فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:
_سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.
فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:
_احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
خان جان گفت:
_این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.
فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:
_شیوا را مرخص کردند؟
خان جان پاسخ داد:
_آره... مگر نیامد خداحافظی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.
خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:
_قایم کند؟ برای چه؟
فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:
_دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.
خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:
_خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.
و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:
_شیوا چه جوابی داد؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:
_دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.
فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.
_خان جان گفت:
_نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
_نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.
خان جان گفت:
_اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.
فرهاد بار دیگر خندید و گفت:
_شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.
خان جان گفت:
_اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟
فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:
_قول می دهم.
خان جان با خنده گفت:
_عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:
_آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.
خان جان گفت:
_تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.
فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)