صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:

    _سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.

    فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:

    _احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
    خان جان گفت:

    _این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.

    فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:

    _شیوا را مرخص کردند؟

    خان جان پاسخ داد:

    _آره... مگر نیامد خداحافظی؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.

    خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:

    _قایم کند؟ برای چه؟

    فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:

    _دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.

    خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:

    _خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.

    و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:

    _شیوا چه جوابی داد؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.

    خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:

    _دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.

    فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.

    _خان جان گفت:

    _نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
    فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
    _نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.

    خان جان گفت:

    _اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.

    فرهاد بار دیگر خندید و گفت:

    _شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.

    خان جان گفت:

    _اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟

    فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:

    _قول می دهم.

    خان جان با خنده گفت:

    _عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:

    _آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.

    خان جان گفت:

    _تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.


    فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.

    در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.

    شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:

    _سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟

    فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:

    _سلام... متشکرم. خیلی بهترم.

    در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:

    _پس شیوا کجاست؟

    امیر پاسخ داد:

    _فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.

    فرهاد با کمی تردید گفت:

    _خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.

    امیر با بی خیالی گفت:

    _اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.

    فرهاد گفت:

    _خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟

    امیر گفت:

    _هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.

    فرهاد پرسید:

    _شرکت خیلی متضرر شده؟

    امیر پاسخ داد:

    _من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟

    فرهاد با سر تایید کرد:

    _بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.

    امیر گفت:

    _بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.

    فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:

    _گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟

    امیر پاسخ داد:

    _به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .

    فرهاد پرسید:

    _با چه قیمتی؟

    امی پاسخ داد:

    _سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.

    فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:

    _با شرکت ما معامله نمی کنند؟

    امیر لبخندی زد و گفت:

    _مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.

    فرهاد گفت:

    _تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.

    امیر گفت:

    _آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.

    فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:


    _می بخشید من الان برمی گردم.

    امیر گفت:

    _می خواهی کمکت کنم؟

    فرهاد با خنده گفت:

    _اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.

    و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:

    _مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.

    خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

    _باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟

    فرهاد گفت:

    _جایی نمی روم.

    و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:

    _سلام شیوا... شب بخیر.

    شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:

    _س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.

    فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:

    _متشکرم.... چرا نیامدی؟

    شیوا پاسخ داد:

    راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...

    فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:

    _یک امتحان مهم داری درسته؟

    _شیوا گفت:

    _همین طوره.

    فرهاد گفت:

    _قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.

    شیوا با دستپاچگی گفت:

    _نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.

    فرهاد گفت:

    _پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _بسیار خب...

    فرهاد گفت:

    _منتظرتم. فعلا خداحافظ.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:

    _چرا انقدر دیر عزیزم؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.

    خان جان گفت:

    _ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟

    شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

    _چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...

    و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:

    سلام... شبتان به خیر.

    امیر سرش را بلند کرد و گفت:

    _سلام دخترم، آمدی؟

    فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:

    _سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟

    شیوا لبخندی زد و گفت:

    _متشکرم، شما چطورید؟

    فرهاد پاسخ داد:

    _من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.

    شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.

    خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:

    _خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟

    فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:

    _مادر... حالا...؟

    خان جان پرسید:

    _چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.

    با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.

    خان جان گفت:

    _شیوا جان... چی شد مادر؟

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.

    خان جان با شوخی گفت:

    _صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟

    شیوا سرش را پایین انداخت:

    _من ... من نمی دانم خان جان...

    خان جان گفت:

    _اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.

    هر دو همزمان گفتند:

    _حالا نه...

    خان جان خندید و گفت:

    _چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.

    فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:

    _مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.

    خان جان گفت:

    _معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟

    فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _بله مادر... خوب فهمیدم.

    خان جان از جا بلند شد و گفت:

    _خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.

    و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:

    _چرا غذایت را نخوردی؟

    شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _خودت هم غذایت راتمام نکردی!

    فرهاد گفت:

    _این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟

    شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:

    _نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.

    فرهاد با طنز گفت:

    _فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.

    شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:

    _برای همین قدم جلو نمی گذاری؟

    فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    _این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.

    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _مثلا حلق آویزت کند!

    فرهاد گفت:

    _خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟

    شیوا معترضانه گفت:

    _فرهاد...؟!

    فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:

    _چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:

    _نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.

    فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:

    _و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟

    شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:

    _پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟

    فرهاد گفت:

    _چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.

    شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:

    _یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟

    فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:

    _به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.

