و گفت:
    _دلم می خواست امشب از شما رد ویلای کنار اقیانوس پذیرایی کنم، اما متاسفانه چون چند روزی است که به آنجا نرفتم از وضع آنجا بی اطلاعم و نمی توانستم همه چیز را برای امشب مهیا کنم. به هر حال امیدوارم روزهای آخر به من این افتخار را بدین تا در اونجا از شما پذیرایی کنم.
    فرهاد گفت:
    _حتما مزاحمت می شیم. به هر حال شیوا را برای دیدن اقیانوس می برم.
    در همین حین دو خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شدند. فرهاد پرسید:
    _جان تو در بیمارستان مشغول به چه کاری هستی؟
    جان پاسخ داد:
    _راستش در حین کار در بیمارستان تحصیلاتم را در رشته ی دارو سازی شروع و به پایان رساندم. در حال حاضر در لابراتوار روی یم سری داروهای جدید تحقیق می کنم.
    فرهاد در حال برداشتن لیوان نوشیدنی اش گفت:
    _موفق هم بودی؟
    جان مقداری از نوشیدنی اش را خورد و گفت:
    _فکر می کنم ساختن یک ویروس برای به وجود آوردن یک ویرووس جدید خیلی آسانتر برای کشف یک دارد برای درمان یک بیماری ساده است.
    فرهاد با انزجار گفت:
    _جان فکر نمی کنم تو آنقدر احمق باشی که دست به چنین کثافت کاری هایی بزنی.
    صدای خنده ی جان فضا را پر کرد و گفت:
    _نه... نه... من این کار را نمی کنم اما کسانی که پولش احتیاج دارند خیلی راحت این کشفیات را در اختیار سازمانهای....
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _بس کن جان. من نخواستم که راجب به چنین آدم های کثیفی صحبت کنی. بهتر است در مورد خودمان صحبت کنیم. خب بگو ببینم موفق شدی جای مناسبی را برای ما پیدا کنی.
    _متاسفانه نه. اما یه آپارتمان کوچک در یک محل زیبا و خوب برایت اجاره کردم.
    و بی مقدمه پرسید:
    _تو چه وقت کارت را در بیمارستان شروع می کنی؟
    شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد. هر دو لحظاتی به یکدیگر نگریستند. جان متوجه شد که شیوا هنوز از موضوع بی اطلاع است. فرهاد با دستپاچگی به جان جواب داد:
    _سه ماه دیگر ... دقیقا آذر ماه ایران.
    جان انتظار داشت تا شیوا همان دم فرهاد را به خاطر پنهان کاریش مواخذه کند. اما شیوا باز هم سکوت کرد. اما به شدت عصبی و خشمگین بود. نمی توانست باور کند که فرهاد موضوع به این مهمی را از پنهان کند. تمام لحظاتی را که در منزل جان سپری کردند فقط به این فکر کرد که بعد از اینکه تنها شدند باید با او چه برخوردی داشته باشد. بالاخره مهمانی به پایان رسید و جان آنها را به آپارتمان اجاره ای شان رساند و قول داد تا فردا صبح ماشینی را در اختیار آنها بگذارد.
    بعد از اینکه فرهاد در را باز کرد بلافاصله وارد شد. تمام چراغ ها روشن بود. آپارتمان کوچک دکوراسیون زیبایی داشت. شیوا با دلخوری به سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس های شد. شیوا چمدان ها روی تخت گذاشت و گفت:
    _می دونم از دستم عصبانی هستی.
    شیوا سکوت کرد و چیزی نگفت. فرهاد به سمت او رفت و گفت:
    _معذرت می خوام. من می خواستم...
    شیوا با عصبانیت گفت:
    _می خواستی؟ این یعنی چی؟ تو... تو با من مثله یک بچه رفتار کردی و موضوع به این مهمی را از من پنهان کردی.
    فرهاد دستهای او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. شیوا با خشم دست ها یش را پس کشید و گفت:
    _باید به من توضیح بدی، چرا به من نگفتی که باید به آمریکا بیای. اصلا تو از کی با خبر شدی که باید بیایی اینجا؟
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _خب... خب قبل از ازدواجمان.
    شیوا حرف او را قطع کرد و ناباورانه گفت:
    _قبل از ازدواجمان؟ و تو حرفی به من نزدی؟!
    فرهاد گفت:
    _شیوا عزیزم، بهتره که فردا راجبش حرف بزنیم.
    شیوا با بغض گفت:
    _من از شنیدن این موضوع به اندازه ی کافی شوکه شدم. دیگه نمی تونم تا فردا صبر کنم. تا دلایلت را برای پنهان کاری بدونم.
