شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
_امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
_نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
خان جان گفت:
_بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
کرجان با دلخوری گفت:
_نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
خان جان گفت:
_هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
_حتی پسر بزرگتان؟!
خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
_البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
_چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
خان جان گفت:
_صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
مرجان با تمسخر گفت:
_اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
خان جان با جدیت گفت:
_هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
مرجان پوزخندی زد و گفت:
_بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
خان جان پاسخ داد:
_عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
مرجان با ناراحتی گفت:
_من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
خان جان با خنده گفت:
_خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
فرامرز معترضانه گفت:
_مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
_فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
فرامرز با کلافگی گفت:
_خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
_همین کار را می کنم.
و آنها را ترک کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)