شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:
_نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.
فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:
_و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟
شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:
_پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟
فرهاد گفت:
_چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.
شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:
_یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟
فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:
_به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.
شیوا اینبار با عصبانیت گفت:
_گفتم که به خاطر احساس من...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!
شیوا گفت:
پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_پس با پدرت صحبت کنم؟
_شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:
_اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.
فرها خندید و گفت:
_می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟
شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:
_اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟
هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:
_شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟
شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:
_سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟
شیوا با لحن تندی گفت:
_تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.
فرها لبخندی زد و گفت:
_تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.
شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:
_شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_درست روز جمعه بود.
فرها گفت:
_وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.
شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:
_تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.
فرهاد گفت:
_متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.
در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:
_اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.
شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)