    شیوا اینبار با عصبانیت گفت:

    _گفتم که به خاطر احساس من...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

    _شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!

    شیوا گفت:

    پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.

    فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _پس با پدرت صحبت کنم؟

    _شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:

    _اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.

    فرها خندید و گفت:

    _می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟

    شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:

    _اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟

    هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:

    _شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟

    شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:

    _سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟

    شیوا با لحن تندی گفت:

    _تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.

    فرها لبخندی زد و گفت:

    _تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.

    شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:

    _شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟

    شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

    _درست روز جمعه بود.

    فرها گفت:

    _وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.

    شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:

    _تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.

    فرهاد گفت:

    _متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.

    در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:

    _اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.

    فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:

    _شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.

    شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوی بهار کمکم فضای باغ را پر می کرد.

    پافشاری های خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاری کند. خودش هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب برای همین امر مهم به منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ی بسیار به عکس العمل امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:

    _من آماده ام، برویم.

    فرهاد به سمت او چرخید و گفت:

    _ای کاش می گذاشتید برای هفته ی بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهای شرکت است.

    خان جان گفت:

    _عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟

    _نه مادرم... فقط...

    _فقط می خواستی یه بها نه ی دیگه بیاوری، اما من دیگه گول بهانه های تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش نکن که سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.

    فرهاد لبخندی زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگری ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.

    با صدای زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. برای استقبال از مهمانانش از پله ها پایین رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندی زد و گفت:

    _به به... چه عجب از این طرفها!

    خان جان پاسخ داد:

    _سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.

    امیر در جواب گفت:

    _شما مراحمید خان جان.

    فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:

    _گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!

    هر سه خندیدند و فرهاد گفت:

    _قابل شما را ندارد.

    امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:

    _انگار شیوا جان نیست.

    امیر گلها را به جای گلهای قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:

    _امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.

    و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صدای رسا ادامه داد:

    _وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ی من شده.

    فرخاد آسته گفت:

    _پس قضیه خواستگاری موکول شد به یک شب دیگه.

    خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:

    _همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوری بهتر هم هست.

    امیر با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:

    _به هر حال شیوا جان هم یک روز برای همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟

    امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:

    _نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم. هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.

    خان جان گفت:

    اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.

    امیر گفت:

    _به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.

    خان جان گفت:

    _این همه خواستگار خوب...

    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

    _راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟

    خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:

    _قول نامه آمادست، فقط امضای تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزی کار ساختمانی را شروع می کنیم و تا...

    خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:

    _خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.

    امیر لبخندی زد و گفت:

    _تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟

    خان جان گفت:

    _من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد.

    امیر به مبل تکیه داد و گفت:

    بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.

    خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:

    _من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ی دل نگرانی هایی فرهاد خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر کنی که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردی.

    امیر با تردید گفت:

    _منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.

    فرهاد با دستپاچگی گفتک

    _باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر بوده ای، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...

    و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:

    _من آمدم تا شیوا را از تو برای فرهاد خواستگاری کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا این موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
    _امیر چرا ساکتی؟
    امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
    _فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
    این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
    _حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده بود مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاری و از شیوا خواستگاری می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردی، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه کردیم و حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
    فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    _درست حدس زدید.
    امیر پرسید:
    پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردی؟
    فرهاد گفت:
    _من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاری شیوا بیایم.
    امیر پرسید:
    نمی توانستی، چرا؟ چه فکری کردی؟
    فرهاد گفت:
    _نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
    امیر با ناراحتی گفت:
    _تو فکر کردی که من آدم احمقی هستم؟
    فرهاد فورا گفت:
    _نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهری حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردی. آزادانه در منزلت رفت و آمد می کردم. من اگر درصدی می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبری و در عین حال به من اطمینان کامل داری، قدم جلو می گذاشتم و...
    امیر ادامه داد:
    _و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدی!
    خان جان گفت:
    _گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
    امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _با شیوا رد این مورد صحبت کردی؟
    فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزی نگفت، امیر ادامه داد:
    _می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
    خان جان با لبخند گفت:
    _پس جوابت مثبته؟
    امیر تبسمی کرد و گفت:
    _من حرفی ندارم.
    فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
    _متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوری قدر دانی کنم.
    امی گفت:
    _احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیوای من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده احساساتی است که به محبت زیادی احتیاج دارد.
    خان جان با شادمانی گفت:
    _مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن برای تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
    امیر لبخندی زد و گفت:
    _چه عجله ای دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را برای مهریه و شیربها تعیین می کنیم. اما راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من برای تهیه ی یک سری وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم تا زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوری باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرری برسد.
    خان جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _باشه بابای عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلای فرهاد هیچ چیزی کم ندارد پس خودت را به زحمت ننداز.
    سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
    _فرهاد جان تو صحبتی نداری؟
    فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
    خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
    _دهانت را که شیرین کردی می فهمی که خواب نیستی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
    در ماشین را باز کرد و گفت:
    _سلام بابا... شب به خیر.
    امیر با لبخندی گفت:
    _سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
    شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
    _جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
    امیر به راه افتاد و گفت:
    _به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
    شیوا گفت
    _اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
    امیر با شوخی گفت:
    _اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
    شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
    _بابا...
    امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    _چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
    شیوا گفت:
    _مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
    امیر گفت:
    اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
    شیوا گفت:
    _فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
    امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
    _تنها نبودم.
    شیوا پرسید:
    _مهمان داشتید؟
    امیر گفت:
    _بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
    شیوا با تردید گفت:
    _مهمان من؟
    امیر کمی مکث کرد و گفت:
    _خواستگار...!
    شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
    امیر گفت:
    _نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
    شیوا گفت:
    _نه... چون برایم مهم نیست.
    امیر گفت:
    _اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
    شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
    _بدون مشورت با من؟
    امیر پاسخ داد:
    آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
    شیوا با دلخوری گفت:
    _فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
    امیر گفت:
    _تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
    شیوا گفت:
    _پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
    امیر نگاهی به او کرد و گفت:
    _چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
    دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
    _فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
    شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
    _سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
    شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
    _شما اشکالی در آن می بینید؟
    امیر پاسخ داد:
    _اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
    شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
    _مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
    _یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
    شیوا با تعجب گفت:
    _چی؟! امشب....
    فرهاد معترضانه گفت:
    _خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
    خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
    فرهاد گفت:
    _لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
    خان جان لبخندی زد و گفت:
    _پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
    شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
    _خان جان...
    خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
    _به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
    سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
    _تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
    فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
    _حتما....
    بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
    _پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
    شیوا را روی مبل نشست و گفت:
    _تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
    فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
    _درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
    و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
    _من هم یک خواهش از تو دارم.
    فرهاد گفت:
    _شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _مطمئنا، حالا امر کنید.
    شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
    _می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
    فرها مکثی کرد و پرسید:
    _منظورت اتاق خوابمان است؟
    شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
    _اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
    شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
    _نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
    فرهاد گفت:
    _باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
    شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
    _رنگ مورد علاقه ی من...؟!
    فرهاد گفت:

    برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم.
    _خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
    شیوا پرسید:
    _برای امشب؟ چی باید بخریم؟
    فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
    _خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
    شیوا با خنده گفت:
    _فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
    فرهاد ادامه داد:
    _در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
    شیوا گفت:
    _اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
    _همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
    شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
    _اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
    فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
    _ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
    و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
    _خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
    فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
    _بسیار خب من می روم آماده شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
    __معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
    شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
    _معذرت می خواهم خان جان.
    فرهاد پاسخ داد:
    _رفته بودیم خرید.
    خان جان گفت:
    _همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
    سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
    _فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
    _این پارچه ها چیست؟
    فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
    _برای دوخت لباس عروس خوبتان!
    شیوا نا باورانه گفت:
    _خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
    فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
    _لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
    شیوا با تعجب گفت:
    _نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
    فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
    _فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
    سپس رو به خان جان کرد و گفت:
    لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
    _امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
    فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
    _نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
    خان جان گفت:
    _بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
    کرجان با دلخوری گفت:
    _نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
    خان جان گفت:
    _هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
    مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
    _حتی پسر بزرگتان؟!
    خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
    _البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
    این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
    _چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
    خان جان گفت:
    _صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
    مرجان با تمسخر گفت:
    _اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
    خان جان با جدیت گفت:
    _هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
    مرجان پوزخندی زد و گفت:
    _بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
    خان جان پاسخ داد:
    _عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
    مرجان با ناراحتی گفت:
    _من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
    خان جان با خنده گفت:
    _خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
    فرامرز معترضانه گفت:
    _مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
    خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
    _فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
    مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
    اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
    فرامرز با کلافگی گفت:
    _خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
    خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
    _همین کار را می کنم.
    و آنها را ترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/