    فرهاد گفت:
    _پدرت و مادر من خواستند تا چیزی به تو نگویم. یعنی همه ما فکر کردیم از شنیدن این خبر خیلی غمگین می شی. خودم هم نمی خواستم روزهای خوبت را با دادن این خبر به کامت تلخ کنم.
    اشک های شیوا جاری شد و گفت:
    _و حالا چی؟ خدایا چطور از اونجا دل بکنم؟
    فرهاد گفت:
    _متاسفم شیوا.، قرار بود بعد از ماه عسل این خبر را به تو بدم... اگر چه برام خیلی سخته اما اگه دوست داشته باشی می تونی تو در ایران بمونی و من...
    شیوا حرف او ار قطع کرد و گفت:
    _پس برای چی با هم ازدواج کردیم؟ تو اینجا باشی و من ایران. یا فقط می خواستی مطمعن شوی که من مال تو هستم؟ تو خیلی خودخواهی فرهاد! من حق داشتم این موضوع را از همون اول می دونستم.
    _اگر می گفتم با من ازدواج نمی کردی.
    شیوا با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گفت:
    _می خوام تنها باشم.
    فرها متلمسانه گفت:
    _شیوا، عزیز دلم تو که نمی خواهی منو از خودت طرد کنی؟
    شیوا با جدیت گفت:
    _فقط تنهام بذار.
    فرهاد بار دیگر گفت:
    _می خوی سوین شب ازدواجمون را بدون هم سپری کنیم
    شیوا این بار با خشم گفت:
    _گفتم که می خوام تنها باشم بدون تو...
    فرها نگاه عمیقی به شیوا کرد و بعد از اتاق خارج شد. شیوا در را بست. نمی دانست که چرا به یکباره دلتنگی و اندوه به دلش چنگ انداخته بود. صدای هق هقش در سالن پیچید.
    فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید. کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت. احساس خفگی به او دست داده بود. نمی توانست باور کند که سومین شب عروسیشان چنین تلخ به صب مبدل شود. سیگارش را روشن کرد و در حالی تمام حواسش بر روی گریه های شیوا بود روی تراس ایستاد. لحظاتی بعد صدایش گریه اش قطع شد. بار دیگر به سالن برگشت و در اتاق را به آرامی باز کرد. شیوا پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و چراغ ها را خاموش کرده بود. نور مهتاب مستقیما روی او تابیده بود و از او تندیسی زیبا به وجود آورده بود. علی رغم تمایلات شدیدش، به رغم علاقه قلبی اش نسبت به او، در را به آرامی بست. پیراهنش را در آورد و چراغ را خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید.
    بعد از بسته شدن در، شیوا چشمهایش را باز کرد و مطمئن شد که فرهاد را به شدت از خشمش ترسانده که جرات پیدا نزدیک شدن به او را پیدا نکرده. پشیمانی از رفتار نادرستش خواب را از چشمان خسته اش ربوده بود. نمی دانست که چرا اندوه غریب درونی اش را به بهانه ی پنهان کاری فرهاد بر سر او خالی کرده بود. با خودش گفت:« من که انقدر او را دوست که شب و روز برای داشتش دعا می کرد چطور به این آسانی بر او خشم گرفتم و باعث رنجشش شدم؟»
    خود را بی تاب و مشتاق نوازش ها و زمزمه های عاشقانه اش می دید. اما غرورش اجازه نمی داد تا به سویش برود. به یاد شب قبل افتاد. برخلاف تصوراتش و علی رغم تفاوت سنی شان، فرهاد چنان عاشقانه با رفتار کرده بود که او حتی فکرش را هم نمی کرد که مردی به سن و سال او چنین احساساتی و شاعرانه رفتار کند. بالاخره عشقش غرورش را شکست. آهسته از روی تخت پایین آمد و به طظرف در رفت. قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند، در باز شد و فرهاد در میانه ی در ظاهر شد. هر دو به هم نگریستند. شیوا دعا کرد فرهاد چیزی نگوید. هر دو به هم لبخند زدند. فرهاد بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و شیوا را به سمت خود کشید. شیوا را بوسید و او را در گرمای وجودش غرق و مدهوش کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای بلند زنگ باعث شد تا فرهاد به سرعت از روی تخت بلند شود. با خواب آلودگی آیفون را برداشت و گفت:
    _کیه؟
    مردی به زبان انگلیسی گفت:
    _آقای پناه شماید؟
    فرهاد که تازه متوجه موقعتش شده بود به زبان انگلیسی پاسخ داد:
    _بله... بله... خودم هستم.
    مرد گفت:
    _آقای لوییس دستور دادند تا ماشین را برایتان بیاورم. مقابل آپارتمان پارکش کردم. لطفا سویچ را بگیرید.
