ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
__معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان.
فرهاد پاسخ داد:
_رفته بودیم خرید.
خان جان گفت:
_همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
_این پارچه ها چیست؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
_برای دوخت لباس عروس خوبتان!
شیوا نا باورانه گفت:
_خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
_لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
شیوا با تعجب گفت:
_نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
سپس رو به خان جان کرد و گفت:
لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)