شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
_سلام بر ملکه ی انگلستان!
شیوا خندید و گفت:
_سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
_تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
شیوا خندید و گفت:
_خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
پروانه گفت:
_همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
شیوا گفت:
_دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
پروانه گفت:
_خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
شیوا با خنده گفت:
_اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
پروانه گفت:
_باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
شیوا خنده ای سر داد و گفت:
_خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
پروانه با جدیت گفت:
_نه.
شیوا پرسید:
_آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
_بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
_اوا... چه لوس!
و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
_خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
_سلام شیوا، حالت چطوره؟
_سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
فرهاد گفت:
_کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
_چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
_من کنار آتش بودم.
فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
_من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)