    فرهاد دستش را روی کلید فشرد و گفت:
    _لطفا بیاوریدش بالا.
    خودش به اتاق برگشت و لباس مناسبی پوشید. بعد از تحویل کلید یک راست به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
    _آمیدوارم فکر شکم های خالی ما را کرده باشی.
    در یخچال را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم جان!
    کتری را روی اجاق گذاشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. از حمام که بیرون آمد شیوا هم از خواب بیدار شده بود و روی بالکن ایستاده بود و به مناظر زیبای اطراف می نگریست.
    فرهاد گفت:
    _سلام عزیزم صبح بخیر.
    شیوا به سمت او برگشت و همراه با لبخندی گفت:
    _سلام فرهاد، صبح تو هم بخیر. منظره ی قشنگی داره. این آپارتمان مال کیه فرهاد؟
    فرهاد وارد آشپزخانه شد و با شوخی گفت:
    _مال صاحبش.
    شیوا روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
    _می شناسیش؟
    فرهاد در حال دم کردن چای گفت:
    _نه... یادت باشه که من دارم صبحانه درست می کنم.
    شیوا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _باشه... باشه آقای تنبل! شما هم فراموش نکنید در خانه ی پدرم همه کارها را خودم انجام می دادم. خواب ماندن ها و تنبلی ام تقصیر توست.
    فرهاد هم خندید و گفت:
    _خوب به نفع تو!
    شیوا عکس روی پیشخوان را برداشت و گفت:
    _چه موهای بلوند زیبایی دارد.
    فرهاد در حالی که فنجان ها را روی میز قرار می داد، گفت:
    _چه کسی را می گی؟
    شیوا عکس را به سمت فرهاد گرفت و گفت:
    _همین که عکسش را با خودش نبرده.
    فرهاد نیم نگاهی به عکس کرد و بعد در جا خشکش زد. با تغیر از آشپزخانه خارج شد و یک راست به سمت تلفن رفت، شیوا که متوجه ی تغییر حالت فرهاد شده بود گفت:
    _اتفاقی افتاده؟
    فرهاد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و گفت:
    _تا تو دوش بگیری منم چمدانهایمان را جمع می کنم.
    شیوا با تعجب پرسید:
    _برای چی؟
    فرهاد بدون اینکه پاسخش را بدهد شماره ای گرفت و به انگلیسی شروع یه صحبت کرد. مدتی طول کشید تا خدمتکار جان را صدا کند و بلافاصله بعد از شنیدن صدای جان با عصبانیت گفت:
    _این کار تو چه معنی داره جان؟ واقعا که آدم مسخره و دلقکی هستی.
    جان گفت:
    _هی هی... صبر کن ببینم تو داری از چی حرف می زنی؟
    فرهاد نیم نگاهی به شیوا کد و گفت:
    _در مورد صاحب این خانه.
    جان گفت:
    _جسیکا... اه... راستش من تنونستم در وان وقت کم محل مناسبی برایتان پیدا کنم. به خاطر تو با همه نفرتی که ازش داشتم پیشش رفتم و..
    فرهاد با عصبانیت گفت:
    _خیلی خب... اما حالا مجبوری تا جای دیگه ای را برام پیدا کنی.
    _تو فکر کردی که من آدم بیکاری هستم که وقتم را برای آدم پرتوقعی مثله تو تلف کنم؟... اما باشه... باشه... به خاطر دوستیمان مجبورم. تا بعد از ظهر طاقت بیار، راس ساعت چهار اماده باشید، میایم دنبالتان و به ویلایم می برمتون، سعی می کنم تا اون موقع رو به راهش کنم.
    فرهاد با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را بر روی دستگاه قرار داد. شیوا همون جا ایستاده بود و بعد با تردید گفت:
    _فرهاد...
    فرهاد به او نگاه کرد و همراه با لبخندی کم رنگی گفت:
    _جانم...
    شیوا چیزی نگفت و به سمت حمام رفت. فرهاد گفت:
    _شیوا چرا حرفت را نزدی؟
    شیوا جلوی حمام ایستاد و گفت:
    _تو صاحب اون عکس را می شناسی؟
    فرهاد مکثی کرد و گفت:
    _بله... اون جسیکاست.
    شیوا به سمت فرهاد چرخید و گفت:
    _جسیکا؟ خب... خب چرا از دیدن عکسش انقدر ناراحت شدی؟
    فرهاد با کلافگی گفت:
    _من از او خوشم نمی آید. اینجا هم مال اوست. شیوا خوهش می کنم دیگه حرفی از اون نزن.
    جان همان طور که به آنها قول داد بود راس ساعت چهار برای بردن آنها به آپارتمان جسیکا رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/