بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
در ماشین را باز کرد و گفت:
_سلام بابا... شب به خیر.
امیر با لبخندی گفت:
_سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
_جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
امیر به راه افتاد و گفت:
_به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
شیوا گفت
_اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
امیر با شوخی گفت:
_اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
_بابا...
امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
شیوا گفت:
_مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
امیر گفت:
اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
شیوا گفت:
_فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
_تنها نبودم.
شیوا پرسید:
_مهمان داشتید؟
امیر گفت:
_بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
شیوا با تردید گفت:
_مهمان من؟
امیر کمی مکث کرد و گفت:
_خواستگار...!
شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
امیر گفت:
_نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
شیوا گفت:
_نه... چون برایم مهم نیست.
امیر گفت:
_اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
_بدون مشورت با من؟
امیر پاسخ داد:
آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
شیوا با دلخوری گفت:
_فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
امیر گفت:
_تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
شیوا گفت:
_پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت:
_چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
_فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
_سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
_شما اشکالی در آن می بینید؟
امیر پاسخ داد:
_اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
_مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)