شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
_یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
شیوا با تعجب گفت:
_چی؟! امشب....
فرهاد معترضانه گفت:
_خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
فرهاد گفت:
_لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
_خان جان...
خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
_به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
_تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
_حتما....
بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
_پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
شیوا را روی مبل نشست و گفت:
_تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
_درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_من هم یک خواهش از تو دارم.
فرهاد گفت:
_شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_مطمئنا، حالا امر کنید.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
_می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
فرها مکثی کرد و پرسید:
_منظورت اتاق خوابمان است؟
شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
فرهاد گفت:
_باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_رنگ مورد علاقه ی من...؟!
فرهاد گفت:

برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم.
_خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
شیوا پرسید:
_برای امشب؟ چی باید بخریم؟
فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
_خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
شیوا با خنده گفت:
_فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
فرهاد ادامه داد:
_در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
شیوا گفت:
_اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
_همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
_اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
_ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
_خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
_بسیار خب من می روم آماده شوم.